(۱۳) حکایت حسن بصری و شمعون
حسن در بصره استاد جهان بود
یکی همسایه گبرش ناتوان بود
مگر هشتاد سال آتش پرستی
گرفته بود پیشه جَور و مستی
بنام آن گبر شمعون بود در جمع
همه سر پیشِ آتش داشت چون شمع
چو بیماریِ او از حد برون شد
حسن را دردِ دل در دل فزون شد
بدل گفتا که باید رفت امروز
عیادت را و پرسیدن در آن سوز
چه گر گبری ز بی سرمایگانست
ولیکن آخر از همسایگانست
شد القصّه حسن نزدیکِ شمعون
میان خاک دیدش خفته در خون
سیه گشته ز دود آتشش روی
نه جامه در برش پاکیزه نه موی
زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
بترس آخر ز حق تا کی ز تقصیر
همه عمر از هوس بر باد دادی
میان آتش و دود اوفتادی
بیازردی خدای خویشتن را
گرو کردی بدوزخ جان و تن را
تو پنداری کز آتش سود دیدی
نمیدانی کز آتش دود دیدی
مکن ای خفته تا یابی رهائی
که گر شیری تو با حق برنیائی
چرا از آتشی دل میفروزی
که گر بربایدت حالی بسوزی
دران آتش که یک ذرّه وفا نیست
ازو موئی وفا جستن روا نیست
گر آتش را وفا بودی زمانی
ترا دادی دمی باری امانی
تو کآتش میپرستی روزگاریست
بسوزد آخرت وین طرفه کاریست
ولی من کز دل و جان حق پرستم
بر آتش در نگر این لحظه دستم
که تا آگه شوی تو ای گنه کار
که جز حق نیست در عالم نگهدار
بگفت این و در آتش برد دستی
که در موئیش نامد زان شکستی
چو دست شیخ دید آن گبر فرتوت
ز دست شیخ شد حیران و مبهوت
بتافت از پرده صبح آشنائی
چو شمعی یافت شمعون روشنائی
حسن را گفت شیخا این چه حالست
که اکنون مدّت هفتاد سالست
که من آتش پرستی پیشه دارم
کنون از حق بسی اندیشه دارم
درین معرض که جان بر لب رسیدست
دل تاریک را صبحی دمیدست
چه سازم چارهٔ کارم چه دانی
که بسیاری نماند از زندگانی
زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
مسلمان شو ترا اینست تدبیر
پس آنگه گفت شمعون کای نکوکار
بسی آزردهام حق را بگفتار
اگر تو این زمانم یار گردی
خطی بدهی و پذرفتار گردی
که حق عفوم کند بی هیچ آزار
دهد در جنّتم تشریفِ دیدار
من ایمان آرم و با راه آیم
ولی چون خط دهی آنگاه آیم
حسن بنوشت خطی و نکو کرد
پذیرفتاری مقصود او کرد
دگرباره بگفت ای شیخِ دین دار
عدول بصره میباید بیکبار
که بنویسند بر این خط گواهی
که میترسم من از قهر الهی
حسن فرمانِ آن گبر کهن کرد
بزرگان را گواه آن سخن کرد
خط آورد و بشمعون دادآنگاه
مسلمان گشت شمعون نکو خواه
چو خط بستد حسن را گفت ای پیر
چو جانم در رباید مرگ تقدیر
مرا چون پاک شستی در کفن نِه
بدست خویش در خاک کهن نه
بگفت این و برآمد جانِ پاکش
جهانی خلق گرد آمد بخاکش
نهادند آن خطش در دست آنگاه
نشستند آن جماعت تا شبانگاه
نخفت آن شب حسن در فکر میبود
همه شب در نماز و ذکر میبود
بدل میگفت زیرک اوستادم
که نادانسته خطی باز دادم
دلیری کردم و از جهل بود آن
ندانم تا قوی یا سهل بود آن
چو میترسم که من خود غرقه میرم
چگونه غرقهٔ را دست گیرم
چو محرومم ز ملکِ آب و گل من
چگونه ملکِ حق کردم سجل من
درین اندیشه بود او تا سحرگاه
رسولی در رسید از خواب ناگاه
چنان درخواب دید آن شمع ایمان
که شمعون بود در جنت خرامان
ز عزِّ پادشاهی تاج بر سر
ز تشریف الهی حلّه در بر
لبی خندان رخی تابان چو خورشید
مسلّم کرده دارالمکِ جاوید
حسن گفتش که هین چونی درین دار
چنین گفتا چه میپرسی ببین کار
سرای من بهشت جاودان کرد
بفضل خویش دیدارم عیان کرد
کنون تو از پذیرفتاری خویش
شدی فارغ بگیر این خط میندیش
حسن گفتا چو گشتم باز هشیار
خطم در دست بود و دیده بیدار
اگر درمان کنی درمان چنین کن
پذیرفتاری ایمان چنین کن
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حسن در بصره استاد جهان بود
یکی همسایه گبرش ناتوان بود
هوش مصنوعی: حسن در بصره به عنوان بهترین و مشهورترین فرد شناخته میشد، اما همسایهاش که زرتشتی بود، در وضعیت بدی قرار داشت و ناتوان بود.
مگر هشتاد سال آتش پرستی
گرفته بود پیشه جَور و مستی
هوش مصنوعی: شاید او به مدت هشتاد سال به پرستش آتش مشغول بوده و در وضعیتی ناگوار و غرق در لذتهای زودگذر زندگی کرده است.
بنام آن گبر شمعون بود در جمع
همه سر پیشِ آتش داشت چون شمع
هوش مصنوعی: به نام آن کسی که شمعون نام داشت و در جمع، همه سرشان را در برابر آتش همچون شمع خم کرده بودند.
چو بیماریِ او از حد برون شد
حسن را دردِ دل در دل فزون شد
هوش مصنوعی: وقتی که بیماری او شدت گرفت، حسّان در دلش احساس درد و غم بیشتری کرد.
بدل گفتا که باید رفت امروز
عیادت را و پرسیدن در آن سوز
هوش مصنوعی: بدل گفت باید امروز به دیدن بیمار برویم و در مورد حالت او پرسوجو کنیم.
چه گر گبری ز بی سرمایگانست
ولیکن آخر از همسایگانست
هوش مصنوعی: اگرچه گبر (کافر) از بیسرمایههاست، اما در نهایت او از همسایگان است.
شد القصّه حسن نزدیکِ شمعون
میان خاک دیدش خفته در خون
هوش مصنوعی: حسن، در نزدیکی شمعون، در میان خاک به خواب رفته و میان خون دیده میشود.
سیه گشته ز دود آتشش روی
نه جامه در برش پاکیزه نه موی
هوش مصنوعی: چهرهاش تیره و سیاه شده به خاطر دود آتش، نه لباسش تمیز است و نه مویش.
زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
بترس آخر ز حق تا کی ز تقصیر
هوش مصنوعی: شیخ شروع به صحبت کرد و گفت: ای پیر، مراقب باش! تا کی میخواهی از حق دور بمانی و از کوتاهیهایت غافل باشی؟
همه عمر از هوس بر باد دادی
میان آتش و دود اوفتادی
هوش مصنوعی: تمام عمر خود را در پی آرزوها و خواستهها گذراندی و اکنون در میانه آتش و دود گرفتار شدهای.
بیازردی خدای خویشتن را
گرو کردی بدوزخ جان و تن را
هوش مصنوعی: نمیتوانی خدا را در خود رنجانده و آنگاه از عذاب درون خود فرار کنی. وقتی به درون خود آسیب میزنی، روح و جسمت را به عذاب میاندازی.
تو پنداری کز آتش سود دیدی
نمیدانی کز آتش دود دیدی
هوش مصنوعی: شما فکر میکنید که از آتش نفعی بردهاید، اما نمیدانید که تنها دودی از آن دیدهاید.
مکن ای خفته تا یابی رهائی
که گر شیری تو با حق برنیائی
هوش مصنوعی: ای خوابیده، بیدار شو تا به رهایی دست پیدا کنی، زیرا اگر تو مانند یک شیر باشی و به حق روی بیاوری، میتوانی به آزادی دست یابی.
چرا از آتشی دل میفروزی
که گر بربایدت حالی بسوزی
هوش مصنوعی: چرا به خاطر آتشی که ممکن است دلت را بسوزاند، از آن فاصله نمیگیری و خود را در معرض خطر قرار میدهی؟
دران آتش که یک ذرّه وفا نیست
ازو موئی وفا جستن روا نیست
هوش مصنوعی: در آتش که هیچ نشانی از وفا وجود ندارد، حتی نمیتوان به اندازه یک مو انتظار وفا داشت.
گر آتش را وفا بودی زمانی
ترا دادی دمی باری امانی
هوش مصنوعی: اگر آتش زمانی میتوانست به تو وفادار باشد، حتماً لحظهای به تو مهلت میداد.
تو کآتش میپرستی روزگاریست
بسوزد آخرت وین طرفه کاریست
هوش مصنوعی: تو که آتش را عبادت میکنی، زمان زیادی گذشته که برایت آخرت بسوزد و این واقعاً کار عجیبی است.
ولی من کز دل و جان حق پرستم
بر آتش در نگر این لحظه دستم
هوش مصنوعی: اما من که با تمام وجودم به حق ایمان دارم، در این لحظه که دستم را به سمت آتش دراز کردهام، توجهام جلب شده است.
که تا آگه شوی تو ای گنه کار
که جز حق نیست در عالم نگهدار
هوش مصنوعی: تا زمانی که تو، ای گنه کار، آگاه شوی، بدان که فقط حق است که در این جهان نگهداری میکند.
بگفت این و در آتش برد دستی
که در موئیش نامد زان شکستی
هوش مصنوعی: گفت این را و دستی را که در موهایش بود، به آتش برد، زیرا که از آن شکستگی ایجاد شد.
چو دست شیخ دید آن گبر فرتوت
ز دست شیخ شد حیران و مبهوت
هوش مصنوعی: وقتی آن مرد پیر و ناتوان دست شیخ را دید، حیرتزده و گیج شد.
بتافت از پرده صبح آشنائی
چو شمعی یافت شمعون روشنائی
هوش مصنوعی: صبح آشنایی مانند شعلهای از پرده بیرون آمد و شمعون، نور و روشنی را پیدا کرد.
حسن را گفت شیخا این چه حالست
که اکنون مدّت هفتاد سالست
هوش مصنوعی: حسن به شیخ گفت: این چه وضعیتی است که اکنون هفتاد سال گذشته است؟
که من آتش پرستی پیشه دارم
کنون از حق بسی اندیشه دارم
هوش مصنوعی: من اکنون به پرستش آتش مشغولم و به همین دلیل، افکار زیادی درباره حق دارم.
درین معرض که جان بر لب رسیدست
دل تاریک را صبحی دمیدست
هوش مصنوعی: در این وضعیتی که جان به لب رسیده است، ناگهان روشنی امیدی به دل تاریکم تابیده است.
چه سازم چارهٔ کارم چه دانی
که بسیاری نماند از زندگانی
هوش مصنوعی: چه کاری از دست من برمیآید؟ تو که نمیدانی زندگی چقدر کوتاه و بیثبات است.
زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
مسلمان شو ترا اینست تدبیر
هوش مصنوعی: شیخ شروع به صحبت کرد و گفت: ای پیر مسلمان، این راهکار برای توست.
پس آنگه گفت شمعون کای نکوکار
بسی آزردهام حق را بگفتار
هوش مصنوعی: شمعون گفت که من به خاطر کارهای نیک خود، بسیار آزردهام و حق را با کلمات خود بیان کردم.
اگر تو این زمانم یار گردی
خطی بدهی و پذرفتار گردی
هوش مصنوعی: اگر در این لحظه با من همراه شوی و محبت خود را به من نشان دهی، به من خطی از عشق بده و با کمال میل بپذیری.
که حق عفوم کند بی هیچ آزار
دهد در جنّتم تشریفِ دیدار
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که خداوند با بخشش و رحمت خود بدون هیچ گونه درد و آزار، در بهشت اجازه ملاقات و دیدار را به انسان میدهد.
من ایمان آرم و با راه آیم
ولی چون خط دهی آنگاه آیم
هوش مصنوعی: من به راهی که میروی ایمان دارم و در آن قدم میزنم، اما زمانی که تو هدایتگری و راه را به من نشان دهی، به دنبال تو میآیم.
حسن بنوشت خطی و نکو کرد
پذیرفتاری مقصود او کرد
هوش مصنوعی: حسن نامهای نوشت و به طرز زیبایی خود را برای پذیرش خواستهاش آماده کرد.
دگرباره بگفت ای شیخِ دین دار
عدول بصره میباید بیکبار
هوش مصنوعی: سخن را اینگونه میتوان بیان کرد که: ای مرد دیندار، لازم است که دوباره به بصره بروی و این کار را به سرعت انجام دهی.
که بنویسند بر این خط گواهی
که میترسم من از قهر الهی
هوش مصنوعی: بگذارید بر این کاغذ بنویسند که من از غضب خدایی میترسم.
حسن فرمانِ آن گبر کهن کرد
بزرگان را گواه آن سخن کرد
هوش مصنوعی: حسن برای تأیید سخن خود از بزرگان دعوت کرد و آنان شهادت دادند که آن گبر سالخورده، آن را به درستی بیان کرده است.
خط آورد و بشمعون دادآنگاه
مسلمان گشت شمعون نکو خواه
هوش مصنوعی: شمعون در ابتدا ایمان نداشت و وقتی نامهای به او رسید، به دین اسلام روی آورد و به نیکی گرایش پیدا کرد.
چو خط بستد حسن را گفت ای پیر
چو جانم در رباید مرگ تقدیر
هوش مصنوعی: وقتی زیبایی خط را شکست، به او گفت: ای پیر، چنانچه جانم را برباید، مرگ سرنوشت است.
مرا چون پاک شستی در کفن نِه
بدست خویش در خاک کهن نه
هوش مصنوعی: به من همچون اهل پاکی و صداقت، در کفن بپیچ و به دست خودت در خاک قدیمی قرار ده.
بگفت این و برآمد جانِ پاکش
جهانی خلق گرد آمد بخاکش
هوش مصنوعی: او این سخن را گفته و جان پاکش به عالم میرود، مردم زیادی برای او گرد هم آمده و بر زمینش میگذارند.
نهادند آن خطش در دست آنگاه
نشستند آن جماعت تا شبانگاه
هوش مصنوعی: آنها آن خط را به دست گرفتند و سپس آن گروه تا شب در کنار هم نشسته بودند.
نخفت آن شب حسن در فکر میبود
همه شب در نماز و ذکر میبود
هوش مصنوعی: در آن شب، حسن به خواب نرفت و تمام شب مشغول تفکر و عبادت بود و در حال ذکر گفتن بود.
بدل میگفت زیرک اوستادم
که نادانسته خطی باز دادم
هوش مصنوعی: زیرک به استادش میگفت که من بدون اینکه بدانم، اشتباهی انجام دادهام.
دلیری کردم و از جهل بود آن
ندانم تا قوی یا سهل بود آن
هوش مصنوعی: من به شجاعت عمل کردم، اما نمیدانم که آیا این کار از نادانی من نشأت گرفته است یا اینکه انجام دادن آن کار آسان یا دشوار بوده است.
چو میترسم که من خود غرقه میرم
چگونه غرقهٔ را دست گیرم
هوش مصنوعی: وقتی میترسم که خودم در دریا غرق شوم، چگونه میتوانم به دیگری که غرق شده کمک کنم؟
چو محرومم ز ملکِ آب و گل من
چگونه ملکِ حق کردم سجل من
هوش مصنوعی: من از دنیای مادی و زیباییهای آن محرومم، پس چگونه میتوانم در جهان معنوی و ملک حقیقی جایی برای خود ثبت کنم؟
درین اندیشه بود او تا سحرگاه
رسولی در رسید از خواب ناگاه
هوش مصنوعی: او تا صبح در فکر و اندیشه بود که ناگهان در خواب، پیامبری به سراغش آمد.
چنان درخواب دید آن شمع ایمان
که شمعون بود در جنت خرامان
هوش مصنوعی: شمع ایمان به قدری در خواب فرو رفته بود که مانند شمعون در بهشت، با آرامش و زیبایی به حرکت درآمده بود.
ز عزِّ پادشاهی تاج بر سر
ز تشریف الهی حلّه در بر
هوش مصنوعی: از بزرگی و قدرت پادشاه، تاجی بر سر دارد و از مقام والای خداوند، که لباس احترام و زیبایی بر تن کرده است.
لبی خندان رخی تابان چو خورشید
مسلّم کرده دارالمکِ جاوید
هوش مصنوعی: لبی خندان و صورتی درخشان مانند خورشید، به یقین زندگی ابدی را فراهم کرده است.
حسن گفتش که هین چونی درین دار
چنین گفتا چه میپرسی ببین کار
هوش مصنوعی: حسن به کسی گفت: «چطوری در این دار و دیار؟» آن شخص جواب داد: «چرا میپرسی؟ به رفتار و کار من نگاه کن.»
سرای من بهشت جاودان کرد
بفضل خویش دیدارم عیان کرد
هوش مصنوعی: با لطف و بخشش خود، خانهام را بهشتی ابدی قرار داد و دیدار من را برایم روشن و نمایان ساخت.
کنون تو از پذیرفتاری خویش
شدی فارغ بگیر این خط میندیش
هوش مصنوعی: حال که از پذیرش خود رهایی یافتهای، این شکاف را در نظر نگیر و به آن فکر نکن.
حسن گفتا چو گشتم باز هشیار
خطم در دست بود و دیده بیدار
هوش مصنوعی: حسن گفت وقتی که بیدار شدم، خطی در دست داشتم و چشمم باز بود.
اگر درمان کنی درمان چنین کن
پذیرفتاری ایمان چنین کن
هوش مصنوعی: اگر میخواهی کسی را درمان کنی، درمانت را به گونهای انجام بده که او به آن ایمان بیاورد و آن را بپذیرد.
حاشیه ها
1402/10/24 18:12
صابر
بسیار عالیست. این داستان را شیخ در تذکرة الاولیاء ذکر کرده اند. کتاب های عطار گنجیست گرانبها