گنجور

(۱۲) حکایت دیوانه

یکی دیوانهٔ بی پا و سر بود
که هر روزش زهر روزی بتر بود
دلش بگرفته بود از خلق وز خویش
نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
چو نیست این آفرینش را سری باز
ترا تا کی ز بُردن و آوریدن
دلت نگرفت یا رب ز آفریدن
مرا گوئی چو رفتی زین جهان تو
نشانی باز ده ما را بجان تو
چو جانم بی‌جهان ماند از جهان باز
کسی جوید نشان از بی‌نشان باز
نمی‌دانم که درمانم چه چیزست
دل من چیست یا جانم چه چیزست
ندارد چاره این بیچارهٔ خویش
زناهمواری هموارهٔ خویش
فرو رفتم بهر کوئی وسوئی
ولی برنامدم از هیچ روئی
بسی گرد جهان برگشته‌ام من
برای این چنین سرگشته‌ام من
ز بستان الستم باز کندند
نگونسارم بدین زندان فکندند
ازان سر گشته و گم کرده راهم
که یک دم برکنار دایه خواهم
از آنجا کامدم بی‌خویش و بی‌کس
اگر آنجا رسم این دولتم بس
اگر آنجا رسم ورنه درین سوز
بسر می‌گردم از حیرت شب و روز
دلم پُر درد و جانم پُر دریغست
که روزم تیره ماهم زیرِ میغست
اگر پایم درین منزل بماند
دلم ناچیز گردد گِل بماند
ز کوری پشت بر اسرار کردیم
بغفلت خرقه را زنّار کردیم
خرد دادیم و خر طبعی خریدیم
ادب دادیم و گستاخی گزیدیم
اگر دل هم درین سودا بماند
تکاپوئی بدست ما بماند
چه سود از عمر چون سودی ندیدیم
وگر دیدیم به بودی ندیدیم
دلا چندم کُشی چندم گدازی
که نه سر می نهی نه می فرازی
چو دردت هست، مردی مرد بنشین
بمردی بر سر این درد بنشین
چو از دردی تو هردم سرنگون تر
مرا تا چند گردانی بخون در
چو شمعم هر زمان بر سر نهی گاز
بدستی دیگرم جلوه دهی باز
اگر از پای افتم گوئیم خیز
وگر در تگ دَوَم گوئی مشو تیز
اگر نزدیک وگر از دور باشم
همی تا من منم مهجور باشم
ندارم از ده و مه دِه نشانی
رهائی دِه مرا زین دِه زمانی
چو بو ایّوب خود را خانهٔ ساز
چو خانه ساختی در نِه بهم باز
که تا ناگاه مهد مصطفائی
شود هم خانهٔ چون تو گدائی
اگر تو کافری ایمانت بخشد
وگر درماندهٔ درمانت بخشد
ترا چون پیر رهبر دستگیرست
مریدی کن که اصل مرد پیرست
چو از حق پیر مرشد مطلق آمد
بعینه کار او کار حق آمد

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی دیوانهٔ بی پا و سر بود
که هر روزش زهر روزی بتر بود
هوش مصنوعی: مردی دیوانه و بی‌پاور و بی‌سری وجود داشت که هر روز اوضاعش بدتر از روز قبل می‌شد.
دلش بگرفته بود از خلق وز خویش
نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
هوش مصنوعی: دلش از مردم و خودشم گرفته بود، نه اینکه از چیزی در پشت یا جلوش ناراحت باشد.
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
چو نیست این آفرینش را سری باز
هوش مصنوعی: زبان خود را باز کرد و گفت: ای کسی که به رازها آگاهی، بدان که در این آفرینش هیچ چیزی پنهان نیست.
ترا تا کی ز بُردن و آوریدن
دلت نگرفت یا رب ز آفریدن
هوش مصنوعی: تا کی باید در دل من نفرت و دوری از تو وجود داشته باشد، ای پروردگار؟ چرا باید در خلقت من چنین حالتی باشد؟
مرا گوئی چو رفتی زین جهان تو
نشانی باز ده ما را بجان تو
هوش مصنوعی: چرا وقتی از این دنیا رفتی، نشانه‌ای از خودت به ما نشان نمی‌دهی؟ ما به تو وابسته‌ایم و برای جان تو ارزش قائل هستیم.
چو جانم بی‌جهان ماند از جهان باز
کسی جوید نشان از بی‌نشان باز
هوش مصنوعی: وقتی جانم بدون ارتباط با دنیا بماند، کسی دیگر نشانی از آنچه که بی‌شکلی و نامشخص است، جستجو نمی‌کند.
نمی‌دانم که درمانم چه چیزست
دل من چیست یا جانم چه چیزست
هوش مصنوعی: نمی‌دانم که درمان دردهایم چیست و نمی‌دانم که دل و جانم چه احساسی دارند.
ندارد چاره این بیچارهٔ خویش
زناهمواری هموارهٔ خویش
هوش مصنوعی: این فرد بیچاره، با مشکلات و تنش‌های درونی‌اش راهی برای فرار ندارد و همواره درگیر این تعارضات است.
فرو رفتم بهر کوئی وسوئی
ولی برنامدم از هیچ روئی
هوش مصنوعی: به خاطر کسی یا چیزی به عمق جان خود فروافتاده‌ام، اما هدفم از این کار هیچ‌چیز نیست.
بسی گرد جهان برگشته‌ام من
برای این چنین سرگشته‌ام من
هوش مصنوعی: من در سفرهای زیادی به دور دنیا رفته‌ام و به همین خاطر در این بی‌خبری و سردرگمی به سر می‌برم.
ز بستان الستم باز کندند
نگونسارم بدین زندان فکندند
هوش مصنوعی: از باغ برگشتند و مرا به زندان انداختند، در حالی که حال و روز خوبی ندارم.
ازان سر گشته و گم کرده راهم
که یک دم برکنار دایه خواهم
هوش مصنوعی: من از آن کسی که سرگشته و راه را گم کرده‌ام، می‌خواهم که یک لحظه از دایه‌ام دور باشد.
از آنجا کامدم بی‌خویش و بی‌کس
اگر آنجا رسم این دولتم بس
هوش مصنوعی: من از آنجا آمده‌ام بی‌هیچ تعلقی و بدون همراه، اگر در آنجا چنین زندگی‌ای برای من مقدر شده باشد.
اگر آنجا رسم ورنه درین سوز
بسر می‌گردم از حیرت شب و روز
هوش مصنوعی: اگر آنجا از نظر رسم و قانون نباشد، در این آتش سوزان به سر می‌برم و از سر حیرت شب و روز را می‌گذرانم.
دلم پُر درد و جانم پُر دریغست
که روزم تیره ماهم زیرِ میغست
هوش مصنوعی: دل من پر از درد و رنج است و جانم پر از حسرت، روزهایم تاریک و شب‌هایم زیر ابرها و سایه‌های غم است.
اگر پایم درین منزل بماند
دلم ناچیز گردد گِل بماند
هوش مصنوعی: اگر پایم در این مکان بماند، احساس بی‌ارزشی و پوچی در دل من ایجاد می‌شود و مانند گلی که در همان جا باقی مانده، از بین می‌روم.
ز کوری پشت بر اسرار کردیم
بغفلت خرقه را زنّار کردیم
هوش مصنوعی: به خاطر نداشتن بصیرت، از فهم حقایق غافل شدیم و به اشتباه، به ظواهر و رسومات سطحی اهمیت دادیم.
خرد دادیم و خر طبعی خریدیم
ادب دادیم و گستاخی گزیدیم
هوش مصنوعی: ما عقل و خرد خود را از دست دادیم و در عوض ناپختگی و بی‌ادبی را انتخاب کردیم.
اگر دل هم درین سودا بماند
تکاپوئی بدست ما بماند
هوش مصنوعی: اگر دل همچنان در این عشق و خیال بماند، دیگر هیچ تلاشی به دست ما نخواهد ماند.
چه سود از عمر چون سودی ندیدیم
وگر دیدیم به بودی ندیدیم
هوش مصنوعی: اگر عمرمان بی‌فایده و بدون بهره باشد، چه فایده‌ای دارد؟ حتی اگر در زندگی چیزی به چشم دیده‌ایم، در واقع به خوبی و درستی آن دست نیافته‌ایم.
دلا چندم کُشی چندم گدازی
که نه سر می نهی نه می فرازی
هوش مصنوعی: ای دل، چرا بارها می‌کشی و خود را به آتش می‌کشی، در حالی که نه می‌توانی به سرانجام برسی و نه می‌درخشی؟
چو دردت هست، مردی مرد بنشین
بمردی بر سر این درد بنشین
هوش مصنوعی: وقتی که دچار درد و مشکل هستی، باید با شجاعت و مردانگی به آن سر و سامان دهی و با تحمل و سختی با آن مواجه شوی.
چو از دردی تو هردم سرنگون تر
مرا تا چند گردانی بخون در
هوش مصنوعی: هر لحظه به خاطر درد تو بیشتر از قبل از پا می‌افتم، پس تا کی می‌خواهی مرا در دریایی از خون غرق کنی؟
چو شمعم هر زمان بر سر نهی گاز
بدستی دیگرم جلوه دهی باز
هوش مصنوعی: من مانند شمعی هستم که هر بار بر سرش گاز می‌زنی، او همواره به شکلی زیبا و درخشان ظاهر می‌شود.
اگر از پای افتم گوئیم خیز
وگر در تگ دَوَم گوئی مشو تیز
هوش مصنوعی: اگر به زمین بیفتم بگویید بلند شو و اگر در تردید باشم، به من نگو که عجله کنم.
اگر نزدیک وگر از دور باشم
همی تا من منم مهجور باشم
هوش مصنوعی: اگر نزدیک باشم یا از دور، به هر حال وقتی من خودم را گم کرده‌ام، به نوعی در تنهایی و جدایی به سر می‌برم.
ندارم از ده و مه دِه نشانی
رهائی دِه مرا زین دِه زمانی
هوش مصنوعی: من نه نشانی از ده و ماه دارم و نه راهی برای رهایی از این ده. امیدوارم روزی از این وضعیت آزاد شوم.
چو بو ایّوب خود را خانهٔ ساز
چو خانه ساختی در نِه بهم باز
هوش مصنوعی: وقتی که خود را مانند ایوب زنده کرده‌ای، مانند کسی که خانه‌ای ساخته، اکنون وقتی خانه را ساختی، در آن به آرامش و انس بپرداز.
که تا ناگاه مهد مصطفائی
شود هم خانهٔ چون تو گدائی
هوش مصنوعی: به ناگاه ممکن است کسی که در حال حاضر در زندگی‌اش به سختی می‌گذرانید، به نعمت‌های بزرگ و مقام‌های والا دست پیدا کند.
اگر تو کافری ایمانت بخشد
وگر درماندهٔ درمانت بخشد
هوش مصنوعی: اگر تو بی‌ایمان باشی، ایمان به تو می‌دهد و اگر در سختی و درماندگی باشی، راه نجات را به تو نشان می‌دهد.
ترا چون پیر رهبر دستگیرست
مریدی کن که اصل مرد پیرست
هوش مصنوعی: هرگاه که پیر خردمند و راهنما به یاری تو می‌آید، باید شاگردی را انتخاب کنی که ریشه‌اش در کمال و شخصیت مردان بزرگ باشد.
چو از حق پیر مرشد مطلق آمد
بعینه کار او کار حق آمد
هوش مصنوعی: زمانی که پیرِ راهنما و شایسته از حق و حقیقت سخن می‌گوید، کار او چیزی جز عمل و اراده‌ی حق نیست.

حاشیه ها

1388/03/01 16:06
رسته

بیت: 4
غلط: آفرید
درست: آفریدن

----
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.