غزل شمارهٔ ۲۶۱
پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
در صف دردیکشان دردیکش و مردانه شد
بر بساط نیستی با کمزنان پاکباز
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد
در میان بیخودانِ مست دردی نوش کرد
در زبان زاهدانِ بیخبر افسانه شد
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کار جهان یکبارگی بیگانه شد
راست کان خورشید جانها برقع از رخ برگرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست
جان و دل در بینشانی با فنا همخانه شد
عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن
دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد
چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
در صف دردیکشان دردیکش و مردانه شد
هوش مصنوعی: پیر ما از دنیای زاهدانه و خشک رهایی یافت و به محفل شاد و پرنشاط وارد شد. او به جمع افرادی که از درد و رنج زندگی میکشند پیوست و با روحیهای شجاع و مردانه زندگی را تجربه کرد.
بر بساط نیستی با کمزنان پاکباز
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد
هوش مصنوعی: در زمینه عدم و نیستی، افرادی که کمی سر و صدا دارند و بازیچه هستند، عقل در این شرایط به باخت میرسد و از دیوانگی و نادانی به حالت جنون دچار میشود.
در میان بیخودانِ مست دردی نوش کرد
در زبان زاهدانِ بیخبر افسانه شد
هوش مصنوعی: در میان افرادی که مست و بیخود هستند، او دردی را نوشید و این تجربهاش به داستانی برای زاهدان بدون خبر تبدیل شد.
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کار جهان یکبارگی بیگانه شد
هوش مصنوعی: کسی به شناختی از چیزی دست مییابد که توضیح آن ممکن نیست و به طور ناگهانی از تمام کارهای دنیا فاصله میگیرد و از آن بیگانه میشود.
راست کان خورشید جانها برقع از رخ برگرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
هوش مصنوعی: درست مانند این که خورشید جانها پوششهای ظاهری را کنار میزند، عقل به مانند خفاش به تاریکی میرود و روح به مانند پروانه به نور عشق پرواز میکند.
چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست
جان و دل در بینشانی با فنا همخانه شد
هوش مصنوعی: زمانی که دل از نشانهاش دور شد، تمام وجودش از بین رفت. جان و دلش در بیهدفی و نابودی همنشین شدند.
عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن
دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد
هوش مصنوعی: عشق آمد و گفت که من میخواهم خون تو را بریزم، دل که این را بشنود به شکرانهاش حالتی پیدا میکند.
چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد
هوش مصنوعی: وقتی دل عطار از عشق به شدت پرشور شد، احساساتش به اوج رسید و چشمانش مانند پیمانهای پر از خون گشت.