(۸) حکایت پیر عاشق با جوان گازر
جوانی سرو بالا بود چون ماه
ز مهر او جهانی گشته گمراه
بخود از پیشه او راگازری بود
همیشه کارِاو خود دلبری بود
چو خَم دادی سر زلف زِرِه وار
میان گازری گشتی سیه دار
چو بهر کار میزر بر میان زد
میان آب آتش در جهان زد
اگر جامه زدی در آب بر سنگ
گرفتی عاشقان را جامه در جنگ
همه عشّاق را آهنگِ او بود
بیک ره دست زیر سنگِ او بود
یکی پیر اوفتادش عاشق زار
ز عشقش گشت سرگردان چو پرگار
چنان درکارِ آن برنا زبون گشت
که عقل پیرِ او عین جنون گشت
ز عشق روی او پشتش دو تاشد
دلش گردابِ دریای بلا شد
بآخر خویشتن را وقفِ او کرد
همه کاری بجای او نکو کرد
اگر روزی ندیدی چهرهٔ او
ز سوز دل برفتی زهرهٔ او
بمزدوری شدی هر روز و آنگاه
فتوح خود بدو دادی شبانگاه
همی هرچیز کو را دست دادی
بدان سیمین بر سرمست دادی
مگر با پیر برنا گفت روزی
که چون هر ساعتت بیشست سوزی
نخواهد گشت کار تو چنین راست
زر بسیار خواهم کرد درخواست
ترا نیست از زر بسیار چاره
که سیر آمد دلم زین پاره پاره
زبان بگشاد پیر و گفت ای دوست
ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست
مرا بفروش و زر بستان و برگیر
تو خوش باش و کم این بیخبر گیر
بسوی مصر بردش آن جوان زود
یکی نخّاس خانه در میان بود
مگر کرسی نهادن رسم آنجاست
که بنشیند فروشنده بر او راست
بر آن کرسی نشست آن تازه برنا
ستاد آنجایگه آن پیر برپا
چنین گفت ای عجب آن پیرِ مدهوش
که هرگز نکنم آن لذّت فراموش
که شخصی زان جوان پرسید آنگاه
که هست این بندهٔ تو بر سر راه؟
جوابش داد آن برنا ز کرسی
که هست او بندهٔ من می چه پرسی
کدامین نعمتی دانی تو زان بیش
که خواند کردگارت بندهٔخویش
تو آن دم از خدا دل زنده گردی
که جاویدش بصد جان بنده گردی
مگردر مصر مردی بود مرده
پسر در روزِ مرگش عهد کرده
که یک بنده کند بر گورش آزاد
خرید آن پیر را حالی و زر داد
بگور آن پدر آزاد کردش
بسی زر دادش و دلشاد کردش
بدو گفتا اگر خواهی هم اینجا
نگردد مالِ ما از تو کم اینجا
وگر آن خواجهٔ پیشینه خواهی
برَو کازاد خویش و پادشاهی
دوان شد پیر و سر سوی جوان داد
دگر ره دل بدست دلستان داد
نشد از پیشِ او غایب زمانی
که روشن دید از رویش جهانی
بصدق عشق نام او برآمد
همه کامی بکام او برآمد
اگر در عاشقی صادق نباشی
تو جز بر خویشتن عاشق نباشی
چنان باید کمال عشقِ جانان
که گر عمری روان گردد دُر افشان
ز معشوق تو گوید نقشِ تو راز
چنان دانی که آن دم کرد آغاز
(۷) حکایت آن درویش که آرزوی طوفان کرد: یکی پرسید ازان گستاخ درگاه(۹) حکایت مجنون با آن سائل که سؤال کرد: چنین گفتست مجنون آن یگانه
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
جوانی سرو بالا بود چون ماه
ز مهر او جهانی گشته گمراه
هوش مصنوعی: جوانی با قامت بلند و زیبا مانند ماه بود و زیبایی او باعث شده بود که دیگران در عشق او به اشتباه بیفتند و از راه صحیح خود دور شوند.
بخود از پیشه او راگازری بود
همیشه کارِاو خود دلبری بود
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که شخص همیشه در کارش احساس شگفتی و جذابیت دارد، و فعالیت او همیشه به نوعی زیبا و دلنشین است. در واقع، او با هر کاری که میکند، توانایی خاصی در جلب توجه و مهرورزی دارد.
چو خَم دادی سر زلف زِرِه وار
میان گازری گشتی سیه دار
هوش مصنوعی: زمانی که موهای سیاه و پیچیدهات را به طرف پایین فرستادی، مانند غمگینی که در دل آدمی جای دارد، به یک گازری (سیاه) تبدیل شدی.
چو بهر کار میزر بر میان زد
میان آب آتش در جهان زد
هوش مصنوعی: وقتی که کسی برای انجام کاری برمیخیزد، در میان راه با چالشهای بسیاری مواجه میشود؛ او مانند کسی است که در دنیای پر از مشکلات و تضادها، با نبرد و تلاش، به دنبال هدف خود میباشد.
اگر جامه زدی در آب بر سنگ
گرفتی عاشقان را جامه در جنگ
هوش مصنوعی: اگر در آب و در شرایط سخت تلاش کنی، عاشقان و افرادی که در جستجوی عشق هستند نیز باید در مواجهه با چالشها و نبردها، لباس و هویتی را انتخاب کنند که با شرایط جنگ سازگار باشد.
همه عشّاق را آهنگِ او بود
بیک ره دست زیر سنگِ او بود
هوش مصنوعی: تمام عاشقان به سمت او حرکت میکنند و در یک مسیر، زیر سایه او قرار دارند.
یکی پیر اوفتادش عاشق زار
ز عشقش گشت سرگردان چو پرگار
هوش مصنوعی: یک پیرمردی عاشق و دچار عشق شد و به شدت سرگردان گشت، مثل پرگاری که در دور خود میچرخد.
چنان درکارِ آن برنا زبون گشت
که عقل پیرِ او عین جنون گشت
هوش مصنوعی: به قدری در کار آن جوان زیبا مشغول شد که عقل سالخورده او به حماقت شبیه شد.
ز عشق روی او پشتش دو تاشد
دلش گردابِ دریای بلا شد
هوش مصنوعی: از عشق چهرهاش، دلش آشفته و گرفتار گرفتاریهای عمیق شده است.
بآخر خویشتن را وقفِ او کرد
همه کاری بجای او نکو کرد
هوش مصنوعی: در نهایت، او تمام وجود خود را برای او وقف کرد و هر کاری را به جای او به خوبی انجام داد.
اگر روزی ندیدی چهرهٔ او
ز سوز دل برفتی زهرهٔ او
هوش مصنوعی: اگر روزی چهرهٔ او را نبینی، به خاطر اندوه عمیق دل، دیگر طاقت دیدن زیباییاش را نخواهی داشت.
بمزدوری شدی هر روز و آنگاه
فتوح خود بدو دادی شبانگاه
هوش مصنوعی: تو هر روز در خدمت دیگران هستی و در نهایت، پاداش و موفقیت خودت را در یک شب به او میسپاری.
همی هرچیز کو را دست دادی
بدان سیمین بر سرمست دادی
هوش مصنوعی: هر چیزی که به دست کسی میسپاری، به همان میزان در سرش لذت و خوشی ایجاد میکند.
مگر با پیر برنا گفت روزی
که چون هر ساعتت بیشست سوزی
هوش مصنوعی: روزی با مردی باتجربه صحبت کردم و او به من گفت که هر لحظه از زندگیات پر از اشتیاق و احساس سوز و گداز است.
نخواهد گشت کار تو چنین راست
زر بسیار خواهم کرد درخواست
هوش مصنوعی: کار تو به این راحتی پیش نمیرود، من درخواست زیادی از تو دارم و خواستم که تلاش بیشتری بکنی.
ترا نیست از زر بسیار چاره
که سیر آمد دلم زین پاره پاره
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که ثروت و مال نمیتواند مشکل من را حل کند، زیرا دل من از این دلبستگی و جدایی خسته و دلزده شده است.
زبان بگشاد پیر و گفت ای دوست
ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست
هوش مصنوعی: پیر مرد زبان به سخن گشود و گفت: ای دوست، من چیزی جز تکهای از گوشت و پوست را نمیخواهم.
مرا بفروش و زر بستان و برگیر
تو خوش باش و کم این بیخبر گیر
هوش مصنوعی: مرا بفروش و پولش را بگیر و تو خوشحال باش، بیآنکه به من توجهی داشته باش.
بسوی مصر بردش آن جوان زود
یکی نخّاس خانه در میان بود
هوش مصنوعی: آن جوان زود به سمت مصر رفت و در میان راه یک آدم شیاد و دغلکار را دید.
مگر کرسی نهادن رسم آنجاست
که بنشیند فروشنده بر او راست
هوش مصنوعی: آیا در جایی که فروشنده بر کرسی نشسته، این کار درست و معمول است؟
بر آن کرسی نشست آن تازه برنا
ستاد آنجایگه آن پیر برپا
هوش مصنوعی: او بر روی آن کرسی نشسته و جوانی تازه نفس ایستاده است و در آنجا، پیرمردی نیز پابرجاست.
چنین گفت ای عجب آن پیرِ مدهوش
که هرگز نکنم آن لذّت فراموش
هوش مصنوعی: این عجیب است که آن پیر مست چنین گفت، که هرگز آن لذت را فراموش نخواهم کرد.
که شخصی زان جوان پرسید آنگاه
که هست این بندهٔ تو بر سر راه؟
هوش مصنوعی: شخصی از جوانی سوال کرد که آیا این بندهٔ تو در راه وجود دارد؟
جوابش داد آن برنا ز کرسی
که هست او بندهٔ من می چه پرسی
هوش مصنوعی: جواب جوان را آن شخص داد و گفت که او بنده من است، پس چرا از او سوال میکنی؟
کدامین نعمتی دانی تو زان بیش
که خواند کردگارت بندهٔخویش
هوش مصنوعی: کدام یک از نعمتها را میشناسی که ارزشمندتر است از این که خداوند تو را بنده خود قرار داده است؟
تو آن دم از خدا دل زنده گردی
که جاویدش بصد جان بنده گردی
هوش مصنوعی: تو زمانی زندهدل و شاداب خواهی شد که با تمام وجود و جان خود، برای خداوند زندگی کنی و خود را فدای او کنی.
مگردر مصر مردی بود مرده
پسر در روزِ مرگش عهد کرده
هوش مصنوعی: در مصر مردی بود که در روز مرگش با فرزندش پیمانی بسته بود.
که یک بنده کند بر گورش آزاد
خرید آن پیر را حالی و زر داد
هوش مصنوعی: یک نفر با سقوط خود در گور، میتواند آن پیرمرد را آزاد کند و به او حال و زندگیای با ارزش بدهد.
بگور آن پدر آزاد کردش
بسی زر دادش و دلشاد کردش
هوش مصنوعی: پدر او را به خاک سپرد و برایش پول بسیار داد و دلش را شاد کرد.
بدو گفتا اگر خواهی هم اینجا
نگردد مالِ ما از تو کم اینجا
هوش مصنوعی: او به او گفت: اگر میخواهی، بگذار اینجا مال و دارایی ما کم نشود.
وگر آن خواجهٔ پیشینه خواهی
برَو کازاد خویش و پادشاهی
هوش مصنوعی: اگر آن شخص صاحب نفوذ و مقام را میخواهی، باید از زندگی و روابط خودت و بدیهای دنیای پادشاهی فاصله بگیری.
دوان شد پیر و سر سوی جوان داد
دگر ره دل بدست دلستان داد
هوش مصنوعی: پیرمرد به سرعت به سمت جوان رفت و راهی دیگر برای دل خود پیدا کرد که به دلبرش رسید.
نشد از پیشِ او غایب زمانی
که روشن دید از رویش جهانی
هوش مصنوعی: هرگز نمیتوان از حضور او دور بود، زیرا وقتی که او را با چهرهای نورانی دید، دنیایی از زیبایی و روشنی را تجربه کرد.
بصدق عشق نام او برآمد
همه کامی بکام او برآمد
هوش مصنوعی: با صداقت در عشق، نام او برمیخیزد و تمام چیزهایی که مورد نظر اوست، محقق میشود.
اگر در عاشقی صادق نباشی
تو جز بر خویشتن عاشق نباشی
هوش مصنوعی: اگر در عشق خود واقعی نباشی، در واقع فقط به خودت عشق میورزی.
چنان باید کمال عشقِ جانان
که گر عمری روان گردد دُر افشان
هوش مصنوعی: عشق به معشوق باید به اندازهای کامل باشد که اگر عمر انسان به پایان برسد، همچنان به زیبایی و عطر عشق او ادامه یابد.
ز معشوق تو گوید نقشِ تو راز
چنان دانی که آن دم کرد آغاز
هوش مصنوعی: از معشوق تو میگوید که تصویر تو به گونهای است که در آن لحظه، آغاز یک راز را نشان میدهد.