گنجور

(۱۰) حکایت شیخ ابوسعید با قمار باز

بصحرا رفت شیخ مهنه ناگاه
گروهی گرم رَو را دید در راه
که می‌رفتند بر یک شیوه یک جای
ازار پای چرمین کرده در پای
یکی را شاد بر گردن گرفته
بسی رندانش پیرامن گرفته
مگر پرسید آن شیخ زمانه
که کیست این مرد، گفتند ای یگانه
امیر جملهٔ اهل قمارست
که او در پیشهٔ خود مردِ کارست
ازو پرسید شیخ عالم افروز
که از چه یافتی این میری امروز
جوابش داد رند نانمازی
که من این یافتم از پاک بازی
بزد یک نعره شیخ و گفت دانی
که دارد پاک بازی را نشانی
امیرست و سرافراز جهانست
که کژبازی بلای ناگهانست
همه شیران که مرد راه بودند
جهان عشق را روباه بودند
بهُش رَو، نیک بنگر، با خبر باش
بلا می‌بارد اینجا، بر حذر باش
اگر داری سر گردن نهادن
برای جان فشانی تن نهادن
مسلَّم باشدت این پاک بازی
وگر نه ناقصی و نانمازی
اگر چون پاک بازان میکنی کار
چو عیسی سوزنی با خود بمگذار
اگر جز سوزنی با تو بهم نیست
جز آن سوزن حجابت بیش و کم نیست

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1398/01/05 16:04
میثم رییسیان

سلام.وقت بخیر.مطلبی مرتبط با این بیت خوندم. خواستم اطلاع رسانی کنم. به امید مفید بودن.
اگر چون پاکبازان می کنی کار
چو عیسی سوزنی با خویش مگذار
در برخی منابع نقل شده است که خدای تعالی جبرئیل را بفرستاد تا عیسی را از زندان هرادوس ملک بر گیرد بیرون برد و به آسمان چهارم برد و شبه او را بر قتال افکند. خلق درآمدند، قتال را دیدند بر هیئت عیسی! گفتند «عیسی خود تویی، مردمان را به جادوی هلاک کردی و می‌گویی عیسی در اینجا نیست» رسن در گردن به وی کردند و می‌کشیدند. وی فریاد می‌کرد که «من قتّالم نه عیسی»، سودش نداشت تا وی را بردار کردند و بکشتند. آن گه به شک شدند، گفتند «گر این عیسی بود قتّال کو، و گر قتّال بود عیسی کو؟». خدای او را به آسمان چهارم برد چون آنجا رسید ندا آمد فریشتگان را که: بنگرید تا با وی هیچ چیز از دنیا هست، گر نیست او را به آسمان هفتم برید. نگه کردند، با وی درزنی (سوزنی) یافتند در گریبان پلاسی که چهل سال بود تا آن را پوشیده داشت و آن وقت سه شبانروز بود تا عیسی هیچ چیز نخورده بود. چون آن درزن (سوزن) دیدند با وی، ندا آمد که عیسی را هم آنجا بدارید.