گنجور

غزل شمارهٔ ۱۱۰

ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست
حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
در زیر خاک چون دگران ناپدید شو
این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست
ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش
چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست
با پاسبان درگه او های و هوی زن
چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست
ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق
در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست
فانی شو از وجود و امید از عدم ببر
کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست
از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود
کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست
جان ناپدید آمد و در آرزوی جان
از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست
عطار را اگر دل و جان ناپدید شد
نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست
هوش مصنوعی: ای دل، به خاطر کسی که دوستش داری، جانت را از دست نده، زیرا او در دسترس نیست. با درد و رنج او کنار بیا، چرا که درمانی برای این درد وجود ندارد.
حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
هوش مصنوعی: حداقل کاری که می‌توانی در برابر دوری و جدایی انجام دهی، صبوری و تحمل کردن است، چرا که برای این وضعیت هیچ مرز و محدوده‌ای وجود ندارد.
در زیر خاک چون دگران ناپدید شو
این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست
هوش مصنوعی: در زیر خاک مانند دیگران پنهان شو. این بهترین راه برای توست زمانی که محبوبت در دسترس نیست.
ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش
چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست
هوش مصنوعی: ای مردی که کند حرکت می‌کنی، چرا بیشتر از این جلو می‌روی؟ بارها از قبل به جلو نرو که پیشانی (سرنوشت) واضح نیست.
با پاسبان درگه او های و هوی زن
چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست
هوش مصنوعی: از نگهبان درگاه او صدایی بلند نکن، چون شکوه و عظمت پادشاه قابل دیدن نیست.
ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق
در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست
هوش مصنوعی: ای دل، خوب می‌دانی که عشق حتی در کمترین مقدار کفر نمی‌تواند ظاهر شود، بلکه تنها در وسعت ایمان است که نمود پیدا می‌کند.
فانی شو از وجود و امید از عدم ببر
کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست
هوش مصنوعی: از خودت جدا شو و از ناامیدی خلاص شو، زیرا آنچه را که به دنبالش هستی، در واقع وجود ندارد.
از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود
کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست
هوش مصنوعی: از اصل و بنیاد کار، جان تو چگونه می‌تواند آگاه شود، در زمانی که در آنجا که بنیاد کار است، وجود جان محسوس نیست.
جان ناپدید آمد و در آرزوی جان
از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست
هوش مصنوعی: جان من غایب شده و در آرزوی دوباره به دست آوردن آن هستم. به قدری احساساتی و دچار درد و سختی هستم که دیگر نمی‌توانم خودم را پیدا کنم.
عطار را اگر دل و جان ناپدید شد
نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست
هوش مصنوعی: اگر عطار دل و جانش را از دست بدهد، نباید تعجب کرد که جانداری در او وجود نداشته باشد.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۱۰ به خوانش عندلیب