گنجور

غزل شمارهٔ ۵۱۱

آن در که بسته باید تا چند باز دارم
کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم
با هر که از حقیقت رمزی دمی بگویم
گوید مگوی یعنی برگ مجاز دارم
تا لاجرم به مردی با پاره پاره جانی
در جان خویش گفتم چندان که راز دارم
چون این جهان و آن یک با صد جهان دیگر
در چشم من فروشد چون چشم باز دارم
چیزی برفت از من و اینجا نماند چیزی
تا این شود چون آن یک کاری دراز دارم
جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان
جان من است جانان، جان دلنواز دارم
نی نی اگر چو شمعی این دم زدم ز گرمی
اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم
چون عز و ناز ختم است بر تو همیشه دایم
تا چند خویشتن را در عز و ناز دارم
کارم فتاد و از من تو فارغی به غایت
نه صبر می‌توانم نه کارساز دارم
از بس که بی نیازی است آنجا که حضرت توست
من زاد این بیابان عجز و نیاز دارم
شوریدهٔ جهانم چون قربت تو جویم
محمود نیستم من، خو با ایاز دارم
بازی اگر نشیند بر دوش من نگیرم
ورنه کسی نبوده است البته باز دارم
من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده
جان در میان آتش تن در گداز دارم
لاف ای فرید کم زن زیرا که در ره او
چون سرنگون نه‌ای تو صد سرفراز دارم

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آن در که بسته باید تا چند باز دارم
کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم
هوش مصنوعی: باید ببینم تا چه زمانی در بسته را باز نگه‌دارم. امروز زمان آن رسیده است که آن در را به طور کامل بگشایم.
با هر که از حقیقت رمزی دمی بگویم
گوید مگوی یعنی برگ مجاز دارم
هوش مصنوعی: هر زمان که با کسی درباره حقیقتی صحبت می‌کنم، او به من می‌گوید که این حرف را نزن. یعنی او از من می‌خواهد که به جای حقیقت، به مجاز و نمادین صحبت کنم.
تا لاجرم به مردی با پاره پاره جانی
در جان خویش گفتم چندان که راز دارم
هوش مصنوعی: به ناچار به مردی که در وضعیت بدی قرار داشت، در دل خود گفتم همه چیزهایی را که می‌دانم.
چون این جهان و آن یک با صد جهان دیگر
در چشم من فروشد چون چشم باز دارم
هوش مصنوعی: وقتی که چشم باز داشته باشم، این جهان و آن جهان، به همراه هزاران جهان دیگر، برایم در یک نگاه کوچک می‌آید.
چیزی برفت از من و اینجا نماند چیزی
تا این شود چون آن یک کاری دراز دارم
هوش مصنوعی: چیزی از من رفته و دیگر هیچ چیزی در اینجا نمانده است. برای اینکه دوباره به حالت قبلی برگردد، کار طولانی‌تری دارم.
جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان
جان من است جانان، جان دلنواز دارم
هوش مصنوعی: حسی که در قلبم داشتم به خاطر عشق معشوقم محو و ناپدید شده است. معشوقم، روح من است و من هم حسی لطیف و دلنشین برای او دارم.
نی نی اگر چو شمعی این دم زدم ز گرمی
اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم
هوش مصنوعی: اگر در این لحظه مانند شمعی گرم و روشن بودم، حالا به خاطر آن لحظه، سرم به زیر گاز رفته و خاموش شده‌ام.
چون عز و ناز ختم است بر تو همیشه دایم
تا چند خویشتن را در عز و ناز دارم
هوش مصنوعی: تو همیشه در حالتی از شکوهمندی و زیبایی هستی، پس چرا باید خود را در این حالت حفظ کنم؟
کارم فتاد و از من تو فارغی به غایت
نه صبر می‌توانم نه کارساز دارم
هوش مصنوعی: من در وضعیتی دشوار قرار دارم و از تو غافل شده‌ام، به شدت از صبر و تحملم کاسته شده و هیچ راه‌حل یا کمکی هم در اختیار ندارم.
از بس که بی نیازی است آنجا که حضرت توست
من زاد این بیابان عجز و نیاز دارم
هوش مصنوعی: به خاطر بی نیازی و توانمندی تو، من در این بیابان از ناتوانی و احتیاج رنج می‌برم.
شوریدهٔ جهانم چون قربت تو جویم
محمود نیستم من، خو با ایاز دارم
هوش مصنوعی: من در این دنیا آشفته و بی‌قرار هستم و در پی نزدیکی به تو می‌گردم. من محمود نیستم، اما با ایاز ارتباط نزدیکی دارم.
بازی اگر نشیند بر دوش من نگیرم
ورنه کسی نبوده است البته باز دارم
هوش مصنوعی: اگر بازیگر به دوش من نشیند، من او را نخواهم گرفت؛ وگرنه کسی نبوده که من او را نگه داشته باشم.
من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده
جان در میان آتش تن در گداز دارم
هوش مصنوعی: من خود را مانند شمعی می‌دانم که در جمع عشق روشن است. هرچند جسم من در آتش احساسات ذوب می‌شود، اما هنوز هم جانم در وسط این آتش باقی مانده است.
لاف ای فرید کم زن زیرا که در ره او
چون سرنگون نه‌ای تو صد سرفراز دارم
هوش مصنوعی: سخن نپراکن، ای بی‌نظیر، چون در راه او به حقیر بودن افتاده‌ای، من دوستان بزرگی دارم که افتخارات زیادی دارند.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۵۱۱ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1399/01/20 00:03
محمدامین

سلام و درود
حافظ احتمالا از این غزل عطار الهام گرفته است:
المنة لله که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است
بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است