گنجور

(۱۰) حکایت شاهزاده و عروس

یکی شه زادهٔ خورشید فر بود
که بینائی دو چشم پدر بود
مگر آن شاه بهرِ شاه زاده
عروسی خواست داد حُسن داده
بخوبی در همه عالم مَثَل بود
سر خوبان نقّاش ازل بود
سرائی را مزّین کرد آن شاه
سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه
سرائی پای تا سر حور در حور
ز بس مهر و ز بس مه نور در نور
ز بس شمع معنبر روی در روی
معیّن گشته آن شب موی در موی
ز بحر شعر وصَوت رود هر دم
خروش بحر و رود افتاده در هم
ز سوق سبع الوانش اتّفاقا
خَجِل سَبعَ سمواتٍ طِباقا
عروسی این چنین جشنی چنین خوش
چنین جمعی همه زیبا و دلکش
نشسته منتظر یک خلدِ پر حور
که تا شه زاده کی آید بدان سور
مگر از شادئی آن شاه زاده
نشسته بود با جمعی بباده
ز بس کان شب بشادی کرد می‌نوش
وجودش بر دل او شد فراموش
بجست از جای سرافکنده در بر
خیال آن عروس افتاده در سر
دران غوغا ز مستی شد سواره
براند او از در دروازه باره
نه پیدا بود در پیشش طریقی
نه همبر در رکاب او رفیقی
مگر از دور دَیری دید عالی
منوّر از چراغ او را حوالی
چنان پنداشت آن سرمستِ مهجور
که آن قصر عروس اوست از دور
ولی آن دخمه گبران کرده بودند
که از هر سوی خیلی مرده بودند
دران دخمه چراغی چند می‌سوخت
دل آتش پرستان می بر افروخت
نهاده بود پیش دخمه تختی
بدان تخت اوفتاده شوربختی
یکی زن بود پوشیده کفن را
چو شه زاده بدید از دور زن را
چنان پنداشت از مستیِ باده
که اینست آن عروس شاه زاده
ز مستی پای از سر می‌ندانست
ره بام از ره در می‌ندانست
کفن از روی آن نو مرده برداشت
محلّ شهوتش را پرده برداشت
چو زیر آهنگ را در پرده افکند
زبان را در دهان مرده افکند
شبی در صحبتش بگذاشت تا روز
خوشی لب بر لبش میداشت تا روز
همه شب منتظر صد ماه پیکر
نشسته تا کی آید شاه از در
چو ناپیدا شد آن شه زادِ عالی
پدر را زو خبر دادند حالی
پدر بر خاست با خیلی سواران
بصحرا رفت همچون بیقراران
همه ارکانِ دولت در رسیدند
ز دور آن اسپ شهزاده بدیدند
پدر چون دید اسپ شاه زاده
نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده
پسر را دید با آن مرده بر تخت
بدلداری کشیده در برش سخت
چو خسرو با سپاه او را چنان دید
تو گفتی آتشی در قعرِ جان دید
پسر چون پارهٔ با خویش آمد
شهش با لشکری در پیش آمد
گشاد از خوابِ مستی چشم حالی
بدید آن خلوت و آن جای خالی
گرفته مردهٔ راتنگ در بر
ستاده بر سر او شاه و لشکر
بجای آورد آنچ افتاده بودش
همی بایست مرگ خویش زودش
چو الحق قصّهٔ ناکامش افتاد
ز خجلت لرزه بر اندامش افتاد
همه آن بود میَلش از دل پاک
که بشکافد زمین او را کند خاک
ولیکن کار چون افتاده بودش
نبود از خجلت و تشویر سودش
مرا هم هست صبر ای مرد غم خور
که تا آید ببالین تو لشکر
دران ساعت بدانی و به بینی
که با که کردهٔ این هم نشینی
چو ابرهیم در دین بت شکن باش
بتان آزری را راه زن باش
که ابرهیم چون آهنگِ آن کرد
خداوند جهانش امتحان کرد
ترا گر امتحان خواهند کردن
نگونسار جهان خواهند کردن

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی شه زادهٔ خورشید فر بود
که بینائی دو چشم پدر بود
هوش مصنوعی: یک نفر از نسل خورشید به دنیا آمده است که نور و بینایی پدرش را به ارث برده است.
مگر آن شاه بهرِ شاه زاده
عروسی خواست داد حُسن داده
هوش مصنوعی: مگر آن پادشاه برای پسرش عروسی خواست، که زیبایی را به او بخشید.
بخوبی در همه عالم مَثَل بود
سر خوبان نقّاش ازل بود
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که در سراسر جهان، زیبایی و خوبی به عنوان یک الگو شناخته شده‌اند و خالق آن زیبایی، خداوند است.
سرائی را مزّین کرد آن شاه
سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه
هوش مصنوعی: آن پادشاه، به خاطر آن ماهی که وجودش زیبا و دلنشین است، خانه‌ای را زینت بخشید که نه تنها یک سرای معمولی، بلکه بهشتی واقعی به شمار می‌رود.
سرائی پای تا سر حور در حور
ز بس مهر و ز بس مه نور در نور
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به زیبایی و جذابیت مکان یا وضعیتی اشاره می‌کند که پر از عشق و زیبایی است. حور به معناي زنان بهشتی و نور نشان‌دهنده‌ی روشنی و زیبایی است. به طور کلی، توصیف فضایی است که سرشار از محبت و زیبایی می‌باشد و همه‌چیز در آن به گونه‌ای هماهنگ و دلنشین است.
ز بس شمع معنبر روی در روی
معیّن گشته آن شب موی در موی
هوش مصنوعی: به خاطر روشنایی شمع، چهره‌ام به شمعی بدل شده و در آن شب، موهایم در هم تنیده‌اند.
ز بحر شعر وصَوت رود هر دم
خروش بحر و رود افتاده در هم
هوش مصنوعی: هر لحظه صدای دریا و رودخانه به هم می‌پیوندد و به صورت شعری زیبا و هماهنگ در می‌آید.
ز سوق سبع الوانش اتّفاقا
خَجِل سَبعَ سمواتٍ طِباقا
هوش مصنوعی: در بازار رنگ‌های مختلف، به طور ناگهانی، هفت آسمان به خاطر جمال و زیبایی‌اش شرمنده شدند.
عروسی این چنین جشنی چنین خوش
چنین جمعی همه زیبا و دلکش
هوش مصنوعی: این مراسم عروسی با این همه شادی و زیبایی، و جمع دوستان و آشنایان دلپذیر و دل‌انگیز است.
نشسته منتظر یک خلدِ پر حور
که تا شه زاده کی آید بدان سور
هوش مصنوعی: نشسته‌ام منتظر یک بهشت پر از زیبایی‌ها، تا ببینم کی پسر شاه به این مهمانی می‌آید.
مگر از شادئی آن شاه زاده
نشسته بود با جمعی بباده
هوش مصنوعی: آیا به جز شادی آن شاهزاده که در کنار جمعی از دوستانش مشغول نوشیدن بود، چیز دیگری وجود داشت؟
ز بس کان شب بشادی کرد می‌نوش
وجودش بر دل او شد فراموش
هوش مصنوعی: به علت شادمانی و خوشی در شب، او آن‌قدر می‌نوشد که وجودش برای دلش به فراموشی سپرده می‌شود.
بجست از جای سرافکنده در بر
خیال آن عروس افتاده در سر
هوش مصنوعی: از جایی که ناراحت بود، بلند شد و به یاد آن دختر زیبایی که در فکرش بود، دلش شاد شد.
دران غوغا ز مستی شد سواره
براند او از در دروازه باره
هوش مصنوعی: در میان هیاهو و شلوغی، او از شدت شادی و مستی، بر اسبی سوار شده و از دروازه خارج می‌شود.
نه پیدا بود در پیشش طریقی
نه همبر در رکاب او رفیقی
هوش مصنوعی: هیچ راهی در پیش او مشخص نبود و هیچ دوستی در کنار او نبود که همراهی‌اش کند.
مگر از دور دَیری دید عالی
منوّر از چراغ او را حوالی
هوش مصنوعی: آیا به دور Something روشنایی خاصی می‌بینم که از نور آن، اطرافش را روشن کرده است؟
چنان پنداشت آن سرمستِ مهجور
که آن قصر عروس اوست از دور
هوش مصنوعی: آن سرمست و دور افتاده تصور می‌کرد که آن قصر، عروس اوست.
ولی آن دخمه گبران کرده بودند
که از هر سوی خیلی مرده بودند
هوش مصنوعی: اما آن مکانی که زرتشتیان ساخته بودند، به گونه‌ای بود که از هر طرف، بسیار خاموش و بی‌جان به نظر می‌رسید.
دران دخمه چراغی چند می‌سوخت
دل آتش پرستان می بر افروخت
هوش مصنوعی: در آن مکان تاریک، چند چراغ روشن بود که دل‌های عاشقان آتش را به شعله کشید.
نهاده بود پیش دخمه تختی
بدان تخت اوفتاده شوربختی
هوش مصنوعی: او تختی را در مقابل دخمه‌ای قرار داده بود که آن تخت به خاطر بدبختی بر زمین افتاده بود.
یکی زن بود پوشیده کفن را
چو شه زاده بدید از دور زن را
هوش مصنوعی: یک زن که در حالتی پوشیده و با کفن به نظر می‌رسید، وقتی شاهزاده او را از دور دید.
چنان پنداشت از مستیِ باده
که اینست آن عروس شاه زاده
هوش مصنوعی: او از شدت شوق و سرمستی ناشی از نوشیدنی، خیال کرده که این همان عروس زیبای شاهزاده است.
ز مستی پای از سر می‌ندانست
ره بام از ره در می‌ندانست
هوش مصنوعی: نابخردی ناشی از مستی باعث می‌شود که شخص نتواند تفاوت بین جهت‌ها را تشخیص دهد؛ اما او هنوز می‌تواند راهی را که به میخانه می‌برد، شناسایی کند.
کفن از روی آن نو مرده برداشت
محلّ شهوتش را پرده برداشت
هوش مصنوعی: پوشش از روی آن مرده تازه برداشت و مکان لذت او را نمایان کرد.
چو زیر آهنگ را در پرده افکند
زبان را در دهان مرده افکند
هوش مصنوعی: وقتی نغمه‌ای به‌طور زیر و در خفایی اجرا می‌شود، کلام را در دل و جان کسی که خاموش است، می‌اندازد.
شبی در صحبتش بگذاشت تا روز
خوشی لب بر لبش میداشت تا روز
هوش مصنوعی: یک شب را در صحبت او گذرانید و تا صبح خوشی را بر لب او مشاهده می‌کرد.
همه شب منتظر صد ماه پیکر
نشسته تا کی آید شاه از در
هوش مصنوعی: شخصی در تمام شب منتظر است تا ببیند که آیا معشوقش از در می‌آید یا نه، با احساس اشتیاق و امیدی وصف‌نشدنی برای دیدن او.
چو ناپیدا شد آن شه زادِ عالی
پدر را زو خبر دادند حالی
هوش مصنوعی: وقتی آن شاهزاده با شخصیت و بزرگوار ناپدید شد، خبرش را به پدرش رساندند.
پدر بر خاست با خیلی سواران
بصحرا رفت همچون بیقراران
هوش مصنوعی: پدر از جا برخاست و با جمعی از سواران به بیابان رفت، مانند کسانی که در انتظار و نگرانی هستند.
همه ارکانِ دولت در رسیدند
ز دور آن اسپ شهزاده بدیدند
هوش مصنوعی: همه عناصر و مسئولان حکومت از دور همدیگر را دیدند و به آن اسب شاهزاده توجه کردند.
پدر چون دید اسپ شاه زاده
نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده
هوش مصنوعی: وقتی پدر دید که اسب شاه‌زاده در آنجا ایستاده است، از اسب پیاده شد.
پسر را دید با آن مرده بر تخت
بدلداری کشیده در برش سخت
هوش مصنوعی: پسر را دید که کنارش دراز کشیده و با آرامش و محبت در آغوش آن مرده نشسته است.
چو خسرو با سپاه او را چنان دید
تو گفتی آتشی در قعرِ جان دید
هوش مصنوعی: زمانی که خسرو را با سپاهش مشاهده کرد، به نظر می‌رسید که آتشی در عمق وجودش می‌سوزد.
پسر چون پارهٔ با خویش آمد
شهش با لشکری در پیش آمد
هوش مصنوعی: پسر با تکه‌ای از خود به سوی پدرش رفت، و پدرش با گروهی از سربازان در پیشگاه او حاضر شد.
گشاد از خوابِ مستی چشم حالی
بدید آن خلوت و آن جای خالی
هوش مصنوعی: چشم از خوابِ مستی گشود و دید که آن مکان خلوت و بی‌کسی است.
گرفته مردهٔ راتنگ در بر
ستاده بر سر او شاه و لشکر
هوش مصنوعی: مرده‌ای که در راه مانده است، در آغوش گرفته شده و در بالای سر او شاه و سپاه ایستاده‌اند.
بجای آورد آنچ افتاده بودش
همی بایست مرگ خویش زودش
هوش مصنوعی: او باید به سرعت جانش را نجات می‌داد از آنچه برایش پیش آمده بود.
چو الحق قصّهٔ ناکامش افتاد
ز خجلت لرزه بر اندامش افتاد
هوش مصنوعی: زمانی که حقیقت ناکامی او برملا شد، از شرم بدنش به لرزه درآمد.
همه آن بود میَلش از دل پاک
که بشکافد زمین او را کند خاک
هوش مصنوعی: تمامی آنچه که در دل او وجود دارد، نشانه‌ای از پاکی است که می‌تواند شکاف‌هایی در زمین ایجاد کند و او را به خاک تبدیل کند.
ولیکن کار چون افتاده بودش
نبود از خجلت و تشویر سودش
هوش مصنوعی: اما چون کار انجام شده بود، از خجالت و واماندگی دیگر فایده‌ای نداشت.
مرا هم هست صبر ای مرد غم خور
که تا آید ببالین تو لشکر
هوش مصنوعی: من هم مانند تو صبوری دارم، ای مرد غمگین. باید صبر کنی تا وقتی که دشمنان به سرت بیفتند و به تو حمله کنند.
دران ساعت بدانی و به بینی
که با که کردهٔ این هم نشینی
هوش مصنوعی: در آن لحظه متوجه خواهی شد و خواهی دید که با چه کسی هم‌نشینی کرده‌ای.
چو ابرهیم در دین بت شکن باش
بتان آزری را راه زن باش
هوش مصنوعی: همچون ابراهیم که بت‌ها را شکننده بود، در دین خود استوار باش و در برابر بت‌های آزری، مانع و راه نشان باش.
که ابرهیم چون آهنگِ آن کرد
خداوند جهانش امتحان کرد
هوش مصنوعی: زمانی که ابراهیم تصمیم به انجام کاری گرفت، خداوند جهان او را مورد آزمایش قرار داد.
ترا گر امتحان خواهند کردن
نگونسار جهان خواهند کردن
هوش مصنوعی: اگر بخواهند تو را آزمایش کنند، جهان را به هم خواهند ریخت.