غزل شمارهٔ ۱۳۴
بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت
مست می عشق شد، وز تو شرابی نیافت
داشتم امید آنک بو که در آیی به خواب
عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابی نیافت
تشنهٔ وصل تو دل چون به درت کرد روی
ماند به در حلقهوار وز درت آبی نیافت
دل ز تو بیهوش شد دیده برو زد گلاب
زانکه به از آب چشم دیده گلابی نیافت
چند زند بر نمک یار دلم گوییا
به ز دل عاشقان هیچ کبابی نیافت
دل چو ز نومیدیت زود فرو شد به خود
خود ز میان برگرفت هیچ نقابی نیافت
گفتمش آخر چه شد کاین دل من روز و شب
سوی تو آواز داد وز تو خطابی نیافت
گفت مرا خواندهای لیک نه از جان و دل
هر که ز جانم نخواند هیچ جوابی نیافت
در ره ما هر که را سایهٔ او پیش اوست
از تف خورشید عشق تابش و تابی نیافت
گر تو خرابی ز عشق جان تو آباد شد
زانکه کسی گنج عشق جز به خرابی نیافت
تا دل عطار دید هستی خود را حجاب
رهزن خود شد مقیم تا که حجابی نیافت
اطلاعات
وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت
مست می عشق شد، وز تو شرابی نیافت
هوش مصنوعی: دل به قدری تشنه شده که به خاطرش سوخته، اما از لب تو آبی نتوانسته بنوشد. به همین خاطر در عشق مست شده و نتوانسته از تو نوشیدنی پیدا کند.
داشتم امید آنک بو که در آیی به خواب
عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابی نیافت
تمام عمر را در این امید بودم که بهخوابم بیایی، اما عمر گذشت و دل از دوری تو پرغم است و خواب و آرامشی ندارد.
تشنهٔ وصل تو دل چون به درت کرد روی
ماند به در حلقهوار وز درت آبی نیافت
تشنه عشق تو برای دیدارت بهسوی تو آمد اما مثل حلقه در پشت در ماند و همچنان تشنهاست.
دل ز تو بیهوش شد دیده برو زد گلاب
زانکه به از آب چشم دیده گلابی نیافت
دل از تو بیهوش شد و چشمها بر چهره او اشک گلاب زدند تا که بههوش بیاید زیرا گلابی بهتر از اشک چشم نیافت. (برای بهوش آوردن آدمی که ضعف کرده از گلابپاشیدن بر چهره او استفاده میشود)
چند زند بر نمک یار دلم گوییا
به ز دل عاشقان هیچ کبابی نیافت
هوش مصنوعی: مدتهاست که به خاطر درد و غم عشق دلم در رنج و ناراحتی است، اما میدانم که هیچ چیزی به بدی دل عاشقان نمیتواند باشد.
دل چو ز نومیدیت زود فرو شد به خود
خود ز میان برگرفت هیچ نقابی نیافت
هوش مصنوعی: دل وقتی که از ناامیدی به زودی به درون خود بازگشت، هیچ پوششی پیدا نکرد و همه چیز را عریان و بیپرده دید.
گفتمش آخر چه شد کاین دل من روز و شب
سوی تو آواز داد وز تو خطابی نیافت
هوش مصنوعی: به او گفتم، آخر چه بر سر من آمد که دل من روز و شب تنها نام تو را صدا میزند و از تو هیچ پیامی نمیگیرد.
گفت مرا خواندهای لیک نه از جان و دل
هر که ز جانم نخواند هیچ جوابی نیافت
هوش مصنوعی: گفتهای که به من توجه کردهای، اما این توجه از صمیم قلب نیست. هر کسی که از جان و دل به من نپردازد، هیچ پاسخی نخواهد گرفت.
در ره ما هر که را سایهٔ او پیش اوست
از تف خورشید عشق تابش و تابی نیافت
هوش مصنوعی: در مسیر ما، هر کسی که سایهاش در برابر ما قرار دارد، از نور خورشید عشق نتوانسته تاب و روشنی دریافت کند.
گر تو خرابی ز عشق جان تو آباد شد
زانکه کسی گنج عشق جز به خرابی نیافت
هوش مصنوعی: اگر تو دلت با عشق خراب شده باشد، روح تو دوباره زنده و آباد شده است؛ چون هیچکس به گنج عشق دست نیافته مگر اینکه ابتدا راهی پر از دشواری و ویرانی را طی کرده باشد.
تا دل عطار دید هستی خود را حجاب
رهزن خود شد مقیم تا که حجابی نیافت
دل عطار وقتیکه دید هستی او حجاب اوست پس برای همیشه رهزن خود شد تا که حجابی نیافت.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۳۴ به خوانش عندلیب
حاشیه ها
1397/03/09 21:06
نادر..
رهزن خود شد مقیم، تا که..
1404/05/23 14:07
سیدمحمد جهانشاهی
مست می عشق شد ، وز تو شرابی نیافت

عطار