(۶) حکایت یوسف و ابن یامین علیهما السلام
چو پیش یوسف آمد ابن یامین
نشاندش هم نفس بر تخت زرّین
نشسته بود یوسف در نقابی
که نتوانی نهفتن آفتابی
چه میدانست هرگز ابن یامین
که دارد در بر خود جان شیرین
گمان برد او که سلطان عزیزست
چه میدانست کو جان عزیزست
اگر او در عزیزی جان نبودی
عزیز مصر جاویدان نبودی
چه گر یوسف نشاندش در بر خویش
ز حرمت بر نیاورد او سر خویش
سخنها گفت یوسف خوب آنجا
خبر پرسید از یعقوب آنجا
یکی نامه بزیر پرده در داد
ز سوز جان یعقوبش خبر داد
چو یوسف نامه بستد نام زد شد
وز آنجا پیش فرزندان خود شد
چه گویم نامه بگشادند آخر
بسی بر چشم بنهادند آخر
دران جمع اوفتاد از شوق جوشی
برآمد از میان بانگ و خروشی
بسی خونابهٔ حسرت فشاندند
وزان حسرت بصد حیرت بماندند
بآخر یوسف آنجا باز آمد
بتخت خود بصد اعزاز آمد
زمانی بود و خلقی در رسیدند
میان صُفّه خوانی برکشیدند
چنین فرمود یوسف شاه محبوب
که جمع آیند فرزندان یعقوب
ولی هر یک یکی را برگزینند
بیک خوان دو برادر در نشینند
چنان کو گفت بنشستند با هم
نشاندند ابن یامین را بماتم
چو تنها ماند آنجا ابن یامین
ز یوسف یادش آمد گشت غمگین
بسی بگریست از اندوه یوسف
بسی خورد از فراق او تأسّف
ازو پرسید یوسف شاه احرار
که ای کودک چرا گرئی چنین زار
چنین گفت او که چون تنها بماندم
ازین اندوه خون باید فشاندم
که بودست ای عزیزم یک برادر
من و او هم پدر بودیم و مادر
کنون او گُم شدست از دیرگاهی
بسوی او کسی را نیست راهی
اگر او نیز با این خسته بودی
بخوان با من بهم بنشسته بودی
بگفت این و یکی خوان داشت در پیش
همه پر آب کرد از دیدهٔ خویش
نچندانی گریست از اشک دیده
که هرگز دیده بود آن اشک دیده
چو یوسف آنچنان گریان بدیدش
چو جان خود دلی بریان بدیدش
بدو گفتا که مگوی ای جوان تو
مرا چون یوسفی گیر این زمان تو
که تا هم کاسه باشم من عزیزت
ز من هم کاسهٔ بهتر چه چیزت
زبان بگشاد خوانسالار آنگاه
که این کاسه پر اشک اوست ای شاه
بگو کین اشک خونین چون خوری تو
روا داری که نان با خون خوری تو
چنین گفت آنگهی یوسف که خاموش
که خون من ازین غم میزند جوش
دلم گوئی ازین خون قوت جان یافت
چنین خونی بخون خوردن توان یافت
یتیمست او و جان میپرورم من
اگر خونی یتیمی میخورم من
چنین گفتند فرزندان یعقوب
که خُردست او اگرچه هست محبوب
نداند هیچ آداب ملوک او
بخدمت چون کند زیبا سلوک او
ازان ترسیم ما و جای آنست
که خردی پیش شاه خرده دانست
چنین آمد جواب از یوسف خوب
که شایسته بود فرزند یعقوب
کسی کو را پدر یعقوب باشد
ازو هرچیز کآید خوب باشد
پس آنگه گفت هان ای ابن یامین
چرا زردست روی تو بگو هین
چنین گفت او که یوسف در فراقم
بکشت وزرد کرد از اشتیاقم
بدو گفتا که گر شد زرد رویت
پشولیده چرا شد مشک مویت
چنین گفت او که چون مادر ندارم
پشولیدست موی و روزگارم
پس آگه گفت چون دیدی پدر را
که میگویند گُم کرد او پسر را
چنین گفت او که نابینا بماندست
چو یوسف نیست او تنها بماندست
جهانی آتشش بر جان نشسته
میان کلبهٔ احزان نشسته
ز بس کز دیده او خوناب رانده
ز خون و آب در گرداب مانده
چو از یوسف فرا اندیش گیرد
دران ساعت مرا در پیش گیرد
چگویم من که آن ساعت بزاری
چگونه گرید او از بیقراری
اگر حاضر بود آن روز سنگی
شود در حال خونی بی درنگی
چو از یعقوب یوسف را خبر شد
بیکره برقعش از اشک تر شد
نهان میکرد آن اشک از تأسف
که آمد پیگ حضرت پیش یوسف
که رخ بنمای چندش رنجه داری
که شیرین گوئی و سر پنجه داری
چو از اشک آن نقاب او بر آغشت
ز روی خود نقاب آخر فرو هشت
چو القصّه بدیدش ابن یامین
جدا شد زو تو گفتی جان شیرین
چو دریائی دلش در جوش افتاد
بزد یک نعره و بیهوش افتاد
بصد حیلة چو باهوش آمد آنگاه
ازو پرسید یوسف کای نکو خواه
چه افتادت که بیهوش اوفتادی
بیفسردی و در جوش اوفتادی
چنین گفت او ندانم تو چه چیزی
که گوئی یوسفی گرچه غریزی
بجای یوسفت بگزیدهام من
تو گوئی پیش ازینت دیدهام من
به یوسف مانی از بهر خدا تو
اگر هستی چه رنجانی مرا تو
من بی کس ندارم این پر و بال
نمیدانم تو میدانی بگو حال
کسی کین قصّهام افسانه خواند
خرد او را ز خود بیگانه داند
ترا در پردهٔ جان آشنائیست
که با او پیش ازینت ماجرائیست
اگر بازش شناسی یک دمی تو
سبق بردی ز خلق عالمی تو
وگر با او دلی بیگانه داری
یقین طور مرا افسانه داری
دل تو گر ندارد آشنائی
نگیرد هیچ کارت روشنائی
کسی کز آشنائی بوی دارد
همو با قرب حضرت خوی دارد
چو او با حق بود حق نیز جاوید
ازان سایه ندارد دور خورشید
(۵) حکایت یعقوب و یوسف علیهما السلام: چو یعقوب و چو یوسف آن دو دلدار(۷) حکایت جوان گناه کار و ملایکۀ عذاب که برو موکّلند: چنین خواندم که در محشر جوانی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو پیش یوسف آمد ابن یامین
نشاندش هم نفس بر تخت زرّین
هوش مصنوعی: وقتی ابن یامین به حضور یوسف رسید، او را در کنار خود نشاند و بر تخت زرین قرار داد.
نشسته بود یوسف در نقابی
که نتوانی نهفتن آفتابی
هوش مصنوعی: یوسف در پوششی نشسته بود که نمیتوانست نور زیباییاش را پنهان کند.
چه میدانست هرگز ابن یامین
که دارد در بر خود جان شیرین
هوش مصنوعی: ابن یامین هرگز نمیدانست که در دل او عشق و زندگی شیرینی میتپد.
گمان برد او که سلطان عزیزست
چه میدانست کو جان عزیزست
هوش مصنوعی: او فکر میکرد که پادشاه عزیز و ارزشمندی است، ولی نمیدانست که جان خود او چقدر ارزشمندتر است.
اگر او در عزیزی جان نبودی
عزیز مصر جاویدان نبودی
هوش مصنوعی: اگر او در عزت و شرف نبود، هرگز عزیز مصر نمیتوانست جاودانه بماند.
چه گر یوسف نشاندش در بر خویش
ز حرمت بر نیاورد او سر خویش
هوش مصنوعی: اگر یوسف او را نزد خود بنشاند، به خاطر احترام، سر خود را پایین نمیآورد.
سخنها گفت یوسف خوب آنجا
خبر پرسید از یعقوب آنجا
هوش مصنوعی: یوسف در آنجا با زبان دلنشین خود صحبت کرد و از یعقوب حال و احوال او را جویا شد.
یکی نامه بزیر پرده در داد
ز سوز جان یعقوبش خبر داد
هوش مصنوعی: یک نفر نامهای زیر پرده فرستاد و به اطلاع او رساند که یعقوب از شدت درد و غم بسیار ناراحت است.
چو یوسف نامه بستد نام زد شد
وز آنجا پیش فرزندان خود شد
هوش مصنوعی: وقتی یوسف نامهای نوشت و به نامزدش معرفی شد، از آنجا به پیش فرزندان خود رفت.
چه گویم نامه بگشادند آخر
بسی بر چشم بنهادند آخر
هوش مصنوعی: چه بگویم؟ نامه را سرانجام گشودند و در نهایت، نگاههای زیادی بر آن دوخته شد.
دران جمع اوفتاد از شوق جوشی
برآمد از میان بانگ و خروشی
هوش مصنوعی: در آن جمع، به خاطر شوق و هیجان، صدایی بلند و نیرومند از میان جمعیت بالا آمد.
بسی خونابهٔ حسرت فشاندند
وزان حسرت بصد حیرت بماندند
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم به خاطر حسرتی که دارند، اشکهای اندوه ریختند و این حسرت آنها را به شدت حیران و متعجب کرده است.
بآخر یوسف آنجا باز آمد
بتخت خود بصد اعزاز آمد
هوش مصنوعی: سرانجام یوسف به محل خود بازگشت و با احترام و شکوه فراوان وارد شد.
زمانی بود و خلقی در رسیدند
میان صُفّه خوانی برکشیدند
هوش مصنوعی: زمانی بود که افرادی در کنار هم جمع شدند و در حال خواندن قرآن یا شعر بودند.
چنین فرمود یوسف شاه محبوب
که جمع آیند فرزندان یعقوب
هوش مصنوعی: یوسف شاه محبوب فرمود که فرزندان یعقوب گرد هم بیایند.
ولی هر یک یکی را برگزینند
بیک خوان دو برادر در نشینند
هوش مصنوعی: هر کس باید یکی را انتخاب کند، تا دو برادر در یک سفره بنشینند.
چنان کو گفت بنشستند با هم
نشاندند ابن یامین را بماتم
هوش مصنوعی: به گونهای که گفته شد، آنها با هم نشسته و ابن یامین را به خاطر سوگواری در کنار خود جای دادند.
چو تنها ماند آنجا ابن یامین
ز یوسف یادش آمد گشت غمگین
هوش مصنوعی: هنگامی که ابن یامین در آن مکان تنها ماند، به یاد یوسف افتاد و غمگین شد.
بسی بگریست از اندوه یوسف
بسی خورد از فراق او تأسّف
هوش مصنوعی: بسیاری برای اندوه یوسف اشک ریختند و به خاطر جدایی او بسیار تأسف خوردند.
ازو پرسید یوسف شاه احرار
که ای کودک چرا گرئی چنین زار
هوش مصنوعی: یوسف شاه احرار از کودک پرسید که چرا اینقدر غمگین و گریهکنان هستی؟
چنین گفت او که چون تنها بماندم
ازین اندوه خون باید فشاندم
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی که تنها ماندم، از این درد و اندوه به شدت ناراحت شدم و احساس میکنم باید خون گریه کنم.
که بودست ای عزیزم یک برادر
من و او هم پدر بودیم و مادر
هوش مصنوعی: عزیزم، من و او مانند برادر هستیم و هر دوی ما پدر و مادر داریم.
کنون او گُم شدست از دیرگاهی
بسوی او کسی را نیست راهی
هوش مصنوعی: اکنون او مدتی است که ناپدید شده و به سوی او کسی راهی ندارد.
اگر او نیز با این خسته بودی
بخوان با من بهم بنشسته بودی
هوش مصنوعی: اگر او هم از این خستگی رنج میبرد، پس باید با من مینشست و همدردی میکرد.
بگفت این و یکی خوان داشت در پیش
همه پر آب کرد از دیدهٔ خویش
هوش مصنوعی: او این را گفت و در مقابل همه، چشمانش را پر از اشک کرد.
نچندانی گریست از اشک دیده
که هرگز دیده بود آن اشک دیده
هوش مصنوعی: او به اندازهای از حسرت و اندوه گریسته که هرگز پیش از این اشکهایش را اینطور احساس نکرده است.
چو یوسف آنچنان گریان بدیدش
چو جان خود دلی بریان بدیدش
هوش مصنوعی: وقتی یوسف آن حال را دید که دلش مانند دل کسی که دچار درد و رنج شده گریان بود، احساس کرد که جان خود را در درد و اندوه میبیند.
بدو گفتا که مگوی ای جوان تو
مرا چون یوسفی گیر این زمان تو
هوش مصنوعی: به او گفتند که ای جوان، این حرفها را نزن. تو هم اکنون مانند یوسف در این زمان در موقعیت خاصی قرار داری.
که تا هم کاسه باشم من عزیزت
ز من هم کاسهٔ بهتر چه چیزت
هوش مصنوعی: من میخواهم در کنار تو باشد و با هم زندگی کنیم، اما اگر کسی بهتر از من باشد، چه ارزشی دارد که با من باشی؟
زبان بگشاد خوانسالار آنگاه
که این کاسه پر اشک اوست ای شاه
هوش مصنوعی: خوانسالار در اینجا سخن را آغاز میکند و بیان میکند که این کاسه پر از اشک او در برابر شاه است. به این معنا که احساسات عمیق و غمگینی در پس این کلام وجود دارد.
بگو کین اشک خونین چون خوری تو
روا داری که نان با خون خوری تو
هوش مصنوعی: بگو چگونه میتوانی اشکهای خونین را تحمل کنی، در حالی که خودت نان را با خون دیگران میخوری؟
چنین گفت آنگهی یوسف که خاموش
که خون من ازین غم میزند جوش
هوش مصنوعی: یوسف در اینجا میگوید که باید سکوت کند، زیرا غم و اندوهی که در دلش دارد باعث میشود که احساس عذاب کند و خونش به جوش آید.
دلم گوئی ازین خون قوت جان یافت
چنین خونی بخون خوردن توان یافت
هوش مصنوعی: دل من گویا از این خون قدرت میگیرد، چنین خونی را میتوان با خون خوردن به دست آورد.
یتیمست او و جان میپرورم من
اگر خونی یتیمی میخورم من
هوش مصنوعی: او یتیم است و من اگر جانم را برایش فدا کنم، همچنان میگویم که اگر بخواهم به او کمک کنم، شاید از خون یتیمان هم بهرهمند شوم.
چنین گفتند فرزندان یعقوب
که خُردست او اگرچه هست محبوب
هوش مصنوعی: فرزندان یعقوب گفتند که او هرچند کوچک است، اما به شدت مورد محبت و علاقه قرار دارد.
نداند هیچ آداب ملوک او
بخدمت چون کند زیبا سلوک او
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند که شاهان چگونه باید به خدمت مردم برآیند و رفتار زیبا و نیکویی داشته باشند.
ازان ترسیم ما و جای آنست
که خردی پیش شاه خرده دانست
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر این است که خِرَد و فهم ما در مقایسه با بزرگی و عظمت شاه، به اندازهای ناچیز و کوچک به حساب میآید. به عبارت دیگر، قدرت و اهمیت فکر و اندیشه ما در برابر مقام و جایگاه شاه بسیار کم و عاجز است.
چنین آمد جواب از یوسف خوب
که شایسته بود فرزند یعقوب
هوش مصنوعی: یوسف زیبا پاسخی داد که لیاقت داشت، چون فرزند یعقوب بود.
کسی کو را پدر یعقوب باشد
ازو هرچیز کآید خوب باشد
هوش مصنوعی: هر کس که پدر یعقوب باشد، هر چیزی که از او صادر شود، خوب خواهد بود.
پس آنگه گفت هان ای ابن یامین
چرا زردست روی تو بگو هین
هوش مصنوعی: سپس گفت: ای پسر یامین، چرا چهرهات زرد است؟ بگو ببینم!
چنین گفت او که یوسف در فراقم
بکشت وزرد کرد از اشتیاقم
هوش مصنوعی: او گفت که یوسف به خاطر دوری من جانش را از دست داد و از شدت اشتیاقم چهرهام زرد شد.
بدو گفتا که گر شد زرد رویت
پشولیده چرا شد مشک مویت
هوش مصنوعی: او به او گفت: اگر چهرهات زرد شده و نگران به نظر میرسی، چرا موی تو همچنان خوشبو و دلپذیر است؟
چنین گفت او که چون مادر ندارم
پشولیدست موی و روزگارم
هوش مصنوعی: من چون مادرم را ندارم، در زندگیام پریشانی و ناراحتی وجود دارد.
پس آگه گفت چون دیدی پدر را
که میگویند گُم کرد او پسر را
هوش مصنوعی: زمانی که پدر را دیدی که از گم شدن پسرش صحبت میکند، فهمیدی که چه اتفاقی افتاده است.
چنین گفت او که نابینا بماندست
چو یوسف نیست او تنها بماندست
هوش مصنوعی: او گفت که اگر کسی نابینا باشد، به مانند یوسف نیست و تنها نمیماند.
جهانی آتشش بر جان نشسته
میان کلبهٔ احزان نشسته
هوش مصنوعی: آتش جهانی بر جان آدمی تاثیر گذاشته و در دل کلبهای که پر از غم و اندوه است، نشسته است.
ز بس کز دیده او خوناب رانده
ز خون و آب در گرداب مانده
هوش مصنوعی: از بس که اشک او مانند خون و آب از چشمانش ریخته، در زیر آب به شدت غرق شده است.
چو از یوسف فرا اندیش گیرد
دران ساعت مرا در پیش گیرد
هوش مصنوعی: زمانی که به یوسف فکر کند، در آن لحظه مرا در جلوی خود خواهد داشت.
چگویم من که آن ساعت بزاری
چگونه گرید او از بیقراری
هوش مصنوعی: چگونه بگویم که در آن لحظه چطور او از فرط بیقراری گریه خواهد کرد؟
اگر حاضر بود آن روز سنگی
شود در حال خونی بی درنگی
هوش مصنوعی: اگر آن روز حاضر بود، میتوانست به سرعت و بدون هیچ درنگی به سنگی تبدیل شود، در حالی که خون از او میریزد.
چو از یعقوب یوسف را خبر شد
بیکره برقعش از اشک تر شد
هوش مصنوعی: زمانی که یعقوب از حال یوسف باخبر شد، چادرش به خاطر اشکهایش خیس شد.
نهان میکرد آن اشک از تأسف
که آمد پیگ حضرت پیش یوسف
هوش مصنوعی: آن اشک را از ناراحتی پنهان میکرد، چون خبر آمدن پیغامی از طرف حضرت یوسف بود.
که رخ بنمای چندش رنجه داری
که شیرین گوئی و سر پنجه داری
هوش مصنوعی: اگر میخواهی زیباییات را نشان دهی، چرا خودت را پنهان میکنی؟ تو با لبهای شیرین و مهارتهای ظریفات میتوانی دلها را ببری.
چو از اشک آن نقاب او بر آغشت
ز روی خود نقاب آخر فرو هشت
هوش مصنوعی: وقتی اشک او صورتش را تیره کرد، در نهایت پردهاش را از چهرهاش کنار زد.
چو القصّه بدیدش ابن یامین
جدا شد زو تو گفتی جان شیرین
هوش مصنوعی: چون داستان را دید، ابن یامین از او جدا شد و گویا جانش را از دست داد.
چو دریائی دلش در جوش افتاد
بزد یک نعره و بیهوش افتاد
هوش مصنوعی: زمانی که دل او مانند دریا به جوش و خروش افتاد، یک فریاد بلند کشید و بیهوش شد.
بصد حیلة چو باهوش آمد آنگاه
ازو پرسید یوسف کای نکو خواه
هوش مصنوعی: با تدبیر و زیرکی، وقتی آن شخص باهوش آمد، یوسف از او پرسید: «آیا تو کسی هستی که خواهان خوبیها هستی؟»
چه افتادت که بیهوش اوفتادی
بیفسردی و در جوش اوفتادی
هوش مصنوعی: چه اتفاقی افتاده که به حال بیهوشی افتادهای و از حس بیحالی درآمده، به حال جوش و خروش درآمدهای؟
چنین گفت او ندانم تو چه چیزی
که گوئی یوسفی گرچه غریزی
هوش مصنوعی: او گفت: نمیدانم تو چه چیزی دربارهی من میگویی. اگرچه من مانند یوسف، زیبا و جذاب هستم.
بجای یوسفت بگزیدهام من
تو گوئی پیش ازینت دیدهام من
هوش مصنوعی: من جای یوسف را انتخاب کردهام، انگار که قبلاً تو را دیدهام.
به یوسف مانی از بهر خدا تو
اگر هستی چه رنجانی مرا تو
هوش مصنوعی: اگر تو به خاطر خدا به یوسف مانی، پس چرا مرا آزار میدهی؟
من بی کس ندارم این پر و بال
نمیدانم تو میدانی بگو حال
هوش مصنوعی: من تنها هستم و نمیدانم چگونه پرواز کنم، تو که خبر داری، بگو حال من چهطور است؟
کسی کین قصّهام افسانه خواند
خرد او را ز خود بیگانه داند
هوش مصنوعی: کسی که داستان من را افسانه میداند، عقلش او را از خود بیگانه میکند.
ترا در پردهٔ جان آشنائیست
که با او پیش ازینت ماجرائیست
هوش مصنوعی: در دل و روح تو آشنایی وجود دارد که با او پیش از این داستانی را تجربه کردهای.
اگر بازش شناسی یک دمی تو
سبق بردی ز خلق عالمی تو
هوش مصنوعی: اگر یک لحظه او را بشناسی، میبینی که از تمام مردم دنیا برتری دارد.
وگر با او دلی بیگانه داری
یقین طور مرا افسانه داری
هوش مصنوعی: اگر با او رابطهای دور و بیگانه داری، مطمئن باش که درباره من داستانی میگویی.
دل تو گر ندارد آشنائی
نگیرد هیچ کارت روشنائی
هوش مصنوعی: اگر دل تو آشنایی نداشته باشد، هیچ کاری برایت روشن و واضح نخواهد بود.
کسی کز آشنائی بوی دارد
همو با قرب حضرت خوی دارد
هوش مصنوعی: کسی که از آشنائی بوی خوشی دارد، همان شخص به واسطه نزدیک بودن به مقام والای خود نیز برخوردار است.
چو او با حق بود حق نیز جاوید
ازان سایه ندارد دور خورشید
هوش مصنوعی: اگر او با حقیقت باشد، حقیقت نیز همیشه وجود دارد و از سایهای دور نمیشود، مانند خورشید که همیشه درخشان است.