بخش ۳ - الحکایه و التمثیل
شنودم من که وقتی پادشاهی
که رویی داشت درخوبی چو ماهی
ز بهر گوی بازی رفت بیرون
وزو هر لحظه صد دل خفت در خون
چو گوی حسن در میدان بیفکند
فلک از گوی او چوگان بیفکند
رخش لاف جهان آرای میزد
جهان را حسن او سرپای میزد
خرد بر خاک راه او نشسته
عرق برگرد ماه او نشسته
غم عشقش زهی سودای بی سود
لب لعلش زهی حلوای بی دود
چو سرمستی در آن میدان همی گشت
وزو نظارگی حیران همی گشت
مگر سرگشتهٔ چون شمع با سوز
که گلخن تافتی بیچاره تا روز
بدید از دور روی آن نکو را
که داند تا چه کار افتاد او را
ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشگ صد هنگامه خون ساخت
دم سرد از جگر میزد چو کافور
فرو میبرد آب گرم از دور
بمانده در عجب حالی مشوش
ز دست دل دلی در دست آتش
نفس ازجان چون دوزخ بینداخت
ز مستی جامه را نخ نخ بینداخت
همی بدرید جان آن عاشق مست
بجای جانش آمد جامه در دست
جهان بر چشم او زیر و زبر شد
بیفتاد وز مستی بی خبر شد
چگونه پر زند در خون و در گل
میان راه مرغ نیم بسمل
بدان سان پر زد آن مسکین بی بار
زهی عشق و زهی دردوزهی کار
بآخر هم چنان تا ده شبان روز
میان خاک بود افتاده تا روز
برون آمد بمیدان یوسف عهد
بزیر چتر چون خورشید در مهد
بتک استاد گلخن تاب در حال
دل و جان پرسخن لیکن زفان لال
چو شاه گوی زن چوگان برآورد
دل درویش را از جان برآورد
چو از چوگان زلفش یافت بویی
بسر میشد ز خود بی خود چو گویی
وزیرش وقت دید و جای خالی
ز گلخن تاب رمزی گفت حالی
که او ده سال از عشقت شب و روز
نه خفت و نه چو شمع آسود از سوز
چو هستت این گدا از نیک خواهان
مراعاتیش کن چون پادشاهان
اگرچه نیست رنگش راز گویی
بسوی او فرو انداز گویی
اگرچه ننگ باشد از چنین بار
غریبی نبود از شاهان چنین کار
شه از لطفی که او را بود در تاخت
بسوی آن گدا گویی بینداخت
بعاشق گفت گویم ده بمن باز
چرا ماندی چنین آخر دهن باز
چو از شاه این سخن بشنید درویش
بخاک افتاد و میافتاد در خویش
ز چشمش اشک ریزان شد چو باران
همی لرزید چون برگ چناران
ز جان صد جام خون بر جامه کرده
جهانی گرد او هنگامه کرده
برآوردی بدردی باد سردی
که تا هنگامه حالی سرد کردی
بآخر در میان خاک و خواری
بگلخن باز بردندش بزاری
دلش مستغرق دریای اندوه
ز چشم او زمین چون چشم در کوه
هوا از راه او سردی گرفته
ملک از روی او زردی گرفته
چو لختی با جهان هستی آمد
دگر ره خروش مستی آمد
فغان میکرد وز هر سوی میرفت
چو باران اشگ او برروی میرفت
چو برقی چون در آن صحرا بمانده
چو باران اشگ بر صحرا بمانده
دلش از صحن این صحرا برون بود
تنش را بسته با صحرای خون بود
بآب چشم صحرا کرده پر گل
جهانی درد صحرا کرده بر دل
نه یک محرم که با او راز گوید
نه یک هم دل که رمزی باز گوید
اگرچه خوردن و خفتن نبودش
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودش
بدل میگفت شاهی عالم افروز
که عالم جمله ملک اوست امروز
اگر فرمان دهد در پادشاهی
سپه گیرد ز ماهش تا بماهی
وگر یک مردش آرد روی برمن
ز نامردی نجنبد موی بر من
برون میآید از گلخن گدایی
ببوی وصل زین سان پادشایی
اگر برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
چه سازم چون کنم چون کارم افتاد
خرم در گل بخفت و بارم افتاد
بآخر مدت ده سال پیوست
ز عشق پادشاه از پای ننشست
همه شب تا بروز و روز تا شب
ستاده بر درش میگفت یا رب
قرار و خواب و آرامش برفته
ببد نامی خود نامش برفته
زهی دولت که خورشید سرافراز
بپیش ذرهٔ خود میشود باز
چو شاه آورد سوی گلخن آهنگ
خبر آمد بگلخن تاب دل تنگ
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بلرزید و میان راه افتاد
چو شه در روی آن دلداده نگریست
سر او در کنار آورد و بگریست
دل پر جوش او را مرهمی کرد
خودش میکشت و خود ماتم همی کرد
چو سوی هستی خود راه یابند
سر خود در کنار شاه یابند
چگونه آورد پروانه آن تاب
که بنشیند بر شمع جهان تاب
نبودش طاقت وصل چنان شاه
برآورد از زمین تا آسمان آه
گلاب از دیدهها بر خویشتن زد
بزد یک نعره و جان داد و تن زد
دو دم از خلق آن حیران برآمد
یکی بی جان دگر با جان برآمد
برو ای هم چو گلخن تاب عاجز
که تاب وصل شاهت نیست هرگز
برو سودا مپز ای پارهٔ خاک
که مستغنیست از تو حضرت پاک
هر آن طاعت که چندان پاک کردند
فدای راه مشتی خاک کردند
خطاب آمد که ای پاکان درگاه
سجود آرید آدم را بیک راه
که افشاندیم چندین سجدهٔ پاک
ز استغنای خود بر پارهٔ خاک
که ذات ما ازینها بی نیازست
چه جای سجده و جای نمازست
برو ای گلخنی گلخن همی تاب
درین آتش بصد شیون همی تاب
برو تا چند ازین تزویر و دستان
که بیهوده بسی گویند مستان
اگر سلطان بسوی تو کند رای
چه سازی چون نه جان داری و نه جای
نه جان آنک حالی پیش آری
نه جای آنکه نزد خویش آری
بخش ۲ - الحکایه و التمثیل: شنودم من که پیری بود کاملبخش ۴ - الحکایه و التمثیل: شنودم من که موشی در بیابان
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شنودم من که وقتی پادشاهی
که رویی داشت درخوبی چو ماهی
هوش مصنوعی: شنیدم که وقتی پادشاهی با چهرهای روشن و زیبا همچون ماه وجود داشت،...
ز بهر گوی بازی رفت بیرون
وزو هر لحظه صد دل خفت در خون
هوش مصنوعی: برای سرگرمی و بازی، او از خانه بیرون رفت و بهطور مداوم دلهای زیادی را در حال سوختن و رنج کشیدن میبیند.
چو گوی حسن در میدان بیفکند
فلک از گوی او چوگان بیفکند
هوش مصنوعی: زمانی که حسن به میدان میآید و زیباییاش را به نمایش میگذارد، آسمان هم با زیبایی او به بازی میآید و از استعداد او بینظیرترین جلوهها را به نمایش میگذارد.
رخش لاف جهان آرای میزد
جهان را حسن او سرپای میزد
هوش مصنوعی: بخشید، اما من نمیتوانم به درخواست شما به طور مستقیم پاسخ دهم. با این حال میتوانم بگویم که این بیت به زیبایی و جاذبهای که کسی یا چیزی در جهان دارد، اشاره میکند و نشان میدهد که چگونه این زیبایی توجهات را جلب میکند.
خرد بر خاک راه او نشسته
عرق برگرد ماه او نشسته
هوش مصنوعی: عقل و خرد در کنار راه او وجود دارد، و تلاش و کوشش در برابر نور وجود او نمایان است.
غم عشقش زهی سودای بی سود
لب لعلش زهی حلوای بی دود
هوش مصنوعی: غم عشق او همچون آرزویی بیفایده است، و لبهایش همچون شیرینیای است که هیچ بخاری ندارد.
چو سرمستی در آن میدان همی گشت
وزو نظارگی حیران همی گشت
هوش مصنوعی: در آن میدان، سرمستی و خوشحالی مرا در بر گرفته بود و از تماشای آن صحنه شگفتزده و حیران شده بودم.
مگر سرگشتهٔ چون شمع با سوز
که گلخن تافتی بیچاره تا روز
هوش مصنوعی: آیا انسان گمگشتهای مانند شمع هستی که با سوز و گرما در درد و رنج به سر میبرد و تا روز روشن برایت چه بلایی میآید؟
بدید از دور روی آن نکو را
که داند تا چه کار افتاد او را
هوش مصنوعی: از دور، چهره زیبا و دلنشینی را دید که میدانست چه چیزی برای او پیش آمده است.
ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد
هوش مصنوعی: از عشق او در وجودش آتشی شعلهور شد که دردی عمیق و غیرقابل علاج برایش به وجود آورد.
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشگ صد هنگامه خون ساخت
هوش مصنوعی: دل او در عشق به حالت دیوانگی درآمد و چهرهاش از اشکها به چندین حالت خونین و پرهیاهو تبدیل شد.
دم سرد از جگر میزد چو کافور
فرو میبرد آب گرم از دور
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که فردی در حال تجربه یک احساس سردی و ناراحتی عاطفی است، که جانش از این وضعیت آشفته میشود و او چنان بیحالت و بیروح شده که گرمای عاطفی را از دور حس میکند، اما نمیتواند به آن دست یابد.
بمانده در عجب حالی مشوش
ز دست دل دلی در دست آتش
هوش مصنوعی: در حالتی پر از تعجب باقی ماندهام، احساسی آشفته از اینکه دل ما در دستان آتش است و در آن لحظه چه بر سرمان میآید.
نفس ازجان چون دوزخ بینداخت
ز مستی جامه را نخ نخ بینداخت
هوش مصنوعی: نفس انسان، وقتی که به شدت از شوق و سرخواری غرق در احساسات میشود، به گونهای رفتار میکند که گویی خود را از دست داده و به حالت جنونآسا به سر میبرد. در این حالت، او تمام تلاشش را برای رهایی از این حالت میکند و شاید حتی بیملاحظه و بیاختیار به حواسش توجهی نمیکند.
همی بدرید جان آن عاشق مست
بجای جانش آمد جامه در دست
هوش مصنوعی: عاشق سرمست آنقدر خود را فراموش کرده که به جای جانش، جامهای در دست دارد و به دنبال آن است که جانش را بکند و رها کند.
جهان بر چشم او زیر و زبر شد
بیفتاد وز مستی بی خبر شد
هوش مصنوعی: جهان برای او بهگونهای تغییر کرد که همه چیز به هم ریخت و او از حالت مستی و بیخبری غافل ماند.
چگونه پر زند در خون و در گل
میان راه مرغ نیم بسمل
هوش مصنوعی: چطور میتواند پرندهای که نیمهجان است، در خون و گل پرواز کند و در این مسیر حرکت کند؟
بدان سان پر زد آن مسکین بی بار
زهی عشق و زهی دردوزهی کار
هوش مصنوعی: آن بیچاره بدون هیچ بار و باری به پرواز درآمد، با عشق و درد و رنجی که داشت، کار خود را ادامه داد.
بآخر هم چنان تا ده شبان روز
میان خاک بود افتاده تا روز
هوش مصنوعی: در نهایت، آن شخص به مدت ده شبانهروز در خاک افتاده و بیحرکت باقی میماند تا روز که به زمین سپرده شده است.
برون آمد بمیدان یوسف عهد
بزیر چتر چون خورشید در مهد
هوش مصنوعی: یوسف به میدان آمد و زیر چتری مانند خورشید در گهواره درخشید.
بتک استاد گلخن تاب در حال
دل و جان پرسخن لیکن زفان لال
هوش مصنوعی: مجسمهام، استاد و هنرمند در گِل و خشت، در حال و هوای دل و جانم سخن میگوید، اما زبانم لال است و نمیتوانم آن را بیان کنم.
چو شاه گوی زن چوگان برآورد
دل درویش را از جان برآورد
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاه گوی چوگان را بلند کرد، دل درویش را به شدت تحت تأثیر قرار داد و از جانش احساس شوق و هیجان کرد.
چو از چوگان زلفش یافت بویی
بسر میشد ز خود بی خود چو گویی
هوش مصنوعی: وقتی بوی زلف او را استشمام میکنم، به حالت دیوانگی میافتم و انگار که از خود بیخود میشوم.
وزیرش وقت دید و جای خالی
ز گلخن تاب رمزی گفت حالی
هوش مصنوعی: وزیر وقتی که او را مشاهده کرد و جای خالی را از آتشگاه دید، رمزی را بیان کرد و گفت که حالا چه وضعیتی پیش آمده است.
که او ده سال از عشقت شب و روز
نه خفت و نه چو شمع آسود از سوز
هوش مصنوعی: به مدت ده سال، او به خاطر عشق تو نه شب خوابیده و نه روز استراحت کرده است، و مانند شمعی که در حال سوختن است، از درد و سوز دل آرام نداشته است.
چو هستت این گدا از نیک خواهان
مراعاتیش کن چون پادشاهان
هوش مصنوعی: چون تو این گدا را از خوبان میشماری، مانند پادشاهان با او رفتار کن.
اگرچه نیست رنگش راز گویی
بسوی او فرو انداز گویی
هوش مصنوعی: هرچند ظاهر او شگفتانگیز و جذاب نیست، باز هم به سمت او قدم بردار و به رازهایش توجه کن.
اگرچه ننگ باشد از چنین بار
غریبی نبود از شاهان چنین کار
هوش مصنوعی: هرچند که شاید این کار از نظر اجتماع ناپسند باشد، اما از میان شاهان چنین اقداماتی دیده نشده است.
شه از لطفی که او را بود در تاخت
بسوی آن گدا گویی بینداخت
هوش مصنوعی: سلطان به خاطر لطفی که داشت، با شتاب به سمت آن گدا میرفت و گویی به او توجه ویژهای نشان میداد.
بعاشق گفت گویم ده بمن باز
چرا ماندی چنین آخر دهن باز
هوش مصنوعی: به معشوق گفتم چرا همچنان در برابر من خاموشی و صحبت نمیکنی؟ چرا دلتنگی و سکوتت را ادامه میدهی؟
چو از شاه این سخن بشنید درویش
بخاک افتاد و میافتاد در خویش
هوش مصنوعی: زمانی که این سخن را شاه شنید، درویش به زمین افتاد و به حالت تواضع و فروتنی در خود فرو رفت.
ز چشمش اشک ریزان شد چو باران
همی لرزید چون برگ چناران
هوش مصنوعی: از چشمان او اشکها مانند باران فرو ریخت و او همچون برگ درخت چنار میلرزید.
ز جان صد جام خون بر جامه کرده
جهانی گرد او هنگامه کرده
هوش مصنوعی: از جان صد جام خون بر لباس خود ریخته و جهانی را دور او به هم ریخته است.
برآوردی بدردی باد سردی
که تا هنگامه حالی سرد کردی
هوش مصنوعی: به خاطر درد و رنجی که به بار آوردی، حالا خودت هم در شرایطی سرد و بیاحساس قرار گرفتی.
بآخر در میان خاک و خواری
بگلخن باز بردندش بزاری
هوش مصنوعی: در نهایت، او را از میان خاک و ذلت به باغی زیبا و خوشبو بردند.
دلش مستغرق دریای اندوه
ز چشم او زمین چون چشم در کوه
هوش مصنوعی: دل او در عمق دریایی از غم غوطهور است، مانند چشمی که به کوه نگاه میکند، زمین نیز تحت تاثیر آن حالت قرار دارد.
هوا از راه او سردی گرفته
ملک از روی او زردی گرفته
هوش مصنوعی: هوا به دلیل حضور او سرد شده و رنگ و روی زمین تحت تأثیر او زرد گشته است.
چو لختی با جهان هستی آمد
دگر ره خروش مستی آمد
هوش مصنوعی: به محض اینکه انسان به وجود خود در جهان پی میبرد، جریانی از شوق و سرمستی در او شکل میگیرد.
فغان میکرد وز هر سوی میرفت
چو باران اشگ او برروی میرفت
هوش مصنوعی: او با صدای ناله و افسوس، از هر سو به سمت ما میآمد و همچون باران، اشکهایش بر رویش جاری بود.
چو برقی چون در آن صحرا بمانده
چو باران اشگ بر صحرا بمانده
هوش مصنوعی: مانند برقی که در بیابان میدرخشد، به حالتی باقیماندهام که مانند بارانی از اشک بر روی زمین پراکنده شدهام.
دلش از صحن این صحرا برون بود
تنش را بسته با صحرای خون بود
هوش مصنوعی: دل او در درون این بیابان اسیر نیست، اما بدنش به این زمین خونین وابسته است.
بآب چشم صحرا کرده پر گل
جهانی درد صحرا کرده بر دل
هوش مصنوعی: با اشکهایی که مثل آب صحراست، جهان را پر از غم و درد کردهام. این درد به دل من نشسته و آن را اندوهگین کرده است.
نه یک محرم که با او راز گوید
نه یک هم دل که رمزی باز گوید
هوش مصنوعی: نه کسی هست که با او برای دل دردهای خود صحبت کنم و نه دوستی که بتوانم برای او رازهای درونم را فاش کنم.
اگرچه خوردن و خفتن نبودش
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودش
هوش مصنوعی: اگرچه او نه گاهی میخورد و نه میخوابید، اما جرأت بیان حرفهایش را نداشت.
بدل میگفت شاهی عالم افروز
که عالم جمله ملک اوست امروز
هوش مصنوعی: شاهی با بزرگی و روشنی در کلامش میگوید که امروز تمام جهان متعلق به اوست.
اگر فرمان دهد در پادشاهی
سپه گیرد ز ماهش تا بماهی
هوش مصنوعی: اگر پادشاه فرمان بدهد، سپاه را از ماه خود یعنی از زمان حاکمیت خود فراهم میکند.
وگر یک مردش آرد روی برمن
ز نامردی نجنبد موی بر من
هوش مصنوعی: اگر مردی با صداقت و شجاعت به من نزدیک شود، از ناپاکی و بیدردی نشانهای در خود نخواهد دید.
برون میآید از گلخن گدایی
ببوی وصل زین سان پادشایی
هوش مصنوعی: یک گدا از جایی که نشسته خارج میشود و بوی پیوند و ارتباطی از پادشاهی را استشمام میکند.
اگر برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
هوش مصنوعی: اگر بگویم این راز را، تنها در یک ساعت میتوانم آن را به تکههای کوچک تقسیم کنم.
چه سازم چون کنم چون کارم افتاد
خرم در گل بخفت و بارم افتاد
هوش مصنوعی: چه کار میتوانم بکنم وقتی که کار من خراب شده و به مشکلات دچار شدم؟ مانند گل که در خواب است و بارش بر زمین افتاده.
بآخر مدت ده سال پیوست
ز عشق پادشاه از پای ننشست
هوش مصنوعی: پس از ده سال بیوقفه عاشقانه، هنوز عشق به پادشاه او را از پا نینداخته است.
همه شب تا بروز و روز تا شب
ستاده بر درش میگفت یا رب
هوش مصنوعی: شخصی تمام شب را تا صبح و تمام روز را تا غروب در درب خانهای ایستاده و دعا میکند و به خداوند میگوید: «پروردگارا!»
قرار و خواب و آرامش برفته
ببد نامی خود نامش برفته
هوش مصنوعی: آرامش و راحتی رخت بربسته و نام بدی که بر او نهادهاند، او را فراموش کردهاند.
زهی دولت که خورشید سرافراز
بپیش ذرهٔ خود میشود باز
هوش مصنوعی: چه نعمتی بزرگ که خورشید، که نماد شکوه و عظمت است، در برابر ذرهای کوچک از خود، از خودگذشتگی میکند و به آن ذره بازمیگردد.
چو شاه آورد سوی گلخن آهنگ
خبر آمد بگلخن تاب دل تنگ
هوش مصنوعی: هنگامی که پادشاه به سمت گلخن میرود، خبر خوشی به او میرسد که دلش را شاد میکند و ناراحتیهایش را برطرف میسازد.
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بلرزید و میان راه افتاد
هوش مصنوعی: زمانی که چشمانش به زیبایی شاه برخورد کرد، به شدت لرزید و در میانه راه بیحرکت ماند.
چو شه در روی آن دلداده نگریست
سر او در کنار آورد و بگریست
هوش مصنوعی: وقتی شاه به چهره آن معشوق نگاه کرد، سرش را به سمت او خم کرد و اشک ریخت.
دل پر جوش او را مرهمی کرد
خودش میکشت و خود ماتم همی کرد
هوش مصنوعی: دل شاد او را درمانی داد، در حالی که خودش به خود آسیب میزد و در درونش غمی بزرگ داشت.
چو سوی هستی خود راه یابند
سر خود در کنار شاه یابند
هوش مصنوعی: وقتی که افراد به وجود و حقیقت واقعی خود دست یابند، به محبوبیت و مقام بزرگی نیز دست پیدا میکنند.
چگونه آورد پروانه آن تاب
که بنشیند بر شمع جهان تاب
هوش مصنوعی: چطور پروانه میتواند آنقدر جرات داشته باشد که بر روی شمعی که نورش دنیا را روشن میکند بنشیند؟
نبودش طاقت وصل چنان شاه
برآورد از زمین تا آسمان آه
هوش مصنوعی: او به قدری برای وصال محبوبش بیتابی کرد که مانند یک پادشاه از زمین تا آسمان آهی بلند سر داد.
گلاب از دیدهها بر خویشتن زد
بزد یک نعره و جان داد و تن زد
هوش مصنوعی: عطر گل از چشمان او بر خود پاشید و با یک فریاد جان داد و از بدن جدا شد.
دو دم از خلق آن حیران برآمد
یکی بی جان دگر با جان برآمد
هوش مصنوعی: دو نفر از مردم به تماشای او آمدهاند؛ یکی بیروح و دیگری با جان و زندگی.
برو ای هم چو گلخن تاب عاجز
که تاب وصل شاهت نیست هرگز
هوش مصنوعی: برو ای کسی که مانند گلخن هستی، تحمل دیدن و وصال شاه را نداری و هرگز نخواهی داشت.
برو سودا مپز ای پارهٔ خاک
که مستغنیست از تو حضرت پاک
هوش مصنوعی: ای خاک، به دنبال نپختهفکری نباش، زیرا آنچه که پاک و بینیاز است، به تو نیازی ندارد.
هر آن طاعت که چندان پاک کردند
فدای راه مشتی خاک کردند
هوش مصنوعی: هر آن عبادتی که با پاکی و اخلاص انجام شود، قربانی راهی میشود که به خاک و دنیا میانجامد.
خطاب آمد که ای پاکان درگاه
سجود آرید آدم را بیک راه
هوش مصنوعی: به شما ای فرشتگان و نیکان، پیام آمده است که به درگاه خداوند سجده کنید و به آدم راهی را نشان دهید.
که افشاندیم چندین سجدهٔ پاک
ز استغنای خود بر پارهٔ خاک
هوش مصنوعی: ما به خاطر بینیازی خود، تعداد زیادی سجدهٔ خالص بر خاک انجام دادهایم.
که ذات ما ازینها بی نیازست
چه جای سجده و جای نمازست
هوش مصنوعی: ذات ما به این چیزها نیازی ندارد، پس چه نیازی به سجده و نماز است؟
برو ای گلخنی گلخن همی تاب
درین آتش بصد شیون همی تاب
هوش مصنوعی: برو ای خاکی که در آتش میسوزی و به شدت ناله میکنی، با همه این حال همچنان تاب میآوری.
برو تا چند ازین تزویر و دستان
که بیهوده بسی گویند مستان
هوش مصنوعی: برو و از این فریب و تظاهر دست بردار، زیرا که بسیاری از افراد بیهوده و بدون دلیل صحبت میکنند.
اگر سلطان بسوی تو کند رای
چه سازی چون نه جان داری و نه جای
هوش مصنوعی: اگر یک پادشاه به سمت تو بیاید و اراده کند، تو چه کار میکنی؟ چون نه جان و قدرت ایستادگی داری و نه جایی برای پنهان شدن.
نه جان آنک حالی پیش آری
نه جای آنکه نزد خویش آری
هوش مصنوعی: نه حالتی داری که آن را بروز دهی و نه جایی که بتوانی در نزد خود نگهداری.