گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۴

خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما
که هست عرصهٔ بی‌دولتی سرای فنا
ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد
طریق دولت دل بسته شد به سد جفا
هزار جوی روان کاب‌تر مزاج ازو
زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما
چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما
نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا
چگونه نافه‌گشایی کند صبا به سحر
سپهر شعبده و نافه ورد جیب صبا!
هزار نامهٔ حاجت فرو فرستادم
به سوی عرش به دست کبوتران دعا
نه یک کبوتر از آن نامه‌ام جواب آورد
نه شد دلم به مراد تمام کامروا
منم که هر شب پهنای این گلیم به من
سیه گلیم فلک می‌نماید از بالا
هزار بازی شیرین سپهر بازیگر
که از خوشی نتوان خورد بیش داد مرا
چو نقطه‌ای است قضا ساکنم به یک حرکت
که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا
به های‌های نیارم گریستن که فلک
به های‌هوی درآید ز اشک من عمدا
ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمهٔ چشم
به مد و جزر یکی شد دل من و دریا
محیط خون نقط دل ز چشم از آن دارم
که چون محیط تن آمد زچشم خون پالا
سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سیم
که روز و شب به زر و سیم می‌کنم سودا
ز خون دل همه اشک چو سیم می‌ریزم
که گشت از گل سرخ اشک همچو سیم جدا
مرا که صد غم بیش است هیچ غم نبود
اگر مرا به غم خویشتن کنند رها
ز کار خویشتنم دست پاک و حقه تهی
که مهره چون بنشیند میان خوف و رجا
ز سرگرانی هر دون برون شدیم ز دست
ز چرب‌دستی گردون درآمدیم ز پا
نه مونسی که شب انس او دهد نوری
نه همدمی که دمی همدمی کند به نوا
که را به دست شود یک رفیق یکتادل
که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا
به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری
تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا
اگرچه صبح کله‌دار صادق است چه سود
که پردهٔ زربفت شب به تیغ قبا
وگرچه خوانچهٔ خورشید دایم است ولیک
چه فایده که همه خود همی خورد تنها
وگرچه کاسهٔ زرین ماه می‌بینی
سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا
چو داس ماه نو از بهر آن همی‌آید
که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا
گیاه می‌دمد از خاک گور و غم این است
که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا
چو آسیا سر این خلق جمله در گردد
ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا
کدام میر اجل دیده‌ای که با او هم
اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا
کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو
که بر سرش بنگردید آسیای فنا
فرود حقهٔ چرخ و ورای مهرهٔ خاک
تو در میانهٔ این خوش بخفته اینت خطا
چه خواب دید ندانم سپهر بوالعجبت
که خوش به شعبده‌ای مست خواب کرد تو را
صفای دل طلب از بهر آب روی از آنک
ندید روی کسی تا نیافت آب صفا
ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک
که معتدل‌تر ازین نیست هیچ آب و هوا
بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق
چرا چو نافه شدی تا که دم زنی به ریا
به وقت صبح فرو میری و عجب این است
که زنده‌دل شوی از یک دروغ طال بقا
ز سر سینهٔ خود دم مزن ز پرده برون
که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا
ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری
از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا
اسیر چون و چرایی ز کار پر علت
ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا
میان بیشهٔ بی علتی چرا مطلب
که آن ستور بود که فرو شود به چرا
اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر
که بر خدایی او هست ذره ذره گوا
ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری
که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا
در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند
نه ذره راست محل و نه سایه را یارا
اگر کمال طلب می‌کنی چو کار افتاد
قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا
چو پیر گشتی و گهوارهٔ تو آمد گور
چو کودکان دغل‌باز تا به کی ز دغا
از آن به پیری در گاهواره خواهی شد
که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا
بدان خدای که در آفتاب معرفتش
به ذره‌ای نرسد عقل جملهٔ عقلا
که پختگان ره و کاملان موی شکاف
چو طفلکان به شیرند در طریق فنا
چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمی‌خسبند
تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا
نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد
چنان در دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا
چو زار ناله کند جمله شب از سر درد
هزار درد بیفزایدش به بوی دوا
به صبح از سر منقار قطرهٔ خونش
فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا
اگرچه نوحه کند نوحه‌گر بسی آن به
که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا
اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز
پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا
وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال
تفاوتی نکند پیش چشم نابینا
چو روز روشن خفاش در شب تیره است
ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا
کسی که چشمهٔ خورشید را ندارد چشم
جهان هر آینه مشغول داردش به سها
نفس مزن نفسی و خموش ای عطار
که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا
اگر دمی به خموشی تو را میسر شد
زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا
وگر بمیری از این زندگی بی حاصل
به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا
به شعر خاطر عطار را دم عیسی است
از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا
گرم چو سوسن آزاده ده زبان خوانی
ز نه سپهر بر آید صدا که صدقنا
ز دور آدم تا این زمان نیافت کسی
نظیر این گهر اندر خزانهٔ شعرا
بزرگوار خدایا مرا مسوز که من
در اشتیاق درت پخته‌ام بسی سودا
گناه کرده‌ام و زیر پرده داشته‌ام
تو هم به پردهٔ فضلت بپوش روز لقا
ز آستان تو صد شیر چون تواند کرد
به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا
زبان که از پی ذکر توام همی بایست
به شعر بیهده فرسود چون زبان درا
هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است
مرا ز ملکت هب لی خلاص ده ز هبا
ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم
به دست پیک صبا هر سحر نسیم رضا
در آن زمان بر خویشم رسان که می‌گویم
میان سجده که سبحان ربی الاعلی

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما
که هست عرصهٔ بی‌دولتی سرای فنا
هوش مصنوعی: دیشب خبری به ما رسید که نشانه‌ای از سختی و بی‌دولتی در این دنیای زودگذر است.
ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد
طریق دولت دل بسته شد به سد جفا
هوش مصنوعی: اما وقتی نفس که دشمنی می‌کند، مانع کامیابی شد، راه موفقیت بسته شد و دل به همان مانع و سختی‌ها گره خورد.
هزار جوی روان کاب‌تر مزاج ازو
زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما
هوش مصنوعی: هزار جوی روان که به دلیل شرایط استفاده‌های مختلف، حالت‌های مختلفی پیدا کرده‌اند، به‌ناگاه همه‌چیز را به خاطر یک خواسته خشک کردند و این موضوع نوبت ما را یادآور شد.
چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما
نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا
هوش مصنوعی: وقتی نفس زجرآور و تلخ سگ بر دل ما نشسته است، حالا با بداخلاقی چگونه می‌توانیم از صبح وفا دم بزنیم؟
چگونه نافه‌گشایی کند صبا به سحر
سپهر شعبده و نافه ورد جیب صبا!
هوش مصنوعی: چطور نسیم صبحگاهی می‌تواند در بامداد، جادوگری آسمان را آغاز کند و در همین حال، عطر گل‌ها را با خود به همراه داشته باشد؟
هزار نامهٔ حاجت فرو فرستادم
به سوی عرش به دست کبوتران دعا
هوش مصنوعی: من هزاران نامهٔ درخواستی را به سوی آسمان و پیشگاه خدا فرستادم، به وسیلهٔ کبوتران دعا.
نه یک کبوتر از آن نامه‌ام جواب آورد
نه شد دلم به مراد تمام کامروا
هوش مصنوعی: نه از نامه‌ام جوابی از کبوتر رسید و نه دلم به آرزویش رسید تا کاملاً راضی شود.
منم که هر شب پهنای این گلیم به من
سیه گلیم فلک می‌نماید از بالا
هوش مصنوعی: من هر شب بر این گلیم دراز می‌کشم و می‌بینم که آسمان تاریک و غم‌انگیز بر من سایه افکنده است.
هزار بازی شیرین سپهر بازیگر
که از خوشی نتوان خورد بیش داد مرا
هوش مصنوعی: هزاران سرگرمی و لذت از دنیا وجود دارد که آنقدر خوشایندند که نمی‌توان از آن‌ها سیر شد و هرچقدر هم که از شادمانی برخوردار باشم، باز هم بیشتر از آن می‌خواهم.
چو نقطه‌ای است قضا ساکنم به یک حرکت
که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا
هوش مصنوعی: سرنوشت همچون یک نقطه است که با یک حرکت می‌توان آن را تغییر داد؛ مانند پرگاری که با یک چرخش، می‌تواند برای خود چندین مسیر باز کند و به بلاها و چالش‌ها پاسخ دهد.
به های‌های نیارم گریستن که فلک
به های‌هوی درآید ز اشک من عمدا
هوش مصنوعی: نمی‌خواهم با صدای بلند گریه کنم، زیرا اگر این کار را بکنم، آسمان هم به خاطر اشک‌های من به زاری خواهد افتاد.
ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمهٔ چشم
به مد و جزر یکی شد دل من و دریا
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه به طور مکرر اشک ریختم، چشمانم به گونه‌ای شده که مانند دریا در حال آمد و رفت است و دل من نیز از این احساسات متلاطم شده است و به دریا شباهت می‌یابد.
محیط خون نقط دل ز چشم از آن دارم
که چون محیط تن آمد زچشم خون پالا
هوش مصنوعی: این بیت اشاره به این دارد که من به شدت تحت تأثیر حوادث و احساسات خود هستم. همان‌طور که خون در دل نمایان می‌شود، من نیز به دلایل مختلف از چشمانم احساساتی چون اندوه یا غم را بروز می‌کنم. در واقع، به محض اینکه احساسات به وجود می‌آیند، نمایان می‌شوند. به نوعی برداشت عمیق از درون و تأثیر محیط بر احوالات درونی را بیان می‌کند.
سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سیم
که روز و شب به زر و سیم می‌کنم سودا
هوش مصنوعی: می‌توان به این معنی اشاره کرد که سزاوار است بر چهره‌ام اشکی بریزم، اشکی همچون سیم، زیرا همواره روز و شب به فکر و اندیشه‌ی طلا و نقره مشغولم.
ز خون دل همه اشک چو سیم می‌ریزم
که گشت از گل سرخ اشک همچو سیم جدا
هوش مصنوعی: از دل پرخون خود اشک‌هایم را مانند نقره می‌ریزم، چرا که اشک‌ها از گل سرخ جدا شده‌اند و به شکل نقره درآمده‌اند.
مرا که صد غم بیش است هیچ غم نبود
اگر مرا به غم خویشتن کنند رها
هوش مصنوعی: من با وجود صد غم و اندوه، هیچ حس غمی ندارم اگر دیگران اجازه دهند از دغدغه‌های خودم آزاد باشم.
ز کار خویشتنم دست پاک و حقه تهی
که مهره چون بنشیند میان خوف و رجا
هوش مصنوعی: من از کار خودم دستانم پاک و خالی است، چرا که وقتی مهره (تقدیر) بر زمین بنشیند، بین ترس و امید قرار می‌گیرد.
ز سرگرانی هر دون برون شدیم ز دست
ز چرب‌دستی گردون درآمدیم ز پا
هوش مصنوعی: به خاطر بی‌فکری و کمبود تمرکز، از دستان قدرت و تسلط دنیا رهایی پیدا کردیم و از فشار و سختی‌ها آزاد شدیم.
نه مونسی که شب انس او دهد نوری
نه همدمی که دمی همدمی کند به نوا
هوش مصنوعی: نه یاری هست که در شب‌ها با او انس بگیرم و در روشنایی هم‌صحبتی کند، و نه دوستی که لحظه‌ای با او همدمی کنم و از صدا و نوا لذت ببرم.
که را به دست شود یک رفیق یکتادل
که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که هر کسی که به دنبال دوستان واقعی و وفادار می‌گردد، باید بفهمد که در دنیای بزرگ و متنوع، یافتن چنین دوستی دشوار است. در واقع، دوستی واقعی و تکی وجود دارد که بسیار با ارزش است و باید قدر آن را دانست.
به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری
تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا
هوش مصنوعی: صبح به تو لبخند می‌زند تا تو خوشحال باشی، اما تو نمی‌دانی که این خوشحالی از کجا آمده و او چه نیتی دارد.
اگرچه صبح کله‌دار صادق است چه سود
که پردهٔ زربفت شب به تیغ قبا
هوش مصنوعی: هرچند که صبح با صداقت و روشنی‌اش می‌آید، چه فایده که پردهٔ شب با زرق و برقش هنوز بر زمین است؟
وگرچه خوانچهٔ خورشید دایم است ولیک
چه فایده که همه خود همی خورد تنها
هوش مصنوعی: خورشید همیشه در حال تابش و نورافشانی است، اما چه فایده دارد وقتی که هر کس تنها و فقط برای خود بهره‌مند می‌شود؟
وگرچه کاسهٔ زرین ماه می‌بینی
سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا
هوش مصنوعی: اگرچه ماه را در ظرفی زرین نگاه می‌کنی، اما در حالتی از کسوف، سیاهی آن نمایان شده است.
چو داس ماه نو از بهر آن همی‌آید
که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا
هوش مصنوعی: مانند داسی که ماه نو را می‌برد، به همین شکل نیز انسانی به دنیا می‌آید که در پایان زندگی‌اش به آرامی از دنیا می‌رود.
گیاه می‌دمد از خاک گور و غم این است
که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا
هوش مصنوعی: گیاه از خاک قبر سر برمی‌آورد، اما غم بزرگ این است که هیچ داسی از رنج گیاه خبر ندارد.
چو آسیا سر این خلق جمله در گردد
ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا
هوش مصنوعی: وقتی که آسیاب سر این مردم به دور می‌چرخد، به خاطر این است که گنبد آسمان همواره بر سر ما می‌چرخد.
کدام میر اجل دیده‌ای که با او هم
اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا
هوش مصنوعی: کدام مرگ را دیده‌ای که همیشه با او همزمان نشده باشد و در این دنیای پر از تغییرات و ناپایداری‌ها، به سختی بتوانی زندگی کنی؟
کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو
که بر سرش بنگردید آسیای فنا
هوش مصنوعی: آیا کسی را دیده‌ای که در بی‌پولی و سردرگمی به سر ببرد و چرخ تقدیر و فنا بر زندگی‌اش سایه افکنده باشد؟
فرود حقهٔ چرخ و ورای مهرهٔ خاک
تو در میانهٔ این خوش بخفته اینت خطا
هوش مصنوعی: در میان این خواب خوش، تو در اشتباهی از واقعیت‌ها و سرنوشت‌های زندگی. درست نیست که با افتادن دور چرخ زندگی و نقش‌هایی که دنیا برای انسان‌ها می‌سازد، در خواب و غفلت باشی.
چه خواب دید ندانم سپهر بوالعجبت
که خوش به شعبده‌ای مست خواب کرد تو را
هوش مصنوعی: نمی‌دانم آسمان چه خواب عجیبی دیده است که به زیبایی جادوگری تو را به خواب برده است.
صفای دل طلب از بهر آب روی از آنک
ندید روی کسی تا نیافت آب صفا
هوش مصنوعی: دل برای یافتن صفا و آرامش، به دنبال آب و روی کسی است، زیرا هرگز چهره کسی را ندیده که او را به سکون و صفا برساند.
ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک
که معتدل‌تر ازین نیست هیچ آب و هوا
هوش مصنوعی: از اشک گرم و نفس سرد خود، زمین خشک را آبیاری نکن، چرا که هیچ آب و هوایی معتدل‌تر از این نیست.
بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق
چرا چو نافه شدی تا که دم زنی به ریا
هوش مصنوعی: عشق و درد در دل را بسوزان و مانند صبح در روشنی ظاهر شو. چرا وقتی که به صداقت صحبت می‌کنی، مانند نافه‌ای نمی‌شوی که دروغ را به گلاب می‌آمیزد؟
به وقت صبح فرو میری و عجب این است
که زنده‌دل شوی از یک دروغ طال بقا
هوش مصنوعی: در صبحگاه به درون می‌روی و جالب اینجاست که با یک دروغ ماندگار، زندگی و شادابی را دوباره تجربه می‌کنی.
ز سر سینهٔ خود دم مزن ز پرده برون
که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا
هوش مصنوعی: از دل خود چیزی نگو، چرا که اگر گل از پرده بیرون بیاید و سخن بگوید، دیگر پنهان نخواهد ماند و رسوا خواهد شد.
ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری
از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا
هوش مصنوعی: اگر از پشت پرده باخبر باشی و جانت را از این موضوع نجات ندهی، دلیلش این است که هیچ‌کس از این پرده صدایی به گوش نرسانده است.
اسیر چون و چرایی ز کار پر علت
ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا
هوش مصنوعی: انسان‌ها معمولاً درگیر دلایل و چرایی‌های مختلف کارها و اتفاقات زندگی خود هستند، اما در مورد کارهای خداوند، هیچ‌گاه نمی‌توانیم از دلایل و چرایی‌ها سخن بگوییم؛ چرا که کار خداوند فراتر از این دست مسائل است.
میان بیشهٔ بی علتی چرا مطلب
که آن ستور بود که فرو شود به چرا
هوش مصنوعی: در دل جنگل بی‌دلیل، چرا مسأله‌ای مطرح شود، چون آن حیوانی هست که به چرا رفتنی است.
اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر
که بر خدایی او هست ذره ذره گوا
هوش مصنوعی: اگر دنبال دلیل هستی که مانند خورشید روشن و واضح باشد، باید توجه کنی که در همه جای جهان نشانه‌هایی از خدا وجود دارد.
ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری
که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا
هوش مصنوعی: تو درباره پیامبران و فرستادگان الهی صحبت می‌کنی، اما تصور می‌کنی که با نشستن در کنار پادشاهان، مقام و ارج و قرب پیدا می‌کنی در حالی که تو فقیر و نیازمندی هستی.
در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند
نه ذره راست محل و نه سایه را یارا
هوش مصنوعی: در جایی که خورشید و ماه به هم می‌رسند و در یک جا جمع می‌شوند، نه ذره‌ای توانایی قرار گرفتن دارد و نه سایه‌ای قدرت ایستادن.
اگر کمال طلب می‌کنی چو کار افتاد
قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا
هوش مصنوعی: اگر به دنبال کمال هستی، وقتی که کارها به جایی نرسید، باید با سرنوشت خود کنار بیایی و آن را بپذیری.
چو پیر گشتی و گهوارهٔ تو آمد گور
چو کودکان دغل‌باز تا به کی ز دغا
هوش مصنوعی: زمانی که به پیری رسیدی و به سرای ابدیت نزدیک شدی، آیا مانند کودکان فریب‌کار همچنان به فریب و نیرنگ ادامه می‌دهی؟ تا چه زمانی قصد داری در این بازی‌های فریبنده باقی بمانی؟
از آن به پیری در گاهواره خواهی شد
که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا
هوش مصنوعی: زمانی که به پیری می‌رسی، همچنان در دل و روح خود کودکانه خواهی بود، حتی اگر چهره‌ات نشان از پیری داشته باشد.
بدان خدای که در آفتاب معرفتش
به ذره‌ای نرسد عقل جملهٔ عقلا
هوش مصنوعی: بدان خدایی که شناخت او به اندازه‌ی یک ذره هم به عقل تمام عالمان دست نمی‌یابد.
که پختگان ره و کاملان موی شکاف
چو طفلکان به شیرند در طریق فنا
هوش مصنوعی: در اینجا به افرادی اشاره دارد که در مسیر زندگی و سیر و سلوك خود به مرحله‌ای از کمال رسیده‌اند. این افراد مانند کودکانی هستند که به شیر وابسته و در بند نیازهای ابتدایی خود هستند، اما در عین حال در مسیر فنا و گذر از این دنیا قرار دارند. آنان در حقیقت در جستجوی حقیقت و عبور از موانع زندگی هستند.
چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمی‌خسبند
تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا
هوش مصنوعی: همان‌طور که پرنده و ماهی به دلیل این درد شب نمی‌خوابند، تو نیز نخواب که این درد از تو ناشی می‌شود و لیاقتش را داری.
نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد
چنان در دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا
هوش مصنوعی: هیچ پرنده‌ای نیست که در شب به خواب برود و در این مدت از سر و صدای آواز و نوا خبری نباشد.
چو زار ناله کند جمله شب از سر درد
هزار درد بیفزایدش به بوی دوا
هوش مصنوعی: وقتی که شب به خاطر دردش زاری می‌کند، احساسات و فشارهای درونی در او بیشتر می‌شود و حتی بویی که یادآور دارو باشد، نمی‌تواند تسکین دهنده باشد.
به صبح از سر منقار قطرهٔ خونش
فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا
هوش مصنوعی: در صبح، خون از نوک پرنده چکه می‌کند و این به قدری شورانگیز است که باعث می‌شود در آسمان سر و صدا و هیاهو به پا شود.
اگرچه نوحه کند نوحه‌گر بسی آن به
که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا
هوش مصنوعی: هرچند که نوحه‌گران زیاد ناله و عزا می‌کنند، اما بهتر آن است که مادر فرزندی که کشته شده، خودش آن را زیباتر و واقعی‌تر ابراز کند.
اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز
پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا
هوش مصنوعی: اگر تو احساس غم و اندوهی را داشته باشی، هرگز این حرف را نمی‌زنی، ای عاقل.
وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال
تفاوتی نکند پیش چشم نابینا
هوش مصنوعی: اگر کسی نابینا باشد، هیچ تفاوتی بین جواهرات گران‌بها و اشیای بی‌ارزش مثل سنگ و سفال نمی‌تواند ببیند.
چو روز روشن خفاش در شب تیره است
ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا
هوش مصنوعی: مثل اینکه خفاش در شب تاریک و بی‌نور است، روشنایی روز باعث می‌شود که او نتواند در آن مستقر باشد و از بیم نور از بین برود.
کسی که چشمهٔ خورشید را ندارد چشم
جهان هر آینه مشغول داردش به سها
هوش مصنوعی: شخصی که توانایی درخشش و روشنایی مانند خورشید را ندارد، همواره با زیبایی و جذابیت دنیای خود را درگیر کرده است.
نفس مزن نفسی و خموش ای عطار
که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا
هوش مصنوعی: ای عطار، در این دنیا دم نزن و خاموش باش، زیرا که تنها یک نفس (عمر کوتاه) بیشتر نداری.
اگر دمی به خموشی تو را میسر شد
زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا
هوش مصنوعی: اگر لحظه‌ای بتوانی ساکت بمانی، در زندگی‌ات قسم می‌خورم که آن روز، روزی است که پاداش‌ها ارائه می‌شود.
وگر بمیری از این زندگی بی حاصل
به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا
هوش مصنوعی: اگر از این زندگی بی‌هدف و بی‌فایده بمیری، در واقع از عمر واقعی و ارزشمند خود چیزی از دست نداده‌ای.
به شعر خاطر عطار را دم عیسی است
از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که شعر و هنر عطار درخشان و زنده است؛ همان‌طور که عیسی (ع) با دم خود زندگی دوباره می‌بخشد، شعر عطار نیز مانند عصای موسی معجزه‌ای دارد که باعث جذب و جلب توجه می‌شود.
گرم چو سوسن آزاده ده زبان خوانی
ز نه سپهر بر آید صدا که صدقنا
هوش مصنوعی: اگر مانند سوسن آزادی به خود بیفزایید، صدایتان از آسمان برقرار می‌شود و به صداقت می‌پیوندد.
ز دور آدم تا این زمان نیافت کسی
نظیر این گهر اندر خزانهٔ شعرا
هوش مصنوعی: از زمان آدم تاکنون، هیچ‌کس مانند این گوهر در گنجینه‌ی شاعران نیافته است.
بزرگوار خدایا مرا مسوز که من
در اشتیاق درت پخته‌ام بسی سودا
هوش مصنوعی: ای خداوند بزرگ، مرا بسوزان نکن، چرا که من به شدت در longing و اشتیاق حضور تو دچار دلمشغولی شده‌ام.
گناه کرده‌ام و زیر پرده داشته‌ام
تو هم به پردهٔ فضلت بپوش روز لقا
هوش مصنوعی: من مرتکب اشتباهاتی شدم و این را در خفا پنهان کردم، حالا تو هم با بخشش و رحمتت در روز ملاقات ما، آنها را بپوشان.
ز آستان تو صد شیر چون تواند کرد
به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا
هوش مصنوعی: از درگاه تو صد شیر چطور می‌توانند به من آسیب برسانند، در حالی که من مانند سگ‌های اصحاب کهف در دوری از تو هستم.
زبان که از پی ذکر توام همی بایست
به شعر بیهده فرسود چون زبان درا
هوش مصنوعی: زبان من برای یادآوری تو در حال فعالیت است، اما مثل اینکه این تلاش بیهوده است، چرا که زبان درا هم به همین دلیل به زحمت می‌افتد.
هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است
مرا ز ملکت هب لی خلاص ده ز هبا
هوش مصنوعی: هر چیزی که وجود دارد، در نظر من بی‌ارزش و بی‌معناست. لطفاً به من کمک کن که از این بی‌معنایی رهایی یابم و به من تنهایی و آزادی ببخش.
ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم
به دست پیک صبا هر سحر نسیم رضا
هوش مصنوعی: از خانه‌ات، بوی خوش و لطف تو به دل من می‌رسد؛ هر صبح نسیم ملایم صبا، پیغامی از رضایت و مهربانی‌ات می‌آورد.
در آن زمان بر خویشم رسان که می‌گویم
میان سجده که سبحان ربی الاعلی
هوش مصنوعی: در آن لحظه، به خودم بگو که هنگامی که در حال سجده‌ام، ذکر پاکی و بلندی پروردگارم را به زبان می‌آورم.

حاشیه ها

1391/09/23 16:11
لیلی ضیایی

در بیت 22مصراع دوم چنین باید باشد
که کرد پرده زربفت شب به تیغ قبا

1402/03/21 04:06
یزدانپناه عسکری

67- هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است.
***
[سید جلال الدین آشتیانی] 1
 این عالم مملو از هباء و اثیر است.‏
***
[یزدانپناه عسکری]
واقعیت جهان اشیا،  کیهانی از هباء و اثیر است.

___________
1- سید جلال الدین آشتیانی، شرح مقدمه قیصری، انتشارات امیر کبیر - تهران، 1370. ص 510