بخش ۱۵ - حکایت شیخ سری
نقل آمد از کبار اولیا
از سری آن سرور اهل صفا
رهنمای سالکان را ه دین
آن ولی خاص رب العالمین
داشت در بغداد روزی مجلسی
جمع گشته خاص و عام آنجا بسی
بود او مشغول وعظ و پند خلق
بهر حق نه از برای نان و دلق
از ندیمان خلیفه یک جوان
با رخ چون ماه و قد دلستان
خادمان و نایبان از پیش و پس
با تجمل او سواره بر فرس
بود احمد نام آن زیبا جوان
می گذشت از پیش آن مجلس چنان
باش گفتا تا درین مجلس رویم
پند این مرد خدا را بشنویم
ما به جایی که نمی باید شدن
خود بسی رفتیم بهر شغل تن
دل از آنجا این زمان بگرفته است
می رویم آنجا که جان آشفته است
پس فرود آمد در آن مجلس نشست
مستمع گشت و در گفتار بست
شیخ مشغول نصیحت بود و پند
جان خلقان می رهانی د از گزند
در میان آ ن سخنها شیخ گفت
کاندرین عالم هویدا و نهفت
در ضعیفی همچو انسان هیچ نیست
گرچه در معنی جهان زو در کمی است
همچو انسان با خدا از نوع خلق
کس نشد عاصی ز بهر فرج و دلق
هست انسان قابل هر نیک و بد
زان شود گاهی فرشته گاه دد
چون نکو گردد چنان گردد نکو
که ملک را رشک آید هم از او
حاش للّه چونکه بد شد آدمی
از همه دیو و دد آمد در کمی
بل اضل در شأن او نازل بود
از همه انعام او پستر شود
ننگ آید جمله را از صحبتش
می شمارد دیو و دد بی غیرتش
زانکه انسان بهر عرفان آمدست
ترک آن کرده پی شهوت شدست
چون که او مقصود خلقت را گذاشت
رایت عصیان به عالم برفراشت
او ز فطرت از هوی سر زیر شد
کار آن بیچاره بی تدبیر شد
سلطنت بگذاشت اکنون کد کند
نیک پندار د و لیکن بد کند
زین عجبتر نیست در عالم یقین
بنگر آخر گر تو داری درد دین
کز خدا با این ضعیفی آدمی
چون نمی ترسد شود عاصی همی
این سخن بر جان احمد همچو تیر
از کمان شیخ آمد دلپذیر
گریه ها کرد آنکه تا بیهوش شد
همچو مستان واله و مدهوش شد
بعد از آن برخاست زار و ناتوان
سوی خانۀ خویش شد گریه کنان
آن شب و آن روز را از سوز و درد
هم نگفت او هیچ و هم چیزی نخورد
روز دیگر خود پیاده آمد او
با دل اندوهگین و زرد رو
با دل پر درد در مجلس نشست
بود مخمور و دگر شد باز مست
چونکه مجلس گشت آخر بیقرار
شد به سوی خانه، دل پردرد یار
سرد او را شد دل از کار جهان
بود کارش در جهان ناله و فغان
آمد آن بیخود دگر روز سیم
پا و سر در راه عشقش کرده گم
با رخ چون زعفران و دیده تر
بود تنها و پیاده بیخبر
اندر آن مجلس میان خلق باز
آمد و بنشست با سوز و نیاز
داشت گوش و هوش با گفتار شیخ
تا مگر بویی برد ز اسرار شیخ
چونکه مجلس شد تمام آ مد به پیش
تا کند با شیخ عرض حال خویش
گفت ای استاد استادان دین
پیشوای جمله ارباب یقین
روز اول چونکه گفتی این سخن
گشت اندر گردنم همچون رسن
آن سخن کلی مرا بگرفته است
با دل م صد راز پنهان گفته است
کار دنیا بر دل من سرد شد
جان عشر ت جوی من پر درد شد
من همی خواهم که گیرم خلوتی
وز همه خلقان بجویم عزلتی
دیده را بر بندم از کار جهان
ترک گویم مال و ملک و خان و مان
شرح راه فقر و سیر سالکان
بازگو اطوار و درد رهروان
شیخ گفت او را چه ره جویی بجو
یا شریعت یا طریقت بازگو
یا طریق خاص گویم یا که عام
هر چه می خواهی بخواه ای نیکنام
گفت راز هر دو کن با من بیان
تا مگر گردم ز هر دو رازدان
گفت راه عام اول گویمت
در شریعت ز آب رحمت شویمت
رو نماز پنج وقت ای مرد کار
بی تعلل با جماعت می گزار
گر بود مالت زکوة مال ده
روزۀ سی روزه ای از خود بنه
استطاعت گر بود بگزار حج
ور نباشد نیست بر تو خود حرج
ور تو راه خاص جویی ای پسر
ترک دنیای دنی گو سربسر
دست از کار جهان کلی بشوی
اندک و بسیار از دنیا مجوی
ترک فرزند و زن و احباب گو
ترک مال و جملۀ اسباب گو
ترک خودبینی کن و بینام باش
بگذر از آسا ی ش و رعنا مباش
گر دهندت مال و دنیای بسی
رد کن و مپذیر چیزی از ک س ی
دایماً می باش با یاد خدا
ساز از درد و غمش جان را فدا
با تو گفتم من بیان هر دو راه
خود تو دانی این بود راه اله
چون شنید احمد ز مرشد این بیان
آمد او بیرون از آنجا در زمان
بیخودانه روی در صحرا نهاد
فارغ از غم با خیال دوست شاد
روز دیگر ناگه ان یک پیره زن
مو کنان و رو خراشان نعره زن
پیش شیخ آمد بگفتا ای امام
رهبر خلق جهان از خاص و عام
بود فرزندی مرا تازه جوان
با قد و بالای چون سرو روان
بود عالی همت و بس با حیا
خوب روی و خوب خلق و باصفا
آمد او روزی خرامان شاد بخت
یک زمان در مجلس وعظت نشست
هم از آن مجلس گدازان بازگشت
خود نگفت او هیچ با ما سرگذشت
چند روزی شد که اکنون غایب است
شوق او بر جان و بر دل غالب است
من نمی دانم چه شد احوال او
گشته ام جویای او من کوبکو
زنده و مرده نمی یابم نشان
چیست تدبیر من ای شیخ جهان
سوخت جانم در فراق او تمام
چارۀ کارم بکن ای نیکنام
کرد زن بسیار زاری و فغان
گشت آب از چشمۀ چشمش روان
رحم آمد شیخ را بر گریه اش
گفت ای مادر مشو ناخوش منش
هیچ دلتنگی مکن جز خیر نیست
حال فرزند تو من گویم که چیست
دامنش درد طلب بگرفته است
جانش از سودای عشق آشفته است
او ز کار و بار دنیا سیر شد
از وجود خود بکل دلگیر شد
ترک دنیا و اهل دنیا گفته است
سالک راه حقیقت گشته است
چونکه آید پیش ما بار دگر
کس فرستم تا ترا گوید خبر
پیره زن شد سوی خانه بیقرار
از غ م فرزند گریان زار زار
تو چه دانی حال زار عاشقان
درد بیدرمان و سوز بیدلان
قدر اهل درد داند اهل درد
هر کرا دردی نباشد نی ست مرد
هر که گردد مبتلا اندر فراق
او شناسد سوز ودرد اشتیاق
گر چنین حالی شود پیدا ترا
با تو گوید شرح درد بیدوا
درد و سوز عشق را درمان مجوی
پیش عاشق از سرو سامان مگوی
یکزمان بگذار شرح درد عشق
بازگو سوز دل آن مرد عشق
آن جوان از درد و سوز شوق حق
روز و شب در گریه و آه و قلق
در فراق آن جوان پاکباز
پیره زن پیوسته در سوز و گ د از
تو که بیدردی چه دانی درد را
عاشقان را درد بهتر از دوا
عاشق حق گشته آن یک بی سخن
عاشق عاشق شده آن پیر ه زن
هر یکی گشته ز دیگر جام مست
هر یکی را باده نوعی دیگر است
چون برآمد مدتی آمد نهان
پیش شیخ خویشتن آن نوجوان
رنگ گلنارش شده چون زعفران
از ریاضت بس ضعیف و ناتوان
گشته گردآلود روی مهوشش
درهم و ژولیده موی دلکشش
در بر افکنده پلاس کهنه ای
کرده غم دیوار عمرش رخنه ای
گشته بالای چو سرو او دوتا
چهرۀ او دوستان را غم فزا
آب حسرت از دو چشم او روان
از غمش شست ه دل از جان و جهان
گفت خادم را سری کای مرد کار
اول احمد را به پیش من بیار
پس برو آن پیره زن را گو خبر
تا بیاید بنگرد روی پسر
خادم آوردش روان در پیش پیر
ساختش از خوان احسان بهره گیر
بعد از آن آن زال را کرده خبر
آمدند اهل و عیالش سر به سر
احمد آنجا می شنید گفت و گوی
زان نفس می داد دل را شستشوی
کآمدش صو ت کسان خود به گ وش
کز فراق او همی کردند جوش
خواس ت احمد سوی صحرا بازگشت
زانکه جا بودش در آن صحرا و دشت
گفت زن او را مرا در زندگی
بیوه کردی نیستت شرمندگی
س ا ختی فرزند دلبندم یتیم
کی پسندد اینچنین کاری کریم
چون پسر خواهد ترا من چون کنم
دیده و دل تا به کی پر خون کنم
من ندارم طاقت این دردسر
گر نمی آیی پسر با خود ببر
احمدش گفتا مشو اندوهگین
می برم فرزند تو فارغ نشین
جامۀ نیکو برون کرد از پسر
پس پلاس کهنه افکندش ببر
کهنه زنبیلی به دست او نهاد
با پسر گفتا روان شو همچو باد
مادر فرزند چون آن حال دید
سخت بیطاقت شد وعقلش پرید
گفت با احمد که فرزندم گذار
من ندارم طاقت این کار و بار
در زمان فرزند خود را در ربود
بس عجایب حالت او را رخ نمود
زن چو احمد را به راه عشق حق
دید از خلق جهان برده سبق
عشق او چون دید هر دم بر مزید
کردکلی آن زمان قطع امید
درد احمد در دل زن کار کرد
شددلش زین گفت و گو یکباره سرد
گفت زن گیرم وکیلت بی سخن
تا ا گر خواهی گشاید پای من
خود جواب زن بگفت و بازگشت
روی بر صحرا نهاد و کوه و دشت
مدتی رفت و نیامد زو خبر
کس ندانست او کجا دارد مقر
بعد ماه چند در پیش سری
یک شبی آمد فقیری بر دری
گفت ای شیخ زم ا ن احمد مرا
گفت رو با شیخ گو ای پیشوا
جان به لب آمد مرا دریاب زود
گرچه نبود وقت مردن چاره سود
زنده بودم در جهان از بوی تو
جان سپارم عاقبت بر روی تو
در زمان برخاست شیخ نامدار
رفت تا بیند که او را چیست کار
اوفتاده دید احمد را به خاک
در درون گور خانه دردناک
نی به زیرش فرش و نی بالین به سر
آمده جان بر لب و تشنه جگر
شیخ آمد بر سرش بنشست زود
از غم احمد دلش پر درد بود
بود جانش بر لب و جنبان زبان
مستمع شد تا چه می گوید نهان
می شنید آهسته می گفت آن زمان
بهر روزی اینچنین کردم چنان
پس سرش ا ز خاک شیخ اوستاد
پاک کرد و بر کنار خود نهاد
چشم را بگشاد احمد شیخ دید
گفت ای استاد وقت آن رسید
کز غم دنیا بکل یابم فراغ
درکشم از بادۀ شادی ایاغ
می برم جان زین جهان پر جفا
همرهم همت کن ای کان وفا
احمد آمد پیش شیخ اوستاد
دست و پای شیخ را او بوسه داد
گفت شیخا آن چنان که جان ما
وارهانیدی از این ظلمت سرا
جان و دل از رنج در راحت فتاد
در دو عالم حق ترا راحت دهاد
شیخ و احمد هر دو مشغول سخن
ناگهان آ مد دوان آن پیره زن
بود احمد را عیال و یک پسر
بود سالش پنج و شش یا بیشتر
هر دو را آورد با خود آن زمان
هر سه با هم گریه و زاری کنان
چشم مادر چونکه بر احمد فتاد
پس عجب حالی در آندم دست داد
دید فرزندی چنان خوب و لطیف
موی ژولیده رخش زرد و نحیف
آنچنان تازه جوانی همچو جان
همچو مویی گشته زار و ناتوان
نعره زد خود را به پایش درفکند
گفت آخر جان مادر تا به چند
می بسوزی جان این بیچاره را
رحم ناری بر خود و بر ما چرا
مادر از سویی چنان گریه کنان
زن ز یک سوی دگر نعره زنان
کودک از سویی به فریاد وفغان
رفته آه هر یکی تا آسمان
کودکش افتاد در پای پدر
شد سری گریان ز حال آن پسر
اهل مجلس جمله گریان زار و زار
شد در آن ساعت قیامت آشکار
آتشی افتاد در جان همه
در خروش آمد ملک زین دمدمه
کوشش بسیار کرده تا دمی
آورند او را سوی خانه همی
خود نکرد آ ن قول ایشان را قبول
بلکه از گفتار ایشان شد ملول
هر که دارد این طلب در راه حق
می برد از طالبان بی شک سبق
این چنین در راه حق باید شدن
ترک کردن خانه و فرزند و زن
هر چه از حق دور می سازد ترا
بت شمار آنرا تو در راه خدا
هر چه گردد مانع راه خدا
گر نگویی ترک آن باشد خطا
گفت احمد شیخ دین را ای امام
مقتدا و رهنمای خاص و عام
از چه فرمودید ایشان را خبر
کار ما خواهد زیان شد سر بسر
شیخ فرمودند مادر پیش ازین
آمد و می کرد زاریها چنین
رحمم آمد پس پذیرفتم ازو
تا ترا با او نمایم روبرو
این خبر کردن کجا بی حکمت است
هر چه کامل کرد عین رحمت است
می کند تعلیم سالک پیر راه
یعنی ار تو می روی را اله
همت عالی چنین باید ترا
تا شوی لایق به توحید خدا
این بگفت و شد نفس زو منقطع
شد حجاب تن ز روحش مرتفع
پس سری نالان و گریان و حزین
رفت سوی شهر با جان غمین
تا بسازد ساز تجهیز و کفن
آن شهید عشق جانان را به فن
دید خلقی را که می آید برون
از درون شهر دل پر درد و خون
شیخ پرسید از یکی کآخر کجا
می روند این خلق برگو ماجرا
گفت او مر شیخ را کای پرهنر
نیست گویی خود شما را این خبر
دوش آمد ز آسمان شیخا ندا
هر که خواهد بر ولی خاص ما
تا گزارد او نماز ی گو برو
سوی گورستان شود ویرانه جو
جلمه خلق شهر با سوز و گداز
می روند آنجا که بگزارند نماز
اینچنین شد حال آ ن مردانه مرد
در طلب جان را به حق تسلیم کرد
چون درین ره کرد ترک آرزو
داستان شد در طریقت جست او
این چه عشق است و چه ذوق است و طلب
این چه سوز است و نیاز بوالعجب
طالبان را این سخن پیر رهست
این کسی داند که جانش آگهست
تو گمان داری که مرد طالبی
بر طلبکاران عالم غالبی
کو ترا ترک هوی ها و هوس
کو خلاف نفس در ره یکنفس
ترک عجب و کبر و خودیینیت کو
نیستی و عجز و مسکینیت کو
ترک خورد روز و خواب شب کجاست
آه سرد و نالۀ یا رب کجاست
نالۀ جانسوز و دردآلود کو
روی زرد و اشک خون پالود کو
زاری و درد و فغان و آه کو
ترک ملک و حرص مال و جاه کو
هر که غالب گشت بر نفس و هوی
اوست بی شک طالب راه خدا
هر که درد عشق سوزد دامنش
جان و دل بگرفته از ما و منش
هر کرا درد ریاضت تافته است
هر که بی شرک است ایمان یافته است
گر ز وصل دوست خواهی برگ و ساز
هر چه داری در ره جانان بباز
هستی خود ساز وقف نیستی
نیست چون گشتی بدانی کیستی
رو فدای عشق او کن جان و دل
عاشقانه خودپرستی را بهل
بخش ۱۴ - حکایت: اندرین معنی بگویم قصه ایبخش ۱۶ - در بیان تاثیر صحبت و خواص آن و فایدۀ مصاحبت فقرا و اولیا: صحبت طالب طلب ای مرد دین
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
نقل آمد از کبار اولیا
از سری آن سرور اهل صفا
هوش مصنوعی: از بزرگان اولیا روایت شده که درباره آن بزرگوار اهل صفا سخن به میان آمده است.
رهنمای سالکان را ه دین
آن ولی خاص رب العالمین
هوش مصنوعی: راهنمای مسافران مسیر حقیقت، دین آن ولی خاص خداوند عالمیان است.
داشت در بغداد روزی مجلسی
جمع گشته خاص و عام آنجا بسی
هوش مصنوعی: روزی در بغداد مجلسی برپا شده بود که افراد خاص و عام زیادی در آن حضور داشتند.
بود او مشغول وعظ و پند خلق
بهر حق نه از برای نان و دلق
هوش مصنوعی: او در حال موعظه و دادن پند به مردم بود، تنها به خاطر خدا و نه به خاطر پول و لباسهای فاخر.
از ندیمان خلیفه یک جوان
با رخ چون ماه و قد دلستان
هوش مصنوعی: از همراهان خلیفه، جوانی بود با چهرهای همچون ماه و قامت دلربا.
خادمان و نایبان از پیش و پس
با تجمل او سواره بر فرس
هوش مصنوعی: خدمتگذاران و نمایندگان او از جلو و پشت، با شکوه و زیوری، سوار بر اسب هستند.
بود احمد نام آن زیبا جوان
می گذشت از پیش آن مجلس چنان
هوش مصنوعی: احمد جوان زیبا و خوش قیافهای بود که از کنار آن مجلس میگذشت.
باش گفتا تا درین مجلس رویم
پند این مرد خدا را بشنویم
هوش مصنوعی: بیا برویم تا در این جمع پندهای این مرد خدا را بشنویم.
ما به جایی که نمی باید شدن
خود بسی رفتیم بهر شغل تن
هوش مصنوعی: ما در مسیرهایی قدم گذاشتیم که نباید میرفتیم و به دنبال کارهایی مشغول شدیم که تنها وابسته به جسم و ظاهر بودند.
دل از آنجا این زمان بگرفته است
می رویم آنجا که جان آشفته است
هوش مصنوعی: دل حالا به شدت ناراحت و نگران است، به سمت جایی میرویم که روح و جان در حال درهم ریختگی و بیقراری به سر میبرد.
پس فرود آمد در آن مجلس نشست
مستمع گشت و در گفتار بست
هوش مصنوعی: او وارد آن مجلس شد و نشسته، به سخنان دیگران گوش داد و در گفتگو شرکت کرد.
شیخ مشغول نصیحت بود و پند
جان خلقان می رهانی د از گزند
هوش مصنوعی: شیخ در حال نصیحت بود و در تلاش بود تا جان مردم را از آسیبها نجات دهد.
در میان آ ن سخنها شیخ گفت
کاندرین عالم هویدا و نهفت
هوش مصنوعی: در میان آن گفتگوها، شیخ گفت که در این دنیا حقایق آشکار و پنهان وجود دارد.
در ضعیفی همچو انسان هیچ نیست
گرچه در معنی جهان زو در کمی است
هوش مصنوعی: در ضعف و ناتوانی انسان، هیچ چیز وجود ندارد، هر چند که در واقعیت، او میتواند بخشی از جهان را تشکیل دهد، اما از نظر کمیت، کوچک و ناچیز است.
همچو انسان با خدا از نوع خلق
کس نشد عاصی ز بهر فرج و دلق
هوش مصنوعی: هیچ فردی مانند انسان نیست که به خداوند نزدیک شود و به خاطر آرزوها و دلبستگیهایش دچار نافرمانی و سرکشی شود.
هست انسان قابل هر نیک و بد
زان شود گاهی فرشته گاه دد
هوش مصنوعی: انسان میتواند به هر خوبی و بدی دست یابد؛ گاهی مثل فرشتهها رفتار میکند و گاهی مانند موجودات وحشی.
چون نکو گردد چنان گردد نکو
که ملک را رشک آید هم از او
هوش مصنوعی: هرگاه کسی نیکو شود، به قدری خوب میشود که حتی مَلک نیز به او حسرت میبرد.
حاش للّه چونکه بد شد آدمی
از همه دیو و دد آمد در کمی
هوش مصنوعی: به خدا قسم، زمانی که انسان از همه موجودات وحشی و بدرفتار ناامید شد، به سراغ خود آمد و به دنبال معنای درونیاش رفت.
بل اضل در شأن او نازل بود
از همه انعام او پستر شود
هوش مصنوعی: بلکه آیات قرآن درباره او نازل شدهاند و مقام او از تمام نعمتهایی که به دیگران داده شده، بالاتر است.
ننگ آید جمله را از صحبتش
می شمارد دیو و دد بی غیرتش
هوش مصنوعی: همه از صحبت او شرمنده میشوند، چون دیوانه و بیغیرت است.
زانکه انسان بهر عرفان آمدست
ترک آن کرده پی شهوت شدست
هوش مصنوعی: انسان برای دستیابی به شناخت و حقیقت آمده است، اما به دلیل وابستگیهای دنیوی و هوسها از این هدف دور شده است.
چون که او مقصود خلقت را گذاشت
رایت عصیان به عالم برفراشت
هوش مصنوعی: زمانی که او هدف آفرینش را مشخص کرد، پرچم نافرمانی را در جهان برافراشت.
او ز فطرت از هوی سر زیر شد
کار آن بیچاره بی تدبیر شد
هوش مصنوعی: او بر اثر خواستههای نفسانی خود از طبیعت خویش دور شد و کار آن بیچاره، که تدبیر و اندیشهای نداشت، به اینجا کشیده شد.
سلطنت بگذاشت اکنون کد کند
نیک پندار د و لیکن بد کند
هوش مصنوعی: یعنی: حکومت را رها کرد و اکنون به کدگذاری مشغول است. او به خوبی فکر میکند اما در عمل کارهای بدی انجام میدهد.
زین عجبتر نیست در عالم یقین
بنگر آخر گر تو داری درد دین
هوش مصنوعی: در این دنیا چیزی عجبتر از این نیست که اگر تو دردی از ایمان و دین داری، بهتر است که به آن توجه کنی و عمیقتر به آن نگاه کنی.
کز خدا با این ضعیفی آدمی
چون نمی ترسد شود عاصی همی
هوش مصنوعی: آدمی، با وجود ناتوانیاش، از خدا نمیترسد و همین باعث میشود که به گناه و نافرمانی بپردازد.
این سخن بر جان احمد همچو تیر
از کمان شیخ آمد دلپذیر
هوش مصنوعی: این حرف بر جان احمد مانند تیر از کمان شیخ به دلش نشسته و خوشایند بوده است.
گریه ها کرد آنکه تا بیهوش شد
همچو مستان واله و مدهوش شد
هوش مصنوعی: کسی که به شدت گریه کرد، به حالت بیهوشی رسید و مانند افراد مست، حیران و شگفتزده شد.
بعد از آن برخاست زار و ناتوان
سوی خانۀ خویش شد گریه کنان
هوش مصنوعی: پس از آن، او به طور زار و ناتوان به سوی خانهاش رفت و در حال گریه بود.
آن شب و آن روز را از سوز و درد
هم نگفت او هیچ و هم چیزی نخورد
هوش مصنوعی: او در آن شب و روز، از شدت سوز و درد هیچ چیزی نگفت و حتی چیزی هم نخورد.
روز دیگر خود پیاده آمد او
با دل اندوهگین و زرد رو
هوش مصنوعی: روزی دیگر او با حالتی اندوهناک و چهرهای دلسرد و رنگپریده بهصورت پیاده آمد.
با دل پر درد در مجلس نشست
بود مخمور و دگر شد باز مست
هوش مصنوعی: با دل داغدار در جمع حاضر بود و در حالتی نشسته بود که مست و نشئه به نظر میرسید.
چونکه مجلس گشت آخر بیقرار
شد به سوی خانه، دل پردرد یار
هوش مصنوعی: وقتی که مجلس به پایان رسید، دل یار که پر از درد و دلتنگی بود، به سمت خانه متوجه شد.
سرد او را شد دل از کار جهان
بود کارش در جهان ناله و فغان
هوش مصنوعی: دل او از دنیای فانی سرد و بیاعتنا شده است، زیرا تنها مشغلهاش در این دنیا ناله و اندوه است.
آمد آن بیخود دگر روز سیم
پا و سر در راه عشقش کرده گم
هوش مصنوعی: او دوباره به حالت مستی آمده و در جستجوی عشقش، با پا و سر به راهی میرود که در آن گم شده است.
با رخ چون زعفران و دیده تر
بود تنها و پیاده بیخبر
هوش مصنوعی: با چهرهای مانند زعفران و چشمانی پر از اشک، او در حالتی تنها و پیاده، بیخبر از همه چیز به نظر میرسید.
اندر آن مجلس میان خلق باز
آمد و بنشست با سوز و نیاز
هوش مصنوعی: در آن جمع، او دوباره وارد شد و با عشق و اشتیاق بر زمین نشست.
داشت گوش و هوش با گفتار شیخ
تا مگر بویی برد ز اسرار شیخ
هوش مصنوعی: او با دقت به سخنان استاد گوش میسپرد تا شاید از رازهای او چیزی بیاموزد.
چونکه مجلس شد تمام آ مد به پیش
تا کند با شیخ عرض حال خویش
هوش مصنوعی: زمانی که مجلس به پایان رسید، همه به سمت پیش آمدند تا حال و احوال خود را با شیخ در میان بگذارند.
گفت ای استاد استادان دین
پیشوای جمله ارباب یقین
هوش مصنوعی: گفت: ای استاد بزرگ علما و پیشوای همه کسانی که به یقین دست یافتهاند.
روز اول چونکه گفتی این سخن
گشت اندر گردنم همچون رسن
هوش مصنوعی: در آغاز، وقتی این حرف را زدی، احساس کردم که مثل طناب دور گردنم پیچیده شده است.
آن سخن کلی مرا بگرفته است
با دل م صد راز پنهان گفته است
هوش مصنوعی: این حرف عمومی و کلی که زدهام، تمام وجود مرا دربرگرفته است و با دل من ارتباطی عمیق دارد؛ به گونهای که در آن رازهای نهانی وجود دارد که بیان شده است.
کار دنیا بر دل من سرد شد
جان عشر ت جوی من پر درد شد
هوش مصنوعی: زندگی برای من بیحس و سرد شده است و وجودم از درد و رنج پر شده است.
من همی خواهم که گیرم خلوتی
وز همه خلقان بجویم عزلتی
هوش مصنوعی: من میخواهم جایی دور از شلوغی مردم پیدا کنم و در تنهایی زندگی کنم.
دیده را بر بندم از کار جهان
ترک گویم مال و ملک و خان و مان
هوش مصنوعی: چشمانم را میبندم و از دنیای مادی فاصله میگیرم و درباره پول و ثروت و خانه و زندگی مادی بیتوجهی میکنم.
شرح راه فقر و سیر سالکان
بازگو اطوار و درد رهروان
هوش مصنوعی: زندگی فقر و مسیر پیمایان را توصیف کن و احوالات و رنجهای مسافران را بیان کن.
شیخ گفت او را چه ره جویی بجو
یا شریعت یا طریقت بازگو
هوش مصنوعی: شیخ گفت: او را به دنبال چه چیزی میگردی؟ یا راه قوانین دینی را بپویید یا روش سیر و سلوک را بیان کن.
یا طریق خاص گویم یا که عام
هر چه می خواهی بخواه ای نیکنام
هوش مصنوعی: میتوانم به خصوصی یا به عمومی بگویم، هر چه که میخواهی بخواه، ای انسان نیکو نام.
گفت راز هر دو کن با من بیان
تا مگر گردم ز هر دو رازدان
هوش مصنوعی: با من دربارهی رازهای خودتان صحبت کنید، شاید من بتوانم از هر دو راز آگاه شوم.
گفت راه عام اول گویمت
در شریعت ز آب رحمت شویمت
هوش مصنوعی: گفتند که ابتدا باید در مسیر عمومی قدم برداری و با آب رحمت در شریعت شست و شو کنی.
رو نماز پنج وقت ای مرد کار
بی تعلل با جماعت می گزار
هوش مصنوعی: ای مرد، بیدرنگ در پنج وقت نماز به همراه جماعت شرکت کن.
گر بود مالت زکوة مال ده
روزۀ سی روزه ای از خود بنه
هوش مصنوعی: اگر مال تو زکات دارد، ده روزه یا سی روزه را از خودت کنار بگذار.
استطاعت گر بود بگزار حج
ور نباشد نیست بر تو خود حرج
هوش مصنوعی: اگر توانایی انجام حج را داری، آن را انجام بده؛ اما اگر امکانش نیست، نگران نباش، هیچ گناهی بر تو نیست.
ور تو راه خاص جویی ای پسر
ترک دنیای دنی گو سربسر
هوش مصنوعی: اگر به دنبال مسیری ویژه و خاص هستی، ای فرزند، از دنیای مادی و دنیوی دور شو و به سمت حقیقت و معنا برو.
دست از کار جهان کلی بشوی
اندک و بسیار از دنیا مجوی
هوش مصنوعی: از دنیا زیاد و کم چیزی نخواه، و به طور کلی از مشغلههای دنیوی دست بردار.
ترک فرزند و زن و احباب گو
ترک مال و جملۀ اسباب گو
هوش مصنوعی: اگر از خانواده، همسر و دوستان خود دست بکشید، باید از مال و تمام وسایل و امکانات خود نیز جدا شوید.
ترک خودبینی کن و بینام باش
بگذر از آسا ی ش و رعنا مباش
هوش مصنوعی: به خودپسندی و خودمحوری خاتمه بده و به نادیدهگرفتن خود بپرداز. از راحتطلبی عبور کن و به زیبایی ظاهری اهمیت نده.
گر دهندت مال و دنیای بسی
رد کن و مپذیر چیزی از ک س ی
هوش مصنوعی: اگر به تو ثروت و دنیا بدهند، آن را رد کن و هیچ چیزی از کسی قبول نکن.
دایماً می باش با یاد خدا
ساز از درد و غمش جان را فدا
هوش مصنوعی: همواره با یاد خدا باش و از درد و غم های زندگی بگذر، حتی جان خود را نیز در این راه فدای او کن.
با تو گفتم من بیان هر دو راه
خود تو دانی این بود راه اله
هوش مصنوعی: من با تو صحبت کردم و گفتم که دو مسیر در پیش داریم. تو خود بهتر میدانی که این راه، راهی است الهی.
چون شنید احمد ز مرشد این بیان
آمد او بیرون از آنجا در زمان
هوش مصنوعی: احمد وقتی این سخن را از مرشد شنید، سریعاً از آن مکان خارج شد.
بیخودانه روی در صحرا نهاد
فارغ از غم با خیال دوست شاد
هوش مصنوعی: بیدلیل و بدون فکر، در دشت نشستم و بیخیال از غم، با یاد دوست خوشحال هستم.
روز دیگر ناگه ان یک پیره زن
مو کنان و رو خراشان نعره زن
هوش مصنوعی: روزی ناگهان یک پیرزن با موهای پریشان و چهرهای درهم، فریاد میکشد.
پیش شیخ آمد بگفتا ای امام
رهبر خلق جهان از خاص و عام
هوش مصنوعی: مردی به پیش شیخ آمد و گفت: ای پیشوای مردم، تو رهبر همه انسانها هستی، چه خاص و چه عام.
بود فرزندی مرا تازه جوان
با قد و بالای چون سرو روان
هوش مصنوعی: فرزندی داشتم جوان و تازهنفس که قد و قامتش مانند سرو زیبا و بلند بود.
بود عالی همت و بس با حیا
خوب روی و خوب خلق و باصفا
هوش مصنوعی: این شخص دارای همت بلند و با حیا است و در عین حال چهره زیبا و خلق و خوی نیکو دارد و از درون پاک و صاف است.
آمد او روزی خرامان شاد بخت
یک زمان در مجلس وعظت نشست
هوش مصنوعی: روزی او با خوشحالی و آرامش به آرامی وارد شد و مدتی را در مجلس وعظ گذراند.
هم از آن مجلس گدازان بازگشت
خود نگفت او هیچ با ما سرگذشت
هوش مصنوعی: او پس از بازگشت از آن مجلس سوزان، هیچ چیزی دربارهٔ آنچه بر او گذشته است، با ما در میان نگذاشت.
چند روزی شد که اکنون غایب است
شوق او بر جان و بر دل غالب است
هوش مصنوعی: چند روزی است که او غایب است و این فاصله، شوق و اشتیاق او بر جان و دل من چیره شده است.
من نمی دانم چه شد احوال او
گشته ام جویای او من کوبکو
هوش مصنوعی: من نمیدانم چه بر سر او آمده، اما به دنبال حال و روزش هستم و بیوقفه جویای او هستم.
زنده و مرده نمی یابم نشان
چیست تدبیر من ای شیخ جهان
هوش مصنوعی: من در زندگی و مرگ هیچ نشانی نمیبینم، ای شیخ جهان! تدبیر من چیست؟
سوخت جانم در فراق او تمام
چارۀ کارم بکن ای نیکنام
هوش مصنوعی: جانم در دوری او به شدت رنج میکشد، پس ای نیکوکار، تمام تلاش خود را برای کمک به من به کار بگیر.
کرد زن بسیار زاری و فغان
گشت آب از چشمۀ چشمش روان
هوش مصنوعی: زنی به شدت گریه و زاری کرد و اشکهایش مانند آب از چشمانش سرازیر شد.
رحم آمد شیخ را بر گریه اش
گفت ای مادر مشو ناخوش منش
هوش مصنوعی: شیخ به خاطر گریهاش به او رحم کرد و گفت: ای مادر، نگران نباش و غمگین نشو.
هیچ دلتنگی مکن جز خیر نیست
حال فرزند تو من گویم که چیست
هوش مصنوعی: هیچ وقت غمگین نباش، چرا که در آن بدی نیست. حالا بگو ببینم وضعیت فرزندت چطور است؟
دامنش درد طلب بگرفته است
جانش از سودای عشق آشفته است
هوش مصنوعی: دامن او پر از درد و رنج است و جانش از خیال عشق به هم ریخته است.
او ز کار و بار دنیا سیر شد
از وجود خود بکل دلگیر شد
هوش مصنوعی: او از امور دنیا خسته و دلزده شده و از وجود خود نیز احساس ناراحتی میکند.
ترک دنیا و اهل دنیا گفته است
سالک راه حقیقت گشته است
هوش مصنوعی: سالک، کسی است که به جستجوی حقیقت پرداخته و از دنیای مادی و مردم آن فاصله گرفته است.
چونکه آید پیش ما بار دگر
کس فرستم تا ترا گوید خبر
هوش مصنوعی: وقتی دوباره کسی به نزد ما بیاید، فردی را میفرستم تا خبر تو را به من بدهد.
پیره زن شد سوی خانه بیقرار
از غ م فرزند گریان زار زار
هوش مصنوعی: یک زن سالخورده با دلسردی و ناامیدی به سوی خانه میرود و از غم فرزندش که در حال گریه است، بیقرار و ناآرام شده است.
تو چه دانی حال زار عاشقان
درد بیدرمان و سوز بیدلان
هوش مصنوعی: تو چه میدانی حال دل سوخته عاشقان را، آنها که دردی بیدرمان دارند و سوزی عمیق در دلهاشان احساس میکنند.
قدر اهل درد داند اهل درد
هر کرا دردی نباشد نی ست مرد
هوش مصنوعی: افراد آزرده و دشوارکوش، درک و فهم بیشتری از یکدیگر دارند و هر کسی که دردی را تجربه نکرده، نمیتواند بهخوبی با درد دیگران ارتباط برقرار کند.
هر که گردد مبتلا اندر فراق
او شناسد سوز ودرد اشتیاق
هوش مصنوعی: هر کسی که به جدایی او دچار شود، درد و سوختن ناشی از محبت و اشتیاق را به خوبی درک خواهد کرد.
گر چنین حالی شود پیدا ترا
با تو گوید شرح درد بیدوا
هوش مصنوعی: اگر حال تو اینقدر خراب شود، در آن صورت، براساس درد و رنجی که در دل داری، با تو سخن خواهد گفت.
درد و سوز عشق را درمان مجوی
پیش عاشق از سرو سامان مگوی
هوش مصنوعی: به دنبال درمان درد و سوز عشق نباش. نزد عاشق، از نظم و سامان عشق صحبت نکن؛ زیرا او درگیر احساساتش است و چنین موضوعاتی برایش بیمعناست.
یکزمان بگذار شرح درد عشق
بازگو سوز دل آن مرد عشق
هوش مصنوعی: یک زمانی را اختصاص بده تا اندوه عشق را بیان کنم و آتش دل آن عاشق را توصیف کنم.
آن جوان از درد و سوز شوق حق
روز و شب در گریه و آه و قلق
هوش مصنوعی: آن جوان به خاطر شوق و عشق به حق، هر روز و شب در حال گریه و ناله است و از درد در درونش میسوزد.
در فراق آن جوان پاکباز
پیره زن پیوسته در سوز و گ د از
هوش مصنوعی: زنی پیر همواره در حسرت و ناراحتی به سر میبرد و به یاد آن جوان نیکوکار و با باور، دچار شعف و درد میشود.
تو که بیدردی چه دانی درد را
عاشقان را درد بهتر از دوا
هوش مصنوعی: تو که دردی را نمیفهمی، چگونه میتوانی درک کنی چقدر عاشقان از درد لذت میبرند، چون برای آنها این درد از هر درمانی ارزشمندتر است.
عاشق حق گشته آن یک بی سخن
عاشق عاشق شده آن پیر ه زن
هوش مصنوعی: عاشق خدا شده است آن شخص که کمتر سخن میگوید. عاشق شده است آن پیرزن که عشق را درک کرده است.
هر یکی گشته ز دیگر جام مست
هر یکی را باده نوعی دیگر است
هوش مصنوعی: هرکسی به نوعی مواد مستی را تجربه میکند و هر فرد نوع خاصی از نوشیدنی خوشگوار را دارد.
چون برآمد مدتی آمد نهان
پیش شیخ خویشتن آن نوجوان
هوش مصنوعی: زمانی بعد از مدتی، جوانی به طور پنهانی به نزد استاد خود آمد.
رنگ گلنارش شده چون زعفران
از ریاضت بس ضعیف و ناتوان
هوش مصنوعی: گل نارس او به خاطر زحمت و تلاشهای زیادش به رنگ زعفران درآمده و اکنون بسیار ضعیف و ناتوان گشته است.
گشته گردآلود روی مهوشش
درهم و ژولیده موی دلکشش
هوش مصنوعی: روی زیبا و دلنشینش به خاطر غمی که دارد، غبارآلود و درهم است و موهای جذابش نیز آشفته و نامرتب به نظر میرسند.
در بر افکنده پلاس کهنه ای
کرده غم دیوار عمرش رخنه ای
هوش مصنوعی: او چادر کهنهای به دوش انداخته و غم زندگیاش باعث شده دیوار عمرش ترک بخورد.
گشته بالای چو سرو او دوتا
چهرۀ او دوستان را غم فزا
هوش مصنوعی: چهرهی او مانند سرو بلند و زیبا است و حالا که بالای سرش آمده، دوستانش را غمگین کرده است.
آب حسرت از دو چشم او روان
از غمش شست ه دل از جان و جهان
هوش مصنوعی: چشمان او پر از اشک است و این اشکها حسرت او را نشان میدهد. غم او دل را شسته و تمام زندگی و جهان را تحت تاثیر قرار داده است.
گفت خادم را سری کای مرد کار
اول احمد را به پیش من بیار
هوش مصنوعی: خادم را صدا زد و گفت: "این مرد کارشناس، احمد را به پیش من بیاور."
پس برو آن پیره زن را گو خبر
تا بیاید بنگرد روی پسر
هوش مصنوعی: برو به آن زن پیر بگو که بیاید و چهره پسر را ببیند.
خادم آوردش روان در پیش پیر
ساختش از خوان احسان بهره گیر
هوش مصنوعی: خدمتکاری او را به همراه خود آورد و به نزد پیر (عالم یا بزرگ) برد و او را از سفرهی بخشش بهرهمند ساخت.
بعد از آن آن زال را کرده خبر
آمدند اهل و عیالش سر به سر
هوش مصنوعی: پس از آن، افراد خانواده و نزدیکان زال به او خبر دادند.
احمد آنجا می شنید گفت و گوی
زان نفس می داد دل را شستشوی
هوش مصنوعی: احمد در آنجا نشسته بود و صحبتهایی را میشنید که از یک نفسِ خاص شنیده میشد و این گفت و گو باعث میشد دل او پاکسازی شود.
کآمدش صو ت کسان خود به گ وش
کز فراق او همی کردند جوش
هوش مصنوعی: صدای دوستانش به گوشش رسید که در غیبت او بیتابی میکردند.
خواس ت احمد سوی صحرا بازگشت
زانکه جا بودش در آن صحرا و دشت
هوش مصنوعی: احمد تصمیم گرفت به سمت صحرا برگردد، زیرا او در آن سرزمین و دشت احساس راحتی و تعلق میکرد.
گفت زن او را مرا در زندگی
بیوه کردی نیستت شرمندگی
هوش مصنوعی: او به او گفت: تو که همسر من را بیسرپرست کردی، نباید از من شرمنده باشی.
س ا ختی فرزند دلبندم یتیم
کی پسندد اینچنین کاری کریم
هوش مصنوعی: فرزند عزیزم را یتیم ساختهای، خداوندی که بخشنده است این عمل را نمیپسندد.
چون پسر خواهد ترا من چون کنم
دیده و دل تا به کی پر خون کنم
هوش مصنوعی: من چگونه میتوانم به عشق تو نگاه کنم و دل بگذارم، وقتی که از جداییات همیشه در عذابم؟
من ندارم طاقت این دردسر
گر نمی آیی پسر با خود ببر
هوش مصنوعی: من دیگر نمیتوانم این مشکلات را تحمل کنم، اگر نمیآیی، برو و خودت را ببر.
احمدش گفتا مشو اندوهگین
می برم فرزند تو فارغ نشین
هوش مصنوعی: احمد به او گفت: نگران نباش، من فرزند تو را به خوبی بزرگ میکنم و از او مراقبت میکنم.
جامۀ نیکو برون کرد از پسر
پس پلاس کهنه افکندش ببر
هوش مصنوعی: پسر لباس زیبا و نو را به تن کرد و پارچه کهنهاش را دور انداخت.
کهنه زنبیلی به دست او نهاد
با پسر گفتا روان شو همچو باد
هوش مصنوعی: زن پیر کهنسال، با دستی پر از زنبیل، به پسرش گفت: «برو، مثل باد سریع حرکت کن.»
مادر فرزند چون آن حال دید
سخت بیطاقت شد وعقلش پرید
هوش مصنوعی: مادر وقتی آن وضعیت را دید، بسیار بیتاب و نگران شد و کنترل خود را از دست داد.
گفت با احمد که فرزندم گذار
من ندارم طاقت این کار و بار
هوش مصنوعی: به احمد گفتم که فرزندم، من نمیتوانم این کار و مسئولیت را تحمل کنم.
در زمان فرزند خود را در ربود
بس عجایب حالت او را رخ نمود
هوش مصنوعی: در زمان فرزندش، او به شدت دچار تحولات و شگفتیهایی شد که نشاندهنده وضعیت خاصش بود.
زن چو احمد را به راه عشق حق
دید از خلق جهان برده سبق
هوش مصنوعی: وقتی زن، احمد را در مسیر عشق و حقیقت مشاهده کرد، از سایر مردم این جهان پیشی گرفت.
عشق او چون دید هر دم بر مزید
کردکلی آن زمان قطع امید
هوش مصنوعی: عشق او هر لحظه بیشتر میشود و در این میان، ناامیدی کامل محسوس است.
درد احمد در دل زن کار کرد
شددلش زین گفت و گو یکباره سرد
هوش مصنوعی: درد احمقانه احمد در دل زن تأثیر گذاشت و باعث شد که قلبش از این گفتوگو ناگهان سرد شود.
گفت زن گیرم وکیلت بی سخن
تا ا گر خواهی گشاید پای من
هوش مصنوعی: گفت: اگر میخواهی به خواستهات برسی، باید مانند وکیلی بیکلام عمل کنی و من را در دام نندازی.
خود جواب زن بگفت و بازگشت
روی بر صحرا نهاد و کوه و دشت
هوش مصنوعی: او خود پاسخ زن را گفت و دوباره به سمت صحرا برگشت و به کوه و دشت نگاه کرد.
مدتی رفت و نیامد زو خبر
کس ندانست او کجا دارد مقر
هوش مصنوعی: مدتی طولانی گذشت و هیچ خبری از او نرسید. کسی نمیدانست او در کجا زندگی میکند یا کجا رفته است.
بعد ماه چند در پیش سری
یک شبی آمد فقیری بر دری
هوش مصنوعی: پس از چند شب، یک شب، فقیر ناتوانی به در خانهای رسید.
گفت ای شیخ زم ا ن احمد مرا
گفت رو با شیخ گو ای پیشوا
هوش مصنوعی: ای شیخ، زمانی که احمد به من گفت، برو و به شیخ بگو، ای پیشوا.
جان به لب آمد مرا دریاب زود
گرچه نبود وقت مردن چاره سود
هوش مصنوعی: جانم به لب رسیده، لطفاً به من کمک کن زود، هرچند که وقت مرگ هنوز فرا نرسیده است.
زنده بودم در جهان از بوی تو
جان سپارم عاقبت بر روی تو
هوش مصنوعی: در این عالم به خاطر بوی تو زنده ماندم و در نهایت جانم را فدای روی تو میکنم.
در زمان برخاست شیخ نامدار
رفت تا بیند که او را چیست کار
هوش مصنوعی: در زمانی که شیخ معروفی به پا خاست، تصمیم گرفت که ببیند در این لحظه چه کاری در انتظار اوست.
اوفتاده دید احمد را به خاک
در درون گور خانه دردناک
هوش مصنوعی: احمد را درون گور خانهای دردناک و غمانگیز بر زمین افتاده مشاهده کرد.
نی به زیرش فرش و نی بالین به سر
آمده جان بر لب و تشنه جگر
هوش مصنوعی: نی در زیرش فرشی است و در بالایش بالینی، جانش به لب رسیده و دلش از تشنگی رنج میبرد.
شیخ آمد بر سرش بنشست زود
از غم احمد دلش پر درد بود
هوش مصنوعی: شیخ به سرعت کنار او نشست و از شدت غم و اندوهی که برای احمد در دلش داشت، دلش پر از درد و غصه بود.
بود جانش بر لب و جنبان زبان
مستمع شد تا چه می گوید نهان
هوش مصنوعی: جانش در آستانهی رفتن بود و در حالی که زبانش به حرف زدن مشغول بود، با دقت به سخنان نهفتهاش گوش میداد.
می شنید آهسته می گفت آن زمان
بهر روزی اینچنین کردم چنان
هوش مصنوعی: آهسته میگفت که در آن زمان برای روزهای آینده چنین کارهایی انجام دادم.
پس سرش ا ز خاک شیخ اوستاد
پاک کرد و بر کنار خود نهاد
هوش مصنوعی: او سر شیخ استادش را از خاک برداشت و در کنار خود گذاشت.
چشم را بگشاد احمد شیخ دید
گفت ای استاد وقت آن رسید
هوش مصنوعی: احمد شیخ چشمانش را باز کرد و او را دید. سپس گفت: "ای استاد، زمان آن فرا رسیده است."
کز غم دنیا بکل یابم فراغ
درکشم از بادۀ شادی ایاغ
هوش مصنوعی: اگر از غم و اندوه این دنیا خلاصی پیدا کنم، میتوانم با شادی و خوشی زندگیام را ادامه دهم.
می برم جان زین جهان پر جفا
همرهم همت کن ای کان وفا
هوش مصنوعی: من از این دنیای پر از رنج و زحمت میگریزم، همراه من باش و مرا یاری کن ای کسی که وفاداری.
احمد آمد پیش شیخ اوستاد
دست و پای شیخ را او بوسه داد
هوش مصنوعی: احمد به نزد استادش آمد و دست و پای او را بوسه زد.
گفت شیخا آن چنان که جان ما
وارهانیدی از این ظلمت سرا
هوش مصنوعی: ای شیخ، همانطور که جان ما را از این تاریکی نجات دادی، ما را نیز از این محیط تاریک آزاد کن.
جان و دل از رنج در راحت فتاد
در دو عالم حق ترا راحت دهاد
هوش مصنوعی: جان و دل از رنج خلاص شده و به آرامش رسیدهاند؛ در این دو جهان، خداوند به تو آرامش عطا کند.
شیخ و احمد هر دو مشغول سخن
ناگهان آ مد دوان آن پیره زن
هوش مصنوعی: شیخ و احمد هرکدام مشغول گفتگو بودند که ناگهان آن پیرزن با شتاب وارد شد.
بود احمد را عیال و یک پسر
بود سالش پنج و شش یا بیشتر
هوش مصنوعی: احمد همسری داشت و یک پسر که سنش پنج یا شش سال یا بیشتر بود.
هر دو را آورد با خود آن زمان
هر سه با هم گریه و زاری کنان
هوش مصنوعی: او آن دو نفر را با خود آورد و در آن لحظه، هر سه نفر با هم در حال گریه و زاری بودند.
چشم مادر چونکه بر احمد فتاد
پس عجب حالی در آندم دست داد
هوش مصنوعی: زمانی که چشم مادر به احمد افتاد، حالت عجیبی به او دست داد.
دید فرزندی چنان خوب و لطیف
موی ژولیده رخش زرد و نحیف
هوش مصنوعی: فرزندی را دید که بسیار زیبا و ظریف بود، با موی پریشان و چهرهای زرد و لاغر.
آنچنان تازه جوانی همچو جان
همچو مویی گشته زار و ناتوان
هوش مصنوعی: جوانی به گونهای تازه و پرنشاط بود که اکنون همچون جان و مویی به شدت ضعیف و ناتوان شده است.
نعره زد خود را به پایش درفکند
گفت آخر جان مادر تا به چند
هوش مصنوعی: فردی به شدت ناله و زاری کرده و از روی عجز و ناامیدی بر زمین افتاده و میگوید: "ای کاش تا کی باید این گونه رنج بکشم؟"
می بسوزی جان این بیچاره را
رحم ناری بر خود و بر ما چرا
هوش مصنوعی: این شعر به نوعی ناله و استغاثه است و بیانگر احساس یأس و ناامیدی شاعر نسبت به ظلم و بیرحمی روزگار است. او از درد و رنجی که بر او و دیگران میرود سخن میگوید و از ناپایدار بودن زندگی و بیمحلی به حال دیگران ابراز تأسف میکند. در نهایت، به شدت از عدم اعتنا به رنجهای خود و دیگران انتقاد میکند و خواستار کمی رحم و مروت میشود.
مادر از سویی چنان گریه کنان
زن ز یک سوی دگر نعره زنان
هوش مصنوعی: مادر از یک طرف به شدت در حال گریه است و در طرف دیگر همسرش با صدای بلند و ناله کنان در حال فریاد زدن است.
کودک از سویی به فریاد وفغان
رفته آه هر یکی تا آسمان
هوش مصنوعی: کودک از جایی به شدت ناله و فریاد میکند و هر صدایش به اندازهای بلند است که به آسمان میرسد.
کودکش افتاد در پای پدر
شد سری گریان ز حال آن پسر
هوش مصنوعی: کودک از دامن پدر به زمین افتاد و پدر، به خاطر حال پسرش، بسیار ناراحت و متاثر شد.
اهل مجلس جمله گریان زار و زار
شد در آن ساعت قیامت آشکار
هوش مصنوعی: تمام افراد در مجلس، به شدت گریه و زاری کردند و در آن لحظه، قیامت آشکار شد.
آتشی افتاد در جان همه
در خروش آمد ملک زین دمدمه
هوش مصنوعی: آتش و شور و هیجان همگانی همه را دربر گرفته و بر ملتی که دچار این وضعیت شده، تاثیر عمیقی گذاشته است.
کوشش بسیار کرده تا دمی
آورند او را سوی خانه همی
هوش مصنوعی: او بسیار تلاش کرده تا لحظهای او را به سوی خانهاش بیاورند.
خود نکرد آ ن قول ایشان را قبول
بلکه از گفتار ایشان شد ملول
هوش مصنوعی: او قول آنها را نپذیرفت و از صحبتهایشان ناامید و دلزده شد.
هر که دارد این طلب در راه حق
می برد از طالبان بی شک سبق
هوش مصنوعی: هرکس که در جستجوی حقیقت باشد، قطعا از دیگران پیشی میگیرد و در این مسیر موفقتر خواهد بود.
این چنین در راه حق باید شدن
ترک کردن خانه و فرزند و زن
هوش مصنوعی: برای پیروی از حق، باید از خانه و خانواده و همسر دل کنده و در این مسیر قدم برداشت.
هر چه از حق دور می سازد ترا
بت شمار آنرا تو در راه خدا
هوش مصنوعی: هر چیزی که تو را از حقیقت دور کند، باید آن را بت به حساب بیاوری و در مسیر خداوند رها کنی.
هر چه گردد مانع راه خدا
گر نگویی ترک آن باشد خطا
هوش مصنوعی: هر چیزی که مانع رسیدن به خداوند شود، اگر دربارهاش صحبت نکنی، بهتر است که آن را رها کنی چون ادامه دادن به آن اشتباه است.
گفت احمد شیخ دین را ای امام
مقتدا و رهنمای خاص و عام
هوش مصنوعی: احمد به امام میگوید: ای پیشوای خاص و عام، رهبر دین و راهنمای مردم.
از چه فرمودید ایشان را خبر
کار ما خواهد زیان شد سر بسر
هوش مصنوعی: چرا گفتید که او از کارهای ما باخبر خواهد شد و این به ضرر ما خواهد بود؟
شیخ فرمودند مادر پیش ازین
آمد و می کرد زاریها چنین
هوش مصنوعی: شیخ گفتند که مادر قبلاً به اینجا آمده و به شدت گریه و زاری میکرد.
رحمم آمد پس پذیرفتم ازو
تا ترا با او نمایم روبرو
هوش مصنوعی: با دل رحمتی به من دست داد و بنابراین من تصمیم گرفتم که تو را با او مواجه کنم.
این خبر کردن کجا بی حکمت است
هر چه کامل کرد عین رحمت است
هوش مصنوعی: هر خبری که منتشر میشود، به دور از حکمت نیست و هر چیزی که به کمال میرسد، نشانهای از رحمت و لطف است.
می کند تعلیم سالک پیر راه
یعنی ار تو می روی را اله
هوش مصنوعی: اگر تو در مسیر سیر و سلوک قدم میگذاری، این پیر و استاد است که تو را راهنمایی و آموزش میدهد.
همت عالی چنین باید ترا
تا شوی لایق به توحید خدا
هوش مصنوعی: برای رسیدن به مقام توحید و افتخار نزد خدا، لازم است که همت و ارادهای بلند و والا داشته باشی.
این بگفت و شد نفس زو منقطع
شد حجاب تن ز روحش مرتفع
هوش مصنوعی: او این را گفت و نفسش از او جدا شد، حجاب جسم از روحش کنار رفت.
پس سری نالان و گریان و حزین
رفت سوی شهر با جان غمین
هوش مصنوعی: پس فردی ناراحت و گریهکنان، با دل پر از غم به سوی شهر روانه شد.
تا بسازد ساز تجهیز و کفن
آن شهید عشق جانان را به فن
هوش مصنوعی: برای آمادهسازی و تجهیز شهید عشق محبوب، ساز و کار لازم را باید ایجاد کرد.
دید خلقی را که می آید برون
از درون شهر دل پر درد و خون
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم را میبینم که از دل شهر درون خود بیرون میآیند، دلی پر از درد و خون دارند.
شیخ پرسید از یکی کآخر کجا
می روند این خلق برگو ماجرا
هوش مصنوعی: شیخ از یکی پرسید این مردم در نهایت به کجا میروند؛ او در جواب ماجرای آن را بیان کرد.
گفت او مر شیخ را کای پرهنر
نیست گویی خود شما را این خبر
هوش مصنوعی: او به شیخ گفت: ای پر هنر! تو خود هم از این خبر آگاه هستی.
دوش آمد ز آسمان شیخا ندا
هر که خواهد بر ولی خاص ما
هوش مصنوعی: دیشب نداهایی از آسمان شنیدم، ای شیخ، هر کسی که میخواهد به ولی خاص ما نزدیک شود.
تا گزارد او نماز ی گو برو
سوی گورستان شود ویرانه جو
هوش مصنوعی: تا زمانی که او به نماز مشغول است، تو به سمت گورستان برو و جای خالی را بیاب.
جلمه خلق شهر با سوز و گداز
می روند آنجا که بگزارند نماز
هوش مصنوعی: مردم شهر با اشتیاق و اشک به جایی میروند که نماز بخوانند.
اینچنین شد حال آ ن مردانه مرد
در طلب جان را به حق تسلیم کرد
هوش مصنوعی: آن مرد بزرگ در جستجوی جان خود، به حق و به آرامش تسلیم شد.
چون درین ره کرد ترک آرزو
داستان شد در طریقت جست او
هوش مصنوعی: وقتی که انسان در این مسیر قدم میگذارد و به دنبال آرزوهایش میرود، داستان و ماجرایی در راه معنویت او به وجود میآید.
این چه عشق است و چه ذوق است و طلب
این چه سوز است و نیاز بوالعجب
هوش مصنوعی: این عشق چه احساسی دارد و چه لذتی به همراه میآورد؟ این چه شوق و نیازی است که عجیبه و دلانگیز است؟
طالبان را این سخن پیر رهست
این کسی داند که جانش آگهست
هوش مصنوعی: این کلام از جانب مشاور یا رهبری است که به جویندگان علم و حقیقت میگوید که تنها کسی میتواند آن را درک کند که از عمق وجودش آگاه باشد و به حقیقتهای درونی خود پی برده باشد.
تو گمان داری که مرد طالبی
بر طلبکاران عالم غالبی
هوش مصنوعی: تو فکر میکنی که شخصی که به دنبال چیزی است، بر کسانی که چیزی از او میخواهند، تسلط دارد.
کو ترا ترک هوی ها و هوس
کو خلاف نفس در ره یکنفس
هوش مصنوعی: کسی که دلبستگیها و خواستههای نفسانی را ترک کرده، باید بر خلاف نفس خود در مسیر یک نفس رهسپار شود.
ترک عجب و کبر و خودیینیت کو
نیستی و عجز و مسکینیت کو
هوش مصنوعی: پرهای خودبزرگبینی و تفاخر را کنار بگذار و ببین که در اصل خود را در چه وضعیتی قرار دادهای؛ جایی برای خودبینی و غرور نیست و حال تو نشان از ناتوانی و روزهای سختت میدهد.
ترک خورد روز و خواب شب کجاست
آه سرد و نالۀ یا رب کجاست
هوش مصنوعی: روزها به سختی میگذرد و شبها پر از خواب است. اما در این میان، نالههای دل و آههای سرد کجا هستند؟
نالۀ جانسوز و دردآلود کو
روی زرد و اشک خون پالود کو
هوش مصنوعی: نالهای جانسوز و پر از درد که نشاندهندهی حالتی سخت و گدازان است. چهرهای زرد و چشمهایی پر از اشک که مانند خون میریزد.
زاری و درد و فغان و آه کو
ترک ملک و حرص مال و جاه کو
هوش مصنوعی: روزهای ناله و درد و اوج فغان فرا رسیده است، دیگر خبری از ترک دنیای فانی و دل کندن از مال و جاه نیست.
هر که غالب گشت بر نفس و هوی
اوست بی شک طالب راه خدا
هوش مصنوعی: هر کس که بر خواستهها و تمایلات نفس خود غلبه کند، بدون شک به دنبال راه خدا و حقیقت است.
هر که درد عشق سوزد دامنش
جان و دل بگرفته از ما و منش
هوش مصنوعی: هر کسی که در عشق رنج میکشد، روح و قلبش به شدت تحت تأثیر وجود ما قرار گرفته است.
هر کرا درد ریاضت تافته است
هر که بی شرک است ایمان یافته است
هوش مصنوعی: هر کسی که در راه سختیها و تمرینات روحی کوشیده باشد، به حقیقتی عمیق دست یافته و هر کس که به ایمان خالص و بدون شرک دست یافته باشد، به روشنی و درک واقعی رسیده است.
گر ز وصل دوست خواهی برگ و ساز
هر چه داری در ره جانان بباز
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به وصال محبوب برسی، باید هرچه داری را در این راه فدای او کنی.
هستی خود ساز وقف نیستی
نیست چون گشتی بدانی کیستی
هوش مصنوعی: وجودت را بر اساس خود بساز، نه بر اساس عدم. زمانی که به درک واقعی خود رسیدی، خواهی فهمید که کیستی.
رو فدای عشق او کن جان و دل
عاشقانه خودپرستی را بهل
هوش مصنوعی: عشق او را بر جان و دل خود ترجیح بده و خودپرستی را کنار بگذار.