(۱۳) حکایت عبدالله بن مسعود با کنیزک
کنیزی داشت عبدالله مسعود
که صد گونه هنر بودیش موجود
مگر چون احتیاج آمدش دینار
طلب کرد آن کنیزک را خریدار
کنیزک را چنین گفت ای دلاور
برَو جامه بشوی و شانه کن سر
که می بفروشمت زانک احتیاجست
که تن را بر خراب دل خراجست
کنیزک در زمان فرمانِ او کرد
دو سه موی سفید از سر فرو کرد
بآخر چشم چون بر مویش افتاد
هزاران اشک خون بر رویش افتاد
چو عبدالله مسعودش چنان دید
دو چشمش همچو ابری خون فشان دید
بدو گفتا چرا گریندهٔ تو
که می بفروشمت چون بندهٔ تو
کنون من عهد کردم با تو خاموش
که نفروشم ترا، مگری و مخروش
کنیزک گفت من گریان نه زانم
که درحکم فروش تست جانم
ولیکن زان سبب گریم چنین زار
که عمری کردهام پیش کسی کار
که یافت ازخدمتش مویم سپیدی
بآخر کار آمد نا امیدی
چرا بودم به آخر پیش مردی
که بفروشد مرا آخر به دردی
چراکردم جوانی خرج جائی
که در پیری نهندم در بهائی
چرا بودم بجائی روزگاری
که آن خدمت فروش آورد باری
چرا بر درگه غیریم ره بود
چو درگاهی چنان در پیشگه بود
کسی را کان چنان درگاه باشد
بدرگاهی دگر چون راه باشد
تو ای خواجه حدیث من بمنیوش
اگرچه مینیرزم هیچ بفروش
درآمد جبرئیل و گفت حالی
به پیش صدر و بدر لایزالی
که عبدالله را گوی ای وفادار
مباش این درد را آخر روا دار
سپیدی یافت در اسلام مویش
جز آزادی نخواهد بود رویش
خدایا چون ترا حلقه بگوشم
میفکن روز پیری در فروشم
گر از طاعت ندارم هیچ روئی
سپیدم هست در اسلام موئی
اگر بفروشیم جان سوختن راست
که دوزخ این زمان افروختن راست
ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد
ز موری درچنان روزی چه خیزد
بحق عزّت ای دانندهٔ راز
که اندر خندق عجزم مینداز
بدست قهر چون مومم مگردان
ز فضل خویش محرومم مگردان
همه نیک و بدم ناکرده انگار
ز فضلت کن مرا بی من بیکبار
که هر نیک و بدی کان از من آید
مرا ناکام غُلّ گردن آید
مرا گر تو نخواهی کرد بیدار
بخواب غفلتم در مرده انگار
چو من سرگشته پستم تو بلندی
بلندم کن چو پستم اوفکندی
گرفتار توام از دیرگاهی
مرا بنمای سوی خویش راهی
درم بگشای و فرتوت خودم کن
دلم بربای و مبهوت خودم کن
ز من بر من بسی آمد تباهی
الهی نَجِّنی منّی الهی
مرا بِرهان ز من گر می رهانی
که هر چیزی که میخواهی توانی
مرا با خود مدار و بیخودم دار
ز خود سیر آمدم این خود کم انگار
بحق آنکه میدانی که چونم
که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم
مرا بیخود بخود گردان گرفتار
میاور با خودم هرگز دگر بار
سگم خوان و مران از آستانم
که در کویت سگ یک استخوانم
اگر یابم زکویت استخوانی
کشم در پیش چرخ پیرخوانی
(۱۲) حکایت رندی که از دکانی چیزی میخواست: یکی رندی میان داغ و دردی(۱۴) حکایت بشر حافی که نام حق تعالی بمشک بیالود: در اوّل روز میشد بشرِ حافی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
کنیزی داشت عبدالله مسعود
که صد گونه هنر بودیش موجود
هوش مصنوعی: عبدالله مسعود کنیزی داشت که در انواع هنرها بسیار چیرهدست بود.
مگر چون احتیاج آمدش دینار
طلب کرد آن کنیزک را خریدار
هوش مصنوعی: آیا زمانی که نیاز پیش آمد، آن کنیزک از خریدار دینار نخواست؟
کنیزک را چنین گفت ای دلاور
برَو جامه بشوی و شانه کن سر
هوش مصنوعی: یارزاده به کنیزک گفت: ای پهلوان، به زودی برو و لباسها را بشوی و موهایت را شانه بزن.
که می بفروشمت زانک احتیاجست
که تن را بر خراب دل خراجست
هوش مصنوعی: من تو را میفروشم زیرا نیاز به این کار دارم، چون بدن واقعاً بخشی از دل خراب است و هزینهاش را باید پرداخت کرد.
کنیزک در زمان فرمانِ او کرد
دو سه موی سفید از سر فرو کرد
هوش مصنوعی: در زمان سلطنت او، دخترک چند رشته موی سفید از سرش ریخت.
بآخر چشم چون بر مویش افتاد
هزاران اشک خون بر رویش افتاد
هوش مصنوعی: وقتی چشمم به موهای او افتاد، هزاران اشک خونین بر رویش ریخت.
چو عبدالله مسعودش چنان دید
دو چشمش همچو ابری خون فشان دید
هوش مصنوعی: وقتی عبدالله مسعود او را دید، چشمانش را مانند ابرهایی که باران میبارند، غمزده و پر از اشک یافت.
بدو گفتا چرا گریندهٔ تو
که می بفروشمت چون بندهٔ تو
هوش مصنوعی: به او گفتند، چرا تو هنوز غمگینی در حالی که میخواهی مرا به پول بفروشی مانند یک خدمتکار؟
کنون من عهد کردم با تو خاموش
که نفروشم ترا، مگری و مخروش
هوش مصنوعی: حالا من تصمیم گرفتم که با تو سکوت کنم و تو را به هیچ قیمتی نفروشم، مگر اینکه خودت بخواهی و نخواهی از من دور شوی.
کنیزک گفت من گریان نه زانم
که درحکم فروش تست جانم
هوش مصنوعی: دخترک گفت که من اشکم به خاطر این نیست که تو میفروشی، بلکه به خاطر این است که جانم در خطر است.
ولیکن زان سبب گریم چنین زار
که عمری کردهام پیش کسی کار
هوش مصنوعی: اما به همین دلیل به شدت گریه میکنم، چون سالهاست که زیر نظر کسی فعالیت کردهام.
که یافت ازخدمتش مویم سپیدی
بآخر کار آمد نا امیدی
هوش مصنوعی: از او خدمت و کمک گرفتم و به امید رسیدن به نتیجهای خوب بودم، اما در نهایت به ناامیدی رسیدم.
چرا بودم به آخر پیش مردی
که بفروشد مرا آخر به دردی
هوش مصنوعی: چرا من در نهایت به کسی روی آوردم که در آخر من را به دردسر میاندازد؟
چراکردم جوانی خرج جائی
که در پیری نهندم در بهائی
هوش مصنوعی: چرا جوانی خود را صرف جایی کردم که در روزهای پیری برای آن هیچ ارزش و بهایی قائل نخواهم شد؟
چرا بودم بجائی روزگاری
که آن خدمت فروش آورد باری
هوش مصنوعی: چرا در روزگاری که آن خدمتگزار بار سنگینی را به دوش میکشید، من در جایی دیگر بودم؟
چرا بر درگه غیریم ره بود
چو درگاهی چنان در پیشگه بود
هوش مصنوعی: چرا باید به درگاه دیگری برویم وقتی که چنین درگاهی در پیش ماست؟
کسی را کان چنان درگاه باشد
بدرگاهی دگر چون راه باشد
هوش مصنوعی: اگر کسی به چنین مقام و جایگاهی دست پیدا کند، دیگران هم به او راهی خواهند یافت تا به آن مقام دست یابند.
تو ای خواجه حدیث من بمنیوش
اگرچه مینیرزم هیچ بفروش
هوش مصنوعی: ای آقا، لطفاً از داستان و حال من ناشاد مباش، چرا که هرچند به سختیها مقاومتم، اما هیچ چیز نمیفروشم.
درآمد جبرئیل و گفت حالی
به پیش صدر و بدر لایزالی
هوش مصنوعی: جبرئیل وارد شد و گفت که در حضوری بینظیر و همیشگی، حالتی ویژه از عشق و نزدیکی به خداوند وجود دارد.
که عبدالله را گوی ای وفادار
مباش این درد را آخر روا دار
هوش مصنوعی: به عبدالله بگو که ای وفادار، این درد را بیش از این تحمل نکن.
سپیدی یافت در اسلام مویش
جز آزادی نخواهد بود رویش
هوش مصنوعی: موی سفید او در اسلام به معنای تجربه و دانایی است، و او جز آزادی و رهایی چیزی نخواهد خواست.
خدایا چون ترا حلقه بگوشم
میفکن روز پیری در فروشم
هوش مصنوعی: خدایا، چون تو مرا به خود وابسته کردی، نگذار در روزهای پیری به سختی و تنگدستی دچار شوم.
گر از طاعت ندارم هیچ روئی
سپیدم هست در اسلام موئی
هوش مصنوعی: اگر در عبادت و اطاعت هیچ کار مثبتی نداشته باشم، ولی در اسلام به خاطر ایمان و اعتقادم، موی سفیدی برایم هست.
اگر بفروشیم جان سوختن راست
که دوزخ این زمان افروختن راست
هوش مصنوعی: اگر جان خود را به بهای سوختن بفروشیم، در حقیقت دوزخی که در این دوران وجود دارد، واقعی است.
ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد
ز موری درچنان روزی چه خیزد
هوش مصنوعی: در روزی که دل به آتش نشسته و سوز زندگی را حس میکند، از یک مورچه چه انتظار میتوان داشت؟
بحق عزّت ای دانندهٔ راز
که اندر خندق عجزم مینداز
هوش مصنوعی: به حق عزت تو، ای عالم به رازها، مرا در چالش و سختی قرار مده.
بدست قهر چون مومم مگردان
ز فضل خویش محرومم مگردان
هوش مصنوعی: من همچون موم در دست قدرت تو هستم، پس مرا از نعمت و رحمت خود محروم نکن.
همه نیک و بدم ناکرده انگار
ز فضلت کن مرا بی من بیکبار
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که تمام خوبیها و بدیهایم نادیده گرفته شده و انگار از فضلیت، بدون این که من در اینجا باشم، یک بار برای همیشه مرا مورد لطف و رحمت قرار ده.
که هر نیک و بدی کان از من آید
مرا ناکام غُلّ گردن آید
هوش مصنوعی: هر خیری و بدی که از من سر بزند، به عنوان نتیجهاش بر گردنم سنگینی میکند و من را به ناکامی میکشاند.
مرا گر تو نخواهی کرد بیدار
بخواب غفلتم در مرده انگار
هوش مصنوعی: اگر تو نخواهی مرا بیدار کنی، پس در خواب غفلت من انگار که چیزی وجود ندارد و همه چیز مرده است.
چو من سرگشته پستم تو بلندی
بلندم کن چو پستم اوفکندی
هوش مصنوعی: من در زندگی گم شدهام و نیاز دارم که به من کمک کنی تا به اوج برسم. اگر تو مرا رها کنی، معلوم نیست سرنوشتم چه خواهد شد.
گرفتار توام از دیرگاهی
مرا بنمای سوی خویش راهی
هوش مصنوعی: مدت زیادی است که در جاذبه تو گرفتار شدهام، لطفاً مرا به سوی خود راهی نشان بده.
درم بگشای و فرتوت خودم کن
دلم بربای و مبهوت خودم کن
هوش مصنوعی: در را به روی من باز کن و دل جانی را که خسته و فرسوده است، تسخیر کن؛ به گونهای که در جاذبهات به شگفتی و حیرت برسم.
ز من بر من بسی آمد تباهی
الهی نَجِّنی منّی الهی
هوش مصنوعی: از من بر من ویرانیهای زیادی آمده، ای خدا مرا از چنگ خودم نجات بده.
مرا بِرهان ز من گر می رهانی
که هر چیزی که میخواهی توانی
هوش مصنوعی: اگر مرا از خودم آزاد کنی، به تو اختیار میدهم که هر چیزی را که میخواهی به دست آوری.
مرا با خود مدار و بیخودم دار
ز خود سیر آمدم این خود کم انگار
هوش مصنوعی: من را با خود نبر و نگهبان حالتی نکن که از خودم غافل شوم؛ چون من در حال حاضر از خودم دور شدم و این حالت خود را کمشمار نپندار.
بحق آنکه میدانی که چونم
که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم
هوش مصنوعی: به راستی که تو میدانی حال مرا، پس مرا از این دریاچهی خون نجات بده.
مرا بیخود بخود گردان گرفتار
میاور با خودم هرگز دگر بار
هوش مصنوعی: مرا بیخیال کن و درگیرم نکن، هرگز نمیخواهم دوباره با خودم تنها باشم.
سگم خوان و مران از آستانم
که در کویت سگ یک استخوانم
هوش مصنوعی: من در حضور تو مانند سگی هستم که فقط یک تکه استخوانی برایش مهم است. اگر مرا از درگاهت برانی، احساس تنهایی و بدبختی میکنم.
اگر یابم زکویت استخوانی
کشم در پیش چرخ پیرخوانی
هوش مصنوعی: اگر بتوانم از کوی تو به اندازهای استخوان پیدا کنم، در برابر چرخ کهن سالیان، من میایستم و سخن میگویم.