گنجور

(۱۰) حکایت بایزید و زنّار بستن او

چو در نزع اوفتاد آن پیر بسطام
بیاران گفت کای قوم نکوکام
یکی زنّار آریدم هم اکنون
که تا بر بندد این مسکینِ مجنون
خروشی از میان قوم برخاست
که از زنّار ناید کار تو راست
چگونه باشد ای سلطان اسرار
میان بایزید آنگاه و زنّار
دگر ره خواست زنّاری ز اصحاب
نمی‌آورد کس آن کار را تاب
بآخر کرد شیخ الحاح بسیار
نمی‌دانست کس درمانِ آن کار
همه گفتند اگر بر شیخ تقدیر
شقاوة خواستست آنرا چه تدبیر
یکی زنّار آوردند اصحاب
که تا بر بست و بگشاد ازدو چشم آب
پس آنگه روی را در خاک مالید
بسوز جان و درد دل بنالید
بسی افشاند خون ازچشمِ خونبار
وزان پس از میان ببرید زنّار
زبان بگشاد کای قیّومِ مطلق
بحقّ آنکه جاویدان توئی حق
که چون این دم بریدم بند زنّار
همان هفتاد ساله گبرم انگار
نه گبری کو درین دم باز گردد
بیک فضل تو صاحب راز گردد؟
من آن گبرم که این دم بازگشتم
چه گر دیر آمدم هم باز گشتم
بگفت این و شهادة تازه کرد او
بسی زاری بی اندازه کرد او
اگرچه راه افزون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من
چو میدانی که من هیچم الهی
ز هیچی این همه پس می چه خواهی
چه دارم، درد بی اندازه دارم
ز مال و ملک قلبی تازه دارم
چو دل دارم خرابی و کبابی
چه می‌خواهی خراجی از خرابی
اگر توعجز می‌خواهی بسی هست
ندانم تا چو من عاجز کسی هست
غمم جز تو دگر کس می‌نداند
تو می‌دانی اگرکس می‌نداند
چه می‌گویم چو دانم ناظری تو
چه می‌جویم چو دانم حاضری تو
تو خود بخشی اگر جویم وگرنه
تو خود دانی اگر گویم وگرنه
همه بی سر تنیم افتاده در بند
چه برخیزد ازین بی سر تنی چند؟
چو از خلقت نه سود ونه زیانست
همه رحمت برای عاصیانست

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو در نزع اوفتاد آن پیر بسطام
بیاران گفت کای قوم نکوکام
هوش مصنوعی: وقتی آن پیر سالک از دنیا رفت، به یارانش گفت: ای مردم نیکوکار، به یاد داشته باشید که...
یکی زنّار آریدم هم اکنون
که تا بر بندد این مسکینِ مجنون
هوش مصنوعی: من اکنون زنجیری به خود بستم تا این دیوانه‌ی بی‌چاره را در بند کند.
خروشی از میان قوم برخاست
که از زنّار ناید کار تو راست
هوش مصنوعی: از میان مردم صدایی بلند شد که کار تو به کمک نشانه‌ی دین نخواهد رسید.
چگونه باشد ای سلطان اسرار
میان بایزید آنگاه و زنّار
هوش مصنوعی: چطور ممکن است، ای رئیس رازها، در حالی که بایزید با زنی که زنجیر دارد، در یک زمان باشد؟
دگر ره خواست زنّاری ز اصحاب
نمی‌آورد کس آن کار را تاب
هوش مصنوعی: زنی به جمع دوستانش می‌گوید که هیچ‌کس توانایی انجام آن کار را ندارد و او هم راهی متفاوت را در پیش گرفته است.
بآخر کرد شیخ الحاح بسیار
نمی‌دانست کس درمانِ آن کار
هوش مصنوعی: شیخ با تکرار و التماس زیاد، در نهایت متوجه شد که کسی راه حلی برای مشکل او ندارد و او همچنان در سردرگمی باقی مانده است.
همه گفتند اگر بر شیخ تقدیر
شقاوة خواستست آنرا چه تدبیر
هوش مصنوعی: همه گفتند اگر سرنوشت شیخ به بدی رقم خورده باشد، برای آن چه راه حلی وجود دارد؟
یکی زنّار آوردند اصحاب
که تا بر بست و بگشاد ازدو چشم آب
هوش مصنوعی: یکی از همراهان، زنجیری آورد که بر روی آن بست و سپس از دو چشمش اشک ریخت.
پس آنگه روی را در خاک مالید
بسوز جان و درد دل بنالید
هوش مصنوعی: سپس چهره‌اش را به خاک مالید و از شدت درد جان و دلش را ناله کرد.
بسی افشاند خون ازچشمِ خونبار
وزان پس از میان ببرید زنّار
هوش مصنوعی: بسیاری از چشم‌های اشکبار خون ریخته‌اند و پس از آن، زنجیرهایی که بر گردن داشتند، را قطع کرده‌اند.
زبان بگشاد کای قیّومِ مطلق
بحقّ آنکه جاویدان توئی حق
هوش مصنوعی: زبان به سخن آمد و گفت: ای حافظ مطلق، به حق آنکه تو جاودان هستی.
که چون این دم بریدم بند زنّار
همان هفتاد ساله گبرم انگار
هوش مصنوعی: وقتی که این لحظه را تجربه می‌کنم و از زندگی معمولی خود فاصله می‌گیرم، احساس می‌کنم که همچنان همان فردی هستم که هفتاد سال پیش به دنیا آمده‌ام و به نوعی در همان حالت قبلی باقی مانده‌ام.
نه گبری کو درین دم باز گردد
بیک فضل تو صاحب راز گردد؟
هوش مصنوعی: آیا کسی که در حال حاضر در گمراهی است، با لطف و فضل تو می‌تواند به حقیقت پی ببرد و به درک عمیق‌تری برسد؟
من آن گبرم که این دم بازگشتم
چه گر دیر آمدم هم باز گشتم
هوش مصنوعی: من همان کسی هستم که با این حال دوباره به جمع شما برمی‌گردم، حتی اگر مدتی دیرتر از دیگران آمده باشم.
بگفت این و شهادة تازه کرد او
بسی زاری بی اندازه کرد او
هوش مصنوعی: او این را گفت و به یاد شهادت تازه‌ای افتاد، سپس به شدت و با شدت احساساتی زیادی زاری کرد.
اگرچه راه افزون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من
هوش مصنوعی: هرچند که در مسیر زندگی جلو رفته‌ام، اما احساس می‌کنم همچنان در همان نقطه اول باقی مانده‌ام.
چو میدانی که من هیچم الهی
ز هیچی این همه پس می چه خواهی
هوش مصنوعی: وقتی می‌دانی که من هیچ و پوچ هستم، پس از وجود این همه چیز چگونه می‌توانی چیزی بخواهی؟
چه دارم، درد بی اندازه دارم
ز مال و ملک قلبی تازه دارم
هوش مصنوعی: من از دارایی‌ها و ثروت چیزی ندارم، اما احساس عمیق و دردی که ماندگار است دارم. در دل، عشق و احساسی نو و تازه وجود دارد.
چو دل دارم خرابی و کبابی
چه می‌خواهی خراجی از خرابی
هوش مصنوعی: وقتی دلی آشفته و پریشان دارم و درگیر مشکلاتی هستم، دیگر از من چه خواسته‌ای داری که به عذاب و پریشانی‌ام اضافه شود؟
اگر توعجز می‌خواهی بسی هست
ندانم تا چو من عاجز کسی هست
هوش مصنوعی: اگر به دنبال ناتوانی هستی، بسیار هست که ندانم آیا کسی همچون من ناتوان وجود دارد یا نه.
غمم جز تو دگر کس می‌نداند
تو می‌دانی اگرکس می‌نداند
هوش مصنوعی: تنها تو هستی که از غمم آگاه هستی و هیچ کس دیگری از آن خبر ندارد. اگر کسی هم بخواهد بفهمد، نمی‌تواند.
چه می‌گویم چو دانم ناظری تو
چه می‌جویم چو دانم حاضری تو
هوش مصنوعی: من چه چیز بگویم وقتی تو نظاره‌گری و می‌بینی؟ و چه چیزی را جستجو کنم در حالی که می‌دانم تو همیشه حاضر هستی؟
تو خود بخشی اگر جویم وگرنه
تو خود دانی اگر گویم وگرنه
هوش مصنوعی: اگر تو بخواهی من را پیدا کنی، این امکان وجود دارد، و اگر نخواهی، خودت بهتر می‌دانی که من چه می‌گویم یا نمی‌گویم.
همه بی سر تنیم افتاده در بند
چه برخیزد ازین بی سر تنی چند؟
هوش مصنوعی: ما همه بدون هویت و شخصیت واقعی‌امان در زنجیر و بند هستیم. چه تعداد از ما می‌توانیم از این حالت بی‌هویتی و وابستگی رها شویم؟
چو از خلقت نه سود ونه زیانست
همه رحمت برای عاصیانست
هوش مصنوعی: زمانی که در خلقت، نه نفعی هست و نه ضرری، تمام رحمت الهی برای آن کسانی است که خطا می‌کنند.

حاشیه ها

1398/01/04 18:04
میثم رییسیان

سلام.وقت بخیر
در مورد بیت زیر احساس کردم نیازه هفتاد ساله گبر یه توضیحی داده بشه، به امید مفید بودن
که چون این دم بریدم بند زنار
چو آن هفتاد ساله گبرم انگار
شیخ عطار، شیخ احمد حرب را بسیار ستوده و گفته است در تقوا به حدی بوده است که مادرش مرغی بریان کرده بود به او گفت بخور که این را خود پرورده ام و هیچ شبهه ای نیست. احمد گفت: من دیدم این مرغ به بام خانه همسایه رفت و دانه ای چند از گندم آن خورد.
احمد را همسایه گبری (آتش پرست) بود بهرام نام شریکی داشت به تجارت رفته در راه دزدان سرمایه او را بردند چون این خبر به شیخ رسید مریدان را گفت: برخیزید به احوال پرسی آن گبر رویم گرچه گبر است لکن همسایه است.
چون به در سرای او رسیدند ، آتش گبری می سوخت پیش دویده آستین شیخ را بوسید شیخ گفت: ما غمخوارگی آمده ایم چون شنیده ایم که مال شما را دزد برده است.
گبر گفت: آری چنان است اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم، یکی آنکه از من برده اند نه از مال دیگری، دوم اینکه نیمه برده اند ، سوم آنکه دین من با منست دنیا خود آید و رود.
احمد را این سخن خوش آمد گفت: این را بنویسید که از این سه سخن بوی مسلمانی می آید پس شیخ روی به بهرام گبر کرده گفت: این آتش را چرا می پرستی؟گفت: تا مرا نسوزاند و دیگر اینکه امروز چندان هیزم به خورد او دادم که فردا بی وفائی نکند و مرا به خدا رساند.
شیخ گفت: عجب اشتباهی مرتکب شده ای آتش هم ضعیف است و هم جاهل که طفلی مشتی آب بر او ریزد خاموش گردد و دیگر آنکه جاهل است چون اگر مشک و نجاست بر وی اندازی بسوزاند و فرق نمی دهد که یکی بهتر و دیگر بد است و دیگر اینکه تو هفتاد سال است او را می پرستی و من نمی پرستم و اگر هر دو دستمان را در آن قرار بدهیم دست هر دو را می سوزاند و فرقی بین من و تو ننهد.
گبر را این سخن در دل افتاد گفت: چهار مسئله پرسم اگر پاسخ دهی ایمان آورم.بگوی حق تعالی چرا خلق را آفرید چرا روزی داد چرا می رانید چرا دوباره زنده نماید.
شیخ گفت: بیافرید تا او را بندگی کند رزق داد تا او را به رزاقی بشناسد و بمیراند تا او را به قهاری بشناسند و زنده گرداند تا او را به قادری و عالمی بشناسند.
گبر چون این بشنید گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله، چون وی مسلمان گشت شیخ نعره ای زد و بیهوش افتاد پس از ساعتی بهوش آمد علت این امر را پرسیدند گفت: وقتی این گبر زبان به شهادت گشاد در سرم ندا کردند که ای احمد بهرام گبر هفتاد سال در گبری بود آخر ایمان آورد تو هفتاد سال در مسلمانی گذاشته ای تا عاقبت چه خواهی آورد.
نقل است که احمد در عمر خود شبی نخوابیده است به او گفتند: آخر لحظه ای بیاسای، گفت: کسی را که بهشت از بالا می آرایند و دوزخ در زیر او می تابند و او نداند که از اهل کدام است در این جایگاه چگونه او را خواب آید.