گنجور

غزل شمارهٔ ۱۵۳

شرح لب لعلت به زبان می‌نتوان داد
وز میم دهان تو نشان می‌نتوان داد
میم است دهان تو و مویی است میانت
کی را خبر موی میان می‌نتوان داد
دل خواسته‌ای و رقم کفر کشم من
بر هر که گمان برد که جان می‌نتوان داد
گر پیش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است
در خورد رخت نیست از آن می‌نتوان داد
یک جان چه بود کافرم ار پیش تو صد جان
انگشت زنان رقص کنان می‌نتوان داد
سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان
آزاد به یک پارهٔ نان می‌نتوان داد
داد ره عشق تو چنان کآرزویم هست
عمرم شد و یک لحظه چنان می‌نتوان داد
جانا چو بلای تو بیارزد به جهانی
خود را ز بلای تو امان می‌نتوان داد
گفتم که ز من جان بستان یک شکرم ده
گفتی شکر من به زبان می‌نتوان داد
چون نیست دهانم که شکر زو به در آید
کس را به شکر هیچ دهان می‌نتوان داد
خود طالع عطار چه چیز است که او را
یک بوسه نه پیدا نه نهان می‌نتوان داد

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شرح لب لعلت به زبان می‌نتوان داد
وز میم دهان تو نشان می‌نتوان داد
هوش مصنوعی: نمی‌توان با زبان توصیفی از زیبایی لب‌های تو ارائه داد و نمی‌توان نشانی از عطر دهان تو به کسی منتقل کرد.
میم است دهان تو و مویی است میانت
کی را خبر موی میان می‌نتوان داد
هوش مصنوعی: دهان تو مانند میم است و موی میان تو مانند حرفی در میان است که نمی‌توان در مورد آن خبر داد.
دل خواسته‌ای و رقم کفر کشم من
بر هر که گمان برد که جان می‌نتوان داد
هوش مصنوعی: دل خواسته‌ای دارم و برایم مهم نیست که بر هر کسی که فکر کند می‌توان جان را فدای چیزی کرد، برچسب کافر بزنم.
گر پیش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است
در خورد رخت نیست از آن می‌نتوان داد
هوش مصنوعی: اگر به خاطر جمال تو جانم را هم ندهیم، این به خاطر بخیل بودن نیست، بلکه به این دلیل است که زیبایی تو ارزش بیشتری از آن دارد و نمی‌توانم آن را فدای چیزی کنم.
یک جان چه بود کافرم ار پیش تو صد جان
انگشت زنان رقص کنان می‌نتوان داد
هوش مصنوعی: اگرچه من یک جان دارم، اما اگر هزار جان هم داشتم و در حضورت می‌رقصیدم، هیچ چیزی از ارزش تو کم نمی‌شود.
سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان
آزاد به یک پارهٔ نان می‌نتوان داد
هوش مصنوعی: اگر سگ تو بهتر از من باشد، من نمی‌توانم جانم را به خاطر یک تکه نان برای تو فدا کنم.
داد ره عشق تو چنان کآرزویم هست
عمرم شد و یک لحظه چنان می‌نتوان داد
هوش مصنوعی: عشق تو به من آنچنان داده شده که آرزویش را داشتم، اما عمرم گذشت و نتوانستم حتی یک لحظه از آن را تجربه کنم.
جانا چو بلای تو بیارزد به جهانی
خود را ز بلای تو امان می‌نتوان داد
هوش مصنوعی: عزیزم، اگر گرفتاری و تلخی تو ارزش بیشتری از همه دنیا داشته باشد، پس نمی‌توان از آسیب و سختی ناشی از تو دوری جست.
گفتم که ز من جان بستان یک شکرم ده
گفتی شکر من به زبان می‌نتوان داد
هوش مصنوعی: گفتم از من جان بگیر و برایش یک شکر بده، او پاسخ داد که نمی‌توان شکر را فقط با زبان بیان کرد.
چون نیست دهانم که شکر زو به در آید
کس را به شکر هیچ دهان می‌نتوان داد
هوش مصنوعی: از آنجا که من دهانی ندارم تا شکر را بیان کنم، نمی‌توانم به هیچ‌کس شکر را منتقل کنم.
خود طالع عطار چه چیز است که او را
یک بوسه نه پیدا نه نهان می‌نتوان داد
هوش مصنوعی: طالع عطار چه چیز شگفت‌انگیزی است که هیچ‌گونه بوسه‌ای، نه به‌طور آشکار و نه به‌طور پنهان، نمی‌توان به او داد.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۵۳ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1391/09/04 16:12
لیلی ضیایی

در بیت اخر مصراع دوم واو نمی خواهد تا وزن درست دربیاید

1399/06/14 20:09

جانا چو بلای تو بیارزد به جهانی----درست است