(۱۲) حکایت دیوانه که میگریست
یکی دیوانه بودی بر سر راه
نشسته بر سر خاکستر آنگاه
زمانی اشک چون گوهر فشاندی
زمای نیز خاکستر فشاندی
یکی گفت ای بخاکستر گرفتار
چرا پیوسته میگرئی چنین زار
چنین گفت او که پر شورست جانم
چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم
که حق میبایدم بی غیر و بی پیچ
ولی حق را نمیباید مرا هیچ
(۱۱) حکایت دعاگوی و دیوانه: دعا میکرد آن داننندهٔ دین(۱۳) مناجاة دیوانه با حق تعالی: بصحرا در یکی دیوانه بودی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
یکی دیوانه بودی بر سر راه
نشسته بر سر خاکستر آنگاه
هوش مصنوعی: یک دیوانه در کنار جاده نشسته بود و بر روی خاکسترها تماشا میکرد.
زمانی اشک چون گوهر فشاندی
زمای نیز خاکستر فشاندی
هوش مصنوعی: روزی اشکهایت مانند جواهرات سرازیر میشدند، اما اکنون تنها خاکستر بر جای مانده است.
یکی گفت ای بخاکستر گرفتار
چرا پیوسته میگرئی چنین زار
هوش مصنوعی: یکی از افرادی که به خاکستر گرفتار شده است، از دیگری با نگرانی میپرسد چرا همیشه اینگونه غمگین و ناراحت هستی و اشک میریزی.
چنین گفت او که پر شورست جانم
چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم
هوش مصنوعی: او چنین گفت که جان من پر از شور و شوق است، مانند شمعی که در اشک غرق شده است.
که حق میبایدم بی غیر و بی پیچ
ولی حق را نمیباید مرا هیچ
هوش مصنوعی: حق را باید بدون هیچ قید و شرطی بپذیریم، اما من نمیتوانم به هیچ وجه حق را نادیده بگیرم.