شمارهٔ ۵۷
باز یار بیوفای ما سر یاریش نیست
ذرهٔ آن ماه مهر آسا وفادریش نیست
بخت من درخواب گویاروی زیبای تو دید
زانکه عمری شدکه درخوابست و بیداریش نیست
مردآیادر قفس یا با خیالت خوگرفت
مرغ دل کو مدتی شد ناله و زاریش نیست
ما و دل بودیم کو اندیشهٔ ما داشتی
لیک صدفریاد کآن هم تاب غمخواریش نیست
تکیه بر دل داده مژگانش ز بیداری چشم
آری آری بیش ازاین تاب پرستاریش نیست
ترسم از بس چشم من خون از مژه جاری کنی
مردمان گویند یارت بیمی از یاریش نیست
روی آزادی مدام اسرار کی دید از قیود
مرغ دل کاندر خم زلفی گرفتاریش نیست
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: علی پیسپار
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
باز یار بیوفای ما سر یاریش نیست
ذرهٔ آن ماه مهر آسا وفادریش نیست
هوش مصنوعی: دوستی که همیشه به ما وفا نکرده، دیگر به یاری ما نمیآید و ذرهای از وفاداری آن ماه زیبا را در خود ندارد.
بخت من درخواب گویاروی زیبای تو دید
زانکه عمری شدکه درخوابست و بیداریش نیست
هوش مصنوعی: شانس من در خواب تصویری از زیبایی تو را دید، زیرا عمری است که خوابیده و بیداری ندارد.
مردآیادر قفس یا با خیالت خوگرفت
مرغ دل کو مدتی شد ناله و زاریش نیست
هوش مصنوعی: مردی در قفس است یا در حال خیالبافی، در حالی که مرغ دلش مدتی است که دیگر ناله و زاری نمیکند.
ما و دل بودیم کو اندیشهٔ ما داشتی
لیک صدفریاد کآن هم تاب غمخواریش نیست
هوش مصنوعی: ما و دلمان در کنار هم بودیم و تو فکر و اندیشهمان را داشتی، اما این دل مانند صدفی است که نمیتواند بار غمها را تحمل کند.
تکیه بر دل داده مژگانش ز بیداری چشم
آری آری بیش ازاین تاب پرستاریش نیست
هوش مصنوعی: عشقم به چشمانش وابسته است و نمیتوانم بیشتر از این در بیداری نگاهش تاب بیاورم.
ترسم از بس چشم من خون از مژه جاری کنی
مردمان گویند یارت بیمی از یاریش نیست
هوش مصنوعی: میترسم که از شدت گریه، چشمانم بهقدری اشک بریزد که دیگران بگویند: "یاری که اینقدر از او نگران است، به هیچوجه از یاریاش بیمی ندارد."
روی آزادی مدام اسرار کی دید از قیود
مرغ دل کاندر خم زلفی گرفتاریش نیست
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که در صورتی که انسان به آزادی واقعی دست یابد و خود را از قید و بندهای دنیا رها کند، نمیتواند به اسرار و نکات عمیق زندگی پی ببرد. در واقع، دل آدمی که در زلفهای زیبای عشق اسیر است، دیگر نیازی به نگرانی از محدودیتها ندارد و به شکلی از محدودیتها رها شده است.

حکیم سبزواری