(۱۴) حکایت شعبی و آن مرد که صعوۀ گرفته بود
چنین گفتست شعبی مردِ درگاه
که شخصی صعوهٔ بگرفت در راه
بدو آن صعوه گفت ازمن چه خواهی
وزین ساق و سر و گردن چه خواهی
گرم آزاد گردانی ز بندت
در آموزم سه حرف سودمندت
یکی در دست تو گویم ولیکن
دُوُم چو بر پَرم بر شاخِ ایمن
سیُم چون جای تیغِ کوه جویم
ز تیغ کوه آن با تو بگویم
بصعوه گفت بر گوی اوّلین راز
زبان بگشاد صعوه کرد آغاز
که هرچ از دست شد گر هست جانی
برو حسرت مخور هرگز زمانی
رها کردش بقول خویش از دست
که تا شد در زمان بر شاخ بنشست
دوم گفتا محالی گر شنیدی
مکن باور چون آن ظاهر ندیدی
بگفت این و روان شد تا سر کوه
بدو گفت ای ز بدبختی در اندوه
درونم بود دو گوهر قوی حال
که هر یک داشت وزن بیست مثقال
مرا گر کشتئی گوهر ترا بود
مرا از دست دادی بس خطا بود
دل آن مرد خونین شد ز غیرت
گرفت انگشت در دندانِ حیرت
بصعوه گفت باری آن سیُم حرف
بگو چون گشت بحر حسرتم ژرف
بدو گفتا نداری ذرّهٔ هوش
که شد دو حرفِ پیشینت فراموش
چو زان دو حرف نشنیدی یکی راست
سیُم را ازچه باید کرد درخواست
ترا گفتم مخور بر رفته حسرت
مکن باور محال ای پاک سیرت
تو بر رفته بسی اندوه خوردی
محالی گفتمت تصدیق کردی
دو مثقالم نباشد گوشت امروز
چهل مثقال دو دُرّ شب افروز
چگونه نقد باشد در درونم
ترا دیوانه میآید کنونم
بگفت این و بپرّید از سر کوه
بماند آن مرد در افسوس و اندوه
کسی کو از محال اندیشه دارد
شبانروزی تحیر پیشه دارد
قدم نتوان نهاد آنجا که خواهی
بفرمان رَو بفرمان کن نگاهی
که هر کو نه بامر حق قدم زد
چو شمع از سر برآمد تا که دم زد
(۱۳) مناجات آن بزرگ با حق تعالی: سحرگاهی بزرگی در مناجات(۱۵) حکایت زنبور با مور: یکی زنبور میآمد ز خانه
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چنین گفتست شعبی مردِ درگاه
که شخصی صعوهٔ بگرفت در راه
هوش مصنوعی: شعبی، مردی در دوانگاه، چنین گفت: شخصی در راه، یک جوجهتیغی (صعوه) را گرفت.
بدو آن صعوه گفت ازمن چه خواهی
وزین ساق و سر و گردن چه خواهی
هوش مصنوعی: پرندهای به او گفت: "از من چه خواستهای؟ و از این قامت و سر و گردن چه خواهی؟"
گرم آزاد گردانی ز بندت
در آموزم سه حرف سودمندت
هوش مصنوعی: اگر از بند خود آزاد شوی، سه حرف مفید را به تو میآموزم.
یکی در دست تو گویم ولیکن
دُوُم چو بر پَرم بر شاخِ ایمن
هوش مصنوعی: در اینجا یک فرد از محبت و توجهی که در دست دیگری دارد صحبت میکند، اما در عین حال در دلش نگرانی و اضطرابی از خطراتی که ممکن است او را تهدید کند، وجود دارد. او به نوعی به نیاز به امنیت و آرامش اشاره دارد.
سیُم چون جای تیغِ کوه جویم
ز تیغ کوه آن با تو بگویم
هوش مصنوعی: زمانی که من در جستجوی مکان تیز و برندهام که مانند تیغ کوه است، سعی میکنم آن را با تو در میان بگذارم.
بصعوه گفت بر گوی اوّلین راز
زبان بگشاد صعوه کرد آغاز
هوش مصنوعی: صدایی از پرندهای شنیده شد که به اولین راز زبان اشاره کرد و گفت که آغاز سخن را باز کرد.
که هرچ از دست شد گر هست جانی
برو حسرت مخور هرگز زمانی
هوش مصنوعی: اگر چیزی را از دست بدهی و هنوز زنده هستی، هرگز به آن حسرت نخور، چون زمان برای غم خوردن وجود ندارد.
رها کردش بقول خویش از دست
که تا شد در زمان بر شاخ بنشست
هوش مصنوعی: او با وعدهای که داده بود، او را رها کرد تا اینکه در گذر زمان بر شاخ نشسته و به زندگی جدیدی مشغول شد.
دوم گفتا محالی گر شنیدی
مکن باور چون آن ظاهر ندیدی
هوش مصنوعی: دومین نفر گفت: اگر شنیدی، باور نکن، چون چیزی را که ندیدهای، محال است.
بگفت این و روان شد تا سر کوه
بدو گفت ای ز بدبختی در اندوه
هوش مصنوعی: او این را گفت و به سمت کوه رفت. در آنجا به او گفت: "ای کسی که از بدبختی رنج میکشی، در غم و اندوه هستی."
درونم بود دو گوهر قوی حال
که هر یک داشت وزن بیست مثقال
هوش مصنوعی: درون من دو سنگ قیمتی قوی وجود داشت که هر کدام وزن بیست مثقال داشتند.
مرا گر کشتئی گوهر ترا بود
مرا از دست دادی بس خطا بود
هوش مصنوعی: اگر تو مرا بکشید، گوهر وجود تو نیز از دست رفته است. بنابراین، اگر چنین کاری کنی، به اشتباه بزرگی دست زدهای.
دل آن مرد خونین شد ز غیرت
گرفت انگشت در دندانِ حیرت
هوش مصنوعی: دل آن مرد از حس غیرت پر از کینه و ناراحتی شد و به حالت حیرت انگشتش را به دندان گرفت.
بصعوه گفت باری آن سیُم حرف
بگو چون گشت بحر حسرتم ژرف
هوش مصنوعی: بصعوه گفت: حال که حرفی برای گفتن نیست، دریاى اندوهم عمیق شده است.
بدو گفتا نداری ذرّهٔ هوش
که شد دو حرفِ پیشینت فراموش
هوش مصنوعی: به او گفتند که تو حتی کمی هم عقل نداری، زیرا که دو کلمهی قبلیات را فراموش کردی.
چو زان دو حرف نشنیدی یکی راست
سیُم را ازچه باید کرد درخواست
هوش مصنوعی: اگر از آن دو کلمه خبری نداشتی، حالا باید بدانیم که باید با این وضعیت چه کاری انجام دهیم.
ترا گفتم مخور بر رفته حسرت
مکن باور محال ای پاک سیرت
هوش مصنوعی: به تو گفتم که حسرت گذشته را نخور و ناامیدی را کنار بگذار، ای انسان نیکوکار.
تو بر رفته بسی اندوه خوردی
محالی گفتمت تصدیق کردی
هوش مصنوعی: تو به خاطر مشکلات زیادی ناراحتی کشیدهای، اما من به تو گفتم که این وضعیت غیرممکن است و تو هم قبول کردی.
دو مثقالم نباشد گوشت امروز
چهل مثقال دو دُرّ شب افروز
هوش مصنوعی: امروز اگر گوشت به اندازه چهل مثقال نباشد، ارزشش به دو دُرّ زیبای شب نمیرسد.
چگونه نقد باشد در درونم
ترا دیوانه میآید کنونم
هوش مصنوعی: در درون من، احساس تو به قدری قوی و عمیق است که نمیتوانم به درستی آن را توجیه کنم؛ همین موضوع باعث میشود که حالم از حالت طبیعی خارج شود و به نوعی دیوانگی برسم.
بگفت این و بپرّید از سر کوه
بماند آن مرد در افسوس و اندوه
هوش مصنوعی: او این را گفت و از بالای کوه پایین رفت، اما آن مرد در حسرت و ناراحتی باقی ماند.
کسی کو از محال اندیشه دارد
شبانروزی تحیر پیشه دارد
هوش مصنوعی: کسی که به امور غیرممکن فکر میکند، در هر لحظه در حیرت و سردرگمی به سر میبرد.
قدم نتوان نهاد آنجا که خواهی
بفرمان رَو بفرمان کن نگاهی
هوش مصنوعی: نمیتوانی به جایی بروی که میخواهی، پس به فرمان و خواستهات نگاه کن و بر طبق آن عمل کن.
که هر کو نه بامر حق قدم زد
چو شمع از سر برآمد تا که دم زد
هوش مصنوعی: کسی که به دستورات الهی عمل نمیکند، مانند شمعی است که وقتی به پایان میرسد، دیگر نوری از خود ندارد و خاموش میشود.