(۸) حکایت عبدالله مبارک با غلام
مگر ابن المبارک بامدادی
بره میرفت برفی بود و بادی
غلامی دید یک پیراهن او را
که میلرزید از سرما تن او را
بدو گفتا چرا با خواجه این راز
نگوئی تا ترا جامه کند ساز
غلامک گفت من با خواجهٔ خویش
چه گویم چون مرا بیند کم و پیش
چو او میبیندم روشن چه گویم
چو او به داند از من من چه جویم
چو بشنید این سخن ابن المبارک
برآمد آتش از جانش بتارک
بزد یک نعره و بیهوش افتاد
چنان گویا کسی خاموش افتاد
زبان بگشاد چون با خویش آمد
که ما را رهبری در پیش آمد
الا ای راه بینان حقیقت
درآموزید ازین هندو طریقت
که میداند که در هر سینهٔ چیست
ز چندین خلق داغش بر دل کیست
دلی کز داغ او آگاه گردد
رهش در یک نفس کوتاه گردد
که هر دل را که از داغش نشانست
بیک دم پای کوبان جان فشانست
چنان کان حبشی ازداغش خبر یافت
بیک دم عمر ضایع کرده دریافت
(۷) حکایت شیخ بایزید و آن قلّاش که او را حدّ میزدند: بکاری بایزید عالم افروز(۹) حکایت حبشی که پیش پیغامبر آمد: یکی حبشی بر پیغامبر آمد
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
مگر ابن المبارک بامدادی
بره میرفت برفی بود و بادی
هوش مصنوعی: ابن المبارک در یک صبح به زیر برف و بادی میرفت.
غلامی دید یک پیراهن او را
که میلرزید از سرما تن او را
هوش مصنوعی: یک برده مردی را دید که به خاطر سرما، بدنش میلرزید و پیراهنش را به تن داشت.
بدو گفتا چرا با خواجه این راز
نگوئی تا ترا جامه کند ساز
هوش مصنوعی: به او گفتند چرا این راز را با شخص مهمی در میان نمیگذاری، تا او برای تو لباس تهیه کند؟
غلامک گفت من با خواجهٔ خویش
چه گویم چون مرا بیند کم و پیش
هوش مصنوعی: غلامی میگوید: چه حرفی با آقایی که دارم بزنم وقتی که او من را میبیند در حالیکه در حال تغییر هستم، چه کم و چه زیاد.
چو او میبیندم روشن چه گویم
چو او به داند از من من چه جویم
هوش مصنوعی: وقتی او را میبینم که روشن و واضح است، چه بگویم وقتی خود او از حال من آگاه است و من چه چیزی از او میخواهم؟
چو بشنید این سخن ابن المبارک
برآمد آتش از جانش بتارک
هوش مصنوعی: وقتی ابن المبارک این سخن را شنید، آتش عشق و اشتیاق از درونش شعلهور شد.
بزد یک نعره و بیهوش افتاد
چنان گویا کسی خاموش افتاد
هوش مصنوعی: او ناگهان فریاد بلندی کشید و از حال رفت، انگار که کسی بیصدا به زمین افتاده باشد.
زبان بگشاد چون با خویش آمد
که ما را رهبری در پیش آمد
هوش مصنوعی: زبانش را باز کرد چون آنچه را در دل داشت به خود گفت که رهبری برای ما در پیش آمده است.
الا ای راه بینان حقیقت
درآموزید ازین هندو طریقت
هوش مصنوعی: ای کسانی که در مسیر حقیقت هستید، از این هندو که به طریقت خود آشناست، درس بگیرید.
که میداند که در هر سینهٔ چیست
ز چندین خلق داغش بر دل کیست
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند که در دل هر انسانی چه میگذرد و از میان این همه آدم، چه کسی درد و رنج او را احساس میکند.
دلی کز داغ او آگاه گردد
رهش در یک نفس کوتاه گردد
هوش مصنوعی: دل وقتی از درد و رنج او مطلع شود، به سرعت و در یک لحظه آماده میشود.
که هر دل را که از داغش نشانست
بیک دم پای کوبان جان فشانست
هوش مصنوعی: هر دلی که از عشق و داغ آن دچار رنج شده باشد، به یک لحظه و با شوق و اشتیاق بسیار، جان خود را فدای آن میکند.
چنان کان حبشی ازداغش خبر یافت
بیک دم عمر ضایع کرده دریافت
هوش مصنوعی: جوانی که به عشق دچار میشود، همچون یک سیاهپوست که از سوختن خود باخبر میشود، در یک لحظه بهترین دوران زندگیاش را از دست میدهد.