(۱۰) حکایت بایزید و زنّار بستن او
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حاشیه ها
سلام.وقت بخیر
در مورد بیت زیر احساس کردم نیازه هفتاد ساله گبر یه توضیحی داده بشه، به امید مفید بودن
که چون این دم بریدم بند زنار
چو آن هفتاد ساله گبرم انگار
شیخ عطار، شیخ احمد حرب را بسیار ستوده و گفته است در تقوا به حدی بوده است که مادرش مرغی بریان کرده بود به او گفت بخور که این را خود پرورده ام و هیچ شبهه ای نیست. احمد گفت: من دیدم این مرغ به بام خانه همسایه رفت و دانه ای چند از گندم آن خورد.
احمد را همسایه گبری (آتش پرست) بود بهرام نام شریکی داشت به تجارت رفته در راه دزدان سرمایه او را بردند چون این خبر به شیخ رسید مریدان را گفت: برخیزید به احوال پرسی آن گبر رویم گرچه گبر است لکن همسایه است.
چون به در سرای او رسیدند ، آتش گبری می سوخت پیش دویده آستین شیخ را بوسید شیخ گفت: ما غمخوارگی آمده ایم چون شنیده ایم که مال شما را دزد برده است.
گبر گفت: آری چنان است اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم، یکی آنکه از من برده اند نه از مال دیگری، دوم اینکه نیمه برده اند ، سوم آنکه دین من با منست دنیا خود آید و رود.
احمد را این سخن خوش آمد گفت: این را بنویسید که از این سه سخن بوی مسلمانی می آید پس شیخ روی به بهرام گبر کرده گفت: این آتش را چرا می پرستی؟گفت: تا مرا نسوزاند و دیگر اینکه امروز چندان هیزم به خورد او دادم که فردا بی وفائی نکند و مرا به خدا رساند.
شیخ گفت: عجب اشتباهی مرتکب شده ای آتش هم ضعیف است و هم جاهل که طفلی مشتی آب بر او ریزد خاموش گردد و دیگر آنکه جاهل است چون اگر مشک و نجاست بر وی اندازی بسوزاند و فرق نمی دهد که یکی بهتر و دیگر بد است و دیگر اینکه تو هفتاد سال است او را می پرستی و من نمی پرستم و اگر هر دو دستمان را در آن قرار بدهیم دست هر دو را می سوزاند و فرقی بین من و تو ننهد.
گبر را این سخن در دل افتاد گفت: چهار مسئله پرسم اگر پاسخ دهی ایمان آورم.بگوی حق تعالی چرا خلق را آفرید چرا روزی داد چرا می رانید چرا دوباره زنده نماید.
شیخ گفت: بیافرید تا او را بندگی کند رزق داد تا او را به رزاقی بشناسد و بمیراند تا او را به قهاری بشناسند و زنده گرداند تا او را به قادری و عالمی بشناسند.
گبر چون این بشنید گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله، چون وی مسلمان گشت شیخ نعره ای زد و بیهوش افتاد پس از ساعتی بهوش آمد علت این امر را پرسیدند گفت: وقتی این گبر زبان به شهادت گشاد در سرم ندا کردند که ای احمد بهرام گبر هفتاد سال در گبری بود آخر ایمان آورد تو هفتاد سال در مسلمانی گذاشته ای تا عاقبت چه خواهی آورد.
نقل است که احمد در عمر خود شبی نخوابیده است به او گفتند: آخر لحظه ای بیاسای، گفت: کسی را که بهشت از بالا می آرایند و دوزخ در زیر او می تابند و او نداند که از اهل کدام است در این جایگاه چگونه او را خواب آید.