گنجور

غزل شمارهٔ ۲۴۶

پیر ما وقت سحر بیدار شد
از در مسجد بر خمار شد
از میان حلقهٔ مردان دین
در میان حلقهٔ زنار شد
کوزهٔ دردی به یک دم درکشید
نعره‌ای دربست و دردی‌خوار شد
چون شراب عشق در وی کار کرد
از بد و نیک جهان بیزار شد
اوفتان خیزان چو مستان صبوح
جام می بر کف سوی بازار شد
غلغلی در اهل اسلام اوفتاد
کای عجب این پیر از کفار شد
هر کسی می‌گفت کین خذلان چبود
کان‌چنان پیری چنین غدار شد
هرکه پندش داد بندش سخت کرد
در دل او پند خلقان خار شد
خلق را رحمت همی آمد بر او
گرد او نظارگی بسیار شد
آنچنان پیر عزیز از یک شراب
پیش چشم اهل عالم خوار شد
پیر رسوا گشته مست افتاده بود
تا از آن مستی دمی هشیار شد
گفت اگر بدمستیی کردم رواست
جمله را می‌باید اندر کار شد
شاید ار در شهر بد مستی کند
هر که او پر دل شد و عیار شد
خلق گفتند ، این گدایی کشتنی است
دعوی این مدعی بسیار شد
پیر گفتا کار را باشید هین
کین گدای گبر دعوی‌دار شد
صد هزاران جان نثار روی آنک
جان صدیقان برو ایثار شد
این بگفت و آتشین آهی بزد
وانگهی بر نردبان دار شد
از غریب و شهری و از مرد و زن
سنگ از هر سو برو انبار شد
پیر در معراج خود چون جان بداد
در حقیقت محرم اسرار شد
جاودان اندر حریم وصل دوست
از درخت عشق برخوردار شد
قصهٔ آن پیر حلاج این زمان
انشراح سینهٔ ابرار شد
در درون سینه و صحرای دل
قصهٔ او رهبر عطار شد

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

پیر ما وقت سحر بیدار شد
از در مسجد بر خمار شد
هوش مصنوعی: در وقت سحر، پیر ما از خواب بیدار شد و از در مسجد خارج گردید، در حالی که حالتی سرخوش و خوشحال داشت.
از میان حلقهٔ مردان دین
در میان حلقهٔ زنار شد
هوش مصنوعی: در میان گروه مردان دین، به جمع زنانی پیوسته است که در وضعیت خاصی قرار دارند.
کوزهٔ دردی به یک دم درکشید
نعره‌ای دربست و دردی‌خوار شد
هوش مصنوعی: یک کوزه پر از درد، ناگهان یک فریاد بلندی کشید و به تبع آن، تبدیل به ظرفی برای پذیرش درد شد.
چون شراب عشق در وی کار کرد
از بد و نیک جهان بیزار شد
هوش مصنوعی: زمانی که عشق مانند شراب در وجودش تأثیر گذاشت، او از همه خوبی‌ها و بدی‌های جهان دلزده و راضی شد.
اوفتان خیزان چو مستان صبوح
جام می بر کف سوی بازار شد
هوش مصنوعی: چنان که مستان در حال خوشی و سرخوشی هستند، او نیز با سر و وضعی شاد و با لیوانی در دست، به سمت بازار می‌رود.
غلغلی در اهل اسلام اوفتاد
کای عجب این پیر از کفار شد
هوش مصنوعی: در میان مسلمانان درگیری و آشفتگی‌ای به وجود آمد و همه تعجب کردند که این فرد سالخورده به صف کافران پیوسته است.
هر کسی می‌گفت کین خذلان چبود
کان‌چنان پیری چنین غدار شد
هوش مصنوعی: هر کس می‌پرسید که چرا این فرد کهن‌سال این‌قدر بی‌رحم و فریبکار شده است.
هرکه پندش داد بندش سخت کرد
در دل او پند خلقان خار شد
هوش مصنوعی: هر کس که به او نصیحتی کردند، به خاطر آن نصیحت به شدت در دلش حس بدی ایجاد شد و نصیحتی که دیگران به او کردند برایش مانند خار شده است.
خلق را رحمت همی آمد بر او
گرد او نظارگی بسیار شد
هوش مصنوعی: مردم به طرف او جذب شده و از رحمتش بهره‌مند شدند و به تماشای او مشغول گشتند.
آنچنان پیر عزیز از یک شراب
پیش چشم اهل عالم خوار شد
هوش مصنوعی: عزیز و محترم ما، به خاطر نوشیدن یک شراب در برابر چشم مردم دنیا به اندازه‌ای بی‌ارزش و خوار شد که هیچ‌کس نتوانست احترام او را حفظ کند.
پیر رسوا گشته مست افتاده بود
تا از آن مستی دمی هشیار شد
هوش مصنوعی: پیرمردی که قبلاً خود را به زمانه اثبات کرده بود، اکنون در حالتی چندان آشفته و گیج به سر می‌برد که برای مدتی هم که شده به هوش و هشیاری می‌آید.
گفت اگر بدمستیی کردم رواست
جمله را می‌باید اندر کار شد
هوش مصنوعی: اگر در مستی کار اشتباهی انجام دادم، درست است که همه باید در این موضوع همکاری کنند.
شاید ار در شهر بد مستی کند
هر که او پر دل شد و عیار شد
هوش مصنوعی: شاید اگر کسی در شهر دلبسته و شجاع شود، در آزار و بدی دیگران نقش داشته باشد.
خلق گفتند ، این گدایی کشتنی است
دعوی این مدعی بسیار شد
هوش مصنوعی: مردم گفتند که این گدای بیچاره باید کشته شود و ادعای این مدعی روز به روز بیشتر شد.
پیر گفتا کار را باشید هین
کین گدای گبر دعوی‌دار شد
هوش مصنوعی: پیر گفت: به کارهایتان توجه کنید که این گدای بی‌پول و بی‌معنا ادعای بزرگی کرده است.
صد هزاران جان نثار روی آنک
جان صدیقان برو ایثار شد
هوش مصنوعی: صد هزاران جان به خاطر روی آن محبوب قربان می‌شود و جان‌های پاک و راستین برای او فدا خواهند شد.
این بگفت و آتشین آهی بزد
وانگهی بر نردبان دار شد
هوش مصنوعی: او این را گفت و پس از آن با یک آه سوزان بیرون آمد و سپس بر نردبان دار قرار گرفت.
از غریب و شهری و از مرد و زن
سنگ از هر سو برو انبار شد
هوش مصنوعی: از افراد غریب و شهرنشین، مرد و زن، سنگ‌ها از هر طرف جمع شده‌اند.
پیر در معراج خود چون جان بداد
در حقیقت محرم اسرار شد
هوش مصنوعی: سالمند وقتی که در اوج کمال و معنویت خود قرار گرفت و جانش را فدای حقیقت کرد، در واقع به رازهای نهان و عمیق دست یافت و به شناخت عمیقی رسید.
جاودان اندر حریم وصل دوست
از درخت عشق برخوردار شد
هوش مصنوعی: در دنیای بی‌پایان محبت، کسی که به دوستی نزدیک می‌شود، از میوه‌های عشق بهره‌مند می‌شود.
قصهٔ آن پیر حلاج این زمان
انشراح سینهٔ ابرار شد
هوش مصنوعی: داستان آن پیر حلاج اکنون به آرامش و گشایش دل نیکوکاران تبدیل شده است.
در درون سینه و صحرای دل
قصهٔ او رهبر عطار شد
هوش مصنوعی: در عمق وجود من و در فضای دل، داستان او به رهبران عطار تبدیل شد.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۴۶ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1404/08/10 11:11
سیدمحمد جهانشاهی

خلق گفتند ، این گدایی کشتنی است

1404/08/11 10:11
سیدمحمد جهانشاهی

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶
                 
پیرِ ما ، وقتِ سحر ، بیدار شد
از درِ مسجد ، برِ خمّار شد

از میانِ حلقهٔ مردانِ دین
در میانِ حلقهٔ زنّار شد

کوزهٔ دُردی ، به یک دَم درکشید
نعره‌ای دربَست و دُردی‌خوار شد

چون شرابِ عشق ، در وی کار کرد
از بد و نیکِ جهان ، بیزار شد

اوفتان خیزان ، چو مستانِ صبوح
جامِ مِی بر کف ، سویِ بازار شد

غلغلی ، در اهلِ اسلام اوفتاد
کای عجب ، این پیر ، از کفّار شد

هر کَسی می‌گفت ، کین خذلان چه بود
کان‌چنان پیری ، چنین غدّار شد

هرکه پندَش داد ، بندَش سخت کرد
در دلِ او ، پندِ خلقان ، خار شد

خلق را رحمت همی آمد ، بر او
گِردِ او ، نظّارگی بسیار شد

آنچنان پیرِ عزیز ، از یک شراب
پیشِ چشمِ اهلِ عالم ، خوار شد

پیرِ رسوا گشته ، مست افتاده بود
تا از آن مستی ، دَمی هشیار شد

گفت ؛ اگر بدمستیی کردم ، روا ست
جمله را ، می‌باید اندر کار شد

شایَد ، ار در شهر ، بد مستی کند
هر که او ، پُر دل شد و عیّار شد

خلق گفتند ؛  این گدایی کُشتنی است
دعویِ این مدّعی ، بسیار شد

پیر گفتا ؛ کار را باشید ، هین
کین گدایِ گبر ، دعوی‌دار شد

صد هزاران جان ، نثارِ رویِ آنک
جانِ صدّیقان ، بر او ایثار شد

این بگفت و آتشین آهی بِزَد
وانگهی ، بر نردبانِ دار شد

از غریب و شهری و از مرد و زن
سنگ از هر سو ، بر او انبار شد

پیر در معراجِ خود ، چون جان بداد
در حقیقت ، محرمِ اسرار شد

جاودان ، اندر حریمِ وصلِ دوست
از درختِ عشق ، برخوردار شد

قصهٔ آن پیرِ حلّاج ، این زمان
انشراحِ سینهٔ ابرار شد

در درونِ سینه و صحرایِ دل
قصّهٔ او ، رهبرِ عطّار شد