(۲) حکایت سنگ و کلوخ
مگر سنگ و کلوخی بود در راه
بدریائی در افتادند ناگاه
بزاری سنگ گفتا غرقه گشتم
کنون با قعر گویم سرگذشتم
ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد
ندانم تا کجا رفت و کجا شد
کلوخ بی زبان آواز برداشت
شنود آوازِ او هر کو خبر داشت
که از من در دو عالم من نماندست
وجودم یک سر سوزن نماندست
ز من نه جان و نه تن میتوان دید
همه دریاست، روشن میتوان دید
اگر همرنگ دریا گردی امروز
شوی در وی تو هم دُرّ شب افروز
ولیکن تا تو خواهی بود خود را
نخواهی یافت جان را و خرد را
(۱) حکایت کیخسرو و جام جم: نشسته بود کیخسرو چو جمشید(۳) حکایت شبلی با آن جوان در بادیه: مگر شبلی چو شمعی سر بسر سوز
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.