گنجور

غزل شمارهٔ ۲۴۲

مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد
آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد
گر با تو دوصد دریا آتش بودم در ره
نه دل ز خود اندیشد نه جان ز خطر ترسد
جانی که بر افروزد از شمع جمال تو
می‌دان که ز پروانه کفر است اگر ترسد
جایی که جگر سوزد مردان و جگرخواران
در خون جگر میرد هر کو ز جگر ترسد
گفتی دلت از هجرم می‌ترسد و می‌سوزد
بی وصل تو هر ساعت دل‌سوخته‌تر ترسد
از آه دل عطار آخر به نمی‌ترسی
کانکس که خبر دارد از آه سحر ترسد

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد
آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد
هوش مصنوعی: مردی که در مسیر عشق تو قرار دارد، از سختی‌ها و مشکلات نمی‌ترسد، ولی آن کسی که ناپاک و بی‌جرئت است، از از دست دادن جانش می‌ترسد.
گر با تو دوصد دریا آتش بودم در ره
نه دل ز خود اندیشد نه جان ز خطر ترسد
هوش مصنوعی: اگرچه در مسیر عشق تو ممکن است با مشکلات و مصائب زیادی مواجه شوم، اما هرگز دل به خودم نمی‌سپارم و از خطر نمی‌ترسم.
جانی که بر افروزد از شمع جمال تو
می‌دان که ز پروانه کفر است اگر ترسد
هوش مصنوعی: اگر روحی به عشق زیبایی تو مشتعل شود، بدان که اگر پروانه از آتش شمع تو بترسد، نشانه‌ی بی‌ایمانی اوست.
جایی که جگر سوزد مردان و جگرخواران
در خون جگر میرد هر کو ز جگر ترسد
هوش مصنوعی: در جایی که مردان و کسانی که شهامت دارند، با درد و رنج مواجه می‌شوند، افرادی که از سختی می‌ترسند نمی‌توانند در آنجا دوام بیاورند و در نهایت از ترس یا ضعف از میدان خارج می‌شوند.
گفتی دلت از هجرم می‌ترسد و می‌سوزد
بی وصل تو هر ساعت دل‌سوخته‌تر ترسد
هوش مصنوعی: تو گفتی که دل‌ات از جدایی من می‌ترسد و بی‌ات هر لحظه بیشتر می‌سوزد و زخم می‌خورد.
از آه دل عطار آخر به نمی‌ترسی
کانکس که خبر دارد از آه سحر ترسد
هوش مصنوعی: از ناله و درد دل عطار نترس، زیرا کسی که از راز دل و آه سحر آگاه است، از این درد و اندوه می‌ترسد.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۴۲ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1404/08/08 20:11
سیدمحمد جهانشاهی

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲
                 
مردِ رهِ عشقِ تو ،  از دامنِ تَر ترسد
آن کَس که بوَد نامرد ، از دادنِ سر ترسد

گر با تو دوصد دریا ، آتش بوَد اَم در رَه
نه دل ز خود اندیشد ، نه جان ز خطر ترسد

جانی که بر افروزد ، از شمعِ جمالِ تو
می‌دان که ز پروانه ، کفر است اگر ترسد

جایی که جگر سوزد ، مردان و جگرخواران
در خونِ جگر میرد ، هر کو ز جگر ترسد

گفتی ؛ دلت از هجرَم ، می‌ترسد و می‌سوزد
بی وصلِ تو هر ساعت ، دل‌سوخته‌تر ترسد

از آهِ دلِ عطّار ، آخر بنَمی‌ترسی؟
کان کَس که خبر دارد ، از آهِ سحر ترسد