(۶) حکایت سلطان ملکشاه با پاسبان
شبی برفی عظیم افتاد در راه
سراپرده زده سلطان ملکشاه
ز سرما مرغ و ماهی آرمیده
همه در کوشَها سر درکشیده
براندیشید سلطان گفت امشب
غم سلطان که خواهد خورد یا رب
بباید رفت تا بینم نهفته
که در سرما بدین درکیست خفته
چو سلطان سر ازان خیمه بدر کرد
درو هم برف و هم سرما اثر کرد
ندید ازهیچ سو یک پاسبان را
مگر یک خفتهٔ بیدار جان را
قبائی از نمد افکند در بر
ز میخ خیمه بالش خاک بر سر
همه شب لالکا در پای مانده
ز دست برف بر یک جای مانده
ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو
اگر یک ذرّه دلسوزیت بودی
شبی آخر چنین روزیت بودی
ز بانگ پای سلطان مرد از راه
بجَست از جای و بانگی زد بران شاه
که هان تو کیستی شه گفت حالی
منم ای مهربان سلطانِ عالی
تو باری کیستی ای مرد کاری
که سلطان را چنین شب پاس داری
زبان بگشاد مرد و گفت ای شاه
منم مردی غریب بیوطنگاه
وطنگاهم به جز درگاه شه نیست
مرا جز خدمت شه هیچ ره نیست
مرا تا جان و تن همراه باشد
سرم آنجا که پای شاه باشد
شهش گفتا که فرمان دادمت من
عمیدی خراسان دادمت من
چو سلطان یک شب از مردی خبر یافت
ازو آن مرد نام معتبر یافت
اگر تو هم شبی بر درگه یار
بروز آری زهی دولت زهی کار
اگر یک شب به بیداری رسی تو
به سرحدّ وفاداری رسی تو
ز فقرت خلعتی بخشند جاوید
که یک یک ذرّه میبینی چو خورشید
گر آن دیده بدست آری زمانی
اگر کوری شوی صاحب قرانی
بزرگان را که شد کاری مهیّا
بچشم نیستی دیدند اشیا
چو چشم نیستی درکارت آید
شکر زهرت شود گل خارت آید
(۵) حکایت دیوانه که رازی با حق گفت: یکی دیوانهٔ کو بود در بند(۷) حکایت شیخ ابوسعید با معشوق خویش: فرستادست شیخ مهنه سه چیز
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شبی برفی عظیم افتاد در راه
سراپرده زده سلطان ملکشاه
هوش مصنوعی: یک شب برف سنگینی در راهی که به خیمه سلطان ملکشاه منجر میشود، افتاد.
ز سرما مرغ و ماهی آرمیده
همه در کوشَها سر درکشیده
هوش مصنوعی: در سرمای شدید، پرندگان و ماهیها همه در لانهها و آبگیرهای خود پنهان شده و کمترین نشانهای از خود نشان نمیدهند.
براندیشید سلطان گفت امشب
غم سلطان که خواهد خورد یا رب
هوش مصنوعی: سلطان اندیشیده است که امشب چه کسی غم او را خواهد خورد، خدایا!
بباید رفت تا بینم نهفته
که در سرما بدین درکیست خفته
هوش مصنوعی: باید رفت تا ببینم در دل این سرما چه افکار و احساساتی پنهان شده است.
چو سلطان سر ازان خیمه بدر کرد
درو هم برف و هم سرما اثر کرد
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه از خیمه بیرون آمد، هم برف و هم سرما بر آنجا تأثیر گذاشت.
ندید ازهیچ سو یک پاسبان را
مگر یک خفتهٔ بیدار جان را
هوش مصنوعی: در هیچ کجا نتوانستم نگهبانی ببینم، جز اینکه یک نفر با وجود خوابش، به جان خود هوشیار است.
قبائی از نمد افکند در بر
ز میخ خیمه بالش خاک بر سر
هوش مصنوعی: کسی که بر خودش پوششی از نمد انداخته و در زیر یک میخ خیمه نشسته، خاک بر سرش ریخته است. این تصویر نشاندهنده حالتی است که زیر فشار یا مشکلات قرار دارد و میتواند به معنای بیتوجهی یا غفلت نسبت به وضعیتش باشد.
همه شب لالکا در پای مانده
ز دست برف بر یک جای مانده
هوش مصنوعی: هر شب لالکا به علت برف، در یک نقطه مانده و نتوانسته است حرکت کند.
ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو
هوش مصنوعی: نمیدانم آیا شبی به خاطر عشق و درد تو، اینگونه در این درگاه حاضر شدهای.
اگر یک ذرّه دلسوزیت بودی
شبی آخر چنین روزیت بودی
هوش مصنوعی: اگر ذرهای هم نسبت به خودت احساس دلسوزی میکردی، در آخرین شب زندگیات، چنین حال و روزی نداشتی.
ز بانگ پای سلطان مرد از راه
بجَست از جای و بانگی زد بران شاه
هوش مصنوعی: صدای قدمهای شاه باعث ترس و فرار مرد از آنجا شد و او با صدای بلند از جوانمردی یاد کرد.
که هان تو کیستی شه گفت حالی
منم ای مهربان سلطانِ عالی
هوش مصنوعی: شخصی در حال صحبت است و میپرسد تو کیستی؟ او در پاسخ میگوید: منم، که در اینجا موجودی با عظمت و دوستداشتنی هستم.
تو باری کیستی ای مرد کاری
که سلطان را چنین شب پاس داری
هوش مصنوعی: کیستی تو ای مردی که چنین شجاعانه شب را برای حفاظت از سلطان سپری میکنی؟
زبان بگشاد مرد و گفت ای شاه
منم مردی غریب بیوطنگاه
هوش مصنوعی: مردی که ناشناس است و در بیسرزمینی به سر میبرد، زبان باز کرد و به شاه گفت: من هستم.
وطنگاهم به جز درگاه شه نیست
مرا جز خدمت شه هیچ ره نیست
هوش مصنوعی: در اینجا بیانگر این است که برای من هیچ راهی جز خدمت به پادشاه وجود ندارد و در واقع، هیچ محل و مکانی برای زندگیام جز دروازه پادشاه نیست.
مرا تا جان و تن همراه باشد
سرم آنجا که پای شاه باشد
هوش مصنوعی: تا زمانی که زندگی و بدن من وجود داشته باشد، ذهن و فکر من در جایی خواهد بود که پای شاه قرار دارد.
شهش گفتا که فرمان دادمت من
عمیدی خراسان دادمت من
هوش مصنوعی: شهش به من گفت که من به تو فرمان دادم و تو را عمیدی (مقام یا زمین) خراسان قرار دادم.
چو سلطان یک شب از مردی خبر یافت
ازو آن مرد نام معتبر یافت
هوش مصنوعی: روزی سلطان از مردی که شهرت خوبی داشت خبر شنید و نام او را شناخته و معتبر یافت.
اگر تو هم شبی بر درگه یار
بروز آری زهی دولت زهی کار
هوش مصنوعی: اگر تو هم یک شب در درگاه محبوب خود حاضر شوی، چه خوشبختی و چه افتخاری است.
اگر یک شب به بیداری رسی تو
به سرحدّ وفاداری رسی تو
هوش مصنوعی: اگر یک شب بیدار بمانی، به اوج وفا و پایبندی خواهی رسید.
ز فقرت خلعتی بخشند جاوید
که یک یک ذرّه میبینی چو خورشید
هوش مصنوعی: از فقر و تنگدستی، جامهای جاودانه به تو میدهند، که هر ذرهاش را میتوانی مانند خورشید ببینی.
گر آن دیده بدست آری زمانی
اگر کوری شوی صاحب قرانی
هوش مصنوعی: اگر روزی چشمانت را به دست بیاوری، ممکن است در آتیه نابینا شوی و به عنوان فردی صاحبِ علم و دانش شناخته شوی.
بزرگان را که شد کاری مهیّا
بچشم نیستی دیدند اشیا
هوش مصنوعی: بزرگان وقتی که کار مهمی آماده شد، به چشم نامرئی بودن اشیا نگاه کردند.
چو چشم نیستی درکارت آید
شکر زهرت شود گل خارت آید
هوش مصنوعی: وقتی که در کارهایت توجه و شناخت نباشد، شیرینی و زیباییها به تو نمیرسد و در عوض، زهر و تلخی را تجربه میکنی.