غزل شمارهٔ ۸۲
تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است
در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
در عشق درد خود را هرگز کران نبینی
زیرا که عشق جانان دریای بیکران است
تا چند جویی آخر از جان نشان جانان
در باز جان و دل را کین راه بی نشان است
تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی
گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است
هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد
لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است
اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز
یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است
رند شراب خواره، چون مست مست گردد
گوید که هر دو عالم در حکم من روان است
لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی
حالی خجل بماند داند که نه چنان است
عطار مست عشقی از عشق چند لافی
گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
1398/01/07 11:04
مهدی
در مصرع دوم از بیت پنجم در برخی کتب چنین آمده است
لیکن نصیب جانان پندار یا گمان است
که با توجه به وزن شعر به نظر درست می اید