(۴) حکایت اردشیر و موبد و پسر شاپور
شنیدم پادشاهی یک زنی داشت
که آن زن شاه را چون دشمنی داشت
مگر یک روز آن زن از سر قهر
طعامی بُرد شه را کرده پر زهر
چو در راهش نظر بر شاه افتاد
ز دستش کاسه بر درگاه افتاد
بلرزید و برفت آن رنگ رویش
ازان زن درگمان افتاد شویش
طعام او به مرغی داد آن شاه
بمرد آن مرغ، حیران ماند آنگاه
به موبد داد زن را شاه حالی
که قالب کن ز قلبش زود خالی
بریزش خون و در خاکش بینداز
دل من زین سگ بی دین بپرداز
زن آبستن بد از شاه خردمند
نبود آن شاه را هم هیچ فرزند
بیندیشید موبد کین شهنشاه
اگر افتد بدام مرگ ناگاه
چو نبوَد هیچ فرزندی بجایش
بوَد طوفان و غوغا در سرایش
همان بهتر که این زن را نهان من
بدارم تا چه بینم از جهان من
ولی ترسید کز راه مُحالی
کسی را بعد ازان افتد خیالی
ز راه تهمت بدخواه برخاست
چنان کان تهمتش از راه برخاست
چو شاه او را بدان کشتن وصی کرد
برفت آن موبد و خود را خصی کرد
نهاد آن عضوِ خود درحُقّهٔ راست
به پیش شاه برد و مُهر او خواست
بمُهر شاه شد آن حقّه سر بست
شهش گفتا چه دارد موبد از دست
جوابش داد موبد کای جهاندار
چو وقت آید شود بر تو پدیدار
سر حقّه بنام شاهِ پیروز
فرو بستم بدین تاریخ امروز
چو گفت این حرف آن مرد یگانه
فرستادش همی سوی خزانه
چو ماهی چند بگذشت آن زن شاه
یکی زیبا پسر آورد چون ماه
تو گفتی آفتابی بود رویش
که در شب می برآمد میغ مویش
همه فرهنگ و فرّ و نیکوئی بود
که الحق زان ضعیفه بس قوی بود
چو موبد دید روی طفل از دور
نهادش بر سعادت نام شاپور
بصد نازش درون پردهٔ راز
همی پرورد روز و شب باعزاز
چو القصّه رسید آنجا که باید
نشاندش اوستاد آنجا که شاید
دلش از علم چون آتش برافروخت
بزودی کیش زردشتش درآموخت
چو از تعلیم و تدبیرش بپرداخت
بچوگان و بگوی و تیر انداخت
بتیغ و نیزه استاد جهان شد
بهر وصفش که گویم بیش ازان شد
کشیده قدّ چون سرو روان گشت
رخش بر سرو ماهی دلستان گشت
چو عنبر در رکاب موی او بود
بحکم جادوئی هندوی او بود
لب او داشت جام لعل پُر مَی
که بودش شادئی سرسبز در پَی
فشاندی آستینی هر زمانی
که در زیر عَلَم بودش جهانی
مگر شاه جهان یک روز غمگین
نشسته بود ابرو کرده پُر چین
ازو پرسید موبد کای جهاندار
شه ما را چه غم آمد پدیدار
که شادانت نمیبینم چو هر روز
دلم ندهد که بنشینی درین سوز
شهش گفتا نیم از سنگِ خاره
ز رفتن هیچکس را نیست چاره
غمم آنست کز جَور زمانه
ندارم هیچ فرزند یگانه
که چون مرگ افکند در حلق دامم
بوَد بعد من او قایم مقامم
چو بشنود این سخن مرد یگانه
ز چشمش گشت سَیل خون روانه
بشه گفتا مرا رازی نهانست
که آن هم از شگفت این جهانست
اگر پیمان رسد از شهریارم
بگویم ور نه هم در پرده دارم
چو پیمان کرد شه القصّه با او
بگفت اندر زمان آن غصّه با او
بفرمود آنگه آن مرد یگانه
که تا آن حقّه آرند ازخزانه
چو شاه عالم از بیم خیانت
ز موبد دید آن دین و دیانت
دگر آوازهٔ فرزند بشنود
خروش مهر آن پیوند بشنود
نمیدانست کز شادی چه گوید
وزان موبد هم آزادی چه جوید
بموبد گفت صد کودک بیارای
همه مانندِ شاپورم بیک جای
همه هم جامه و هم زاد و همبر
همه هم مرکب و هم ترک و هم سر
که تاجانم ز زیر پردهٔ راز
تواند یافت آن خویشتن باز
که مردم را بنور آشنائی
توان دیدن ز یکدیگر جدائی
بشد آن موبد دانا دگر روز
بمیدان برد صد کودک دلفروز
همه هم جامه و همرنگ و هم سر
چنان کش گفته بود آن شاهِ سرور
چو در نظّاره آمد شاهِ آفاق
پسر را دید حالی در میان طاق
بیک دیدن که او را دید بشناخت
برخود خواندش و بگرفت و بنواخت
بدو بخشید حالی مادرش را
بسی غم خورد پیر غم خورش را
ازین قصّه بدان کز آشنائیست
کزو هر ذرّهٔ در روشنائیست
اگر ذرّه نیابد روی خورشید
شود محجوب چون بیگانه جاوید
وگر یک ذرّه یابد آشنائی
ز خورشیدش بود صد روشنائی
(۳) حکایت مرد صوفی که بر زبیده عاشق شد: زُبَیده بود در هودج نشسته(۵) حکایت ایاز و درد چشم او: مگر از چشم زخم چشم اغیار
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شنیدم پادشاهی یک زنی داشت
که آن زن شاه را چون دشمنی داشت
هوش مصنوعی: روزی شنیدم که یک پادشاه زنی داشت که به او چون یک دشمن نگاه میکرد.
مگر یک روز آن زن از سر قهر
طعامی بُرد شه را کرده پر زهر
هوش مصنوعی: شاید یک روز آن زن از روی خشم غذایی را برای پادشاه آماده کند که به شدت بد باشد و زهر آلود.
چو در راهش نظر بر شاه افتاد
ز دستش کاسه بر درگاه افتاد
هوش مصنوعی: وقتی که در مسیر او، چشمش به شاه افتاد، کاسهای که در دست داشت، بر زمین افتاد.
بلرزید و برفت آن رنگ رویش
ازان زن درگمان افتاد شویش
هوش مصنوعی: چهرهاش رنگ باخت و از ترس لرزید؛ زن در دلش به این فکر افتاد که شوهرش ممکن است به خطر افتاده باشد.
طعام او به مرغی داد آن شاه
بمرد آن مرغ، حیران ماند آنگاه
هوش مصنوعی: شاه غذایی به یک مرغ داد، اما آن مرغ پس از دریافت غذا، حیران و گیج ماند.
به موبد داد زن را شاه حالی
که قالب کن ز قلبش زود خالی
هوش مصنوعی: شاه به موبد زن را داد و از او خواست که هر چه زودتر قلبش را خالی کند.
بریزش خون و در خاکش بینداز
دل من زین سگ بی دین بپرداز
هوش مصنوعی: خونم بریزد و در خاک بیفتد، اما از این سگ بیدین دل من راحت شود.
زن آبستن بد از شاه خردمند
نبود آن شاه را هم هیچ فرزند
هوش مصنوعی: زن باردار بد از شاه حکیم و خردمند نبود و آن شاه هم هیچ فرزندی نداشت.
بیندیشید موبد کین شهنشاه
اگر افتد بدام مرگ ناگاه
هوش مصنوعی: موبد باید فکر کند که اگر این پادشاه ناگهان به دام مرگ بیفتد، چه پیش خواهد آمد.
چو نبوَد هیچ فرزندی بجایش
بوَد طوفان و غوغا در سرایش
هوش مصنوعی: وقتی که هیچ فرزندی در خانه نباشد، بینظمی و آشفتگی در آن جا حاکم میشود.
همان بهتر که این زن را نهان من
بدارم تا چه بینم از جهان من
هوش مصنوعی: بهتر است که این زن را پنهان نگه دارم تا ببینم چه اتفاقاتی در این دنیا برای من میافتد.
ولی ترسید کز راه مُحالی
کسی را بعد ازان افتد خیالی
هوش مصنوعی: او ترسید که از راهی ناممکن، کسی بعد از او به فکرش بیفتد.
ز راه تهمت بدخواه برخاست
چنان کان تهمتش از راه برخاست
هوش مصنوعی: کسی که با بدخواهی و تهمت به سمت تو آمده، مانند آن است که تهمت او از جای دیگری به وجود آمده و به تو رسیده است.
چو شاه او را بدان کشتن وصی کرد
برفت آن موبد و خود را خصی کرد
هوش مصنوعی: وقتی شاه او را برای کشتن فرمان داد، آن موبد رفت و خود را از قدرت و تصمیمگیری کنار کشید.
نهاد آن عضوِ خود درحُقّهٔ راست
به پیش شاه برد و مُهر او خواست
هوش مصنوعی: آن شخص، بخش مخصوصی از وجودش را به سوی شاه برد و خواستار مهر او شد.
بمُهر شاه شد آن حقّه سر بست
شهش گفتا چه دارد موبد از دست
هوش مصنوعی: مراسم مهمی در دربار برگزار شده و در آن زمان، موبد (رئیس religiosity) در بارهای که قرار است انجام شود، با اشتیاق سوال میکند. شاه به او پاسخ میدهد که در این شرایط چه چیزی در دست خود دارد و به نوعی اهمیت کار را برای او توضیح میدهد. در واقع، این بیان نشاندهندهی قدرت و جایگاه شاه در مقابل موبد است و همچنین به نوعی از سمت موبد به حساسیت و دقت در کارهای مذهبی اشاره دارد.
جوابش داد موبد کای جهاندار
چو وقت آید شود بر تو پدیدار
هوش مصنوعی: موبد به او گفت: ای فرمانروا، زمانی که وقتش فرا برسد، حقیقت برای تو روشن خواهد شد.
سر حقّه بنام شاهِ پیروز
فرو بستم بدین تاریخ امروز
هوش مصنوعی: من این حقّه را به نام شاه پیروز امروز بستم.
چو گفت این حرف آن مرد یگانه
فرستادش همی سوی خزانه
هوش مصنوعی: وقتی آن مرد یکتا این کلام را بیان کرد، به سوی خزانه فرستاده شد.
چو ماهی چند بگذشت آن زن شاه
یکی زیبا پسر آورد چون ماه
هوش مصنوعی: پس از مدتی، آن زن شاه یک پسر زیبا به دنیا آورد که چهرهاش مانند ماه میدرخشید.
تو گفتی آفتابی بود رویش
که در شب می برآمد میغ مویش
هوش مصنوعی: تو گفتی که چهرهاش مانند آفتاب درخشان است و در شب مانند ابرهای نرم و زیبا به نظر میرسد.
همه فرهنگ و فرّ و نیکوئی بود
که الحق زان ضعیفه بس قوی بود
هوش مصنوعی: تمام ویژگیها و خوبیها در واقع از آن زن ضعیف است که او را بسیار قوی نشان میدهد.
چو موبد دید روی طفل از دور
نهادش بر سعادت نام شاپور
هوش مصنوعی: وقتی موبد، چهرهی کودک را از دور دید، او را به خوشبختی و موفقیت نسبت داد و نام شاپور را بر او گذاشت.
بصد نازش درون پردهٔ راز
همی پرورد روز و شب باعزاز
هوش مصنوعی: با ناز و کرشمهاش، در دل پنهانی پرورش میدهد، هر روز و شب را با عزت و احترام.
چو القصّه رسید آنجا که باید
نشاندش اوستاد آنجا که شاید
هوش مصنوعی: وقتی داستان به جایی میرسد که باید استاد را در آنجا قرار داد، در واقع به نقطهای میرسد که حضور او لازم است.
دلش از علم چون آتش برافروخت
بزودی کیش زردشتش درآموخت
هوش مصنوعی: دل او به اندازهای پرشور و مشتاق علم و معرفت است که همچون آتش در حال شعلهور شدن است و به زودی آموزههای زرتشت را فرا میگیرد.
چو از تعلیم و تدبیرش بپرداخت
بچوگان و بگوی و تیر انداخت
هوش مصنوعی: زمانی که به کودکان آموزش و تربیت داد و همچنین سخن گفت و هدف گیری کرد.
بتیغ و نیزه استاد جهان شد
بهر وصفش که گویم بیش ازان شد
هوش مصنوعی: با شمشیر و نیزه به اوج قدرت و توانایی رسید و هر چه دربارهاش بگویم، از آنچه هست بیشتر میشود.
کشیده قدّ چون سرو روان گشت
رخش بر سرو ماهی دلستان گشت
هوش مصنوعی: شخصی با قامت بلند و زیبا مانند درخت سرو، با ویژگیهای جذاب و دلربا، به سمت ماهی که دل را میربایید حرکت کرد.
چو عنبر در رکاب موی او بود
بحکم جادوئی هندوی او بود
هوش مصنوعی: موی او مانند عنبر خوشبو و ارزشمند است و زیبایی و جاذبه خاصی دارد که نتیجه سحر و جادوگری اوست.
لب او داشت جام لعل پُر مَی
که بودش شادئی سرسبز در پَی
هوش مصنوعی: لب او مانند جامی پر از شراب قرمز است که شادی و سرسبزی را به دنبال دارد.
فشاندی آستینی هر زمانی
که در زیر عَلَم بودش جهانی
هوش مصنوعی: هر زمانی که به زیر پرچم تو بود، دستت را گشوده و بخشندگی کردی.
مگر شاه جهان یک روز غمگین
نشسته بود ابرو کرده پُر چین
هوش مصنوعی: یک روز شاه جهان، در حالی که ناراحت و غمگین بود، نشسته و ابروهایش را به حالت افروختگی درآورده بود.
ازو پرسید موبد کای جهاندار
شه ما را چه غم آمد پدیدار
هوش مصنوعی: موبد از جهاندار پرسید که چرا این غم و ناراحتی برای ما نمایان شده است؟
که شادانت نمیبینم چو هر روز
دلم ندهد که بنشینی درین سوز
هوش مصنوعی: من نمیتوانم تو را ببینم و روز به روز دلم حالش خوب نیست که در این گرما و دلتنگی بنشینی.
شهش گفتا نیم از سنگِ خاره
ز رفتن هیچکس را نیست چاره
هوش مصنوعی: شخصی میگوید: از سنگ خارتری که بر سر راه است، هیچ کسی نمیتواند راهی برای برطرف کردن مشکل پیدا کند.
غمم آنست کز جَور زمانه
ندارم هیچ فرزند یگانه
هوش مصنوعی: غم من از این است که به خاطر ظلم و سختیهایی که زمانه به من تحمیل کرده، هیچ فرزند و دلبندی ندارم که به او تکیه کنم.
که چون مرگ افکند در حلق دامم
بوَد بعد من او قایم مقامم
هوش مصنوعی: وقتی که مرگ مرا در دام خود بیندازد، بعد از من او به جای من خواهد آمد.
چو بشنود این سخن مرد یگانه
ز چشمش گشت سَیل خون روانه
هوش مصنوعی: وقتی آن مرد بیهمتا این حرف را شنید، اشکهایش به اندازه جریان سیلاب از چشمانش سرازیر شد.
بشه گفتا مرا رازی نهانست
که آن هم از شگفت این جهانست
هوش مصنوعی: میتوان گفت که من یک راز پنهانی دارم که آن هم ناشی از شگفتیهای این دنیا است.
اگر پیمان رسد از شهریارم
بگویم ور نه هم در پرده دارم
هوش مصنوعی: اگر پیامی از فرمانروا برسد، آن را بیان میکنم، وگرنه همچنان در سکوت باقی میمانم.
چو پیمان کرد شه القصّه با او
بگفت اندر زمان آن غصّه با او
هوش مصنوعی: هنگامی که پادشاه با او به توافق رسید، در همان زمان آن درد و اندوه را برای او بیان کرد.
بفرمود آنگه آن مرد یگانه
که تا آن حقّه آرند ازخزانه
هوش مصنوعی: سپس آن مرد منحصر به فرد دستور داد که آن شیء ارزشمند را از خزانه بیاورند.
چو شاه عالم از بیم خیانت
ز موبد دید آن دین و دیانت
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاه دنیا به خاطر ترس از خیانت، به موبد نگاه کرد، آن دین و مذهب را مشاهده کرد.
دگر آوازهٔ فرزند بشنود
خروش مهر آن پیوند بشنود
هوش مصنوعی: صدای فرزند دیگری را میشنود و صدای مهر و محبت آن رابطه را هم میشنود.
نمیدانست کز شادی چه گوید
وزان موبد هم آزادی چه جوید
هوش مصنوعی: او نمیدانست به خاطر شادی چه چیزی بگوید و از آن سرور هم نمیدانست که چه آزادیای را باید طلب کند.
بموبد گفت صد کودک بیارای
همه مانندِ شاپورم بیک جای
هوش مصنوعی: بموبد گفت: صد کودک را بیاورید و همه را به زیبایی شاپور در یک جا جمع کنید.
همه هم جامه و هم زاد و همبر
همه هم مرکب و هم ترک و هم سر
هوش مصنوعی: همه با هم، هم لباس و هم خانواده و هم مرکب، همه با هم در یک نقطه، چه ترک باشند و چه دیگر سرزمینها.
که تاجانم ز زیر پردهٔ راز
تواند یافت آن خویشتن باز
هوش مصنوعی: چون جانم از پس پردهٔ راز برآید، میتواند به حقیقت خود دست یابد.
که مردم را بنور آشنائی
توان دیدن ز یکدیگر جدائی
هوش مصنوعی: برای اینکه مردم بتوانند به یکدیگر نزدیک شوند و روابط خود را بهتر درک کنند، نیاز دارند که با یکدیگر آشنا شوند و از هم فاصله نگیرند.
بشد آن موبد دانا دگر روز
بمیدان برد صد کودک دلفروز
هوش مصنوعی: در روزی دیگر، آن موبد آگاه به میدان رفت و صد کودک شاد و خوشحال را همراه خود برد.
همه هم جامه و همرنگ و هم سر
چنان کش گفته بود آن شاهِ سرور
هوش مصنوعی: همه مثل هم لباس پوشیده و همرنگ هستند و همگی سر یک موضوع صحبت میکنند، همانطور که آن پادشاه محبوب گفته بود.
چو در نظّاره آمد شاهِ آفاق
پسر را دید حالی در میان طاق
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه جهان در حال تماشا بود، پسری را دید که لحظهای خاص در وسط قوس قرار داشت.
بیک دیدن که او را دید بشناخت
برخود خواندش و بگرفت و بنواخت
هوش مصنوعی: با یک نگاه متوجه شد که او کیست، آن را به خود خواند و در آغوش گرفت و نوازش کرد.
بدو بخشید حالی مادرش را
بسی غم خورد پیر غم خورش را
هوش مصنوعی: او به مادرش وقتی که غمگین بود، بسیار ترحم کرد و در دلش برای غم او ناراحت شد.
ازین قصّه بدان کز آشنائیست
کزو هر ذرّهٔ در روشنائیست
هوش مصنوعی: از این داستان بفهم که آشنایی با او باعث نورانی شدن هر ذرهای است.
اگر ذرّه نیابد روی خورشید
شود محجوب چون بیگانه جاوید
هوش مصنوعی: اگر ذرهای نتواند با آفتاب ارتباط برقرار کند، مانند یک بیگانه همیشه در پشت پرده میماند و دیده نمیشود.
وگر یک ذرّه یابد آشنائی
ز خورشیدش بود صد روشنائی
هوش مصنوعی: اگر حتی یک ذره از نور خورشید به کسی برسد، صدها روشنایی برای او به ارمغان میآورد.