(۲) حکایت وزیر که پسر صاحب جمال داشت
وزیری را یکی زیبا پسر بود
که ماه از مهر او زیر و زبر بود
جمالش کرده دلبری را
چشیده لب زلال کوثری را
بخوبی همچو ابرو طاق بوده
به نرگس ره زن عشاق بوده
یکی صوفی ز عشقش ناتوان شد
چنان کو شد ندانم تا توان شد
نبود اور ا بهیچ انواع یارا
که کردی سر عشقش آشکارا
چنان همواره عشقش زار میسوخت
که سر تا پای او هموار میسوخت
چو هم دردی هم آوازی نبودش
دران اندوه هم رازی نبودش
درون دل نهان میداشت آن راز
که تا از بی دلی هم ماند زان باز
دو چشمش همچو باران گشت خونبار
که تا شد هر دو نابینا بیکبار
چو نابینائی آمد آشکارش
بهر دردی زیادت شد هزارش
به آخر راز او گشت آشکاره
جهانی خلق شد بر وی نظاره
چو تیره گشت چشم و روی زردش
بدرد آمد دل خلقی ز دردش
بزرگان و امیرانی که بودند
همه در دیدنش رغبت نمودند
وزیر شاه میآمد ز راهی
پسر با او رسید آنجایگاهی
شنوده بود حال مرد عاشق
پیاده گشت در پیش خلایق
پسر را فارغ و آزاد با خویش
خوشی بنشاند اندر پیش درویش
پسر گر مردم چشم پدر بود
ولیکن کار آن عاشق دگر بود
که چشم عاشق از وی بود رفته
ولی چشم پدر کی بود رفته
وزیر نیک راضی گشت بی خشم
که چشم کور یابد مردم چشم
به نابینای عاجز گفت آنگاه
که گر چشم تو شد زین روی چون ماه
پسر اینک به پیش تو نشسته
چه میخواهی دگر ای چشم بسته
چو عاشق این سخن بشنود برجست
بزد یک نعره و افتاد از دست
نه چندان ریخت اشک آن کار دیده
که ریزد ابر با بسیار دیده
وزیرش گفت ای غافل ازین کار
پسر با تو چه میگرئی چنین زار
زبان بگشاد نابینای دلتنگ
که خون میگرید از درد دلم سنگ
که میگردید عمری در سر من
که یک دم این پسر آید بر من
کنون چون آمد این مهر وی عشّاق
مرا دو چشم میباید ز آفاق
اگر جویان او زین پیش گشتم
کنون جویان چشم خویش گشتم
مرا گر چشم خویش آید پدیدار
بجان گردم جمالش را خریدار
مرا گر چشم نبود در میانه
چو خواهم کرد معشوق یگانه
اگر عالم همه معبود باشد
چو نبود چشم چه مقصود باشد
مرا پس چشم میباید نه معشوق
که پیش کور چه خالق چه مخلوق
همه عالم جمال اندر جمالست
ولیکن کور میگوید محالست
اگر بینندهٔ این راه گردی
ز بینائی خویش آگاه گردی
دلت گر پاک ازین زندان برآید
زهر جزویت صد بستان برآید
کند هر ذره خاک شورهٔ تو
مه و خورشید را مستورهٔ تو
تنت کورست و جان را چون عیان نیست
که یک یک ذره چون صاحب قرانیست
ز یک جوهر چو دو عالم برآید
زهر ذره که خواهی هم برآید
یقین میدان که هرجائی که خارست
بزیر آن بهشتی چون نگارست
ولیکن گر برون آید ز پرده
شوند آن کور چشمان زخم خورده
(۱) حکایت سرپاتک هندی: به هندستان یکی را کودکی بود(۳) حکایت پادشاه که از سپاه بگریخت: در افتادند در شهری سپاهی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
وزیری را یکی زیبا پسر بود
که ماه از مهر او زیر و زبر بود
هوش مصنوعی: وزیری پسر خوشچهرهای داشت که زیباییاش به اندازهای بود که حتی ماه نیز از نور و زیبایی او تحت تأثیر قرار گرفته و به نوعی از آن کمفروغتر به نظر میرسید.
جمالش کرده دلبری را
چشیده لب زلال کوثری را
هوش مصنوعی: زیبایی او باعث شده که دلها مجذوبش شوند و مانند آبی زلال با طراوت، حس شیرینی را به چشیدهها منتقل میکند.
بخوبی همچو ابرو طاق بوده
به نرگس ره زن عشاق بوده
هوش مصنوعی: به خوبی صفاتی همچون قوس ابرو دارد و چشمهایش مانند نرگس، دل عاشقان را به خود جلب میکند.
یکی صوفی ز عشقش ناتوان شد
چنان کو شد ندانم تا توان شد
هوش مصنوعی: یک صوفی از شدت عشق بیتاب و ناتوان شد، به گونهای که نمیدانم چگونه به این حال رسید، اما وقتی به خود آمد، قدرتی پیدا کرد.
نبود اور ا بهیچ انواع یارا
که کردی سر عشقش آشکارا
هوش مصنوعی: او را هیچگونه یاری نبود که عشقش را بهروشنی نشان دهد.
چنان همواره عشقش زار میسوخت
که سر تا پای او هموار میسوخت
هوش مصنوعی: عشق او به قدری شدید و سوزان بود که تمام وجودش را در بر میگرفت و میسوزاند.
چو هم دردی هم آوازی نبودش
دران اندوه هم رازی نبودش
هوش مصنوعی: او در زمانی که از غم و اندوه رنج میبرد، هیچ همدرد و همصحبتی نداشت که با او عشق و راز دل را در میان بگذارد.
درون دل نهان میداشت آن راز
که تا از بی دلی هم ماند زان باز
هوش مصنوعی: او در دل خود رازی را پنهان کرده بود که حتی از روی بیدلی و بیحوصلگیاش هم نمیخواست آن را فاش کند.
دو چشمش همچو باران گشت خونبار
که تا شد هر دو نابینا بیکبار
هوش مصنوعی: چشمان او به اندازه باران اشک ریختند و آنچنان پر از اندوه شدند که هر دو یکجا نابینا شدند.
چو نابینائی آمد آشکارش
بهر دردی زیادت شد هزارش
هوش مصنوعی: وقتی فردی که نابینا است، ناگهان بینا شود، به خاطر مشکلات و دردهای زیاد دیگری که با آن مواجه میشود، فشار بیشتری متحمل میشود.
به آخر راز او گشت آشکاره
جهانی خلق شد بر وی نظاره
هوش مصنوعی: راز او در نهایت فاش شد و جهانی به وجود آمد که به او مینگرد.
چو تیره گشت چشم و روی زردش
بدرد آمد دل خلقی ز دردش
هوش مصنوعی: زمانی که چهره و چشمان او تیره و زرد شد، دل بسیاری از مردم به خاطر درد و رنج او به درد آمد.
بزرگان و امیرانی که بودند
همه در دیدنش رغبت نمودند
هوش مصنوعی: بزرگان و امیران همگی با اشتیاق به دیدار او آمدند.
وزیر شاه میآمد ز راهی
پسر با او رسید آنجایگاهی
هوش مصنوعی: وزیر شاه در حال عبور از راهی بود که پسر به او رسید و در مکانی حاضر شد.
شنوده بود حال مرد عاشق
پیاده گشت در پیش خلایق
هوش مصنوعی: مرد عاشق در برابر مردم قرار گرفت و حال او را شنیده بودند.
پسر را فارغ و آزاد با خویش
خوشی بنشاند اندر پیش درویش
هوش مصنوعی: پسر را با آرامش و خوشحالی به کنار درویش نشاند.
پسر گر مردم چشم پدر بود
ولیکن کار آن عاشق دگر بود
هوش مصنوعی: اگر پسری به چشم پدرش برود، یعنی مورد محبت و توجه او باشد، اما عاشق او به دلایلی دیگر به گونهای متفاوت عمل کند.
که چشم عاشق از وی بود رفته
ولی چشم پدر کی بود رفته
هوش مصنوعی: چشم عاشق به خاطر یار خود اشک میریزد و به یاد او غمگین است، اما چشمان پدر هرگز از یاد فرزندش غافل نمیشود.
وزیر نیک راضی گشت بی خشم
که چشم کور یابد مردم چشم
هوش مصنوعی: وزیر خوب با دل خوش و بدون خشم به این نتیجه رسید که مردم با نگاه نداشتن به خوبیها، کورمانند میشوند.
به نابینای عاجز گفت آنگاه
که گر چشم تو شد زین روی چون ماه
هوش مصنوعی: به فرد ناتوان و نابینا گفت: اگر چشمانت به زیبایی و نورانیی این چهره مینگریست، مانند ماه میشد.
پسر اینک به پیش تو نشسته
چه میخواهی دگر ای چشم بسته
هوش مصنوعی: پسر حالا در پیش تو نشسته است، پس چه چیزی دیگر میخواهی ای کسی که چشم را بستهای؟
چو عاشق این سخن بشنود برجست
بزد یک نعره و افتاد از دست
هوش مصنوعی: وقتی عاشق این حرف را میشنود، ناگهان از سر شوق فریادی بلند میزند و خود را به زمین میزند.
نه چندان ریخت اشک آن کار دیده
که ریزد ابر با بسیار دیده
هوش مصنوعی: چشمانم آنقدر اشک نمیریزند که ابرها با همه دیدگانی که دارند، باران ببارند.
وزیرش گفت ای غافل ازین کار
پسر با تو چه میگرئی چنین زار
هوش مصنوعی: وزیر به پسر گفت: ای غافل، به این کار توجه کن! چرا اینقدر دلشکسته و بیحالی؟
زبان بگشاد نابینای دلتنگ
که خون میگرید از درد دلم سنگ
هوش مصنوعی: آن شخص نابینا به زبان آورد که از درد دلش به شدت غمگین است و به خاطر این اندوه، مثل کسی که از دلش خون میریزد، اشک میریزد.
که میگردید عمری در سر من
که یک دم این پسر آید بر من
هوش مصنوعی: شما مدتی طولانی در ذهن من مشغول بودید و من منتظر هستم که این پسر یک لحظه به سراغ من بیاید.
کنون چون آمد این مهر وی عشّاق
مرا دو چشم میباید ز آفاق
هوش مصنوعی: اکنون که این عشق و محبت به وجود آمده است، چشمهای من باید به دیدن زیباییهای جهان نظر بیندازند.
اگر جویان او زین پیش گشتم
کنون جویان چشم خویش گشتم
هوش مصنوعی: اگر پیشتر به دنبال او بودم، اکنون تنها به دنبال چشم خودم هستم.
مرا گر چشم خویش آید پدیدار
بجان گردم جمالش را خریدار
هوش مصنوعی: اگر چشمانم او را ببینند، جانم را برای زیباییاش فدای او میکنم.
مرا گر چشم نبود در میانه
چو خواهم کرد معشوق یگانه
هوش مصنوعی: اگر من چشم نداشته باشم، در این وسط به دنبال معشوقم میروم و او را تنها و یگانه میخواهم.
اگر عالم همه معبود باشد
چو نبود چشم چه مقصود باشد
هوش مصنوعی: اگر تمام جهان خدای معبود باشد، ولی چشمی برای دیدن نباشد، چه فایدهای دارد؟
مرا پس چشم میباید نه معشوق
که پیش کور چه خالق چه مخلوق
هوش مصنوعی: برای درک زیباییها و حقیقتهای عالم، باید به درون خود نگریست و چشم دل را باز کرد. نه آنکه تنها به زیباییهای ظاهری و موجودات وابسته باشیم؛ زیرا در دنیای نابینا، چه خدایی و چه مخلوقی، عشق و زیبایی واقعی از دست خواهد رفت.
همه عالم جمال اندر جمالست
ولیکن کور میگوید محالست
هوش مصنوعی: تمام جهان زیبایی در زیبایی است، اما فردی که نابینا است میگوید که این غیرممکن است.
اگر بینندهٔ این راه گردی
ز بینائی خویش آگاه گردی
هوش مصنوعی: اگر در این مسیر گام میگذاری، باید از آگاهی خود نسبت به بیناییات مطمئن باشی.
دلت گر پاک ازین زندان برآید
زهر جزویت صد بستان برآید
هوش مصنوعی: اگر دل تو از این زندان پاک و آزاد شود، تمام زهرها و تلخیها از وجودت بیرون خواهد رفت.
کند هر ذره خاک شورهٔ تو
مه و خورشید را مستورهٔ تو
هوش مصنوعی: هر ذره از خاک تو، ماه و خورشید را تحت تأثیر خود قرار میدهد و آنها را در پردهای از زیبایی و جذابیت میپوشاند.
تنت کورست و جان را چون عیان نیست
که یک یک ذره چون صاحب قرانیست
هوش مصنوعی: بدن تو ناتوان و بیخبر است، اما روح تو به روشنی و به وضوح قابل دیدن نیست، هر ذره از آن چون صاحب عظمت و ارزش ویژهای است.
ز یک جوهر چو دو عالم برآید
زهر ذره که خواهی هم برآید
هوش مصنوعی: اگر از یک جوهر، دو جهان پدید آید، پس از هر ذرهای هم میتوانی چیزی بزرگ بیرون بیاوری.
یقین میدان که هرجائی که خارست
بزیر آن بهشتی چون نگارست
هوش مصنوعی: به وضوح میتوان گفت که هر جایی که رنج و مشکلات وجود دارد، زیر آن نیکی و زیبایی هم نهفته است.
ولیکن گر برون آید ز پرده
شوند آن کور چشمان زخم خورده
هوش مصنوعی: اما اگر کسی از پرده بیرون بیاید، آن چشمان زخمی و کور میشوند.