(۱۲) حکایت محمد عیسی با دیوانه
محمد ابن عیسی کز لطیفه
سبق بُرد از ندیمان خلیفه
مگر میرفت بر رخشی نشسته
سر افساری مرصّع تنگ بسته
غلامانش شده یک سر سواره
همه بغداد مانده در نظاره
ز هر کُنجی یکی میگفت این کیست
که بس با زینت و با زیب و بازیست
بره میرفت زالی با عصائی
چنین گفتا که کیست این مبتلائی
که حقّ از حضرتش مهجور کردست
بمکر از پیشِ خویشش دور کردست
که گر از خویش معزولش نکردی
بدین بیهوده مشغولش نکردی
شنید این راز مرد از هوشیاری
فرود آمد ازان مرکب بزاری
مُقّر آمد که حال من چنانست
که شرحش پیرزن را در زبانست
بگفت این و بتوبه راه برداشت
بکلّی دل ز مال و جاه برداشت
نگونساری خویشش چون یقین شد
بکُنجی رفت و از مردانِ دین شد
بسی تو خواجگی کردی نهانی
گدائی، خواجگی کردن ندانی
بیک جَو چو نداری حکم بر خویش
که نتوانی جَوی دادن بدرویش
چو نتوانی که برخود حکم رانی
چگونه بر کسی دیگر توانی
(۱۱) حکایت سلطان محمود با ایاز: مگر سلطان دین محمود یک روز(۱۳) حکایت سلطان محمود که با دیوانه نشست: بر دیوانهٔ محمود بنشست
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.