بخش ۲۵ - عارفی که در صحرا به سردی هوا دچار شده به طلب آتش سوی ده میدوید
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
عارفی میرفت یک روزی براه
بود صحرا و نبود آنجا پناه
ابر پیدا گشت و باریدن گرفت
جامهاش تر گشت و چاییدن گرفت
میدوید از دست باران آنچنان
که تو گویی کرد دشمن قصد جان
چون در آن صحرا از سرما گذشت
یک ده ویران بدید آن سوی دشت
او ز هول جان بسوی ده شتافت
تا تواند او ز سرما چاره یافت
چون رسید آنجا ، بگرد ده دوید
عاقبت یک خانه معمور دید
بر در خانه رسید آواز داد
صاحب خانه جوابش باز داد
در زمان آمد برون کردش سلام
عارفش گفتا : علیکم السلام
پس تواضع کرد او با میهمان
اندرون خانه بردش در زمان
باز پرسید : از کجاها میرسی
کرد از احوال او پرسش بسی
گفت سرما خورده ام آتش بیار
نیست پروای سخن معذور دار
گویا در خانهاش آتش نبود
رفت تا بستاند از همسایه زود
بستد آتش را سوی خانه شتافت
خرقه دید آنجا و مهمان را نیافت
در تعجب ماند از آن حال غریب
پیش او آمد خیالات عجیب
آتشی افروخت تا بیند که چیست
آن مگر «جن» بود یا نی خود، پریست
لحظهای شد خرقه جنبیدن گرفت
میهمان در خرقه لرزیدن گرفت
آمد و در پیش آتش خوش نشست
صاحب خانه ز حیرت لب ببست
هر زمان نوعی خیالش آمدی
دمبدم زین حال حیرانتر شدی
عاقبت پرسید او از میهمان
گو کجا بودی ؟ مدار از من نهان
زانکه حیرانم درین کار عجب
واقفم گردان ز اسرار عجب
گفت مهمانش که ما را سرد بود
از غم سرما دلم پر درد بود
چونکه تو دیر آمدی گفتم روم
تا که گرم از آتش دوزخ شوم
بهر آتش زود در دوزخ شدم
هر طرف جوینده آتش بدم
هفت دوزخ گشتم و آتش نبود
من نه آتش دیدم و نه نیز دود
در عجب ماندم که آن آتش کجاست
دوزخ سوزان ز آتش چون جداست ؟
عاقبت با مالک دوزخ عیان
گفتم از آتش بده ما را نشان
سوی آتش بهر حق، شو رهبرم
تا مگر از دست سرما جان برم
گفت مالک: نیست اینجا آتشی
تو مگر دیوانه یا سرخوشی
گفتمش: دیوانه و سرخوش نیم
گو خبر ز آتش که جویای ویم
بر نشان آتش ، اینجا آمدم
من ندیدم آتش و حیران شدم
انبیا دادند از دوزخ نشان
ز آتش سوزان به خلقان جهان
آن نشان انبیا چون کذب نیست
مشکلم حل کن بگو احوال چیست؟
گفت : آری آن نشانها راستست
تو یقین میدان که شک برخاستست
نیست اینجا آتشی بشنو زمن
هر کسی آرد خود آن با خویشتن
آن یکی از آتش شهوت بسوخت
وان یکی از کینه ، آتش بر فروخت
آتش هر یک بود نوعی دگر
فهم گرد آور که تا یابی خبر
آتش دوزخ بدان که خشم تست
با تو گفتم من سخنهای درست
هفت دوزخ چیست؟ اخلاق بدت!
هشت جنت هست اعمال خودت
زینهار ای جان من صد زینهار
نیک کن پیوسته، دست از بد بدار
زانکه هر چه اینجا کنی از نیک و بد
مؤنست خواهد شدن اندر لحد
آن مشقتهای جمله انبیاء
وان ریاضتهای جمله اولیاء
کی عبث باشد بگو ای بی خبر!
دیده گر داری در آن حکمت نگر
آنچه گفتم هست از عینالیقین
نی باستدلال و تقلیدست این