(۳) حکایت مأمون خلیفه با غلام
غلامی داشت مأمون خلیفه
کزو مهمل نماندی یک لطیفه
چو خورشیدی به نیکوئی جمالش
خلایق جمله مایل بر وصالش
خَم زلفش که دام عنبرین داشت
همه هندوستان در زیر چین داشت
بلی گر زلفِ او در چین نبودی
نثارش نافهٔ مشکین نبودی
چه گویم ز ابروی همچون کمانش
که زاغی بود زلف دلستانش
ز عشق ثُقبهٔ لعلش ز لولو
هزاران ثُقبه در دل مانده هر سو
در آن ثُقبه چرا و چون نگنجد
که از تنگی نَفَس بیرون نگنجد
ز دیری گه مگر میخواست مأمون
که آید آن غلام از پوست بیرون
که تا مأمون بداند کان پری چهر
قدم چون میزند با شاه در مهر
دلش در مهر مامونست یا نه
ز خطّ عهد بیرونست یا نه
بمعشوقی وفای عشق دارد
باستحقاق جای عشق دارد
مگر قومی دلی پُر درد و پُر سوز
به بغداد آمدند از بصره فریاد
کامیر المؤمنین ما را دهد داد
که ماراست از امیر بصره فریاد
نه چندان ظلم کرد و ما کشیدیم
که دیدیم از کسی یا ما شنیدیم
اگر نستانی از وی داد ما تو
مشوّش گردی از فریادِ ما تو
نهان آن قوم را فرمود مأمون
که خواهید این غلامم را هم اکنون
مگر او در پذیرد این امیری
کند زین پس شما را دستگیری
ز شه درخواستند آن قوم آنگاه
که ما را این غلامت گر بود شاه
همه از حکم او دلشاد گردیم
ز ظلم آن امیر آزاد گردیم
نگه کرد آن زمان سوی غلام او
که تا در عهد عشق آید تمام او
غلام سیمبر را گفت مأمون
درین منصب چه میگوئی تو اکنون
اگر مرکب سوی آن خطه رانی
خطی بنویسمت در پهلوانی
غلم آنجایگه میبود خاموش
دلش آمد ز شوق بصره در جوش
بدانست آن زمان مأمون که آن ماه
بغایت فارغست از عشقِ آن شاه
دل مأمون ازان دلبر بگردید
ز کار آن نگارش سر بگردید
ز عشق او پشیمانی برآورد
وز آن حاصل پریشانی برآورد
بدل میگفت عشق من غلط بود
چه دانستم که معشوقی سقط بود؟
به دست خویشتن در جای خالی
بعامل نامهای بنوشت حالی
که چون آید غلام من بآنجا
خطی آرد بنام خود بر آنجا
چنان باید که کوی شهر و بازار
همه بصره بیارائی بیکبار
جُلاب آرید و در وی زهر آنگاه
برو ریزید و برگیریدش از راه
منادی گر زهر سو برنشانید
که میگویند واسپش میدوانید
که هرکش بر مَلِک مُلک اختیارست
سزای او بتر زین صد هزارست
چو حق از بهر خویشت آفریدست
برای قربِ خویشت آوریدست
بنگذارد تو مرد بی خبر را
که باشی یک نَفَس چیزی دگر را
وگر بگذاردت کارت فتادست
که صاعی خفیه در بارت نهادست
چرا میآید این رفتن گرانت
که میگوید خداوند جهانت
که گر آئی به پیش من رونده
باستقبالت آیم من دونده
خدا میخواندت تو خفته آخر
چرا میپائی ای آشفته آخر
کم از اشتر نهٔ ای مردِ درگاه
که بر بانگ درائی میرود راه
(۲) حکایت سلیمان علیه السلام و شادروانش: مگر یک روز میشد با سپاهی(۴) حکایت اصمعی با آن مرد صاحب ضیف و زنگی حادی: چنین گفت اصمعی پیر یگانه
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
غلامی داشت مأمون خلیفه
کزو مهمل نماندی یک لطیفه
هوش مصنوعی: مأمون خلیفه، غلامی داشت که او باعث شد هیچگاه کسورت و بیمحتوایی نداشته باشی و همیشه لبخند و شادی به همراه داشته باشی.
چو خورشیدی به نیکوئی جمالش
خلایق جمله مایل بر وصالش
هوش مصنوعی: او مانند خورشید با زیباییاش، همه مردم را به خود جلب کرده است و همه به سمت او تمایل دارند.
خَم زلفش که دام عنبرین داشت
همه هندوستان در زیر چین داشت
هوش مصنوعی: خَم موی او که همانند عطر خوشی است، تمامی هند را در زیر چین و چروک خود دارد.
بلی گر زلفِ او در چین نبودی
نثارش نافهٔ مشکین نبودی
هوش مصنوعی: اگر زلف زیبای او در هم نمیچرخید، دیگر عطر خوش نافهٔ مشکین او نمیتوانست منتشر شود.
چه گویم ز ابروی همچون کمانش
که زاغی بود زلف دلستانش
هوش مصنوعی: ابروی زیبای او همچون کمان است و موهای دلربایش شبیه به زاغی است.
ز عشق ثُقبهٔ لعلش ز لولو
هزاران ثُقبه در دل مانده هر سو
هوش مصنوعی: از عشق زیبایی دلربایش، هزاران زخم و جراحت در دلهای ما باقی مانده است.
در آن ثُقبه چرا و چون نگنجد
که از تنگی نَفَس بیرون نگنجد
هوش مصنوعی: در آن فضای محدود چرا و چگونه نمیتوان جا گرفت وقتی که تنگی نفس اجازه نمیدهد بیرون بیاییم؟
ز دیری گه مگر میخواست مأمون
که آید آن غلام از پوست بیرون
هوش مصنوعی: مدت زیادی است که شاید مأمون میخواست آن غلامی که در شرایط سختی قرار دارد، آزاد و رها شود.
که تا مأمون بداند کان پری چهر
قدم چون میزند با شاه در مهر
هوش مصنوعی: مأمون باید بداند که آن دختری با چهره زیبا چگونه با ناز و elegance قدم میزند، مانند کسی که با شاه در کنار مهر و محبت قرار دارد.
دلش در مهر مامونست یا نه
ز خطّ عهد بیرونست یا نه
هوش مصنوعی: آیا دلش هنوز در عشق مامون است یا اینکه از پیمان و محبت خارج شده است؟
بمعشوقی وفای عشق دارد
باستحقاق جای عشق دارد
هوش مصنوعی: عاشق، به معشوقی که به عشقش وفادار است، ارزش و مقام ویژهای میدهد.
مگر قومی دلی پُر درد و پُر سوز
به بغداد آمدند از بصره فریاد
هوش مصنوعی: گروهی از مردم با دلهای پر از درد و آتش در بغداد تجمع کردهاند و از بصره فریاد میزنند.
کامیر المؤمنین ما را دهد داد
که ماراست از امیر بصره فریاد
هوش مصنوعی: امیرالمؤمنین به ما کمک میکند و صدای ما را از طرف امیر بصره میشنود.
نه چندان ظلم کرد و ما کشیدیم
که دیدیم از کسی یا ما شنیدیم
هوش مصنوعی: ما تحمل ظلم زیادی نکردیم، بلکه به وضوح مشاهده کردیم که این ظلم از جانب کسی دیگر بر ما وارد شده است.
اگر نستانی از وی داد ما تو
مشوّش گردی از فریادِ ما تو
هوش مصنوعی: اگر از او چیزی نگیری، تو نباید از فریاد ما نگران باشی.
نهان آن قوم را فرمود مأمون
که خواهید این غلامم را هم اکنون
هوش مصنوعی: مأمون به آن قوم گفت که شما هم اکنون باید این جوان را در کنار خودتان داشته باشید.
مگر او در پذیرد این امیری
کند زین پس شما را دستگیری
هوش مصنوعی: اگر او این مقام را بپذیرد، از این پس میتواند از شما حمایت کند.
ز شه درخواستند آن قوم آنگاه
که ما را این غلامت گر بود شاه
هوش مصنوعی: گروهی از افراد از پادشاه درخواست کردند که اگر این غلام تو شاه باشد، ما چه خواهیم شد؟
همه از حکم او دلشاد گردیم
ز ظلم آن امیر آزاد گردیم
هوش مصنوعی: همه از دستور او خوشحال شدیم و از ستم آن فرمانروا رهایی یافتیم.
نگه کرد آن زمان سوی غلام او
که تا در عهد عشق آید تمام او
هوش مصنوعی: در آن زمان، به خدمتگزار خود نگریست که تا وقتی در عشق حضور داشته باشد، کامل شود.
غلام سیمبر را گفت مأمون
درین منصب چه میگوئی تو اکنون
هوش مصنوعی: مأمون از غلام سیمبر پرسید که در مورد این منصب چه نظری داری و اکنون چه میخواهی بگویی؟
اگر مرکب سوی آن خطه رانی
خطی بنویسمت در پهلوانی
هوش مصنوعی: اگر اسبم را به سوی آن منطقه برانم، برای تو دربارهٔ دلاوری و قهرمانی چیزی مینویسم.
غلم آنجایگه میبود خاموش
دلش آمد ز شوق بصره در جوش
هوش مصنوعی: غلام در جایی که به سکوت نشسته بود، دلش از شوق بصره به تپش درآمد.
بدانست آن زمان مأمون که آن ماه
بغایت فارغست از عشقِ آن شاه
هوش مصنوعی: مأمون متوجه شد که آن دختر به شدت از عشق آن پادشاه آزاد و رهایی دارد.
دل مأمون ازان دلبر بگردید
ز کار آن نگارش سر بگردید
هوش مصنوعی: دل مأمون از آن معشوق بگردید و به خاطر طرز نگارش او دلتنگ شد.
ز عشق او پشیمانی برآورد
وز آن حاصل پریشانی برآورد
هوش مصنوعی: از عشق او احساس پشیمانی به وجود آمد و از همین احساس، پریشانی و ناراحتی به دست آمد.
بدل میگفت عشق من غلط بود
چه دانستم که معشوقی سقط بود؟
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به اشتباهش در درک عشق اشاره میکند و میگوید که او فکر میکرد عشقش واقعی است، اما به مرور زمان متوجه شد که معشوقش شایستگی و ارزش آنچه را که او تصور میکرد نداشته است. در واقع، او به نوعی از فریب یا توهم در عشق اشاره میکند.
به دست خویشتن در جای خالی
بعامل نامهای بنوشت حالی
هوش مصنوعی: فردی در یک مکان خالی تصمیم میگیرد که نامهای بنویسد و این کار را با دقت و با توجه به احساسات و افکار خود انجام میدهد.
که چون آید غلام من بآنجا
خطی آرد بنام خود بر آنجا
هوش مصنوعی: وقتی که خدمتگزار من به آنجا برسد، نامهای با نام خود بر آنجا خواهد آورد.
چنان باید که کوی شهر و بازار
همه بصره بیارائی بیکبار
هوش مصنوعی: باید به گونهای باشد که همه جا، از کوچهها و بازارهای شهر، در یک لحظه زینت و زیبایی خاصی پیدا کند.
جُلاب آرید و در وی زهر آنگاه
برو ریزید و برگیریدش از راه
هوش مصنوعی: آب را آماده کنید و در آن زهر بریزید، سپس آن را بیرون بریزید و از مسیر دورش کنید.
منادی گر زهر سو برنشانید
که میگویند واسپش میدوانید
هوش مصنوعی: اگر کسی با صدای بلند از هر طرف خبرهایی را اعلام کند، به این معنی است که مردم هر کجا که باشند، به سمت آن صدا خواهند دوید.
که هرکش بر مَلِک مُلک اختیارست
سزای او بتر زین صد هزارست
هوش مصنوعی: هر فردی که در سلطنت و قدرت قرار دارد، مسئولیتهای خاصی بر عهده دارد. و مجازات او به مراتب بیشتر از آنچه که تصور میشود، خواهد بود.
چو حق از بهر خویشت آفریدست
برای قربِ خویشت آوریدست
هوش مصنوعی: وقتی که خداوند انسان را خلق کرد، هدف او نزدیک کردن انسان به خود بود.
بنگذارد تو مرد بی خبر را
که باشی یک نَفَس چیزی دگر را
هوش مصنوعی: اجازه بده که تو، که از واقعیت بیخبری، لحظهای به چیز دیگری فکر کنی.
وگر بگذاردت کارت فتادست
که صاعی خفیه در بارت نهادست
هوش مصنوعی: اگر به کارهایت رسیدگی نکنی و نگذاری آنها به خوبی پیش بروند، مانند این است که یک سنگین بار در پشت تو قرار دارد که تو را به جلو نمیگذارد.
چرا میآید این رفتن گرانت
که میگوید خداوند جهانت
هوش مصنوعی: چرا این رفتن که برایت دشوار است به سراغت میآید، در حالی که میگوید خدای تو بر همه چیز آگاه است؟
که گر آئی به پیش من رونده
باستقبالت آیم من دونده
هوش مصنوعی: اگر تو به سوی من بیایی، من با شوق و شتاب به استقبال تو میروم.
خدا میخواندت تو خفته آخر
چرا میپائی ای آشفته آخر
هوش مصنوعی: خدا تو را به خواب دعوت میکند، پس چرا بیدار میشوی، ای کسی که در هم و برهمی؟
کم از اشتر نهٔ ای مردِ درگاه
که بر بانگ درائی میرود راه
هوش مصنوعی: ای مرد درگاه، کمتر از شتری نیستی که بر سر در میرود و راه خود را پیدا میکند.
حاشیه ها
1388/03/05 18:06
رسته
بیت:12
علط: قافیه غلط است
درست: ؟
---
پاسخ: در منبع اولیه همین گونه است، منتظر میمانیم از دوستان هر کس به نسخهی چاپی دسترسی دارد درستش را برایمان بنویسد.
1391/06/17 09:09
م.
مصرع دوم بیت 12:
به بغداد آمدند از بصره یک روز
الهی نامه به تصحیح فؤاد روحانی