گنجور

(۱) حکایت کیخسرو و جام جم

نشسته بود کیخسرو چو جمشید
نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید
نگه می‌کرد سرّ هفت کشور
وز آنجا شد به سَیر هفت اختر
نماند از نیک و بد چیزی نهانش
که نه در جام جم می‌شد عیانش
طلب بودش که جامِ جم ببیند
همه عالم دمی درهم ببیند
اگرچه جملهٔ عالم همی‌دید
ولی در جام جام جم نمی‌دید
بسی زیر و زبر آمد در آن راز
حجابی می‌نشد از پیشِ او باز
به‌آخر گشت نقشی آشکارا
که در ما کی توانی دید ما را‌؟
چو ما فانی شدیم از خویشتن پاک
که بیند نقشِ ما در عالم خاک‌؟
چو فانی گشت از ما جسم و جان هم
ز ما نه نام ماند و نه نشان هم
تو باشی هرچه بینی ما نباشیم
که ما هرگز دگر پیدا نباشیم
چو نقش ما به بی‌نقشی بَدَل شد
چه جویی نقش ما‌؟ چون با ازل شد
همه چیزی به‌ما زان می‌توان دید
که ممکن نیست ما را در میان دید
وجود ما اگر یک ذرّه بودی
هنوز آن ذرّه در خود غرّه بودی
نبیند کس ز ما یک ذرّه جاوید
که از ذرّه نگردد ذرّه خورشید
اگر از خویش می‌جویی خبر تو
بمیر از خود مکن در خود نظر تو
اگرچه لعبتان دیده خردند
ولی از خویشتن پیش از تو مردند
ازان یک ذرّه روی خود ندیدند
که تا بودند مرگ خود گُزیدند
ازان پیوسته خویش از عز نبینند
که خود را مردگان هرگز نبینند
اگر در مرگ خواهی زندگانی
گمان زندگانی مرگ دانی
اگر خواهی تو نقش جاودان یافت
چنان نقشی به بی‌نقشی توان یافت
کنون گر همچو ما خواهی چو ما شو
به‌ترک خود بگو از خود فنا شو
حصاری از فنا باید درین کوی
وگرنه بر تو زخم آید ز هر سوی
چو کیخسرو ازان راز آگهی یافت
ز ملک خویش دست خود تهی یافت
یقینش شد که ملکش جز فنا نیست
که در دنیا بقا را هم بقا نیست
چو صحرای خودی را سدِّ خود دید
قبای بی‌خودی بر قدِّ خود دید
چو مردان ترک مُلک‌ِ کم‌بقا گفت
شهادت گفت و بر دست فنا خفت
مگر لهراسپ آنجا بود خواندش
بجای خویش در ملکت نشاندش
به‌غاری رفت و بُرد آن جام با خویش
به‌زیر برف شد دیگر میندیش
کسی کاو غرق شد از وی اثر نیست
وزو ساحل‌نشینان را خبر نیست
تو هم در عین گردابی بمانده
نمی‌دانی که در خوابی بمانده
که تو با ما یخی بر آفتابی
و یا کف گِلی بر روی آبی
چو بی کشتی تو در دریا نشستی
بگوید با تو دریا آنچه هستی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نشسته بود کیخسرو چو جمشید
نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید
هوش مصنوعی: کیخسرو مانند جمشید نشسته بود و جامی که نماد قدرت و پادشاهی است، در برابر نور خورشید قرار داده بود.
نگه می‌کرد سرّ هفت کشور
وز آنجا شد به سَیر هفت اختر
هوش مصنوعی: او به تماشای راز و رمز هفت سرزمین نشسته بود و از آن نقطه به گردش و سفر هفت ستاره پرداخت.
نماند از نیک و بد چیزی نهانش
که نه در جام جم می‌شد عیانش
هوش مصنوعی: هیچ چیز از خوبی‌ها و بدی‌ها پنهان نمانده است، آن‌چنان که در جام جم (آئینه جادو) نمی‌توان آن را نمایان کرد.
طلب بودش که جامِ جم ببیند
همه عالم دمی درهم ببیند
هوش مصنوعی: او آرزو داشت که مانند جامِ جم، جهانی را در یک لحظه در همه زیبایی‌ها و شگفتی‌هایش مشاهده کند.
اگرچه جملهٔ عالم همی‌دید
ولی در جام جام جم نمی‌دید
هوش مصنوعی: اگرچه همهٔ چیزها را در جهان می‌دید، اما در جام جمشید نتوانست چیزی را ببیند.
بسی زیر و زبر آمد در آن راز
حجابی می‌نشد از پیشِ او باز
هوش مصنوعی: در آن راز، اتفاقات زیادی رخ داد و هیچ پوششی نتوانست او را پنهان کند.
به‌آخر گشت نقشی آشکارا
که در ما کی توانی دید ما را‌؟
هوش مصنوعی: در پایان، تصویری به وضوح نمایان شد که دیگران نمی‌توانند ما را در آن ببینند.
چو ما فانی شدیم از خویشتن پاک
که بیند نقشِ ما در عالم خاک‌؟
هوش مصنوعی: وقتی ما از خود و وجود خود رهایی یابیم و به مرحله‌ای از فنا برسیم، دیگر چه کسی می‌تواند تصویر و نشانی از ما در این دنیای مادی ببیند؟
چو فانی گشت از ما جسم و جان هم
ز ما نه نام ماند و نه نشان هم
هوش مصنوعی: وقتی که جسم و روح ما به فنا می‌رسد، دیگر نه نامی از ما باقی می‌ماند و نه اثری.
تو باشی هرچه بینی ما نباشیم
که ما هرگز دگر پیدا نباشیم
هوش مصنوعی: هر وقت تو حضور داشته باشی، هیچ چیز دیگری را نمی‌بینی؛ چون ما هرگز دوباره پیدا نخواهیم شد.
چو نقش ما به بی‌نقشی بَدَل شد
چه جویی نقش ما‌؟ چون با ازل شد
هوش مصنوعی: وقتی که ما به حالت بی‌وجودی تبدیل شدیم، چه چیزی را از ما طلب می‌کنی؟ چون این حالت پیوندی با آغاز ازل دارد.
همه چیزی به‌ما زان می‌توان دید
که ممکن نیست ما را در میان دید
هوش مصنوعی: هر چیزی را که می‌توان دید، تنها از طریق وجود ما قابل مشاهده است و بدون ما هیچ چیز نمی‌تواند دیده شود.
وجود ما اگر یک ذرّه بودی
هنوز آن ذرّه در خود غرّه بودی
هوش مصنوعی: اگر وجود ما تنها یک ذره هم بود، آن ذره همچنان در خود متکبر و مغرور بود.
نبیند کس ز ما یک ذرّه جاوید
که از ذرّه نگردد ذرّه خورشید
هوش مصنوعی: هیچ کس از ما ذره‌ای ابدیت را نمی‌بیند، چرا که هیچ ذره‌ای نمی‌تواند از نور خورشید دور شود.
اگر از خویش می‌جویی خبر تو
بمیر از خود مکن در خود نظر تو
هوش مصنوعی: اگر به دنبال شناخت خود هستی، باید از خود و خودخواهی‌هایت فاصله بگیری و به درون خودت ننگری.
اگرچه لعبتان دیده خردند
ولی از خویشتن پیش از تو مردند
هوش مصنوعی: هرچند بازیگران به تماشای تو آمده‌اند، اما قبل از تو از خودشان دست کشیده‌اند.
ازان یک ذرّه روی خود ندیدند
که تا بودند مرگ خود گُزیدند
هوش مصنوعی: آنها حتی ذره‌ای از زیبایی و روشنی چهره خود را ندیدند و به همین خاطر، مرگ را برگزیدند.
ازان پیوسته خویش از عز نبینند
که خود را مردگان هرگز نبینند
هوش مصنوعی: آنهایی که از عزت و احترام خودشان بی‌خبرند، هرگز نمی‌توانند خود را در حالتی مرده و بی‌ارزش ببینند.
اگر در مرگ خواهی زندگانی
گمان زندگانی مرگ دانی
هوش مصنوعی: اگر در مرگ به زندگی فکر کنی، بدان که زندگی نیز به مرگ وابسته است.
اگر خواهی تو نقش جاودان یافت
چنان نقشی به بی‌نقشی توان یافت
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به یاد و ماندگاری دائمی دست یابی، باید آنچنان بی‌ادعا و بی‌تکلف باشی که در دل‌ها جا بگیری.
کنون گر همچو ما خواهی چو ما شو
به‌ترک خود بگو از خود فنا شو
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی مانند ما باشی، باید به روش ما عمل کنی و از خودخواهی دست برداری. خودت را فدای هدف بزرگ‌تری کن.
حصاری از فنا باید درین کوی
وگرنه بر تو زخم آید ز هر سوی
هوش مصنوعی: برای اینکه در این مسیر آسیب نبینی، باید خود را از خطرات و نابودی‌ها دور نگه‌داری.
چو کیخسرو ازان راز آگهی یافت
ز ملک خویش دست خود تهی یافت
هوش مصنوعی: وقتی کیخسرو از آن راز آگاه شد، متوجه شد که از سلطنت خود چیزی ندارد.
یقینش شد که ملکش جز فنا نیست
که در دنیا بقا را هم بقا نیست
هوش مصنوعی: او به یقین رسید که پادشاهی‌اش تنها به فنا و زوال ختم می‌شود، چون در این دنیا حتی ماندگاری هم وجود ندارد.
چو صحرای خودی را سدِّ خود دید
قبای بی‌خودی بر قدِّ خود دید
هوش مصنوعی: وقتی به خودشناسی رسید و موانع درونش را مشاهده کرد، توانست بر پیشروی خود غلبه کند و در عین حال، به معنای فراتر از خود دست یابد.
چو مردان ترک مُلک‌ِ کم‌بقا گفت
شهادت گفت و بر دست فنا خفت
هوش مصنوعی: مانند مردان، که در زندگی‌های کوتاه برتری را تجربه می‌کنند، او نیز با شجاعت به شهادت رسید و به آغوش فنا رفت.
مگر لهراسپ آنجا بود خواندش
بجای خویش در ملکت نشاندش
هوش مصنوعی: مگر لهراسپ در آنجا حضور داشت، آن‌گاه او را به جای خود خواند و در سرزمینش نشاند.
به‌غاری رفت و بُرد آن جام با خویش
به‌زیر برف شد دیگر میندیش
هوش مصنوعی: او به غاری رفت و آن جام را با خود برد و زیر برف پنهان شد، دیگر به آن فکر نکن.
کسی کاو غرق شد از وی اثر نیست
وزو ساحل‌نشینان را خبر نیست
هوش مصنوعی: کسی که در دریا غرق شده، دیگر نشانی از او باقی نمی‌ماند و ساحل‌نشینان هیچ اطلاعی از او ندارند.
تو هم در عین گردابی بمانده
نمی‌دانی که در خوابی بمانده
هوش مصنوعی: شما هم مانند یک گرداب در حال حرکت هستید و خودتان نمی‌دانید که در حالت خواب و بی‌خبری قرار دارید.
که تو با ما یخی بر آفتابی
و یا کف گِلی بر روی آبی
هوش مصنوعی: تو به ما مانند یخ هستی که در مقابل آفتاب ذوب می‌شود یا مانند کف گلی بر روی آب که به آسانی ناپدید می‌شود.
چو بی کشتی تو در دریا نشستی
بگوید با تو دریا آنچه هستی
هوش مصنوعی: وقتی که بی‌کشتی و تنها در دریا نشسته‌ای، دریا با تو گفت‌وگو می‌کند و آنچه را که هستی، به تو نشان می‌دهد.

حاشیه ها

1399/04/21 10:06

حکایت کیخسرو و جام جم
کیخسرو ( شاه خوشنام و دین باور برخی او را همان کوروش دانسته اند)جام جم را در برابر خویش گرفته بود، سر هفت کشور و هفت آسمان را در آن می دید اما می خواست که خود جام جم را هم در آن ببیند.به جایی نرسید تا نقشی آشکار گشت و گفت :
-چگونه در ما، ما را توانی دید؟!
-از آن جهت همه چیز را با جام جم می بینند که ما را در میان نمی بینند.
-اگر ذره ای از وجود ما باقی باشد هنوز آن ذره در غرور است،
-نقش جاودان را در بی نقشی می توان زد،
-اگر می خواهی مثل ما جهان نما شوی پس ترک خود کن و از خود فانی شو و این فنا چون حصاری محکم است وگرنه از هر سوی به تو زخمی خواهد رسید.
کیخسرو چون ازبن راز آگاه شد باور کرد که پادشاهی اش جز فنا نیست .وقتی صحرای خودبینی را سد راهش دید،بالاپوش فنا و بیخودی بر خود انداخت و چون مردان آگاه( عارف) ترک جهان کرد و شهادتین گفت( معنی حقیقی توحید)پادشاهی را به لهراسب واگذار کرد و در غاری با جام جم بی اثر شد.
غریق را خبری باز نمی آید و فقط وقتی بدون کشتی برآب نشستی، سکوت دریا با تو سخن خواهد گفت.
نکته: پادشاه کمک می کند تا فرزند آرزوی خود را به خوبی واکاوی نماید و در آخرین مکالمه، حقیقت آرزویش را خواستار است و پدر در ضمن حکایتی پاسخ راهگشا را پس از شوق شدید فرزند بازگو می کند.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح

1399/07/05 20:10
مستعار فلانی

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
آن چه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد

1402/03/09 14:06
زهیر

خب که چی؟

1401/04/20 14:07
مسعود امامی

«چو بی کشتی تو در دریا نشستی» ظاهراً ضرب المثلی بوده است