گنجور

(۱) حکایت سرپاتک هندی

به هندستان یکی را کودکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
ز هر علمی بسی تحصیل بودش
ازان بر هر کسی تفضیل بودش
اگرچه بود در هر علم سرکش
ز جمله علم تنجیم آمدش خوش
در آنجا وصف شاه چینیان بود
ز حسن دخترش آنجا نشان بود
به یک ره فتنهٔ آن دلستان شد
که آسان بر پری عاشق توان شد
حکیمی بود در شهری دگر دور
که در تنجیم و در طب بود مشهور
ندادی در سرا کس را رهی باز
نبودی هرگزش در خانه دمساز
ازان تنها نشستی تا دگر کس
نداند علم او‌، او داند و بس
پدر را گفت آن کودک که یک روز
مرا بر پیش آن پیر دلفروز
که می‌گویند می‌آید بر او
شه پریان و آنگه دختر او
دلم را آرزوی دیدن اوست
بود کانجا به بینم چهرهٔ دوست
که تا گردم ز هر علمی خبردار
نمیرم همچو دنیادار مردار
پدر گفت او نه زن دارد نه فرزند
بدو هستند خلق آرزومند
که او ره باز می‌ندهد کسی را
چو تو بود آرزوی وی بسی را
که می‌ترسد که گر یابد کسی راه
ز علم و حکمت وی گردد آگاه
پسر گفتا که آنجا بر‌نهانم
که من خود حیلت این کار دانم
پسر شد با پدر القصّه در راه
پسر کردش ز مکر خویش آگاه
که پیش آن حکیم هندوان شَو
ز دل کینه برون کن مهربان شو
بدو گو کودکی دارم کر و لال
ندارم نعمتی هستم مقل حال
برای آخرت بپذیرش از من
چنین بار گران بر گیر از من
که تا در خدمت تو روزگاری
کند چونانکه فرماییش کاری
گهت آتش کند گه آورد آب
بیندازد به حرمت جامهٔ خواب
اگر بیرون روی در بسته دارد
سر صد خدمتت پیوسته دارد
به غایت زیرک‌ست اما کر و لال
مگردان ناامیدم از همه حال
چنین کس گر کسی بُرهان نماید
وجودش با عدم یکسان نماید
پدر پیش حکیم آمد بسی گفت
که تا آخر حکیمش در پذیرفت
حکیمش امتحانی کرد در حال
که بشناسد که تا هست او کر و لال
مگر داروی بیهوشی بدو داد
چو کودک خورد حالی تن فرو داد
طبیبی را ز در بیرون شد اُستاد
بجست از جای آن کودک بایستاد
بدانست او که هست آن امتحانش
که مست خواب خواهد کرد جانش
به گرد خانه همچون باد می‌گشت
به کار خویشتن استاد می‌گشت
ازان می‌گشت وزان بود آن شتابش
کزان دارو نگیرد بو که خوابش
چو آمد اوستاد و کرد در باز
هم آنجا خواب کرد آن کودک آغاز
میان خواب بانگ خفته می‌کرد
نه خود را مست و نه آشفته می‌کرد
چو اُستاد آمد و بنشست بر جای
فرو بردش درفشی سخت در پای
بجست از جای کودک پس بیفتاد
به زاری همچو گنگان کرد فریاد
چو بیرون آمدی بانگ از دهانش
نشان دادی ز گنگی زبانش
میان بانگ ازو پرسید اُستاد
که ای کودک نگویی تا چه افتاد
نداد البتّه آن کودک جوابش
برفت از زیرکی کاری صوابش
چو کرد آن امتحان اُستاد محتال
یقینش شد که هم کرّست و هم لال
چه گویم روز و شب ده سال پیوست
دران خانه بدین تدبیر بنشست
اگر بیرون شدی از خانه استاد
کتابش می‌گرفتی سر به‌سر یاد
وگر استاد اندر خانه بودی
بسی گفتی ز هر علم او شنیدی
گرفتی یاد کودک آن سخن‌ها
نوشتی چون شدی در خانه تنها
به هر علمی چنان استاد شد او
که از استاد خود آزاد شد او
یکی صندوق بودی قفل کرده
که استادش نهفتی زیر پرده
نه مُهرش برگرفتی نه گشادی
نه چشم کس بر آنجا اوفتادی
به دل می‌گفت آن کودک که پیداست
که آن چیزی که می‌جویم من آنجاست
ولی زهره نبود آن در گشادن
که داد صبر می‌بایست دادن
مگر شد شاهزاد شهر رنجور
کسی آمد بر استاد مشهور
که چیزی در سر این شاهزاده‌ست
کزان شه‌زاده از پای اوفتاده‌ست
چو حیوانی بجنبد گاه گاهی
به علم آن کسی را نیست راهی
اگر دریابدش استاد پیروز
وگرنه زار خواهد مرد امروز
ازان علت نبود آن کودک آگاه
چو استادش روانه گشت در راه
روان شد کودک و چادر برافکند
که تا خود را بدان منظر درافکند
چو رفت القصه پیش شاه استاد
به بالایی بلند آن کودک استاد
دران پرده که شه بیرون سر داشت
ورم بود و درو یک جانور داشت
همه مویش بچید و پرده بشکافت
چو خرچنگی درو جنبنده‌ای یافت
فرو برده به‌دیگر پرده چنگال
یکی آلت حکیم آورد در حال
که تا او را براندازد ز پرده
مگر گردد به آهن دور کرده
چو آهن بیشتر بردی فرا پیش
فرو می‌برد او چنگل بسر بیش
ز زخم چنگل او شاه زاده
فغان می‌کرد از درد چکاده
ز بالا آن همه شاگرد می‌دید
به‌آخر صبر او زان کار برسید
زبان بگشاد کای استاد عالم
به آهن می‌کنی این بند محکم
ولیکن گر رسد بر پشت داغش
همه چنگل برآرد از دماغش
چو آگه شد ز سرّ کار استاد
ز غصّه جان بدان عالم فرستاد
چو مرد آن مرد کودک را بخواندند
به اعزازش بجای او نشاندند
به داغ آن جانور را دور انداخت
ز اخلاطی که باید مرهمی ساخت
چو بهتر گشت شاه از دردمندی
نهادش نام سر پاتک به‌هندی
بسی زر دادش و خلعت فرستاد
بدو بخشید جای و رخت استاد
بیامد کودک و بگشاد صندوق
در آنجا دید وصف روی معشوق
کتابی کان بود در علم تنجیم
همه برخواند و شد استاد اقلیم
به‌آخر ز آرزوی آن دل‌افروز
نبودش صبر یک ساعت شب و روز
کشید آخر خطی و در میانش
نشست و شد ز هر سو خط روانش
عزیمت خواند تا بعد از چهل روز
پدید آمد پری‌زاد دل‌افروز
بتی کز وصف او گوینده لال‌ست
چه گویم زانکه وصف او محال‌ست
چو سر پاتک ز سر تا پای او دید
درون سینهٔ خود جای او دید
تعجب کرد ازان و گفت آنگاه
چگونه جا گرفتی جانم ای ماه
جوابش داد آن ماه دل افروز
که با تو بوده‌ام من ز اولین روز
منم نفس تو تو جوینده خود را
چرا بینا نگردانی خرد را
اگر بینی همه عالم تو باشی
ز بیرون و درون همدم تو باشی
حکیمش گفت هست از نفس معلوم
که مار‌ست و سگ‌ست و خوک آن شوم
تو زیبای زمین و آسمانی
بدین خوبی به نفس کس نمانی
پری گفتش اگر اماره باشم
بتر از خوک و سگ صد باره باشم
ولی وقتی که گردم مطمئنه
مبادا هیچکس را این مظنّه
ولی چون مطمئنه گشتم آنگاه
خطاب اِرجعِیم آید ز درگاه
کنون نفس توام من ای یگانه
اگر گردم پی شیطان روانه
مرا اماره خوانند اهل ایمان
مگر شیطان من گردد مسلمان
اگر شیطان مسلمان گردد اینجا
همه کاری به سامان گردد اینجا
چو چندان رنج برد آن مرد طالب
که تا شد جان او بر نفس غالب
کسی کاو سرّ جان خواهد ز دلخواه
بسا رنجا که او بیند درین راه
کنون تو ای پسر چیزی که جستی
همه در تست و تو در کار سستی
اگر در کار حق مردانه باشی
تو باشی جمله و هم خانه باشی
تویی بی‌خویشتن گم گشته ناگاه
که تو جویندهٔ خویشی درین راه
تویی معشوق خود با خویشتن آی
مشو بیرون ز صحرا با وطن آی
ازان حب الوطن ایمان پاک‌ست
که معشوق اندرون جان پاک‌ست

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

به هندستان یکی را کودکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
هوش مصنوعی: در هند، پسری بود که از نظر عقل و فکر بسیار باهوش بود، اما به طور کلی سن کمی داشت.
ز هر علمی بسی تحصیل بودش
ازان بر هر کسی تفضیل بودش
هوش مصنوعی: او از هر علمی بسیار آموخته بود و به همین خاطر بر دیگران برتری داشت.
اگرچه بود در هر علم سرکش
ز جمله علم تنجیم آمدش خوش
هوش مصنوعی: اگرچه در هر دانشی اوج و ناز و نازش نمایان است، اما از میان همه دانش‌ها، دانش نجوم برایش خوشایندتر بوده است.
در آنجا وصف شاه چینیان بود
ز حسن دخترش آنجا نشان بود
هوش مصنوعی: در آن مکان، توصیف پادشاه چینی به خاطر زیبایی دخترش به وضوح دیده می‌شد.
به یک ره فتنهٔ آن دلستان شد
که آسان بر پری عاشق توان شد
هوش مصنوعی: در یک مسیر، دلی که زیبا و دوست‌داشتنی است، به جایی رسید که عاشق پر و بالدار به راحتی می‌تواند در آنجا به پرواز درآید.
حکیمی بود در شهری دگر دور
که در تنجیم و در طب بود مشهور
هوش مصنوعی: در یک شهر دور، حکیمی وجود داشت که به دانش نجوم و طب معروف بود.
ندادی در سرا کس را رهی باز
نبودی هرگزش در خانه دمساز
هوش مصنوعی: هیچ کس را در خانه‌ای که آرامش و دوستی ندارد، راه نداد‌ه‌ای و هرگز هم نتوانستی.
ازان تنها نشستی تا دگر کس
نداند علم او‌، او داند و بس
هوش مصنوعی: تو تنها در جای خود نشسته‌ای تا اینکه دیگران از دانش تو بی‌خبر باشند؛ تنها خودت از این علم آگاهی داری و بس.
پدر را گفت آن کودک که یک روز
مرا بر پیش آن پیر دلفروز
هوش مصنوعی: کودک به پدرش گفت: یک روز مرا در مقابل آن پیر خوش سیما ببرید.
که می‌گویند می‌آید بر او
شه پریان و آنگه دختر او
هوش مصنوعی: می‌گویند بر او فرشتگان نازل می‌شوند و سپس دختر او نیز می‌آید.
دلم را آرزوی دیدن اوست
بود کانجا به بینم چهرهٔ دوست
هوش مصنوعی: دل من تنها آرزوی دیدن او را دارد؛ می‌خواهم در آنجا چهرهٔ محبوبم را ببینم.
که تا گردم ز هر علمی خبردار
نمیرم همچو دنیادار مردار
هوش مصنوعی: می‌خواهم از هر دانشی آگاه شوم و نمی‌خواهم مانند مردمان دنیا طلب، بی‌روح و بی‌فایده بمانم.
پدر گفت او نه زن دارد نه فرزند
بدو هستند خلق آرزومند
هوش مصنوعی: پدر گفت که او نه همسری دارد و نه فرزندی، اما افرادی هستند که به او علاقمند و آرزومندند.
که او ره باز می‌ندهد کسی را
چو تو بود آرزوی وی بسی را
هوش مصنوعی: هیچ کس را مانند تو به راحتی به راه باز نمی‌کند، زیرا تو خواسته‌های بسیاری در دل این شخص داری.
که می‌ترسد که گر یابد کسی راه
ز علم و حکمت وی گردد آگاه
هوش مصنوعی: کسی که نگران است اگر دیگران به دانش و حکمتش پی ببرند، ممکن است دچار مشکل شود.
پسر گفتا که آنجا بر‌نهانم
که من خود حیلت این کار دانم
آنجا بر نهانم‌: مرا آنجا بنه.
پسر شد با پدر القصّه در راه
پسر کردش ز مکر خویش آگاه
هوش مصنوعی: پسر به همراه پدر در مسیری حرکت کردند و پدر متوجه نقشه‌های فریبنده پسر شد.
که پیش آن حکیم هندوان شَو
ز دل کینه برون کن مهربان شو
هوش مصنوعی: قبل از آنکه به حکیم هندی نزدیک شوی، از دل خود کینه و نفرت را بیرون بریز و مهربان باش.
بدو گو کودکی دارم کر و لال
ندارم نعمتی هستم مقل حال
هوش مصنوعی: به او بگو که من فرزندی دارم، اما نه ناشنوا و نه گنگ. من خود نعمتی هستم در این وضعیت.
برای آخرت بپذیرش از من
چنین بار گران بر گیر از من
هوش مصنوعی: برای آینده‌ات از من بپذیر که این بار سنگین را از من بپذیری.
که تا در خدمت تو روزگاری
کند چونانکه فرماییش کاری
هوش مصنوعی: به طوری که تو می‌خواهی و می‌پسندی، زندگی‌اش را به شکلی شکل می‌دهد که به تو خدمت کند.
گهت آتش کند گه آورد آب
بیندازد به حرمت جامهٔ خواب
هوش مصنوعی: گاهی ممکن است آتش را شعله‌ور کند و گاهی هم آب بریزد تا حرمت خواب را حفظ کند.
اگر بیرون روی در بسته دارد
سر صد خدمتت پیوسته دارد
هوش مصنوعی: اگر به بیرون بروی، درِ بسته‌ای را می‌بینی که هر لحظه خدمتگزار توست.
به غایت زیرک‌ست اما کر و لال
مگردان ناامیدم از همه حال
هوش مصنوعی: او بسیار باهوش و زرنگ است، اما از نظر شنیداری و گفتاری ناشنوا و خاموش، مرا از امید به هر شرایطی ناامید نکن.
چنین کس گر کسی بُرهان نماید
وجودش با عدم یکسان نماید
هوش مصنوعی: اگر کسی بتواند دلیل قاطع و روشنی ارائه دهد، وجود او را می‌توان به اندازه عدم او به حساب آورد.
پدر پیش حکیم آمد بسی گفت
که تا آخر حکیمش در پذیرفت
هوش مصنوعی: پدر به حکیم مراجعه کرد و بسیار صحبت کرد تا این که در نهایت حکیم او را پذیرفت.
حکیمش امتحانی کرد در حال
که بشناسد که تا هست او کر و لال
هوش مصنوعی: حکیم او را آزمایش کرد تا بفهمد که در شرایط سخت و مشکل، او همچنان سکوت و بی‌عملی اختیار می‌کند.
مگر داروی بیهوشی بدو داد
چو کودک خورد حالی تن فرو داد
هوش مصنوعی: آیا به او دارویی شبیه به بیهوشی دادند، همان‌طور که به یک کودک می‌دهند، که اکنون احساس آرامش و تسلیم کرده است؟
طبیبی را ز در بیرون شد اُستاد
بجست از جای آن کودک بایستاد
هوش مصنوعی: غیرت و شجاعت استاد باعث شد تا او از در بیرون برود و به کمک آن کودک که در جایی مانده بود، بشتابد.
بدانست او که هست آن امتحانش
که مست خواب خواهد کرد جانش
هوش مصنوعی: او دانست که آن آزمون، جانش را به خواب خواهد برد.
به گرد خانه همچون باد می‌گشت
به کار خویشتن استاد می‌گشت
هوش مصنوعی: همچون باد، دور خانه می‌چرخید و مشغول کار خود بود.
ازان می‌گشت وزان بود آن شتابش
کزان دارو نگیرد بو که خوابش
هوش مصنوعی: از آن چیزی که می‌چرخید و به آن متکی بود، شتاب او ناشی از این بود که از آن دارو استفاده نکرده بود و در نتیجه خوابش نمی‌برد.
چو آمد اوستاد و کرد در باز
هم آنجا خواب کرد آن کودک آغاز
هوش مصنوعی: وقتی معلم آمد و در را باز کرد، آن کودک هم دوباره در همان جا خوابش برد.
میان خواب بانگ خفته می‌کرد
نه خود را مست و نه آشفته می‌کرد
هوش مصنوعی: او در دل خواب، نداهایی می‌داد که نه خودش را مست می‌کرد و نه حالش را بهم می‌ریخت.
چو اُستاد آمد و بنشست بر جای
فرو بردش درفشی سخت در پای
هوش مصنوعی: وقتی استاد وارد شد و بر جای خود نشسته، طعنه‌ای سخت به او زد و او را در موقعیت دشواری قرار داد.
بجست از جای کودک پس بیفتاد
به زاری همچو گنگان کرد فریاد
هوش مصنوعی: کودک از جای خود به سرعت به زمین افتاد و با بدحالی و گریه صدای بلندی مانند افرادی که زبانی ندارند، سر داد.
چو بیرون آمدی بانگ از دهانش
نشان دادی ز گنگی زبانش
هوش مصنوعی: وقتی که او از دهانش صدایی بیرون آورد، نشان داد که زبانش گنگ و بدون بیان است.
میان بانگ ازو پرسید اُستاد
که ای کودک نگویی تا چه افتاد
هوش مصنوعی: در میان صحبت‌ها، استاد از کودک پرسید که چرا چیزی نمی‌گفت و نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است.
نداد البتّه آن کودک جوابش
برفت از زیرکی کاری صوابش
هوش مصنوعی: دربارهٔ آن کودک می‌گوید که او به کسی پاسخ نداد، زیرا با زیرکی و هوش خود تصمیم درستی گرفت و از این کار دوری کرد.
چو کرد آن امتحان اُستاد محتال
یقینش شد که هم کرّست و هم لال
هوش مصنوعی: وقتی استاد آن آزمایش را انجام داد، مطمئن شد که فرد هم کور است و هم لال.
چه گویم روز و شب ده سال پیوست
دران خانه بدین تدبیر بنشست
هوش مصنوعی: باید بگویم که به مدت ده سال، روز و شب، در آن خانه با همین تدبیر و روش نشسته‌ام.
اگر بیرون شدی از خانه استاد
کتابش می‌گرفتی سر به‌سر یاد
هوش مصنوعی: وقتی از خانه استاد بیرون می‌رفتی، کتابش را به همراه می‌گرفتی و به خوبی آن را مطالعه می‌کردی.
وگر استاد اندر خانه بودی
بسی گفتی ز هر علم او شنیدی
هوش مصنوعی: اگر معلم در خانه بود، تو از هر علمی که می‌دانست، بسیار چیزها را می‌شنیدی.
گرفتی یاد کودک آن سخن‌ها
نوشتی چون شدی در خانه تنها
هوش مصنوعی: وقتی که در خانه تنها شدی، یاد آن دوران کودکی ات افتادی و به یاد آن صحبت‌ها نوشتی.
به هر علمی چنان استاد شد او
که از استاد خود آزاد شد او
هوش مصنوعی: او به حدی در علم و دانش توانمند و ماهر شده است که دیگر نیازی به استاد خود ندارد و به استقلال علمی رسیده است.
یکی صندوق بودی قفل کرده
که استادش نهفتی زیر پرده
هوش مصنوعی: یک صندوقی وجود دارد که قفل شده و معلمش را زیر پرده پنهان کرده‌اند.
نه مُهرش برگرفتی نه گشادی
نه چشم کس بر آنجا اوفتادی
هوش مصنوعی: نه نشان او را برداشتید، نه فروتن شدید و نه کسی از شما غافل شد و به آنجا نگاه کرد.
به دل می‌گفت آن کودک که پیداست
که آن چیزی که می‌جویم من آنجاست
هوش مصنوعی: آن کودک به دلش می‌گفت که مشخص است چیزی که به دنبالش هستم، در آنجا قرار دارد.
ولی زهره نبود آن در گشادن
که داد صبر می‌بایست دادن
هوش مصنوعی: اما نیرویی برای باز کردن آن در وجود نداشت و صبر ضرورت داشت که به‌دست آورده شود.
مگر شد شاهزاد شهر رنجور
کسی آمد بر استاد مشهور
هوش مصنوعی: آیا امکان دارد که شاهزاده ای به شهر رنجیده ای وارد شده باشد و کسی در کنار شخص معروفی حاضر باشد؟
که چیزی در سر این شاهزاده‌ست
کزان شه‌زاده از پای اوفتاده‌ست
هوش مصنوعی: این شاهزاده دارای چیزی در ذهن خود است که باعث شده دیگران از مقام و موقعیت او به شدت متاثر شوند.
چو حیوانی بجنبد گاه گاهی
به علم آن کسی را نیست راهی
هوش مصنوعی: وقتی حیوانی گاهی حرکت می‌کند، هیچ‌کس نمی‌تواند به درستی علت آن را بفهمد.
اگر دریابدش استاد پیروز
وگرنه زار خواهد مرد امروز
هوش مصنوعی: اگر شاگرد مورد توجه و شایسته استاد قرار بگیرد، موفق و پیروزمند خواهد بود و در غیر این صورت، امروز در وضعیت ناگوار و رنجی خواهد بود.
ازان علت نبود آن کودک آگاه
چو استادش روانه گشت در راه
هوش مصنوعی: آن کودک به دلیل ناآگاهی‌اش از آن علت، هنگامی که استادش در مسیر رفت، متوجه نشد.
روان شد کودک و چادر برافکند
که تا خود را بدان منظر درافکند
هوش مصنوعی: کودک به آرامی رفت و چادرش را کنار زد تا خود را در آن منظر نشان دهد.
چو رفت القصه پیش شاه استاد
به بالایی بلند آن کودک استاد
هوش مصنوعی: زمانی که استاد به حضور پادشاه رسید، آن کودک در بالایی و مقام بلندی قرار داشت.
دران پرده که شه بیرون سر داشت
ورم بود و درو یک جانور داشت
هوش مصنوعی: در آن پرده که سلطانی حضور داشت، موجودی وحشی و خطرناک وجود داشت.
همه مویش بچید و پرده بشکافت
چو خرچنگی درو جنبنده‌ای یافت
هوش مصنوعی: همه موهایش را تراشیدند و پرده را پاره کردند، مانند خرچنگی که در آنجا مخلوقی را در حال حرکت پیدا کرد.
فرو برده به‌دیگر پرده چنگال
یکی آلت حکیم آورد در حال
هوش مصنوعی: کسی با مهارت و دانایی خود، در حال به‌دست آوردن چیز جدیدی است و در این مسیر، به کمک یا ابزاری نیاز دارد که او را یاری کند.
که تا او را براندازد ز پرده
مگر گردد به آهن دور کرده
هوش مصنوعی: تا او را از پشت پرده براندازد و شاید بتواند با دوری از آهن، به آرامش برسد.
چو آهن بیشتر بردی فرا پیش
فرو می‌برد او چنگل بسر بیش
هوش مصنوعی: هر چه بیشتر آهن را به جلو ببری، او با چنگال خود به سمت بالاتر می‌برد.
ز زخم چنگل او شاه زاده
فغان می‌کرد از درد چکاده
هوش مصنوعی: شاهزاده از درد زخم‌های چنگال او به شدت ناله می‌کرد.
ز بالا آن همه شاگرد می‌دید
به‌آخر صبر او زان کار برسید
هوش مصنوعی: از دور، همهٔ شاگردان را می‌دید که در نهایت، صبر او به نتیجه رسید.
زبان بگشاد کای استاد عالم
به آهن می‌کنی این بند محکم
هوش مصنوعی: به زبان آوردم که ای معلم و عالم، تو با هنر خود چگونه این قفل محکم را می‌گشایی.
ولیکن گر رسد بر پشت داغش
همه چنگل برآرد از دماغش
هوش مصنوعی: اما اگر بر دوش او بار سنگینی بیفتد، تمامی زخم‌هایش را از دماغش بیرون می‌آورد.
چو آگه شد ز سرّ کار استاد
ز غصّه جان بدان عالم فرستاد
هوش مصنوعی: زمانی که استاد از راز کار باخبر شد، به خاطر اندوهی که داشت، روحش را به دنیای دیگری فرستاد.
چو مرد آن مرد کودک را بخواندند
به اعزازش بجای او نشاندند
هوش مصنوعی: وقتی مردی به مقام و منزلت رسید، بچه را نیز به احترام و بزرگداشت او فراخواندند و به جای او نشاندند.
به داغ آن جانور را دور انداخت
ز اخلاطی که باید مرهمی ساخت
هوش مصنوعی: به خاطر درد و رنجی که آن موجود به او تحمیل کرده بود، او آن را کنار گذاشت و از مواد و ترکیباتی که برای درمان لازم بود، استفاده نکرد.
چو بهتر گشت شاه از دردمندی
نهادش نام سر پاتک به‌هندی
هوش مصنوعی: وقتی شاه از رنج و درد خود بهبود یافت، نامش را به عنوان سرپاتک هند گذاشتند.
بسی زر دادش و خلعت فرستاد
بدو بخشید جای و رخت استاد
هوش مصنوعی: او مقدار زیادی طلا به او داد و لباس فاخر فرستاد، و جایگاه و مقامش را به او اهدا کرد.
بیامد کودک و بگشاد صندوق
در آنجا دید وصف روی معشوق
هوش مصنوعی: کودکی وارد شد و در صندوق را باز کرد، و در آنجا توصیف چهره معشوق را مشاهده کرد.
کتابی کان بود در علم تنجیم
همه برخواند و شد استاد اقلیم
هوش مصنوعی: کتابی که درباره علم نجوم نوشته شده بود، همه آن را خواندند و به استاد در این زمینه تبدیل شدند.
به‌آخر ز آرزوی آن دل‌افروز
نبودش صبر یک ساعت شب و روز
هوش مصنوعی: در نهایت، به خاطر آرزوی دل‌انگیزی که داشت، نتوانست یک ساعت هم صبر کند، نه در شب و نه در روز.
کشید آخر خطی و در میانش
نشست و شد ز هر سو خط روانش
هوش مصنوعی: در نهایت او خطی را کشید و در وسط آن نشسته و خطی از روح و احساساتش به طور طبیعی و آزاد شکل گرفت.
عزیمت خواند تا بعد از چهل روز
پدید آمد پری‌زاد دل‌افروز
هوش مصنوعی: عزیمت، به سفر رفتن یا ترک مکانی اشاره دارد، و اینجا نشان می‌دهد که پس از چهار روز سفر، موجودی زیبا و شگفت‌انگیز ظاهر می‌شود که دل‌ها را شاد می‌کند.
بتی کز وصف او گوینده لال‌ست
چه گویم زانکه وصف او محال‌ست
هوش مصنوعی: در توصیف کسی که وصفش آنقدر بلندمرتبه و بی‌نظیر است که حتی گوینده از بیان آن عاجز می‌ماند، چه بگویم، زیرا صحبت درباره او به کلی غیرممکن است.
چو سر پاتک ز سر تا پای او دید
درون سینهٔ خود جای او دید
هوش مصنوعی: وقتی که به او از سر تا پا نگاه کردم، در دل خود حس کردم که او را درون خود دارم.
تعجب کرد ازان و گفت آنگاه
چگونه جا گرفتی جانم ای ماه
هوش مصنوعی: او از این مسأله شگفت‌زده شد و پرسید: "پس چگونه توانستی در دل من جا بگیری، ای ماه!"
جوابش داد آن ماه دل افروز
که با تو بوده‌ام من ز اولین روز
هوش مصنوعی: آن ماه دل‌فریب به او پاسخ داد که من از روز اول همراه تو بوده‌ام.
منم نفس تو تو جوینده خود را
چرا بینا نگردانی خرد را
هوش مصنوعی: من همان نفس تو هستم، اما چرا خرد را بینا نمی‌کنی تا خودت را بهتر بشناسی؟
اگر بینی همه عالم تو باشی
ز بیرون و درون همدم تو باشی
هوش مصنوعی: اگر ببینی که تمام جهان درون توست و در هر حالتی همواره با توست، این را درک می‌کنی که همه چیز از وجود تو ناشی می‌شود.
حکیمش گفت هست از نفس معلوم
که مار‌ست و سگ‌ست و خوک آن شوم
هوش مصنوعی: حکیم می‌گوید که از نفس انسان می‌توان فهمید که چه موجوداتی مانند مار، سگ و خوک در آن وجود دارند و این مسأله ناپسند است.
تو زیبای زمین و آسمانی
بدین خوبی به نفس کس نمانی
هوش مصنوعی: تو زیبای زمین و آسمان هستی و به این خوبی، هیچ کس نمی‌تواند به تو برسد.
پری گفتش اگر اماره باشم
بتر از خوک و سگ صد باره باشم
هوش مصنوعی: پری به او گفت: اگر من هم مثل تو تنها به خواسته‌هایم توجه کنم، از خوک و سگ هم بدتر می‌شوم.
ولی وقتی که گردم مطمئنه
مبادا هیچکس را این مظنّه
هوش مصنوعی: اما وقتی که به یقین برسم، نگران نباشم که کسی این خیال را دارد.
ولی چون مطمئنه گشتم آنگاه
خطاب اِرجعِیم آید ز درگاه
هوش مصنوعی: ولی وقتی که مطمئن شدم، آنگاه از درگاه به من می‌گویند که برگشتم.
کنون نفس توام من ای یگانه
اگر گردم پی شیطان روانه
هوش مصنوعی: اکنون ای یگانه، نفس من در دست توست و اگر به راه شیطان بروم، می‌دانم که نمی‌توانم از تو جدا شوم.
مرا اماره خوانند اهل ایمان
مگر شیطان من گردد مسلمان
هوش مصنوعی: من را اهل ایمان می‌دانند، اما اگر شیطان بر من تسلط پیدا کند، ممکن است به نفاق و دورویی کشیده شوم.
اگر شیطان مسلمان گردد اینجا
همه کاری به سامان گردد اینجا
هوش مصنوعی: اگر شیطان هم به ایمان بیاید، همه چیز در اینجا به خوبی و سامان خواهد بود.
چو چندان رنج برد آن مرد طالب
که تا شد جان او بر نفس غالب
هوش مصنوعی: آن مرد جستجوگر به قدری زحمت کشید که جانش بر نفسش چیره شد.
کسی کاو سرّ جان خواهد ز دلخواه
بسا رنجا که او بیند درین راه
هوش مصنوعی: هر کسی که می‌خواهد به عمق روح و جان دیگران پی ببرد، باید در این مسیر چالش‌ها و رنج‌های زیادی را تحمل کند.
کنون تو ای پسر چیزی که جستی
همه در تست و تو در کار سستی
هوش مصنوعی: حالا تو ای پسر، هر چیزی که به دنبالش هستی، در خود تو وجود دارد و این تو هستی که در تلاش‌هایت ضعفی به خرج می‌دهی.
اگر در کار حق مردانه باشی
تو باشی جمله و هم خانه باشی
هوش مصنوعی: اگر در مسیر حق و حقیقت با صداقت و شجاعت قدم برداری، همه چیز در زندگی‌ات به خوبی پیش خواهد رفت و به آرامش و موفقیت خواهی رسید.
تویی بی‌خویشتن گم گشته ناگاه
که تو جویندهٔ خویشی درین راه
هوش مصنوعی: تو بی آنکه خود را بشناسی، ناگهان گم شده‌ای. در این مسیر، تو کسی هستی که به دنبال شناسایی خود می‌گردی.
تویی معشوق خود با خویشتن آی
مشو بیرون ز صحرا با وطن آی
هوش مصنوعی: تو محبوب خود تو هستی، پس از خود دور نشو و از دل و دیار خود جدا نگرد.
ازان حب الوطن ایمان پاک‌ست
که معشوق اندرون جان پاک‌ست
هوش مصنوعی: عشق به وطن ایمان خالصی است که محبوب واقعی در دل انسان وجود دارد.

حاشیه ها

1399/01/12 09:04

حکایت سرپاتک"هندی( پری درون)
در هندوستان نوجوانی تیزهوش بود که از میان دانشها، شیفته نجوم بود چون راز رسیدن به دختر شاه پریان را برایش آشکار می کرد. حکیمی در شهر بود که در نجوم و طبابت معروف بود ولی تنها زندکی می کرد و کسی را در خلوت خود راه نمی داد تا به دانشش دست نیابند.پسر از پدرخولست پیش حکیم رود و بگوید کودکی کر و لال دارم و از توان پرداخت هزینه اش عاجزم، او را از من بپذیر تا کمک حالت باشد.حکیم برای راستی آزمایی، داروی بیهوشی به آن پسر خورانید او فهمید که برای امتحان است و برای آنکه اثر دارو کارگر نشود به دور اتاق می دوید همینکه استاد برگشت، خود را به خواب زد حکیم درفشی برداشت و به پای او فرو برد و او همچون افراد کر و لال ناله ای سر داد پس از آن حکیم یفین کرد که او کر و لال است. ده سال به این ترتیب سپری گشت و در مواقعی که حکیم بیرون میرفت مخفیانه مآخذ او را می آموخت تا به هنه علوم مهارت یافت و به درجه استادی رسید. صندوقی مهر و موم شده در زیر پرده نهان بود پسر میدانست آرزویش در آن است ولی نمی توانست به آن نزدیک شود.از قضا روزی شاهزاده بیمار شد که در زیر پوست سرش جانوری میجنبد. حکیم و پسر به قصر پادشاه رفتند پسر بر بلندایی ایستاد و نظاره می کرد.حکیم موهای سر شاهزاده را تراشید و پوست سرش را شکافت و جنبنده ای مانند خرچنگ در آن یافت و تلاش می کرد بوسیله فلزی آن را در آورد ولی آن موجود بیشتر فرو میرفت و درد شاهزاده افزون تر می شد شاگرد از آن بالا میدید، صبرش تمام شد و زبان به سخن گشود که «ای استاد با این آهن زخم بدتر می شود " باید بر پشت زخمش داغ بگذاری تا آن موجوداز سرش بیرون بیاید» حکیم از شدت ناراحتی در دم جان سپرد. و آن کودک را به جایش نشاندند او آن جانور را خارج ساخت و مرهمی بر زخم گذاشت شاهزاده پس از بهبودی از او تشکر کرد و جامه حکیم را به او بخشید و نامش را "سر پاتک" نهاد‌.
پسر بالاخره آن صندوق را گشود و از علم نجوم بهره مند شد در آن صندوق وصف آن پریرو را یافت. دعا و وردی را برخواندو بعد از "چهل روز" آن پری ظاهر گشت وقتی که "سرپاتک" او را مشاهده کرد شیفته و دلباخته او گردید و پری در سینه اش چون ماه جای گرفت.با تعجب از پری پرسید چگونه در سینه ام آمدی؟جواب داد که از روز نخست با تو قرین بوده ام من خود توام.از تو چیزی نیست و همه چیز را باید در خودت بیابی.اطراف مرا خویهای ناپسند نفسانی ات احاطه کرده اند باید مرا از دست آنها برهانی تا همیشه مرا ببینی.
نکته: پری درونی همان گوهر انسانی ماست و بدیهای احاطه شده همان لزوم پاکیزه نگه داشتن درون برای رسیدن به تکامل انسانی است- گوهر مشترک ادیان-
( سفا بر امروز که دین به راهی و اخلاق به راهی دیگر می رود، مذهب هم که نمی دانیم در این میان ما را به چه دعوت می کند؟!)
آرامش و پرواز روح