گنجور

بخش ۱۴ - ملامت کردن پدر دختر خویش را

چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
به کاری در از من نخواهی بسیچ
ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای
ز تن جامهٔ شرم برکنده ای
نگویی مرا کز چه این روزگار
گریزانی از من چو کاهل ز کار
دو چشم ترا دیدنم سرمه بود
کنون از چه گشتست آن سرمه دود
گمانی که رازت ندانم همی
ز چهرت چو نامه بخوانم همی
زبانت ار چه پوشندهٔ راز تست
همی رنگ چهرت بگوید درست
رخت پیش بُد چون یکی گلستان
در آن گلستان هر گلی دلستان
کنون سوسنت دردمندی گرفت
گلت ریخت ، لاله نژندی گرفت
بهاری بُدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کِشت
ز خورشید رویت بُد آن گه فزون
فروغ چراغی نداری کنون
نه آنی که بودی اگرچه تویی
که آن گه یکی بودی اکنون دویی
ز مردان ازین پیش ننگ آمدت
ز بودن بود مرد ار به جنگ آمدت
پس پرده گشتی چنین پرفسوس
نه آگه من از کار و ، تو نوعروس
نگویی تو را جفت در خانه کیست
پس پرده این مرد بیگانه کیست
چو دختر شود بد، بیفتد ز راه
نداند ورا داشت مادر نگاه
چنین گفت دانا که دختر مباد
چو باشد، به جز خاکش افسر مباد
به نزد پدر دختر ار چند دوست
بتر دشمن و مهترین ننگش اوست
پریرخ بغلتید در پیش شاه
به خاک از سر سرو بر سود ماه
چنین گفت کای بخت پیشت رهی
تو دانی که ناید ز من بی رهی
اگر بزم، اگر ساز جنگ آورم
نه آنم که بر دوده ننگ آورم
مرا داده بودی تو فرمان ز پیش
که آن را که خواهم کنم جفت خویش
کنون جفتم آن شاه نیک اخترست
که از هر شه اندر جهان بهترست
همه کار جم یاد کرد آنچه بود
چو بشنید ازو شاه شادی نمود
بدو گفت خوش مژده ای دادیم
ز شادی دری تازه بگشادیم
ز تو بود فرخ مرا تاج و تخت
ز تست اینکه جم را به من داد بخت
کنون بر هیون بسته او را به گاه
فرستم به درگاه ضحاک شاه
که گفتست هر ک آرد او را به بند
به گنج و به کشور کنمش ارجمند
ز جان دختر امید دل بر گرفت
به پیش پدر زاری اندرگرفت
دو مشکین کمان از شکن کرد پر
ببارید صد نوک پیکان ز دُر
مشو، گفت در خون شاهی چنین
که بدنام گردی برآیی ز دین
هم از خونش تا جاودان کین بود
هم از هرکسی بر تو نفرین بود
گرت سوی نخچیر کردن هواست
هم از خانه نخچیر نکنی رواست
بترس از خداوند جان و روان
که هست او توانا و ما ناتوان
گر ایدر نگیردت فرجام کار
بگیرد به پاداش روز شمار
بدی گرچه کردن توان با کسی
چو نیکی کنی بهتر آید بسی
اگرچند بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گرددت دوست
گر او را جدا کرد خواهی ز من
نخستین سر من جدا کن ز تن
بگفت این و شد با غریو و غرنگ
به لؤلؤ ز لاله همی شست رنگ
روان پدر سوخت بر وی به مهر
به چهرش بر از مهر برسود چهر
مبر، گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست
ز بهر جم از جان و شاهی و گنج
برای تو بدهم ندارم به رنج
تو رو زو ره پوزش من بجوی
که فردا من آیم به گه نزد اوی
بشد دلبر و شاه را مژده داد
شد ایمن جم و بود تا بامداد
سپهر آتش روز چون برفروخت
درو خویشتن شب چو هندو بسوخت
بیامد بَر جم شه سرفراز
ز دور آفرین کرد و بردش نماز
لبت گفت جاوید پرخنده باد
درین خانه بودنت فرخنده باد
چو خورشید بی کاست بادی و راست
بداندیش چون ماه بگرفته کاست
بر آمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش
به بهبود برگفت بر من گمان
گرت نابیوس آمدم میهمان
بود نام نیک و سرافراشتن
ز ناخوانده مهمان نکو داشتن
همی تا توان راه نیکی سپر
که نیکی بود مر بدی را سپر
همی خوب کاریست نیکی به جای
که سودست بر وی به هر دو سرای
ازین پس دهد بوسه ماه افسرت
هم از گوهر من بود گوهرت
بود نامداری دلیر و سترگ
وزین تخمه خیزد نژادی بزرگ
به پنجم پسر باز گرد اوژنی
بود اژدهاکش هژبر افکنی
که جوشنش پیل ار به هامون کشد
به گردن نتابد به گردون کشد
ولیکن بترسم که از بهر من
بتابدت روزی ز راه اهرمن
به طمع بزرگیم بدهی به باد
بدان اژدها پیکر دیوزاد
به جم گفت شه کای جهان شهریار
به من بنده بر بد گمانی مدار
به یزدان که گردون به پرگار زد
کره هفت پیمود و بر چار زد
به باد این زمین باز گسترد پست
به آبش گشاد و به آتش ببست
که جز کام تو تا زیم زین سپس
نجویم، نه رازت بگویم به کس
به از خوب کاری به گیتی چه چیز
کی اندر رسم من بدین روز نیز
گرم دسترس در سزای تو نیست
بسندم که ایدر ترا هست زیست
که با دختر خویش تا زنده ام
پرستار تُست او و، من بنده ام
گر اکنون نه آنی که بودی ز پیش
بَرِ من همانی وزان نیز بیش
گهر گرچه اُفتد به کف بی سپاس
گرامی بود نزد گوهرشناس
درنگ آور ایدر،همی زی به ناز
بود کاید آن بخت برگشته باز
نماند جهان بر یکی سان شکیب
فرازیست پیش از پس هر نشیب
پسِ تیرگی روشنی گیرد آب
برآید پسِ تیره شب آفتاب
بهر بدت خُرسند باید بُدن
که از بد بتر نیز شاید بُدن
غمی نیست کان دل هراسان کند
که آن را نه خُرسندی آسان کند
نبست ایچ دَر داور بی نیاز
کز آن به دری پیش نگشاد باز
بگفت این و با مهر برخاست تفت
به رخ خاک پیشش برُفت و برفت
می و عنبر و عود و کافور خشک
هم از دیبه و فرش و دینار و مشک
فرستاد ازین هرچه بُد در خورش
یکی بار هر هفته رفتی برش
همی بود با دلبر و جام جم
که روزی نگشت از دلش کام کم
نهان مانده در کاخ آن سرو بُن
چو اندر دل رازداران سخن

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
به کاری در از من نخواهی بسیچ
هوش مصنوعی: به قدری شتابان و سلطه‌جو شده‌ای که دیگر هیچ کاری از من نخواهی خواست.
ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای
ز تن جامهٔ شرم برکنده ای
هوش مصنوعی: از سر تاج فرهنگ، به پایین آمده‌ای و لباس شرم را از تن درآورده‌ای.
نگویی مرا کز چه این روزگار
گریزانی از من چو کاهل ز کار
هوش مصنوعی: نگو که چرا در این روزگار از من دوری می‌کنی، مثل کسی که از انجام کارها سر باز می‌زند.
دو چشم ترا دیدنم سرمه بود
کنون از چه گشتست آن سرمه دود
هوش مصنوعی: دو چشم تو برای من همچون سرمه بود که دیدن تو را زیباتر می‌کرد. حالا نمی‌دانم چرا آن زیبایی تبدیل به دودی شده است.
گمانی که رازت ندانم همی
ز چهرت چو نامه بخوانم همی
هوش مصنوعی: اگر فکر کنی که راز تو را نمی‌دانم، از چهره‌ات مانند نامه‌ای می‌خوانمت.
زبانت ار چه پوشندهٔ راز تست
همی رنگ چهرت بگوید درست
هوش مصنوعی: هرچند زبان تو رازهای نهفته‌ای را در خود دارد، اما رنگ چهره‌ات به خوبی احساسات و افکار درونت را نشان می‌دهد.
رخت پیش بُد چون یکی گلستان
در آن گلستان هر گلی دلستان
هوش مصنوعی: چهره تو همانند یک باغ گل است و در این باغ هر گلی که باشد، دلنشین و دوست‌داشتنی است.
کنون سوسنت دردمندی گرفت
گلت ریخت ، لاله نژندی گرفت
هوش مصنوعی: اکنون صدای غم‌انگیز سوسن را می‌شنوم که دردمند است و گل تو پرپر شده و لاله هم از اندوه در حال پژمردن است.
بهاری بُدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کِشت
هوش مصنوعی: تو در بهار زیبایی مانند زیبایی بهشت بودی، ولی اکنون جز درختان پژمرده چیزی از تو باقی نمانده است.
ز خورشید رویت بُد آن گه فزون
فروغ چراغی نداری کنون
هوش مصنوعی: از تابش چهره‌ی تو بود که نور چراغ‌ها دیگر جایی ندارد و اکنون دیگر نوری نمی‌درخشد.
نه آنی که بودی اگرچه تویی
که آن گه یکی بودی اکنون دویی
هوش مصنوعی: تو همان کسی نیستی که قبلاً بودی، هرچند همچنان خودت هستی؛ در گذشته وقتی با او یکی بودی، اکنون به دو شخص تبدیل شده‌ای.
ز مردان ازین پیش ننگ آمدت
ز بودن بود مرد ار به جنگ آمدت
هوش مصنوعی: از مردان پیشین، ننگی بر تو می‌خورد، اگر مردی، آن‌گاه که به جنگ می‌آیی.
پس پرده گشتی چنین پرفسوس
نه آگه من از کار و ، تو نوعروس
هوش مصنوعی: تو در پس پرده به گونه‌ای رفتار می‌کنی که من از کارهایت بی‌خبرم، حال آنکه تو مانند یک عروس زیبا هستی.
نگویی تو را جفت در خانه کیست
پس پرده این مرد بیگانه کیست
هوش مصنوعی: شاید بگویی در خانه‌ات کسی در کنارت نیست، ولی در پشت پرده چه کسی در کنار این مرد غریبه قرار دارد؟
چو دختر شود بد، بیفتد ز راه
نداند ورا داشت مادر نگاه
هوش مصنوعی: زمانی که دختر به بدی گرایش پیدا کند، از مسیر درست خارج می‌شود و نمی‌داند که مادرش نگران او بوده است.
چنین گفت دانا که دختر مباد
چو باشد، به جز خاکش افسر مباد
هوش مصنوعی: دنیا به ما می‌آموزد که دختر نباید چیزی جز خاک داشته باشد و اگر قرار است چیزی برای او باشد، آن هم باید به سادگی و بی‌تکلف باشد.
به نزد پدر دختر ار چند دوست
بتر دشمن و مهترین ننگش اوست
هوش مصنوعی: اگر چه دختر نزد پدرش دوستان زیادی داشته باشد، اما بدترین و بزرگترین ننگ او همان دشمنی است.
پریرخ بغلتید در پیش شاه
به خاک از سر سرو بر سود ماه
هوش مصنوعی: دختری زیبا و دلربا در برابر پادشاه به‌طور نرم و لطیف حرکت کرد و زیبایی او مثل سرو و ماه جلوه‌گر بود.
چنین گفت کای بخت پیشت رهی
تو دانی که ناید ز من بی رهی
هوش مصنوعی: این جمله می‌گوید که بخت و سرنوشت تو در دستان خودت است و هیچ‌گاه بدون تلاش و کوشش به مقصد نخواهی رسید. باید خودت برای پیشرفت و موفقیت تلاش کنی.
اگر بزم، اگر ساز جنگ آورم
نه آنم که بر دوده ننگ آورم
هوش مصنوعی: اگر به میهمانی بروم یا برای جنگ آماده شوم، هیچ‌گاه کاری نمی‌کنم که بر خانواده‌ام shame بیاورم یا ننگی به بار آورم.
مرا داده بودی تو فرمان ز پیش
که آن را که خواهم کنم جفت خویش
هوش مصنوعی: تو به من دستور داده بودی که با هر کسی که بخواهم، همسو و هماهنگ شوم.
کنون جفتم آن شاه نیک اخترست
که از هر شه اندر جهان بهترست
هوش مصنوعی: اکنون من به پادشاهی اشاره دارم که ستاره‌ای نیکو دارد و از هر پادشاه دیگری در دنیا برتر است.
همه کار جم یاد کرد آنچه بود
چو بشنید ازو شاه شادی نمود
هوش مصنوعی: جم به یاد آورد همه کارهایی که انجام داده بود و وقتی شاه از آن خبر یافت، بسیار خوشحال شد.
بدو گفت خوش مژده ای دادیم
ز شادی دری تازه بگشادیم
هوش مصنوعی: به او گفتیم که خبر خوشی برایش داریم و از شادی، در جدیدی را برای او باز کردیم.
ز تو بود فرخ مرا تاج و تخت
ز تست اینکه جم را به من داد بخت
هوش مصنوعی: از توست که به من خوشبختی و مقام داده شده است، زیرا بخت من مانند بخت جم (پادشاه افسانه‌ای) به من خیر و سروری عطا کرده است.
کنون بر هیون بسته او را به گاه
فرستم به درگاه ضحاک شاه
هوش مصنوعی: اکنون او را به جایگاه ضحاک شاه می‌برم تا در آنجا منتظرش بماند.
که گفتست هر ک آرد او را به بند
به گنج و به کشور کنمش ارجمند
هوش مصنوعی: هر کسی که به دام من بیفتد، من او را به مقام و ثروت می‌رسانم و او را ارجمند می‌سازم.
ز جان دختر امید دل بر گرفت
به پیش پدر زاری اندرگرفت
هوش مصنوعی: دختر با تمام وجودش به خاطر پدرش ناراحت و غمگین شده و در برابر او به شدت گریه می‌کند.
دو مشکین کمان از شکن کرد پر
ببارید صد نوک پیکان ز دُر
هوش مصنوعی: دو کمان مشکی از دلها را شکسته و پر از عشق باریدند، که به صدها تیر از مروارید تبدیل شد.
مشو، گفت در خون شاهی چنین
که بدنام گردی برآیی ز دین
هوش مصنوعی: مرو، چون در این مسیر دیگر چون شاهان بدنام خواهی شد و از دین خود دور می‌شوی.
هم از خونش تا جاودان کین بود
هم از هرکسی بر تو نفرین بود
هوش مصنوعی: همواره از خون او تا همیشه، کینه‌ای وجود دارد و همچنین نفرین هر کسی به تو تعلق دارد.
گرت سوی نخچیر کردن هواست
هم از خانه نخچیر نکنی رواست
هوش مصنوعی: اگر قصد داری به شکار بروی، اشکالی ندارد که از خانه‌ات خارج نشوی.
بترس از خداوند جان و روان
که هست او توانا و ما ناتوان
هوش مصنوعی: از خداوندی که جان و روح را خلق کرده بترس، زیرا او قدرتی بی‌نهایت دارد و ما در مقابل او ناتوانیم.
گر ایدر نگیردت فرجام کار
بگیرد به پاداش روز شمار
هوش مصنوعی: اگر در این دنیا به نتیجه نرسی، عاقبت کار تو به پاداشی که در روز حساب می‌رسی، بستگی دارد.
بدی گرچه کردن توان با کسی
چو نیکی کنی بهتر آید بسی
هوش مصنوعی: اگرچه می‌توان با کسی بدی کرد، اما نیکی کردن به او بسیار بهتر و پسندیده‌تر است.
اگرچند بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گرددت دوست
هوش مصنوعی: اگرچه دشمنان خوبان را می‌کشند، اما مرگ خوبان کمتر از آن است که دوستی را از دست بدهی.
گر او را جدا کرد خواهی ز من
نخستین سر من جدا کن ز تن
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی او را از من جدا کنی، ابتدا سر من را از بدنم جدا کن.
بگفت این و شد با غریو و غرنگ
به لؤلؤ ز لاله همی شست رنگ
هوش مصنوعی: او این را گفت و با صدا و هیاهو، رنگ لؤلؤ را از لاله شست و پاک کرد.
روان پدر سوخت بر وی به مهر
به چهرش بر از مهر برسود چهر
هوش مصنوعی: پدر با عشق و محبت به فرزند نگاه می‌کند و این محبت در چهره او هویدا است.
مبر، گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست
هوش مصنوعی: غم را رها کن، گفت: من هر کار که برای تو انجام دهم، با احترام و اطاعت انجام می‌شود.
ز بهر جم از جان و شاهی و گنج
برای تو بدهم ندارم به رنج
هوش مصنوعی: برای جمع کردن ثروت و قدرت و چشاندن لذت‌هایی که برای تو می‌خواهم، حتی برای تو جانم را فدای تو می‌کنم، اما تحمل سختی‌ها و رنج‌ها را ندارم.
تو رو زو ره پوزش من بجوی
که فردا من آیم به گه نزد اوی
هوش مصنوعی: از تو می‌خواهم که به دنبال عذرخواهی من باشی، زیرا من فردا به ملاقات او می‌آیم.
بشد دلبر و شاه را مژده داد
شد ایمن جم و بود تا بامداد
هوش مصنوعی: دلبر و شاه را خبر خوشی دادند که جم در امان است و تا صبح آرامش برقرار خواهد بود.
سپهر آتش روز چون برفروخت
درو خویشتن شب چو هندو بسوخت
هوش مصنوعی: آسمان آتشین روز مانند برف در آتش می‌سوزد، و در شب، مانند هندویی که به شمع می‌سوزد، خود را به آتش می‌سپارد.
بیامد بَر جم شه سرفراز
ز دور آفرین کرد و بردش نماز
هوش مصنوعی: شاه بزرگ و سرفراز جم از دور آمد و برای او آفرین گفت و او را ستایش کرد.
لبت گفت جاوید پرخنده باد
درین خانه بودنت فرخنده باد
هوش مصنوعی: لب تو آرزو می‌کند که همیشه خوشحال و خندان باشی و بودن تو در این خانه نعمتی مبارک و خوش‌یمن باشد.
چو خورشید بی کاست بادی و راست
بداندیش چون ماه بگرفته کاست
هوش مصنوعی: چنان‌که خورشید بی‌نقص و درست است، آدم بدبین نیز مانند ماهی است که در پس ابر پنهان شده و نورش کم‌فروغ شده است.
بر آمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش
هوش مصنوعی: جم از جایش برخاست و با دقت و اندازه‌ای خاص، او را ستایش کرد و به او توجه نشان داد.
به بهبود برگفت بر من گمان
گرت نابیوس آمدم میهمان
هوش مصنوعی: به بهبود به من گفت: اگر تو به شکل ناب و خالصی مهمان آمدی، پس من هم از تو تاثیر می‌پذیرم.
بود نام نیک و سرافراشتن
ز ناخوانده مهمان نکو داشتن
هوش مصنوعی: داشتن نام نیک و افتخار به آن، همانند احترام گذاشتن به مهمان ناخوانده است.
همی تا توان راه نیکی سپر
که نیکی بود مر بدی را سپر
هوش مصنوعی: هر چه می‌توانی در راه نیکو تلاش کن، زیرا نیکی می‌تواند مانع بدی شود.
همی خوب کاریست نیکی به جای
که سودست بر وی به هر دو سرای
هوش مصنوعی: این کار نیکو انجام دادن، در جایی که برای هر دو دنیا سودمند است، بسیار خوب است.
ازین پس دهد بوسه ماه افسرت
هم از گوهر من بود گوهرت
هوش مصنوعی: از این به بعد، ماه به تو بوسه می‌زند و این هم از جواهر وجود من است که به تو منتقل شده است.
بود نامداری دلیر و سترگ
وزین تخمه خیزد نژادی بزرگ
هوش مصنوعی: شخصی بزرگ و شجاع وجود دارد و از نژاد او نسل های بزرگتری به وجود می آید.
به پنجم پسر باز گرد اوژنی
بود اژدهاکش هژبر افکنی
هوش مصنوعی: پسر پنجم بازگشت و فردی به نام اوژنی، که ماهر در کشتن اژدها بود، را معرفی کرد.
که جوشنش پیل ار به هامون کشد
به گردن نتابد به گردون کشد
هوش مصنوعی: اگر تنومندترین و بزرگ‌ترین موجودات را هم در بیابان به مبارزه بکشاند، نمی‌تواند به آسمان برساند.
ولیکن بترسم که از بهر من
بتابدت روزی ز راه اهرمن
هوش مصنوعی: اما من می‌ترسم که روزی به خاطر من، روشنی‌ات به تاریکی دچار شود.
به طمع بزرگیم بدهی به باد
بدان اژدها پیکر دیوزاد
هوش مصنوعی: به امید داشتن چیزهای بزرگ، همه چیز را به خطر می‌اندازیم و نمی‌دانیم که چه موجود خطرناک و ویرانگری ممکن است در کمین ما باشد.
به جم گفت شه کای جهان شهریار
به من بنده بر بد گمانی مدار
هوش مصنوعی: پادشاه به جم گفت: ای سرور جهان، به من به عنوان یک بندۀ خود بی‌اعتماد نباش.
به یزدان که گردون به پرگار زد
کره هفت پیمود و بر چار زد
هوش مصنوعی: به خداوندی که آسمان‌ها را با دقت اندازه‌گیری کرده و هفت بار دور آن چرخیده و به چهار سوی آن دست زده است.
به باد این زمین باز گسترد پست
به آبش گشاد و به آتش ببست
هوش مصنوعی: زمین را به دست باد سپرد، سپس به آبش گشود و با آتش آن را در بند کشید.
که جز کام تو تا زیم زین سپس
نجویم، نه رازت بگویم به کس
هوش مصنوعی: جز به خاطر رضایت و خوشحالی تو، دیگر نخواهم زیست و هیچ‌کس را در مورد رازهایت آگاه نخواهم کرد.
به از خوب کاری به گیتی چه چیز
کی اندر رسم من بدین روز نیز
هوش مصنوعی: بهتر از انجام کار خوب در دنیا چه چیزی وجود دارد که در سرنوشت من، حتی در این روز، به چنین حالتی رسیده‌ام؟
گرم دسترس در سزای تو نیست
بسندم که ایدر ترا هست زیست
هوش مصنوعی: اگر دسترسی به عکس‌العمل تو ممکن نیست، کافیست که بگویم که تو در همین نزدیکی زندگی می‌کنی.
که با دختر خویش تا زنده ام
پرستار تُست او و، من بنده ام
هوش مصنوعی: من تا زمانی که زنده‌ام از دختر خود مراقبت می‌کنم و او را مورد پرورش قرار می‌دهم، زیرا من به او خدمتگزار هستم.
گر اکنون نه آنی که بودی ز پیش
بَرِ من همانی وزان نیز بیش
هوش مصنوعی: اگر اکنون به آن شکلی که در گذشته بودی نیستی، پس در برابر من هم همانگونه‌ای که پیش از این بودی، بلکه حتی بیشتر از آن.
گهر گرچه اُفتد به کف بی سپاس
گرامی بود نزد گوهرشناس
هوش مصنوعی: اگر جواهر با ارزش حتی به دست کسی بی‌احساس بیفتد، باز هم از نظر فردی که جواهرشناس است، ارزشمند و گرانبها خواهد بود.
درنگ آور ایدر،همی زی به ناز
بود کاید آن بخت برگشته باز
هوش مصنوعی: لحظه‌ای توقف کن، چرا که اینجا زیبا و دلنشین است، شاید بخت بدشانس تو دوباره به رویت لبخند بزند.
نماند جهان بر یکی سان شکیب
فرازیست پیش از پس هر نشیب
هوش مصنوعی: جهان همیشه در حال تغییر است و هیچ چیز دائمی نیست. پیش از هر دشواری و کمبودی، روزهای خوشی وجود دارد و پس از آن نیز دوباره روزهای خوب به وجود خواهد آمد.
پسِ تیرگی روشنی گیرد آب
برآید پسِ تیره شب آفتاب
هوش مصنوعی: پس از شب‌های تار، روزنِ روشنی و آفتاب ظاهر می‌شود؛ همان‌طور که از اعماق تاریکی، آب به سطح می‌آید.
بهر بدت خُرسند باید بُدن
که از بد بتر نیز شاید بُدن
هوش مصنوعی: برای اینکه از بدی‌های تو خوشنود باشم، باید به این توجه کنم که ممکن است از بدتر هم بدتر باشد.
غمی نیست کان دل هراسان کند
که آن را نه خُرسندی آسان کند
هوش مصنوعی: چیزی وجود ندارد که دل را بترساند، زیرا هیچ شادی‌ای نمی‌تواند این ترس را آسان کند.
نبست ایچ دَر داور بی نیاز
کز آن به دری پیش نگشاد باز
هوش مصنوعی: هرگز در داوری حاکم نیازی نیست، زیرا او از آنی که در پس در است، بی‌نیاز است و در را بر روی کسی نمی‌گشاید.
بگفت این و با مهر برخاست تفت
به رخ خاک پیشش برُفت و برفت
هوش مصنوعی: او این را گفت و با محبت از جا برخواست. خاک زیر پایش به صورتش افتاد و رفت.
می و عنبر و عود و کافور خشک
هم از دیبه و فرش و دینار و مشک
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی‌ها و خوشبوهای مختلف اشاره شده است، مانند شراب، عنبر، عود و کافور خشک که همه در کنار هم قرار دارند. این اشیاء گرانبها و خوشبو به نوعی نماد زندگی لوکس و خوشی هستند که با دیبای زیبا، فرش‌های قیمتی، سکه‌های طلا و مشک‌های خوشبو همراهی می‌شوند. در واقع، این ترکیب نشان‌دهنده زندگی مرفه و لذت‌جویی است.
فرستاد ازین هرچه بُد در خورش
یکی بار هر هفته رفتی برش
هوش مصنوعی: هر روز به اندازه‌ای که نیاز است، به سمت او می‌رفتی و چیزهایی را که لازم داشتی، از آنجا می‌‌گرفتی.
همی بود با دلبر و جام جم
که روزی نگشت از دلش کام کم
هوش مصنوعی: او همیشه با معشوقش و با جام جم است و روزی نمی‌شود که از دل او چیزی کم باشد.
نهان مانده در کاخ آن سرو بُن
چو اندر دل رازداران سخن
هوش مصنوعی: در کاخ آن سرو بلند، رازی پنهان وجود دارد که تنها در دل رازداران قابل فهم است.

حاشیه ها

1392/01/01 00:04
امین کیخا

فسوس یعنی مسخره لبش افسوس کنان را حافظ بکار برده ، پر فسوس یعنی پر از مسخرگی

1392/01/01 00:04
امین کیخا

بیراه حالا به معنی فحش شده بد وبیراه ولی بی راه در اصل پتیاره معنی میداده یعنی پاد یاره انکس که ضد دیگران برود