گنجور

(۱۷) حکایت آن مرد که پیش فضل ربیع آمد

یکی پیری مشوّش روزگاری
بر فضل ربیع آمد بکاری
ز شرم وخجلت و درویشی خویش
ز عجز و پیری و بی‌خویشی خویش
سنانی تیز بود اندر عصایش
نهاد از بیخودی بر پشتِ پایش
روان شد خون ز پای فضل حالی
برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی
نزد دم تا سخن جمله بیان کرد
بلطفی قصّه زو بستد نشان کرد
چو پیر از پیشِ او خوش دل روان شد
ز زخمش فضل آنجا ناتوان شد
بزرگی گفت آخر ای خداوند
چرا بودی بدرد پای خرسند
یکی فرتوت پایت خسته کرده
تو گشته مستمع لب بسته کرده
چو از پای تو آخر خون روان شد
توان گفتن که از پس می‌توان شد
چنین گفت او که ترسیدم که آن پیر
خجل گردد خورد زان کار تشویر
ز جرم خویشتن در قهر ماند
ز حاجت خواستن بی بهر ماند
ز بار فقر چندان خواری او را
روا نبود چنین سرباری او را
زهی مهر و وفا و بُردباری
وفاداری نگر گر چشم داری
چنین فضلی که صد فصل ربیعست
ز فضل حق نه از فضل ربیعست
تو مردی ناجوانمردی شب و روز
اگر مردی جوانمردی در آموز
مجوی ای خاک چون آتش بلندی
چو توخاکی مشو آتش بتندی
اگر آن پیشگه می‌بایدت زود
درین ره خاکِ ره می‌بایدت بود

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی پیری مشوّش روزگاری
بر فضل ربیع آمد بکاری
هوش مصنوعی: روزی پیرمردی پر از اضطراب و نگرانی به فصل بهار آمد تا کاری انجام دهد.
ز شرم وخجلت و درویشی خویش
ز عجز و پیری و بی‌خویشی خویش
هوش مصنوعی: در حسرت و شرم و ناتوانی از وضعیت خود و ناتوانی و پیری‌ام غمگینم.
سنانی تیز بود اندر عصایش
نهاد از بیخودی بر پشتِ پایش
هوش مصنوعی: سنانی با تندی و تیزبینی در عصای خود، از بی‌خودی بر پشت پایش تکیه کرده بود.
روان شد خون ز پای فضل حالی
برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی
هوش مصنوعی: خون از پای علم و دانش جاری شد و حالتی سرخ و زرد بر آن سر بلند شد.
نزد دم تا سخن جمله بیان کرد
بلطفی قصّه زو بستد نشان کرد
هوش مصنوعی: به نزد دم، وقتی که همه چیز را با کلامش بیان کرد، به خاطر لطفی که داشت، داستان او را به شکل قابل توجهی معرفی کرد.
چو پیر از پیشِ او خوش دل روان شد
ز زخمش فضل آنجا ناتوان شد
هوش مصنوعی: وقتی که پیر از پیش او با دل خوش رفت، از اثر زخم او، فضل و توانایی در آنجا ناتوان گردید.
بزرگی گفت آخر ای خداوند
چرا بودی بدرد پای خرسند
هوش مصنوعی: یک بزرگ‌مرد پرسید: ای پروردگار، چرا چیزی که برای ما خوشایند نیست، در زندگی وجود دارد؟
یکی فرتوت پایت خسته کرده
تو گشته مستمع لب بسته کرده
هوش مصنوعی: یکی پیرمردی با پاهایی خسته به سراغ تو آمده، و تو به حالت شنونده‌ای بی‌صدا نشسته‌ای.
چو از پای تو آخر خون روان شد
توان گفتن که از پس می‌توان شد
هوش مصنوعی: وقتی که از تو خون به زمین ریخت، دیگر نمی‌توان گفت که از این پس می‌توان ایستاد و ادامه داد.
چنین گفت او که ترسیدم که آن پیر
خجل گردد خورد زان کار تشویر
هوش مصنوعی: او گفت که از این نگرانی دارم که آن پیرمرد خجالت‌زده شود و به خاطر آن کار ناپسند، آزرده خاطر گردد.
ز جرم خویشتن در قهر ماند
ز حاجت خواستن بی بهر ماند
هوش مصنوعی: به خاطر گناهان خود در قهر و خشم مانده و از درخواست کردن نیازهایش بی‌نصیب است.
ز بار فقر چندان خواری او را
روا نبود چنین سرباری او را
هوش مصنوعی: از بار فقر به قدری ذلت برای او قابل تحمل نبود که چنین سربار و تحت فشار باشد.
زهی مهر و وفا و بُردباری
وفاداری نگر گر چشم داری
هوش مصنوعی: به چه زیبایی و عظمت است عشق و وفاداری! اگر قدرت دیدن داشته باشی، این ویژگی‌ها را در آدم‌ها مشاهده کن.
چنین فضلی که صد فصل ربیعست
ز فضل حق نه از فضل ربیعست
هوش مصنوعی: این فضیلت و نعمت‌هایی که شبیه به بهار است، از لطف خداوند به ما رسیده و نه تنها از زیبایی‌های بهار ناشی می‌شود.
تو مردی ناجوانمردی شب و روز
اگر مردی جوانمردی در آموز
هوش مصنوعی: اگر واقعاً مرد هستی، باید جوانمردی را بیاموزی وگرنه در تمامی روز و شب فقط به نام مرد بودن، ناجوانمردی می‌کنی.
مجوی ای خاک چون آتش بلندی
چو توخاکی مشو آتش بتندی
هوش مصنوعی: ای خاک، به دنبال آتش نرو، زیرا همانگونه که آتش بر خاکی درخشان است، تو نیز نباید مانند آن آتش باشی.
اگر آن پیشگه می‌بایدت زود
درین ره خاکِ ره می‌بایدت بود
هوش مصنوعی: اگر آن راهنما و معلم نیاز دارد، باید زودتر در این مسیر با خاک و مشقت آشنا شوی.