(۱۰) حکایت آن مرد که عروس خود را بکر نیافت
عروسی خواست مردی چون نگاری
بمهر خود ندیدش برقراری
چو آن شوهر بمهر خود ندیدش
نشان دختر بخرد ندیدش
همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد
چو گل جان را بجای جامه شق کرد
چو مرد از شرم زن را آنچنان دید
وزان دلتنگی او را بیم جان دید
دل آن مرد خست از خجلت او
بصحّت برگرفت آن علّت او
بدو گفتا که من ایمان ندارم
اگر این سرِّ تو پنهان ندارم
نگردد مادرت زین راز آگاه
پدر را خود کجا باشد درین راه
چو خالی نیست از عیب آدمی زاد
اگر عیبی ترا در راه افتاد
بپوشم تا بپوشد کردگارم
که من بیش از تو در تن عیب دارم
تو دل خوش دار و چندین زین مکن یاد
دگر هرگز مبادت زین سخن یاد
چو شد روز دگر بگذشت این حال
بریخت آن مرغ زرّین را پر وبال
چنان در ورطهٔ بیماری افتاد
که در یک روز در صد زاری افتاد
رگ و پی همچو چنگش در فغان ماند
همه مغزش چو خرما استخوان ماند
چو شوهر دید روی چون زر او
طبیب آورد حالی بر سر او
کجا یک ذرّه درمان را اثر بود
که هر دم زرد روئی تازهتر بود
زبان بگشاد شوهر در نهانی
که کُشتی خویشتن را در جوانی
اگر آن خواستی تا من بپوشم
بپوشیدم وزین معنی خموشم
وگر آن بود رای تو کزین کار
مرا نبوَد خبر نابوده انگار
چرا زین غم بسی تیمار خوردی
که تا خود را چینن بیمار کردی
چنین گفت آنگه آن زن کای نکوجُفت
ز چون تو مرد ناید جز نکو گفت
تو آنچ از تو سزد گفتی و کردی
غم جان من بیچاره خوردی
ولی من این خجالت را چه سازم
که میدانم که میدانی تو رازم
چو تو هستی خبردار از گناهم
کجا برخیزد این آتش ز راهم
بگفت این وز خجلت بیخبر گشت
سیه شد روزش و حالش دگر گشت
چو چیزی را که بودش آن ببخشید
نماندش هیچ چیزی جان ببخشید
اگر یک قطره شد در بحر کل غرق
چرا ریزی ازین غم خاک بر فرق
مشو چون قطره زین غم بی سر و پا
که اولیتر بوَد قطره بدریا
چرا زادی چو میمُردی چنین زار
ترا نازاده مُردن به شرروار
چرا برخاستی چون میبخفتی
چرا میآمدی چون میبرفتی
(۹) حکایت حبشی که پیش پیغامبر آمد: یکی حبشی بر پیغامبر آمد(۱۱) حکایت اسکندر و کلمات حکیم بر سر او: چو اسکندر بزاری در زمین خفت
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
عروسی خواست مردی چون نگاری
بمهر خود ندیدش برقراری
هوش مصنوعی: مردی به دنبال ازدواج با زنی بود اما برای او هیچ نشانهای از استحکام و محبت نبود.
چو آن شوهر بمهر خود ندیدش
نشان دختر بخرد ندیدش
هوش مصنوعی: وقتی آن شوهر نشانهای از مهر و محبتش را به او نشان نداد، دختر با عقل و دانشش چیزی از او ندید.
همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد
چو گل جان را بجای جامه شق کرد
هوش مصنوعی: همه در آنجا مانند گلاب عرق کردند و جانشان به جای لباس، شادابی و زیبایی را به نمایش گذاشت.
چو مرد از شرم زن را آنچنان دید
وزان دلتنگی او را بیم جان دید
هوش مصنوعی: وقتی مرد با شرم به زن نگاه کرد، احساس کرد که آنقدر نگران و دلشکسته است که برای جان او خطرناک خواهد بود.
دل آن مرد خست از خجلت او
بصحّت برگرفت آن علّت او
هوش مصنوعی: دل آن مرد از خجلت به شدت آزرده شده بود، اما به خاطر آن علت، دوباره به حالتی خوب و سالم بازگشت.
بدو گفتا که من ایمان ندارم
اگر این سرِّ تو پنهان ندارم
هوش مصنوعی: او به او گفت که من به تو ایمان ندارم، مگر اینکه رازی که در دل داری را با من در میان بگذاری.
نگردد مادرت زین راز آگاه
پدر را خود کجا باشد درین راه
هوش مصنوعی: مادر تو از این راز مطلع نمیشود؛ پدر خود چگونه میتواند در این مسیر باشد؟
چو خالی نیست از عیب آدمی زاد
اگر عیبی ترا در راه افتاد
هوش مصنوعی: وقتی انسانها از عیب خالی نیستند، اگر عیبی از کسی را دیدی، عجیب نیست.
بپوشم تا بپوشد کردگارم
که من بیش از تو در تن عیب دارم
هوش مصنوعی: من خود را میپوشانم تا خداوند نیز مرا بپوشاند؛ زیرا من عیوب بیشتری در وجودم دارم تا تو.
تو دل خوش دار و چندین زین مکن یاد
دگر هرگز مبادت زین سخن یاد
هوش مصنوعی: دل خود را شاد نگهدار و از یاد دیگران هیچگاه یاد نکن. هرگز به این سخن فکر نکن.
چو شد روز دگر بگذشت این حال
بریخت آن مرغ زرّین را پر وبال
هوش مصنوعی: وقتی روز بعد فرا رسید، این وضعیت گذشت و آن پرنده طلایی بال و پرش را از دست داد.
چنان در ورطهٔ بیماری افتاد
که در یک روز در صد زاری افتاد
هوش مصنوعی: او به حدی در چنگال بیماری گرفتار شد که در یک روز به شدت نالید و گریه کرد.
رگ و پی همچو چنگش در فغان ماند
همه مغزش چو خرما استخوان ماند
هوش مصنوعی: رگ و پی انسان به مانند چنگ در حال ناله و فریاد است و تمام مغز او همچون خرما، بیحالش و بدون قوام باقی مانده است.
چو شوهر دید روی چون زر او
طبیب آورد حالی بر سر او
هوش مصنوعی: وقتی همسر، چهرهای مانند طلا را دید، پزشک را خواست تا حال او را بررسی کند.
کجا یک ذرّه درمان را اثر بود
که هر دم زرد روئی تازهتر بود
هوش مصنوعی: کجا میتوان یافت که نشانی از درمان باشد، در حالی که هر لحظه چهرهای نابودتر و زردتر از قبل دیده میشود؟
زبان بگشاد شوهر در نهانی
که کُشتی خویشتن را در جوانی
هوش مصنوعی: شوهر در خفا از دل خود سخن گفت و بیان کرد که در جوانی چگونه خود را به زحمت انداخته است.
اگر آن خواستی تا من بپوشم
بپوشیدم وزین معنی خموشم
هوش مصنوعی: اگر تو بخواهی، من میتوانم آن را بپوشم و از این موضوع سکوت میکنم.
وگر آن بود رای تو کزین کار
مرا نبوَد خبر نابوده انگار
هوش مصنوعی: اگر نظر تو این باشد که از این کار من هیچ خبر نداشته باشم، گویی که اصلاً وجود ندارم.
چرا زین غم بسی تیمار خوردی
که تا خود را چینن بیمار کردی
هوش مصنوعی: چرا به خاطر این همه غم و ناراحتی اینقدر به خودت آسیب زدی که حالا اینقدر بیمار و خستهای؟
چنین گفت آنگه آن زن کای نکوجُفت
ز چون تو مرد ناید جز نکو گفت
هوش مصنوعی: زن گفت: «ای مرد نیکو! از تو که اینگونهایی، جز سخن نیکو نمیتواند برآید.»
تو آنچ از تو سزد گفتی و کردی
غم جان من بیچاره خوردی
هوش مصنوعی: تو هر چه را که شایستهات بود گفتی و عمل کردی، اما من بیچاره را با غمت آزار دادی.
ولی من این خجالت را چه سازم
که میدانم که میدانی تو رازم
هوش مصنوعی: من چه طور میتوانم این احساس خجالت را پشت سر بگذارم وقتی میدانم که تو از راز من آگاهی داری؟
چو تو هستی خبردار از گناهم
کجا برخیزد این آتش ز راهم
هوش مصنوعی: وقتی تو از گناهان من آگاه هستی، این آتش چگونه میتواند از مسیر زندگیام بلند شود؟
بگفت این وز خجلت بیخبر گشت
سیه شد روزش و حالش دگر گشت
هوش مصنوعی: او گفت که این شخص از شرم و خجالتش کاملاً بیخبر شده و روزش تیره و حالش تغییر کرده است.
چو چیزی را که بودش آن ببخشید
نماندش هیچ چیزی جان ببخشید
هوش مصنوعی: وقتی چیزی را که داشتیم، از دست بدهیم، دیگر هیچ چیزی برای ما باقی نمیماند، حتی جان.
اگر یک قطره شد در بحر کل غرق
چرا ریزی ازین غم خاک بر فرق
هوش مصنوعی: اگر یک قطره در دریا غرق شود، پس چرا باید به خاطر این غم کوچک بر سر خود خاک بریزیم؟
مشو چون قطره زین غم بی سر و پا
که اولیتر بوَد قطره بدریا
هوش مصنوعی: به خاطر غم و اندوه، خود را از دست نده و مثل یک قطره بیهدف نباش. بهتر است به مانند قطرهای باشی که به دریا میپیوندد و در آن گم میشود.
چرا زادی چو میمُردی چنین زار
ترا نازاده مُردن به شرروار
هوش مصنوعی: چرا وقتی که به دنیا آمدهای، اینگونه آشفته و ناچیز خواهی مرد؟ مگر نه اینکه مردن باید به شکلی شایسته و با قدر و منزلت باشد؟
چرا برخاستی چون میبخفتی
چرا میآمدی چون میبرفتی
هوش مصنوعی: چرا وقتی که خواب بودی بیدار شدی؟ چرا وقتی میرفتی، دوباره میآمدی؟