گنجور

بخش ۱۰۲ - دیدن گرشاسب بر همن رومی را و پرسیدن ازو

سپهدار از آنجا بشد با گروه
همی آب جست اندر آن گرد کوه
چو آمد بیابان یکی کازه دید
روان آب و مرغی خوش و تازه دید
در آن سایه بنشست و شد ز آب سیر
سر و تن بشست و بر آسود دیر
برهمن یکی پیرخمیده پشت
برآمد ز کازه عصایی به مشت
ز پیریش لاله شده کاه برگ
ز بس عمرش از وی سته مانده مرگ
به نزد سپهدار بنشست شاد
به رومی زبان آفرین کرد یاد
پژوهش کنان پهلوان بلند
چه مردی بدو گفت و سال تو چند
تو تنها کست جفت و فرزند نی
پرستنده و خویش و پیوند نی
از این کوه بی بر چه داری به دست
چه خوشیت کایدر گزیدی نشست
بدو گفت سالم به نهصد رسید
دلم بودن از گیتی ایدر گزید
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست
بود جغد خرم به ویران زشت
چو بلبل به خوش باغ اردی بهشت
شب و روزم ایزد پرستیست راه
نشست این که و خورد و پوشش گیاه
گر از آدمی نیست خویشم کسی
دگر خویش و پیوند دارم بسی
خرد هست مادر مرا هش پدر
دل پاک هم جفت و دانش پسر
هنر خال و شایسته فرهنگ عم
ره داد و دین دو برادر به هم
هوا و حسد هر دو ام بنده اند
همان خشم و آزم پرستنده اند
بر این گونه ام بندگان اند و خویش
که کس ناردم هرگز آزار پیش
نی ام نیز تنها اگر بی کسم
که با من خدایست و یار او بسم
جهان را پرستی تو این نارواست
پرستش خدای جهان را سزاست
جهان جان گزایست و او جانفزای
جهان گم کنندست و او رهنمای
جهان جفت غم دارد او جفت ناز
جهان عمر کوته کند او دراز
اگر هیچ دشمن ترا نیست کس
جهان دشمن آشکارست بس
شد آگه جهان پهلوان ز آن سخن
که فرزانه رایست پیر کهن
همی خواست تا بنگرد راه راست
کش اندر سخن پایگه تا کجاست
بدو گفت کآی گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش
هر آن کاو نکو رای و دانا بود
نه زیبا بود گر نه گویا بود
چه مردم که گویا ندارد زبان
چه آراسته پیکر بی روان
نکو مرد از گفت خوبست و خوی
چو شاخ از گل و میوه باشد نکوی
کرا سوی دانش بود دسترس
ورا پایه تا دانش اوست بس
هرآن کس که نادان و بی رای و بن
نه در کار او سود و نی در سخن
درختیش دان خشک بی برگ و بر
که جز سوختن را نشاید دگر
بود مرد دانا درخت بهشت
مرو را خرد بیخ و پاکی سرشت
برش گونه گون دانش بی شمار
که چندش چنی کم نگردد ز بار
ز دانا سزد پرسش و جست و جوی
کسی کاو نداند نپرسند از اوی
نخستین سخنت از خرد بد کنون
بگو تاخرد چیست زی رهنمون
چنین پاسخ آراست داننده پیر
که روح ازخرد گشت دانش پذیر
تن ما جهانیست کوچک روان
ورا پادشا این گرانمایه جان
بجانست این تن ستاده به پای
چنان کاین جهان از توانا خدای
برون و اندرونش به دانش رهست
ز هرچ آن بود در جهان آگهست
روانش یکی نام و جان دیگرست
ولیکن درست او یکی گوهرست
نه جانست این گوهر و نه روان
که از بن خداوند اینست و آن
ولیکن چو دانستی اش راه راست
روان گرش خوانی و گر جان رواست
کنیفیست این تن که با رنگ و بوی
بدو هر چه بدهی بگنداند اوی
در او جان ما چون یکی مستمند
میان کنیفی به زندان و بند
ندارد ز بن دادگر پادشا
کسی بی گنه را به زندان روا
پس این جان ما هست کرده ز پیش
کز اینسان به بندست در جسم خویش
دگر دشمنانندش از گونه گون
فراوان ز بیرون تن و اندرون
چه گرما و سرما از اندازه بیش
چه بد خوردنی‌ها نه بر جای خویش
درون تنش هم بسی دشمن اند
چه آنچ از وی آمد چه آنچ از تن اند
ز تن ساز طبعش شدن بی نوا
ازو خشم و حجت و رشک و هوا
دگر درد و بیماری گونه گون
چه مرگ و چه غمها ز دانش فزون
وی افتاده تنها درین بند تنگ
ز هر روی چندیش دشمن به جنگ
گهش جنگ ساز این و گاه آن دگر
میان اندرو با همه چاره گر
سرانجام هم گردد از جنگ سیر
بر او دشمنانش بباشند چیر

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سپهدار از آنجا بشد با گروه
همی آب جست اندر آن گرد کوه
هوش مصنوعی: سردار با گروهش از آن مکان حرکت کرد و به جستجوی آب در اطراف آن کوه گرد آمد.
چو آمد بیابان یکی کازه دید
روان آب و مرغی خوش و تازه دید
هوش مصنوعی: وقتی وارد بیابان شد، پرنده‌ای خوش و تازه و آبی روان را مشاهده کرد.
در آن سایه بنشست و شد ز آب سیر
سر و تن بشست و بر آسود دیر
هوش مصنوعی: در زیر آن سایه نشسته و از آب سیراب شده، سر و بدنش را شست و برای مدتی استراحت کرد.
برهمن یکی پیرخمیده پشت
برآمد ز کازه عصایی به مشت
هوش مصنوعی: یک برهمن پیر با کمر خمیده از میان خاک بلند شده و عصایی در دست دارد.
ز پیریش لاله شده کاه برگ
ز بس عمرش از وی سته مانده مرگ
هوش مصنوعی: به خاطر پیری، لاله خشک و پژمرده شده و چنان عمرش طولانی است که مرگ از او دور مانده است.
به نزد سپهدار بنشست شاد
به رومی زبان آفرین کرد یاد
هوش مصنوعی: او به نزد فرمانده نشسته و با خوشحالی به زبان رومی او را ستایش کرد و یاد او را گرامی داشت.
پژوهش کنان پهلوان بلند
چه مردی بدو گفت و سال تو چند
هوش مصنوعی: مردان پژوهنده و جستجوگر به پهلوان بلند قامت گفتند که تو کیستی و چند سال از عمرت می‌گذرد؟
تو تنها کست جفت و فرزند نی
پرستنده و خویش و پیوند نی
هوش مصنوعی: تو تنها کسی هستی که همدم و فرزند نی، و از طرفی نی را پرستش می‌کنی و به آن وابسته‌ای.
از این کوه بی بر چه داری به دست
چه خوشیت کایدر گزیدی نشست
هوش مصنوعی: از این کوه بی خوشه چه چیز به دست آوردی که اینقدر شاداب و خوشحالی که اینجا نشستی؟
بدو گفت سالم به نهصد رسید
دلم بودن از گیتی ایدر گزید
هوش مصنوعی: سالم به او گفت که دلم به نهصد رسید، و حالا از این دنیای مادی دوری می‌جوید.
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست
هوش مصنوعی: دل به جایی می‌رسد که آرزوهایش برآورده شود و جایی که دل عاشقش باشد، همان جا بهترین مکان در دنیاست.
بود جغد خرم به ویران زشت
چو بلبل به خوش باغ اردی بهشت
هوش مصنوعی: جغد در ویرانی زشت شادی می‌کند، مانند بلبل که در باغی زیبا و بهشتی خوشحال است.
شب و روزم ایزد پرستیست راه
نشست این که و خورد و پوشش گیاه
هوش مصنوعی: زندگی من در شب و روز به پرستش خدا سپری می‌شود، و راهی که برای نشستن و خوردن و پوشیدن دارم، از گیاهان تأمین می‌شود.
گر از آدمی نیست خویشم کسی
دگر خویش و پیوند دارم بسی
هوش مصنوعی: اگر کسی از انسانیت دور باشد، من با دیگران پیوندها و ارتباطات زیادی دارم.
خرد هست مادر مرا هش پدر
دل پاک هم جفت و دانش پسر
هوش مصنوعی: عقل و خرد مانند مادر من است و هشدار پدرم به من کمک می‌کند. دل پاک من هم همتای دانش و آگاهی است که حاکی از رشد و فهم من است.
هنر خال و شایسته فرهنگ عم
ره داد و دین دو برادر به هم
هوش مصنوعی: هنر و فرهنگ در کنار یکدیگر قرار دارند و هر دو ضرورت‌های زندگی هستند که به هم مرتبطند. دین نیز به نوعی همانند دو برادر با این دو در تعامل است.
هوا و حسد هر دو ام بنده اند
همان خشم و آزم پرستنده اند
هوش مصنوعی: هوا و حسد هر دو تسلیم من هستند، همان‌طور که خشم و آز نیز پرستشگر من‌اند.
بر این گونه ام بندگان اند و خویش
که کس ناردم هرگز آزار پیش
هوش مصنوعی: من این‌گونه هستم که بندگان و خویشان، هرگز کسی را به زحمت نمی‌اندازم.
نی ام نیز تنها اگر بی کسم
که با من خدایست و یار او بسم
هوش مصنوعی: اگر چه من تنها هستم و کسی در کنارش نیست، ولی با من خداوند و یار اوست که به من کمک می‌کند.
جهان را پرستی تو این نارواست
پرستش خدای جهان را سزاست
هوش مصنوعی: پرستش دنیا نادرست است و فقط باید خداوندی را پرستش کرد که صاحب و خالق این جهان است.
جهان جان گزایست و او جانفزای
جهان گم کنندست و او رهنمای
هوش مصنوعی: دنیا مانند جان آسیب‌زایی است و او مانند جان‌افزایی برای جهان عمل می‌کند؛ در حالی که مردم از او غافلند و او راهنمای آن‌ها است.
جهان جفت غم دارد او جفت ناز
جهان عمر کوته کند او دراز
هوش مصنوعی: جهان پر از غم و اندوه است، اما در عین حال زیبا و جذاب نیز می‌باشد. عمر انسان کوتاه است، اما عشق و زیبایی می‌تواند آن را طولانی‌تر و معنا دارتر کند.
اگر هیچ دشمن ترا نیست کس
جهان دشمن آشکارست بس
هوش مصنوعی: اگر هیچ دشمنی در درون خودت نیست، باید بدان که دشمنی در جهان خارج وجود دارد.
شد آگه جهان پهلوان ز آن سخن
که فرزانه رایست پیر کهن
هوش مصنوعی: جهان‌پهلوان از سخنی که فرزانه و خردمند آن را گفته است، آگاه شد. این سخن از شخصی سالخورده و باتجربه است.
همی خواست تا بنگرد راه راست
کش اندر سخن پایگه تا کجاست
هوش مصنوعی: او می‌خواست ببیند که راه صحیح کجاست و در گفتار، پایه و اساس آن کجا قرار دارد.
بدو گفت کآی گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش
هوش مصنوعی: او به او گفت که ای گنجینه فرهنگ و دانایی، سکوت مرد عاقل نیکو نیست.
هر آن کاو نکو رای و دانا بود
نه زیبا بود گر نه گویا بود
هوش مصنوعی: هر کسی که فکر خوب و آگاهی دارد، اگر چه زیبا نباشد، اما سخنانش بی‌شک دلنشین و شفاف خواهد بود.
چه مردم که گویا ندارد زبان
چه آراسته پیکر بی روان
هوش مصنوعی: این جمله به این معنی است که برخی افراد به ظاهر زیبا و خوش ترکیب هستند، اما در واقع هیچ چیزی برای گفتن ندارند و از نظر روحی خالی و بی‌محتوا هستند. در واقع، زیبایی ظاهری آنها نمی‌تواند جایگزینی برای عمق و معنا در گفتار و شخصیتشان باشد.
نکو مرد از گفت خوبست و خوی
چو شاخ از گل و میوه باشد نکوی
هوش مصنوعی: مرد خوب و نیکو، از کلام و رفتار دلنشینش مشخص می‌شود؛ همچنان که شاخ درخت با گل و میوه‌اش زیبا و دلپذیر می‌گردد.
کرا سوی دانش بود دسترس
ورا پایه تا دانش اوست بس
هوش مصنوعی: هر کسی که به دانش دسترسی دارد، پایه و اساس آن دانش اوست.
هرآن کس که نادان و بی رای و بن
نه در کار او سود و نی در سخن
هوش مصنوعی: هر کسی که نادان و بی‌فکر باشد، نه در کارهایش فایده‌ای هست و نه در حرف‌هایش.
درختیش دان خشک بی برگ و بر
که جز سوختن را نشاید دگر
هوش مصنوعی: درختی که خشک و بی‌برگ و بار است، تنها به درد سوخته شدن می‌خورد و کار دیگری ازش برنمی‌آید.
بود مرد دانا درخت بهشت
مرو را خرد بیخ و پاکی سرشت
هوش مصنوعی: مرد دانا مانند درختی از بهشت مرو است که ریشه‌هایش خرد و اندیشه‌اش پاک و بی‌عیب است.
برش گونه گون دانش بی شمار
که چندش چنی کم نگردد ز بار
هوش مصنوعی: دانش و معرفت فراوانی وجود دارد و افزایش این دانش هیچ وقت کم نمی‌شود و همیشه بر غنای آن افزوده می‌شود.
ز دانا سزد پرسش و جست و جوی
کسی کاو نداند نپرسند از اوی
هوش مصنوعی: از یک فرد دانا، پرسش و تحقیق کردن مناسب است، اما از کسی که هیچ چیز نمی‌داند، نباید سؤالی کرد.
نخستین سخنت از خرد بد کنون
بگو تاخرد چیست زی رهنمون
هوش مصنوعی: اولین حرف تو درباره خرد نیکو بگو، تا بگوییم خرد چیست و چه راهنمایی‌هایی دارد.
چنین پاسخ آراست داننده پیر
که روح ازخرد گشت دانش پذیر
هوش مصنوعی: پیر دانا به زیبایی پاسخ داد که وقتی روح به خرد دست یافت، به دانش واقعی دست می‌یابد.
تن ما جهانیست کوچک روان
ورا پادشا این گرانمایه جان
هوش مصنوعی: بدن ما همچون جهانی کوچک است و روح ما، که دارای ارزش و اهمیت بالایی است، همچون پادشاهی بر این جان گرانبها حاکم است.
بجانست این تن ستاده به پای
چنان کاین جهان از توانا خدای
هوش مصنوعی: این بدن به خاطر خدایی است که توانایی و قدرتی فوق‌العاده دارد و به همین خاطر در این دنیا پابرجا و ایستاده است.
برون و اندرونش به دانش رهست
ز هرچ آن بود در جهان آگهست
هوش مصنوعی: درون و بیرون او آکنده از دانش است و از هر چیزی که در جهان وجود دارد، آگاه است.
روانش یکی نام و جان دیگرست
ولیکن درست او یکی گوهرست
هوش مصنوعی: روح انسان یک نام دارد و جانش نامی دیگر، اما در حقیقت هر دو یکی هستند و همانند یک گوهرند.
نه جانست این گوهر و نه روان
که از بن خداوند اینست و آن
هوش مصنوعی: این گوهر نه جان است و نه روح، بلکه از اصل و بنیاد خداوند واقعی است.
ولیکن چو دانستی اش راه راست
روان گرش خوانی و گر جان رواست
هوش مصنوعی: اما وقتی که راه درست را شناختی، چه بخوانی چه با جانت پیش بروی، باید به آن عمل کنی.
کنیفیست این تن که با رنگ و بوی
بدو هر چه بدهی بگنداند اوی
هوش مصنوعی: این بدن ناپاک است و با هر رنگ و بویی که به آن بدهی، آن را آلوده و خراب می‌کند.
در او جان ما چون یکی مستمند
میان کنیفی به زندان و بند
هوش مصنوعی: در او وجود ما به اندازه‌ای وابسته و مستمند است که مانند یک فقیر در میان زنجیرها و زندان‌ها به سر می‌بریم.
ندارد ز بن دادگر پادشا
کسی بی گنه را به زندان روا
هوش مصنوعی: کسی که بی‌گناه است، نباید به زندان برود و این به حکمت و عدالت خداوند برمی‌گردد.
پس این جان ما هست کرده ز پیش
کز اینسان به بندست در جسم خویش
هوش مصنوعی: این جان ما به خاطر اینکه به این شکل در بدن خود اسیر شده، از قبل به اسارت درآمده است.
دگر دشمنانندش از گونه گون
فراوان ز بیرون تن و اندرون
هوش مصنوعی: دشمنان او از هر طرف و به شکل‌های مختلف زیاد هستند، چه از بیرون و چه از درون.
چه گرما و سرما از اندازه بیش
چه بد خوردنی‌ها نه بر جای خویش
هوش مصنوعی: در زندگی، وقتی که چیزها از حد طبیعی خود فراتر بروند، چه گرما و چه سرما، به مشکلاتی می‌رسیم و نتیجه‌اش خوردنی‌های نامناسب و ناپسند خواهد بود.
درون تنش هم بسی دشمن اند
چه آنچ از وی آمد چه آنچ از تن اند
هوش مصنوعی: در درون وجود او دشمنان زیادی وجود دارند، چه از آنچه که از دلش می‌آید و چه از آنچه که مربوط به جسمش می‌شود.
ز تن ساز طبعش شدن بی نوا
ازو خشم و حجت و رشک و هوا
هوش مصنوعی: از وجود او بی‌صدا شدن، به خاطر خشم و دلیل و حسادت و خواسته‌ها.
دگر درد و بیماری گونه گون
چه مرگ و چه غمها ز دانش فزون
هوش مصنوعی: دردها و بیماری‌های مختلفی وجود دارد که ناشی از دانش و آگاهی زیاد است؛ چه مرگ باشد و چه غم‌ها.
وی افتاده تنها درین بند تنگ
ز هر روی چندیش دشمن به جنگ
هوش مصنوعی: او در این تنگنای سخت تنها افتاده و از هر طرف دشمنانش به او حمله کرده‌اند.
گهش جنگ ساز این و گاه آن دگر
میان اندرو با همه چاره گر
هوش مصنوعی: گاهی درگیری و جنگ برپا می‌شود و گاهی دیگر از این جنگ و جدل، اما در نهایت در میانه‌ این کشمکش‌ها تمام تلاش‌ها به کار گرفته می‌شود.
سرانجام هم گردد از جنگ سیر
بر او دشمنانش بباشند چیر
هوش مصنوعی: در نهایت، دشمنان از جنگ خسته خواهند شد و به پیروزی‌اش نزدیک خواهند شد.

حاشیه ها

1392/01/04 01:04
امین کیخا

کازه یعنی کپر و فارسی است البته همین کلمه به انگلیسی تلفظ نزد یکی دارد اما کازابلانکا یعنی خانه سفید و کازا یعنی سفید و فارسی است بلانک یعنی سفید و به فرانسه بلانش و بلک به فارسی و black به انگلیسی هم در این داستان واردند

1402/09/13 02:12
جهن یزداد

چنین پاسخ اراست داننده پیر
‌که جان از خرد گشت دانش پذیر

پشت سرش هم همه سخن از جانست
 و نه روح

1402/09/13 02:12
جهن یزداد

اگر چند دشمن ترا نیست کس

1402/09/13 02:12
جهن یزداد

گمانم این  دو اینگونه است
 جهان  جان گزای هست و او جانفزای
جهان گم کنندست و او رهنمای
 جهان جانگدازست و او جان نواز
جهان عمر کوته کند او دراز