بخش ۴ - الحکایه و التمثیل
مگر آن روستایی بود دلتنگ
بشهر آمد همی زد مطربی چنگ
خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت
کشید او لالکا در مطرب انداخت
سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدیدار
جهان پر شیشه بر هم نهادست
اگر سنگی زنی بر تو فتادست
چو در معنی نه اهل راز باشی
بتاریکی چو مشت انداز باشی
اگر اینجای یک دم میزنی تو
هم اینجا بیخ عالم میزنی تو
چو هفت اندام تو افتاد در دام
چه گویی فارغم از هفت اندام
اگر سر کژ کند یک موی بر تو
هزاران درد آرد روی بر تو
اگر گردد یک انگشتت بریده
ز عجز خود شوی پرده دریده
درین نه طشت خوان در گفت و گویی
بماندی همچو منجی در سبویی
تو خود در چه حسابی وز کجایی
که تو چون شیشه زیر آسیایی
نمیدانی که در بازار فطرت
بجز حق نیست بازرگان قدرت
تو پنداری که میآیی ز جایی
زهی پندار تو ناخوش بلایی
چو خفاشی که از روزن برآید
ز کنج آستان بیشش درآید
بگردد گرد باغ و راغ لختی
نشیند بر سر هر سر درختی
اگرموری سری یابد ز جایی
چنان داند که گشت او پادشایی
بجز خود را نبیند در میانه
بمویی شاد گردد از زمانه
ولی چون آفتاب آتشین روی
نهد از آسمان سوی زمین روی
نماید در دل خفاش دستان
گریزان شیر میریزد ز پستان
الا ای روز و شب مانند خفاش
شده هم رغم این یک مشت اوباش
بمویی چند چون خفاش قانع
ز کوری عمر شیرین کرده ضایع
چو شب پر روز کوری بازمانده
شبان روزی اسیر آز مانده
نه روی آفتاب از دور دیده
نه چشمت رشته تای نور دیده
نیندیشی که چون خورشید جبار
ز برج وحدتی آید پدیدار
دلت شایستگی ناداده جان را
چگونه تاب آرد نور آن را
برو شایستگی خویش کن ساز
چو ذره پیش آن خورشید شو باز
برآ ای ذره زین روزن که داری
که نیست این خانه بس روشن که داری
ترا رفتن ازین روزن صوابست
که صحرای جهان پر آفتابست
تو میگویی که نور من چنانست
که کس از نور من قدرم ندانست
سخن از قدر خود تا چند رانی
اگر خواهی که قدر خود بدانی
کفی خاک سیه بر گیر از راه
نقش کن پس ببادش ده هم آنگاه
بدان کاغاز و انجام تو در کار
کفی خاکست اگر هستی خبردار
تو مشتی خاک و چندینی تغیر
تفکر کن مکن چندین تکبر
تکبر میکنی ای پارهٔ خون
ز چندین ره گذر افتاده بیرون
برو از سر بنه کبر و بر اندیش
که تا تو کیستی و چیست در پیش
خوشی دل بر جهان بنهاده ای تو
ببین تا خود کجا افتادهای تو
چنین چرخی که گردتست گردان
چنین گویی که زیرتست میدان
اگر تو رفع و خفض آن نبینی
میان هر دو ساکن چون نشینی
رهی جویی بفکرت همچو مردان
بگردی در مضیق چرخ گردان
بسوی آشیان خود کنی ساز
درین عالم بجای خود رسی باز
بگردی گرد این مردار خانه
نترسی از طلسمات زمانه
چه گر، دریا همی بینی تو خاموش
ولی میترس کاید زود در جوش
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
مگر آن روستایی بود دلتنگ
بشهر آمد همی زد مطربی چنگ
هوش مصنوعی: مردی از روستا که دلش برای زندگی شهری تنگ شده بود، به شهر آمد و در آنجا ساز و موسیقی نواخت.
خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت
کشید او لالکا در مطرب انداخت
هوش مصنوعی: او خوشش آمد که نوازنده چنگ نواخت، پس لالکا را به نوازنده معرفی کرد و به او اشاره کرد.
سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند
هوش مصنوعی: سر مطرب شکست، یعنی ساز و آواز آن کسی که موسیقی مینوازد، به هم ریخته و قطع شده است. او چنگ را به زمین میزند و از روستای خود پاک میکند. در واقع، او از ملودیک و لذت موسیقی که برایش اهمیت داشته دست میکشد و به سادگی و پاکی زندگی روستایی خود بر میگردد.
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
هوش مصنوعی: وقتی آن بیچاره به سمت ده رفت، از روی خشم و نادانی، به خاطر نادانیاش به شهر آسیب رساند.
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدیدار
هوش مصنوعی: در نزد من ارزش و اهمیتی برای این شهر وجود ندارد، اما بر چهرهاش نشانی از ناپسندی و زشتی نمایان است.
جهان پر شیشه بر هم نهادست
اگر سنگی زنی بر تو فتادست
هوش مصنوعی: دنیا مانند یک بنای شیشهای است که بر روی هم ساخته شده است؛ اگر سنگی به آن بزنی، ممکن است خودت هم آسیب ببینی.
چو در معنی نه اهل راز باشی
بتاریکی چو مشت انداز باشی
هوش مصنوعی: اگر در درک معنا و رموز زندگی وارد نباشی، در تاریکی مانند فردی خواهی بود که فقط مشت میزند و بیهدف حرکت میکند.
اگر اینجای یک دم میزنی تو
هم اینجا بیخ عالم میزنی تو
هوش مصنوعی: اگر تو اینجا یک لحظه خوب و درستی ارائه میدهی، باید به این موضوع توجه کنی که در همین مکان، کارهای عمیقتری انجام میشود.
چو هفت اندام تو افتاد در دام
چه گویی فارغم از هفت اندام
هوش مصنوعی: وقتی که به دام افتادهای و همه چیز به هم ریخته است، چه میتوانی بگویی در حالی که از این وضعیت رها شدهای؟
اگر سر کژ کند یک موی بر تو
هزاران درد آرد روی بر تو
هوش مصنوعی: اگر حتی یک مو از سر تو کج شود، برای تو هزاران درد و رنج به همراه خواهد داشت.
اگر گردد یک انگشتت بریده
ز عجز خود شوی پرده دریده
هوش مصنوعی: اگر یک انگشتت به خاطر ناتوانیات قطع شود، دیگر از خجالت و شرم نمیتوانی خود را پنهان کنی.
درین نه طشت خوان در گفت و گویی
بماندی همچو منجی در سبویی
هوش مصنوعی: در اینجا به جای آنکه در یک ظرف بیفتی، در یک گفت و گو و تبادل نظر ماندهای، مانند نجاتدهندهای که در آب موجود است.
تو خود در چه حسابی وز کجایی
که تو چون شیشه زیر آسیایی
هوش مصنوعی: تو در چه وضعیتی هستی و از کجا آمدهای که مانند شیشهای زیر آسیابی قرار داری، یعنی در شرایطی شکننده و آسیبپذیر هستی.
نمیدانی که در بازار فطرت
بجز حق نیست بازرگان قدرت
هوش مصنوعی: در بازار فطرت، تنها حقیقت وجود دارد و هیچ چیزی جز آن ارزش خرید و فروش ندارد.
تو پنداری که میآیی ز جایی
زهی پندار تو ناخوش بلایی
هوش مصنوعی: تو فکر میکنی که از جایی به سوی ما میآیی، ولی باید بدانی که این تصور تو نادرست است و نتیجهای ناخوشایند به همراه دارد.
چو خفاشی که از روزن برآید
ز کنج آستان بیشش درآید
هوش مصنوعی: مثل خفاشی که از گوشه تاریک بیرون میآید، به آرامی و احتیاط به سمت نور نزدیک میشود.
بگردد گرد باغ و راغ لختی
نشیند بر سر هر سر درختی
هوش مصنوعی: بیا دور باغ و پارک بچرخیم و کمی هم بر روی هر شاخه درختی بنشینیم.
اگرموری سری یابد ز جایی
چنان داند که گشت او پادشایی
هوش مصنوعی: اگر موری از جایی بالا برود، میداند که به مقام پادشاهی رسیده است.
بجز خود را نبیند در میانه
بمویی شاد گردد از زمانه
هوش مصنوعی: تنها خود را نمیبیند و در جمع حاضر خوشحال میشود.
ولی چون آفتاب آتشین روی
نهد از آسمان سوی زمین روی
هوش مصنوعی: اما هنگامی که خورشید با حرارت و درخشش خود از آسمان به سمت زمین بتابد،
نماید در دل خفاش دستان
گریزان شیر میریزد ز پستان
هوش مصنوعی: دل خفاش نشاندهندهی ترس و ناامیدی است، در حالیکه شیری که از پستانش شیر میریزد، نماد قدرت و شجاعت است. این بیان به نوعی تضاد میان ضعف و قدرت را به تصویر میکشد.
الا ای روز و شب مانند خفاش
شده هم رغم این یک مشت اوباش
هوش مصنوعی: ای روز و شب، مانند خفاش، تاریکی و آشفتگی برگرداندهاند، با وجود اینکه تنها یک گروه ناچیز از مردم در این وضعیت دخالت دارند.
بمویی چند چون خفاش قانع
ز کوری عمر شیرین کرده ضایع
هوش مصنوعی: به درستی زندگی خود را صرف چیزهای کماهمیت نکن، گرچه ممکن است به ظاهر راحت و بیدغدغه به نظر برسند. بهتر است بجای تسلیم شدن به بیخبری و نداشتن هدف، عمر گرانبهای خود را به بهترین شکل ممکن بگذرانیم.
چو شب پر روز کوری بازمانده
شبان روزی اسیر آز مانده
هوش مصنوعی: زمانی که شب مانند روز میگذرد، انسان به نوعی در بند زمان و آزمایشات زندگی گرفتار میشود. در حقیقت، زندگی او به گونهای شده که در آزادی و آسودگی به سر نمیبرد و در دام مشکلات و چالشها به سر میبرد.
نه روی آفتاب از دور دیده
نه چشمت رشته تای نور دیده
هوش مصنوعی: نه از دور میتوانی زیبایی خورشید را ببینی و نه چشمانت میتواند به درستی نور را لمس کند.
نیندیشی که چون خورشید جبار
ز برج وحدتی آید پدیدار
هوش مصنوعی: بیاندیش که چگونه خورشید با شکوه از برج وحدت نمایان میشود.
دلت شایستگی ناداده جان را
چگونه تاب آرد نور آن را
هوش مصنوعی: دل تو چگونه میتواند نور جان را تاب بیاورد، در حالی که شایستگی آن را ندارد؟
برو شایستگی خویش کن ساز
چو ذره پیش آن خورشید شو باز
هوش مصنوعی: به جلو برو و شایستگیهای خود را نشان بده، مانند ذرهای که در برابر خورشید خود را مینمایاند و به آن مینازد.
برآ ای ذره زین روزن که داری
که نیست این خانه بس روشن که داری
هوش مصنوعی: ای ذره، به بیرون بیا از این روزنه، چون این خانهای که در آن هستی، به روشنی نیازی ندارد که تو داشته باشی.
ترا رفتن ازین روزن صوابست
که صحرای جهان پر آفتابست
هوش مصنوعی: رفتن تو از این راه درست است، چون دنیای خارج پر از نور و زندگی است.
تو میگویی که نور من چنانست
که کس از نور من قدرم ندانست
هوش مصنوعی: تو میگویی نور من به قدری درخشان است که هیچکس نتوانسته ارزش آن را درک کند.
سخن از قدر خود تا چند رانی
اگر خواهی که قدر خود بدانی
هوش مصنوعی: اگر میخواهی ارزش خود را بشناسی، دیگر دربارهاش حرف نزن و آن را نشان بده.
کفی خاک سیه بر گیر از راه
نقش کن پس ببادش ده هم آنگاه
هوش مصنوعی: با دقت و احتیاط، مقداری خاک سیاه را از زمین بردار و به عنوان نشانی بر روی زمین قرار بده، سپس آن را به باد بسپار تا به حرکت درآید.
بدان کاغاز و انجام تو در کار
کفی خاکست اگر هستی خبردار
هوش مصنوعی: بدان که سرنوشت و فعالیتهای تو مانند کفی است که در نهایت به خاکستر تبدیل میشود، اگر هستی، پس هوشیار و بیدار باش.
تو مشتی خاک و چندینی تغیر
تفکر کن مکن چندین تکبر
هوش مصنوعی: تو فقط یک مشت خاک هستی و باید به تغییرات فکر کنی؛ پس به خودت مغرور نباش.
تکبر میکنی ای پارهٔ خون
ز چندین ره گذر افتاده بیرون
هوش مصنوعی: ای فرزند که از دل و رنجهای بسیاری بیرون آمدهای، چرا به خود میبالید و تکبر میکنی؟
برو از سر بنه کبر و بر اندیش
که تا تو کیستی و چیست در پیش
هوش مصنوعی: به خودت بیا و از غرور و自یت دوری کن، به این فکر کن که تو چه کسی هستی و در زندگیات چه چیزهایی در انتظار توست.
خوشی دل بر جهان بنهاده ای تو
ببین تا خود کجا افتادهای تو
هوش مصنوعی: ای خوشی دل، نگاه کن که چه جایگاهی برای خود انتخاب کردهای!
چنین چرخی که گردتست گردان
چنین گویی که زیرتست میدان
هوش مصنوعی: اینجا صحبت از چرخش و گردش زمان و سرنوشت است. به این معنا که آنچه در زندگی ما میگذرد مانند چرخشی است که ما را در مسیر خود میگرداند. این چرخش به طور نامحسوس بر ما تأثیر میگذارد و ما باید به آن توجه کنیم، زیرا ممکن است در زیر این چرخشها و تغییرات، واقعیتهایی نهفته باشد که بر زندگی ما تأثیر میگذارد.
اگر تو رفع و خفض آن نبینی
میان هر دو ساکن چون نشینی
هوش مصنوعی: اگر تو تغییرات را نبینی، وقتی که در میان دو حالت ساکن نشستهای، همچنان در زندگی خود احساس تعادل خواهی داشت.
رهی جویی بفکرت همچو مردان
بگردی در مضیق چرخ گردان
هوش مصنوعی: در پی یافتن مسیر درست با دقت و تفکر حرکت کن، مانند مردان که در تنگناهای زندگی با چرخش زمان دست و پنجه نرم میکنند.
بسوی آشیان خود کنی ساز
درین عالم بجای خود رسی باز
هوش مصنوعی: به سمت خانهات برو و در این دنیا برای خودت جایی پیدا کن.
بگردی گرد این مردار خانه
نترسی از طلسمات زمانه
هوش مصنوعی: اگر در اطراف این خانه بیاحترامی و نابسمانی وجود دارد، نباید از مشکلات و خطرات زمانه هراسی داشته باشی.
چه گر، دریا همی بینی تو خاموش
ولی میترس کاید زود در جوش
هوش مصنوعی: اگرچه دریا را آرام و ساکت میبینی، اما مواظب باش، زیرا ممکن است به زودی طغیانی به پا کند.