بخش ۲ - الحکایه و التمثیل
حکیم هند سوی شهر چین شد
به قصر شاه ترکستان زمین شد
شهی میدید طوطی همنشینش
قفس کرده ز سختی آهنینش
چو طوطی دید هندو را برابر
زفان بگشاد طوطی همچو شکر
که از بهر خدا ای کارپرداز
اگر روزی به هندستان رسی باز
سلام من به یارانم رسانی
جوابی باز آری گر توانی
بدیشان گوی آن مهجور مانده
ز چشم هم نشینان دور مانده
به زندان و قفس چون سوگواری
نه هم دردی مرا، نه غمگساری
چه سازد تا رسد نزد شما باز؟
چه تدبیرست؟ گفتم با شما راز
حکیم آخر چو با هندوستان شد
برِ آن طوطیان دلستان شد
هزاران طوطی دلزنده میدید
بهگِرد ِشاخهها پرّنده میدید
گرفته هر یکی شکّر به منقار
همه در کار و فارغ از همه کار
فلک سرسبزِ عکسِ پرِ ایشان
مگس گشته همای از فرِ ایشان
حکیم هند آن اسرار برگفت
غم آن طوطی غمخوار بر گفت
چو بشنودند پاسخ نیکبختان
در افتادند یک سر از درختان
چنان از شاخ افتادند بر خاک
که گفتی جان برآمد جمله را پاک
ز حال مرگ ایشان مرد هشیار
عجب ماند و پشیمان شد ز گفتار
به آخر سوی چین چون باز افتاد
سوی آن طوطی آمد راز بگشاد
که یاران از غم تو جان نبردند
همه بر خاک افتادند و مردند
چو طوطی آن سخن بشنید در حال
بزد اندر قفس لختی پر و بال
چو بادی آتشی در خویشتن زد
تو گفتی جان بداد او نیز و تن زد
یکی آمد فریب او بنشناخت
گرفتش پای و اندر گلخن انداخت
چو در گلخن فتاد آن طوطیِ خوَش
ز گلخن بر پرید و شد چو آتش
نشست او بر سر قصر خداوند
حکیم هند را گفت ای هنرمند
مرا تعلیم دادند آن عزیزان
که همچون برگ شو بر خاک ریزان
طلبکار خلاصی هم چو ما کن
رهایی بایدت، خود را رها کن
بمیر از خویش تا یابی رهایی
که با مرده نگیرند آشنایی
هر آنگاهی که از خود دست شستی
یقین دان کز همه دامی بجستی
بجای آوردم از یاران خود راز
کنون رفتم برِ یاران خود باز
همه یاران من در انتظارم
من بیکار اینجا بر چه کارم؟!
چو تو مردی به همجنسان رسیدی
به خلوتگاه علوی آرمیدی
چو مردی زندهٔ جاوید گشتی
خدا را بندهٔ جاوید گشتی
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
عزیزا جهد کن گر راز جویی
که با خود راز خود میبازجویی
برون گیری ز چندین پرده خود را
پدید آری به خاصیت خرد را
چو وقت خواب میآید فرازت
چرا میدارد از اسرار بازت
به وقت خواب بیخود می بمانی
چگونه همرهت گردد معانی
بدان سان رغبتی داری تو در خواب
که یکسان است با تو آتش و آب
چو راه پنج حس در خواب بستت
چرا ذوقی ندارد جان مستت؟!
وگر گویی که جان ز آنست بی ذوق
که دارد سوی خود ببریدن شوق
چرا وقت ریاضت جان هشیار
ترا در ذوق میآرد به یک بار
غرض این است ای جویندهٔ راز
که تو خفته نیایی خویش را باز
چو خفتی قطره افتادت به قلزم
شدی در بیخودی یا در خودی گم
به بیداری اگر از خود شوی دور
چو خفتی، گشتی اندر بیخودی نور
دلت از خود به بیداری نشان یافت
که بیداری به بیداری توان یافت
وگرنه شبنم تاریک روشن
درین دریا بود چون شیر و روغن
یکی کاو شیر او در آب شد خوَش
ولی روغن جدا گشت و مشوَش
مشو اینجا حلولی ای فضولی
که نبود مرد مستغرق حلولی
بخش ۱ - المقاله الحادی عشر: عزیزا گر شوی از خواب بیداربخش ۳ - الحکایه و التمثیل: چنین گفتهست آن خورشید اسلام
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حکیم هند سوی شهر چین شد
به قصر شاه ترکستان زمین شد
هوش مصنوعی: حکیمی از هند به سمت شهر چین رفت و به کاخ پادشاه ترکستان رسید.
شهی میدید طوطی همنشینش
قفس کرده ز سختی آهنینش
هوش مصنوعی: یک پادشاه، پرندهای به نام طوطی را در قفس میبیند که به خاطر سختی و سختگیری زندگی در قفس به زحمت افتاده است.
چو طوطی دید هندو را برابر
زفان بگشاد طوطی همچو شکر
هوش مصنوعی: طوطی وقتی هندو را دید، دهانش را باز کرد و کلامی شیرینی مانند شکر از خود بیرون آورد.
که از بهر خدا ای کارپرداز
اگر روزی به هندستان رسی باز
هوش مصنوعی: اگر روزی به هندستان رسیدی، ای کسی که در کارها مشغول هستی، همه چیز را برای خدا انجام بده.
سلام من به یارانم رسانی
جوابی باز آری گر توانی
هوش مصنوعی: سلام من را به دوستانم برسان و اگر میتوانی پاسخی برایم بیاور.
بدیشان گوی آن مهجور مانده
ز چشم هم نشینان دور مانده
هوش مصنوعی: به آنها بگو که آن شخص دور از چشم دوستانش، به نوعی تنها و مهجور مانده است.
به زندان و قفس چون سوگواری
نه هم دردی مرا، نه غمگساری
هوش مصنوعی: در زندان و قفس، هیچ کس مانند من از درد و اندوه من خبر ندارد و هیچ کسی هم نیست که غم مرا تسکین دهد.
چه سازد تا رسد نزد شما باز؟
چه تدبیرست؟ گفتم با شما راز
هوش مصنوعی: چه کار میتواند کرد تا دوباره به شما برسد؟ چه تدبیری باید اندیشید؟ گفتم که با شما سخن سرّی دارم.
حکیم آخر چو با هندوستان شد
برِ آن طوطیان دلستان شد
هوش مصنوعی: وقتی حکیم به هندوستان رسید، دل طوطیهای خوشصدا و زیبا را به دست آورد.
هزاران طوطی دلزنده میدید
بهگِرد ِشاخهها پرّنده میدید
هوش مصنوعی: در اطراف شاخهها، هزاران طوطی زنده و سرحال را میدید که جست و خیز میکنند و پرواز میکنند.
گرفته هر یکی شکّر به منقار
همه در کار و فارغ از همه کار
هوش مصنوعی: هر پرندهای شکری در منقار دارد و همه مشغول کار خود هستند و از دیگر کارها بیخبرند.
فلک سرسبزِ عکسِ پرِ ایشان
مگس گشته همای از فرِ ایشان
هوش مصنوعی: آسمان، به خاطر زیبایی پرهای آنها، به رنگ سبز درآمده و مگسی به دلخوشی به آنها تبدیل شده است.
حکیم هند آن اسرار برگفت
غم آن طوطی غمخوار بر گفت
هوش مصنوعی: حکیم هندی آن رازها را فاش کرد و غم طوطی دلسوز را بیان کرد.
چو بشنودند پاسخ نیکبختان
در افتادند یک سر از درختان
هوش مصنوعی: زمانی که شنیدند پاسخ خوشبختان را، به طور کامل از درختان پایین آمدند.
چنان از شاخ افتادند بر خاک
که گفتی جان برآمد جمله را پاک
هوش مصنوعی: آنقدر به زمین افتادند که گویی جان همه از بدنشان خارج شده است.
ز حال مرگ ایشان مرد هشیار
عجب ماند و پشیمان شد ز گفتار
هوش مصنوعی: مرد باهوش از وضعیت مرگ آنان به شگفتی افتاد و از آنچه که گفته بود، پشیمان شد.
به آخر سوی چین چون باز افتاد
سوی آن طوطی آمد راز بگشاد
هوش مصنوعی: در نهایت، وقتی به چین رسید، به آن طوطی نزدیک شد و رازی را فاش کرد.
که یاران از غم تو جان نبردند
همه بر خاک افتادند و مردند
هوش مصنوعی: دوستانت از غم تو نتوانستند جان برسانند و همه به خاطر این درد روی زمین افتادند و جان سپردند.
چو طوطی آن سخن بشنید در حال
بزد اندر قفس لختی پر و بال
هوش مصنوعی: وقتی طوطی آن حرف را شنید، یک لحظه در قفس جست و خیز کرد و بال و پرش را تکان داد.
چو بادی آتشی در خویشتن زد
تو گفتی جان بداد او نیز و تن زد
هوش مصنوعی: چنانکه بادی آتش پرخاشی در وجودش شعلهور ساخت، تو گویی او جان خود را فدای آن کرد و به تن زدن افتاد.
یکی آمد فریب او بنشناخت
گرفتش پای و اندر گلخن انداخت
هوش مصنوعی: شخصی آمد و نتوانست فریب او را بشناسد، او را گرفت و به داخل یک گلخن انداخت.
چو در گلخن فتاد آن طوطیِ خوَش
ز گلخن بر پرید و شد چو آتش
هوش مصنوعی: زمانی که آن طوطی زیبا در دنیای تنگ و تاریک قرار گرفت، به سرعت از آنجا خارج شد و مانند آتش درخشید و جان گرفت.
نشست او بر سر قصر خداوند
حکیم هند را گفت ای هنرمند
هوش مصنوعی: او بر فراز قصر خداوند نشسته است و به هنرمند هندی میگوید:
مرا تعلیم دادند آن عزیزان
که همچون برگ شو بر خاک ریزان
هوش مصنوعی: مرا آموختند که باید مانند برگی که به زمین میافتد، humble و فروتن باشم.
طلبکار خلاصی هم چو ما کن
رهایی بایدت، خود را رها کن
هوش مصنوعی: اگر میخواهی از درد و رنج خلاص شوی، مانند ما باید به دنبال آزادی باشی و ابتدا باید خودت را رها کنی.
بمیر از خویش تا یابی رهایی
که با مرده نگیرند آشنایی
هوش مصنوعی: از خودت بگذری و خود را انکار کنی تا به آزادی واقعی دست یابی، زیرا هیچ کس با کسانی که از دنیا رفتهاند، آشنا نمیشود.
هر آنگاهی که از خود دست شستی
یقین دان کز همه دامی بجستی
هوش مصنوعی: هر زمانی که از خودت فاصله گرفتی و به خودت فکر نکردی، مطمئن باش که از تمام مشکلات و موانع عبور کردهای.
بجای آوردم از یاران خود راز
کنون رفتم برِ یاران خود باز
هوش مصنوعی: من از دوستانم به یادگاری چیزی آوردهام و اکنون دوباره به سوی آن دوستانم بازگشتهام.
همه یاران من در انتظارم
من بیکار اینجا بر چه کارم؟!
هوش مصنوعی: همه دوستان من در انتظار من هستند و من اینجا بیکار و بدون کار چه میکنم؟
چو تو مردی به همجنسان رسیدی
به خلوتگاه علوی آرمیدی
هوش مصنوعی: وقتی تو به جمع همنوعان خودت رسیدی، در جایگاهی آرام و مقدس آرامش یافتی.
چو مردی زندهٔ جاوید گشتی
خدا را بندهٔ جاوید گشتی
هوش مصنوعی: وقتی که به مردی واقعی و پایدار تبدیل میشوی، در حقیقت بندگی خدا را نیز به طور پایدار و جاویدان به دست میآوری.
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
هوش مصنوعی: چه میخواهی بکنی؟ در این دنیا جایی برای تو نیست و بر تن تو لباس خاکی نیست.
عزیزا جهد کن گر راز جویی
که با خود راز خود میبازجویی
هوش مصنوعی: ای عزیز، تلاش کن اگر در پی کشف رازهای خود هستی، زیرا که این رازها را تنها میتوانی از درون خود بیابی.
برون گیری ز چندین پرده خود را
پدید آری به خاصیت خرد را
هوش مصنوعی: برای اینکه بتوانی خودت را نشان دهی، باید از پشت این همه نقاب و پرده بیرون بیایی و به خصوصیت خرد و عقل خود تکیه کنی.
چو وقت خواب میآید فرازت
چرا میدارد از اسرار بازت
هوش مصنوعی: وقتی زمان خواب میرسد، چرا رازهای تو را فاش میکند؟
به وقت خواب بیخود می بمانی
چگونه همرهت گردد معانی
هوش مصنوعی: در زمان خواب، چگونه میتوانی بیخبر و از خود بیخود بمانی و معانی را درک کنی؟
بدان سان رغبتی داری تو در خواب
که یکسان است با تو آتش و آب
هوش مصنوعی: تو به خوابی رغبت داری که این حال تو، به اندازهی آتش و آب، برایت عادی و یکسان شده است.
چو راه پنج حس در خواب بستت
چرا ذوقی ندارد جان مستت؟!
هوش مصنوعی: وقتی حسهای پنجگانهات در خواب باشند، چرا روح سرمستت از لذت بیبهره است؟
وگر گویی که جان ز آنست بی ذوق
که دارد سوی خود ببریدن شوق
هوش مصنوعی: اگر بگویی که جان به خاطر بیاحساسیاش به حالتی بیتوجه است، باید گفت که این نوع احساسات به سوی خودشان میکشند و احساس شوق و اشتیاقی ندارند.
چرا وقت ریاضت جان هشیار
ترا در ذوق میآرد به یک بار
هوش مصنوعی: چرا در زمان زحمت و تمرین، ناگهان احساس خوبی به تو دست میدهد؟
غرض این است ای جویندهٔ راز
که تو خفته نیایی خویش را باز
هوش مصنوعی: هدف این است که ای کسی که در جستجوی حقیقت هستی، بیدار شوی و خودت را بشناسی.
چو خفتی قطره افتادت به قلزم
شدی در بیخودی یا در خودی گم
هوش مصنوعی: وقتی خواب میروی، مانند قطرهای میشوی که به دریا افتاده و در آنجا گم میگردی؛ آیا در حالتی از بیخود بودن هستی یا در حال خودآگاهی؟
به بیداری اگر از خود شوی دور
چو خفتی، گشتی اندر بیخودی نور
هوش مصنوعی: اگر در حالت بیداری خود را از دنیا جدا کنی، زمانی که خواب هستی، در واقع به حالت بیخودی و روشنایی میرسی.
دلت از خود به بیداری نشان یافت
که بیداری به بیداری توان یافت
هوش مصنوعی: دل تو در بیداری جلوههایی از خود را نشان میدهد و این بیداری به معنای واقعیاش، فقط از طریق آگاهی ممکن است.
وگرنه شبنم تاریک روشن
درین دریا بود چون شیر و روغن
هوش مصنوعی: اگر نه، در این دریا شبنم تاریکی وجود داشت که مانند شیر و روغن روشن و درخشان بود.
یکی کاو شیر او در آب شد خوَش
ولی روغن جدا گشت و مشوَش
هوش مصنوعی: شخصی که در آب شیرین عمل کرد و خوب شد، اما چربی از آن جدا ماند و مایه نگرانی شد.
مشو اینجا حلولی ای فضولی
که نبود مرد مستغرق حلولی
هوش مصنوعی: ای فضولی، در اینجا دخالت نکن و سرک نکش، زیرا کسی که عمیقاً در مسالهای غرق شده، درگیر کارش است و به این مسائل او توجهی ندارد.