(۸) حکایت بزرجمهر با انوشیروان
چو از بوزرجمهر افتاد در خشم
دل کسری، کشیدش میل در چشم
معمایی فرستادند از روم
که گر آنجا کنند این راز معلوم
خراجش میفرستیم واگرنه
جفا بیند ز ما چیزی دگر نه
حکیمان را بهم بنشاند کسری
کسی زیشان نشد آگاهِ معنی
همه گفتند این راز سپهرست
چنین کار از پی بوزرجمهرست
برون از وی کسی نشناسد این راز
بپرسید این معمّا را ازو باز
حکیم رانده را نوشیروان خواند
بدان خواری عزیزش همچو جان خواند
حکایت کرد حالی آن معماش
که جز تو کس نیارد کرد پیداش
حکیمش گفت یک حمّام خواهم
وزان پس ساعتی آرام خواهم
تنم چون اعتدالی یافت یخ خواه
به یخ بر من نویس این قصّه آنگاه
که گرچه چشمِ من کورست امّا
بدین حیلت بگویم این معمّا
چنان کردند القصّه که او گفت
که تا گفت آن معمّا و نکو گفت
بغایت شادمان شد زو دل شاه
بدو گفتا که از من حاجتی خواه
حکیمش گفت چون این روی دیدی
که کورم کردی ومیلم کشیدی
کنون آن خواهم از تو ای سرافراز
که بس سرگشتهام چشمم دهی باز
شهش گفتا که من این کی توانم
تو خود دانی که من این میندانم
حکیمش گفت ای شاه سرافراز
چو نتوانی که چشم من دهی باز
مکن تندی ز کس چیزی ستان تو
که گر خواهی توانی دادش آن تو
چرا میبستدی چیزی که از عز
عوض نتوانی آن را داد هرگز
ترا هر یک نفس دُرّی عزیزست
وزین دُرّت گرامیتر چه چیزست
مده بر باد این گوهر ببازی
که گر خواهی که بازآری چه سازی
تو میباید که هر دم پیش آئی
تو هر دم تا بکی با خویش آئی
بنفشه چون نهٔ نرگس نبودی
چرا چون این و آن کور و کبودی
همه چون رعد بانگی بیدرنگی
همه چون بُرجِ عقرب کور و لنگی
ترا از تو هزاران پرده در پیش
چگونه ره بری یک ذرّه در خویش
تو بیخویشی اگر با خویش آئی
ز خیل پس روان در پیش آئی
نخواهندت بخود هرگز رها کرد
ترا بس عمر میباید قضا کرد
اگر روزی تو زینجا دور مانی
چرا بیگانه و مهجور مانی
یقین میدان که چون آن آشنائی
پدید آید نماند این جدائی
(۷) موعظه: چنین گفتست آن دانندهٔ پاک(۹) حکایت آن مرغ که در سالی چهل روز بیضه نهد: یکی مرغیست اندر کوه پایه
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو از بوزرجمهر افتاد در خشم
دل کسری، کشیدش میل در چشم
هوش مصنوعی: وقتی بوزرجمهر در دل کسری خشمگین شد، توجه او به سمت چشم کسری جلب شد.
معمایی فرستادند از روم
که گر آنجا کنند این راز معلوم
هوش مصنوعی: معما و راز و رمزهایی از روم فرستادهاند که اگر در آنجا این مسئله را به درستی حل کنند، حقیقت آشکار میشود.
خراجش میفرستیم واگرنه
جفا بیند ز ما چیزی دگر نه
هوش مصنوعی: ما مالیاتی که به او بدهکاریم را ارسال میکنیم، وگرنه اگر چیزی دیگر از ما دریافت نکند، به او ظلم خواهد شد.
حکیمان را بهم بنشاند کسری
کسی زیشان نشد آگاهِ معنی
هوش مصنوعی: کسری، حکیمان را گرد هم جمع کرد، اما هیچکس از آنها به درک واقعی موضوع نرسید.
همه گفتند این راز سپهرست
چنین کار از پی بوزرجمهرست
هوش مصنوعی: همه میگویند که این کار مربوط به رازهای آسمان است و این اتفاق به خاطر بوزرجمهر رخ داده است.
برون از وی کسی نشناسد این راز
بپرسید این معمّا را ازو باز
هوش مصنوعی: هیچکس جز او نمیتواند این راز را بشناسد. از او درباره این معما بپرسید.
حکیم رانده را نوشیروان خواند
بدان خواری عزیزش همچو جان خواند
هوش مصنوعی: نوشیروان، حکیم را که از جامعه رانده شده بود، به خاطر مقام و احترامی که برای او قائل بود، مانند جان و زندگی اش ارزشمند دانست.
حکایت کرد حالی آن معماش
که جز تو کس نیارد کرد پیداش
هوش مصنوعی: حکایت از حالتی میکند که هیچکس جز تو قادر به درک و فهم آن نیست.
حکیمش گفت یک حمّام خواهم
وزان پس ساعتی آرام خواهم
هوش مصنوعی: حکیم گفت که یک بار به حمام میروم و بعد از آن برای مدتی آرامش پیدا میکنم.
تنم چون اعتدالی یافت یخ خواه
به یخ بر من نویس این قصّه آنگاه
هوش مصنوعی: وقتی که وجودم به حالت تعادل رسید، بیتردید میتوانی در این شرایط، داستانی از عشق و شوق را برای من بنویسی.
که گرچه چشمِ من کورست امّا
بدین حیلت بگویم این معمّا
هوش مصنوعی: اگرچه چشمان من نابینا شدهاند، اما با این ترفند میتوانم این معما را بیان کنم.
چنان کردند القصّه که او گفت
که تا گفت آن معمّا و نکو گفت
هوش مصنوعی: آنچنان داستان پیش رفت که او تا زمانی که آن معما را بیان کرد، آن را گفت و خوب هم گفت.
بغایت شادمان شد زو دل شاه
بدو گفتا که از من حاجتی خواه
هوش مصنوعی: دل شاه به شدت شاد شد و به او گفت که هر چه خواستهای داری، بیان کن.
حکیمش گفت چون این روی دیدی
که کورم کردی ومیلم کشیدی
هوش مصنوعی: وقتی که این چهره را دیدی که مرا نابینایت کردهای و کشش میل را به من دادهای، حکیم به من گفت.
کنون آن خواهم از تو ای سرافراز
که بس سرگشتهام چشمم دهی باز
هوش مصنوعی: حالا میخواهم از تو ای بلندمرتبه، که به خاطر سردرگمیام، چشمانم را بگشایی و به من روشنی بدهی.
شهش گفتا که من این کی توانم
تو خود دانی که من این میندانم
هوش مصنوعی: او میگوید که من نمیدانم چه زمانی میتوانم این کار را انجام بدهم، و خودت بهتر میدانی که من به این موضوع آگاه نیستم.
حکیمش گفت ای شاه سرافراز
چو نتوانی که چشم من دهی باز
هوش مصنوعی: حکیم به شاه میگوید: ای پادشاه بزرگ و با افتخار، اگر نمیتوانی چشمان من را به حقیقت باز کنی و مرا روشن کنی، پس چشمان من را نخواهی داشت.
مکن تندی ز کس چیزی ستان تو
که گر خواهی توانی دادش آن تو
هوش مصنوعی: از کسی چیزی را با تندی نخواه، زیرا اگر بخواهی میتوانی آن چیز را از خودت به او بدهی.
چرا میبستدی چیزی که از عز
عوض نتوانی آن را داد هرگز
هوش مصنوعی: چرا چیزی را میبندی که هرگز نتوانی آن را با چیز ارزشمندی عوض کنی؟
ترا هر یک نفس دُرّی عزیزست
وزین دُرّت گرامیتر چه چیزست
هوش مصنوعی: هر نفس که تو را میبینم، تو برای من به عنوان یک گوهر ارزشمند هستی و از میان همه چیزهای گرانبهایی که وجود دارد، هیچ چیزی نمیتواند به ارزش تو برسد.
مده بر باد این گوهر ببازی
که گر خواهی که بازآری چه سازی
هوش مصنوعی: این سنگ قیمتی را بیهوده هدر نده، زیرا اگر بخواهی دوباره آن را به دست آوری، چه کار میکنی؟
تو میباید که هر دم پیش آئی
تو هر دم تا بکی با خویش آئی
هوش مصنوعی: تو باید هر لحظه به جلو بیایی، تا این که همیشه با خودت همراه باشی.
بنفشه چون نهٔ نرگس نبودی
چرا چون این و آن کور و کبودی
هوش مصنوعی: بنفشه که مانند نرگس نیست، چرا اینگونه کور و کبود است؟
همه چون رعد بانگی بیدرنگی
همه چون بُرجِ عقرب کور و لنگی
هوش مصنوعی: همه مانند رعد و برق، بیدرنگ صدا میزنند و مانند برج عقرب، نابینا و ناتوان هستند.
ترا از تو هزاران پرده در پیش
چگونه ره بری یک ذرّه در خویش
هوش مصنوعی: چطور میتوانی خودت را درون خودت پیدا کنی وقتی که هزاران پرده و مانع بین تو و وجود خودت وجود دارد؟
تو بیخویشی اگر با خویش آئی
ز خیل پس روان در پیش آئی
هوش مصنوعی: اگر تو خودت را گم کردهای، اگر به خود واقعیات برگردی، میتوانی به جمع دوستان و آشنایان بپیوندی و از آنها بهرهمند شوی.
نخواهندت بخود هرگز رها کرد
ترا بس عمر میباید قضا کرد
هوش مصنوعی: هرگز به تو اجازه نمیدهند که آزاد باشی، باید مدت زیادی را تحمل کنی و با سرنوشت خود کنار بیایی.
اگر روزی تو زینجا دور مانی
چرا بیگانه و مهجور مانی
هوش مصنوعی: اگر روزی از اینجا دور بشوی، چرا باید به احساس تنهایی و جدایی دچار شوی و به بیگانگی فکر کنی؟
یقین میدان که چون آن آشنائی
پدید آید نماند این جدائی
هوش مصنوعی: بدان که وقتی آن آشنایی واقعی و عمیق به وجود آید، این جدایی و دوری دیگر معنایی نخواهد داشت و برطرف خواهد شد.
حاشیه ها
1388/03/01 16:06
رسته
بیت: 2
غلط: معمتایی
درست: معمایی
----
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.