(۸) حکایت ابراهیم ادهم با خضر علیه السلام
نشسته بود ابراهیمِ ادهم
پس و پیشش غلامان دست بر هم
یکی تاج مرصّع بر سر او
بغلطاقی مغرّق در بر او
درآمد خضر بی فرمان در ایوان
بصورة چون یکی مرد شُتُربان
غلامان را ز بیمش دم فرو شد
کسی کو را بدید از هم فرو شد
چو ابرهیم او را دید ناگاه
بدو گفتا کِه دادت ای گدا راه؟
خضر گفتا که نبوَد جایم اینجا؟
رباطیست این، فرو میآیم اینجا
زبان بگشاد ابراهیمِ ادهم
که هست این قصرِ سلطان معظّم
رباطش از چه میخوانی تو غافل
مگر دیوانهٔ ای مردِ عاقل
زبان بگشاد خضر و گفت ای شاه
کرا بودست اوّل این وطنگاه
چنین گفت او که اوّل راه اینجا
فلانی بود دایم شاه اینجا
ز بعد او فلانی پس فلانی
کنون اینجا منم شاه جهانی
خضر گفتش که گر شه را خبر نیست
رباط اینست و بس، چیزی دگر نیست
چو میآیند و میگذرند پیوست
نشستن در رباطی چون دهد دست؟
چو پیش از تو بسی شاهان گذشتند
نکو خواهان و بد خواهان گذشتند
ترا هم نیز جان خواهان درآیند
وزین کهنه رباطت در ربایند
درین کهنه رباط آسودنت چیست
نه زینجائی تو، اینجا بودنت چیست
چو ابراهیم این بشنید در گشت
چو گوئی زین سخن زیر و زبر گشت
روان شد خضر و او از پی دوان شد
ز دام خضر بیرون کی توان شد
بسی سوگند دادش کای جوانمرد
قبولم کن کنون گر میتوان کرد
چو تخمی در دلم کِشتی نهانی
کنون آبی بده ای زندگانی
بگفت این وز قفای او روان شد
که تا مردی ز مردان جهان شد
رباط کهنهٔ دنیا برانداخت
جهانداری بدرویشی درانداخت
بزرگانی که سِرّ فقر دیدند
بملک نقد درویشی خریدند
ز نقش پادشائی باز رستند
بمعنی از گدائی باز رستند
که گرچه ملکِ دُنیی پادشائیست
ولی چون بنگری اصلش گدائیست
(۷) حکایت پادشاه و انگشتری: جهان را پادشاهی پاکدین بود(۹) حکایت محمود با درویش بر سر راه: مگر محمود میشد با سپاهی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
نشسته بود ابراهیمِ ادهم
پس و پیشش غلامان دست بر هم
هوش مصنوعی: ابراهیم ادهم نشسته بود و در اطرافش غلامان با احترام دست به هم گذاشته بودند.
یکی تاج مرصّع بر سر او
بغلطاقی مغرّق در بر او
هوش مصنوعی: آدمی با شکوه و زیبایی است که تاج زینتی بر سر دارد و در دنیایی پر از زینت و زیبا زندگی میکند.
درآمد خضر بی فرمان در ایوان
بصورة چون یکی مرد شُتُربان
هوش مصنوعی: خضر در ایوان بدون اجازه وارد شد و مانند مردی پرشور و پر انرژی به نظر میرسید.
غلامان را ز بیمش دم فرو شد
کسی کو را بدید از هم فرو شد
هوش مصنوعی: بعضی از افراد به خاطر ترس از او، حتی جرأت صحبت کردن ندارند و زمانی که او را میبینند، از هم میپاشند و ناتوان میشوند.
چو ابرهیم او را دید ناگاه
بدو گفتا کِه دادت ای گدا راه؟
هوش مصنوعی: وقتی ابراهیم او را ناگهان دید، به او گفت: «ای گدا، چه کسی به تو راه داد؟»
خضر گفتا که نبوَد جایم اینجا؟
رباطیست این، فرو میآیم اینجا
هوش مصنوعی: خضر گفت: اینجا جای من نیست. اینجا یک محلی برای استراحت است و من به اینجا میآیم.
زبان بگشاد ابراهیمِ ادهم
که هست این قصرِ سلطان معظّم
هوش مصنوعی: ابراهیم ادهم زبان به سخن گشود و پرسید: این کاخ متعلق به چه سلطانی است؟
رباطش از چه میخوانی تو غافل
مگر دیوانهٔ ای مردِ عاقل
هوش مصنوعی: چرا به چیزهایی که مهم نیستند توجه میکنی؟ آیا دیوانهای، ای مردِ عاقل؟
زبان بگشاد خضر و گفت ای شاه
کرا بودست اوّل این وطنگاه
هوش مصنوعی: خضر زبانش را گشود و گفت: ای پادشاه، نخستین کسی که این سرزمین را به خود اختصاص داد، کیست؟
چنین گفت او که اوّل راه اینجا
فلانی بود دایم شاه اینجا
هوش مصنوعی: او گفت که در آغاز، در اینجا کسی به نام فلانی همیشه پادشاه بوده است.
ز بعد او فلانی پس فلانی
کنون اینجا منم شاه جهانی
هوش مصنوعی: از زمانی که او رفت، فردی دیگر به جای او آمده است و حالا من در اینجا هستم که پادشاه جهانی هستم.
خضر گفتش که گر شه را خبر نیست
رباط اینست و بس، چیزی دگر نیست
هوش مصنوعی: خضر به او گفت که اگر حاکم چیزی نمیداند، همین مکان کافی است و هیچ چیز دیگری لازم نیست.
چو میآیند و میگذرند پیوست
نشستن در رباطی چون دهد دست؟
هوش مصنوعی: وقتی مردم میآیند و میروند، چرا باید در جایی ثابت بمانیم و منتظر بمانیم؟ زندگی همیشه در حال تغییر و گذر است.
چو پیش از تو بسی شاهان گذشتند
نکو خواهان و بد خواهان گذشتند
هوش مصنوعی: پیش از تو بسیاری از شاهان آمده و رفتهاند، چه کسانی که نیکوکار بودند و چه کسانی که بدکار.
ترا هم نیز جان خواهان درآیند
وزین کهنه رباطت در ربایند
هوش مصنوعی: همچون تو همواره افرادی هستند که به دنبال جلب توجه و محبت تو میآیند و از این مکان کهنه و قدیمی که تو در آن هستی، به سمت تو جذب میشوند.
درین کهنه رباط آسودنت چیست
نه زینجائی تو، اینجا بودنت چیست
هوش مصنوعی: در این مکان قدیمی، چه چیزی تو را آرام میکند؟ اینجا که جای تو نیست، پس چرا اینجا هستی؟
چو ابراهیم این بشنید در گشت
چو گوئی زین سخن زیر و زبر گشت
هوش مصنوعی: زمانی که ابراهیم این حرفها را شنید، حالتی پیدا کرد که گویا تمام وجودش تحت تأثیر قرار گرفته و همه چیز برایش تغییر کرد.
روان شد خضر و او از پی دوان شد
ز دام خضر بیرون کی توان شد
هوش مصنوعی: خضر از این دنیا رفته و دیگر نمیتوان به او رسید، چون کسی که از مهر و محبت او جدا شده، دیگر نمیتواند به آسانی به او پیوست کند.
بسی سوگند دادش کای جوانمرد
قبولم کن کنون گر میتوان کرد
هوش مصنوعی: او بارها به جوانمرد سوگند داد که مرا بپذیر، حالا اگر ممکن است این کار را انجام بده.
چو تخمی در دلم کِشتی نهانی
کنون آبی بده ای زندگانی
هوش مصنوعی: در دل من مانند دانهای که بهطور پنهانی کاشتهای، حالا به من زندگی بده و مرا سیراب کن.
بگفت این وز قفای او روان شد
که تا مردی ز مردان جهان شد
هوش مصنوعی: او گفت که او به دنبال این فرد روانه شد تا این که او به یکی از مردان بزرگ و برجستهی جهان تبدیل شود.
رباط کهنهٔ دنیا برانداخت
جهانداری بدرویشی درانداخت
هوش مصنوعی: دنیا با همهی کهنگی و زشتیاش را کنار گذاشت و یک شخص درویش و بیادعا متولد شد که حکمرانی را به دست گرفت.
بزرگانی که سِرّ فقر دیدند
بملک نقد درویشی خریدند
هوش مصنوعی: بزرگان و افراد نامدار، راز و حقیقت فقر را درک کردند و به این نتیجه رسیدند که ثروت واقعی در داشتن روح و روحیهی زاهدانه است، نه در داراییهای مادی. بنابراین، آنها جایگاه و مقام مادی خود را به خاطر درک عمیقتری که از زندگی داشتند، رها کردند و به سبک زندگی ساده درویشان روی آوردند.
ز نقش پادشائی باز رستند
بمعنی از گدائی باز رستند
هوش مصنوعی: افرادی که به مقام و جایگاه بلندی دست یافتهاند، از وضعیت ناداری و بیپناهی دور شده و به قدرت و سلطه رسیدهاند.
که گرچه ملکِ دُنیی پادشائیست
ولی چون بنگری اصلش گدائیست
هوش مصنوعی: هرچند که حکومت و سلطنت در دنیا بسیار با عظمت و باارزش به نظر میرسد، ولی اگر به ریشه و اساس آن نگاه کنی، متوجه میشوی که درواقع به فقر و نیازمندی وابسته است.