گنجور

غزل شمارهٔ ۱۰۰

شمع رویت را دلم پروانه‌ای است
لیک عقل از عشق چون بیگانه‌ای است
پر زنان در پیش شمع روی تو
جان ناپروای من پروانه‌ای است
بر سر موی است جان کز دیرگاه
یک سر موی توام در شانه‌ای است
زلف تو زنار خواهم کرد از آنک
هر شکن از زلف تو بتخانه‌ای است
واندران بتخانه درد عشق را
جان خون آلود من پیمانه‌ای است
وصل تو گنجی است پنهان از همه
هر که گوید یافتم دیوانه‌ای است
در خرابات خرابی می‌روم
زانکه گر گنجی است در ویرانه‌ای است
مرغ آدم دانهٔ وصل تو جست
لاجرم در بند دام از دانه‌ای است
خفته‌ای کز وصل تو گوید سخن
خواب خوش بادش که خوش افسانه‌ای است
وصلت آن کس یافت کز خود شد فنا
هر که فانی شد ز خود مردانه‌ای است
گر مرا در عشق خود فانی کنی
باقیت بر جان من شکرانه‌ای است
بیدقی عطار در عشق تو راند
گر به فرزینی رسد فرزانه‌ای است

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۰۰ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۰۰ به خوانش فرید حامد

حاشیه ها

1396/10/11 08:01
نادر..

خفته‌ای کز وصل تو گوید سخن
خواب خوش بادش که خوش افسانه‌ای است..