گنجور

بخش ۷ - برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گویندهء کتاب

چو کوس از درگه سلطان بغرّید
تو گفتی کوه و سنگ از هم بدرّید
به خاور مهر تابان رخ بپوشید
به گردون زهره را زَهره بجوشید
سپاهی رفت بیرون از صفاهان
که صد یک زان ندیدند ایچ شاهان
خداوند جهان سلطان اعظم
برون رفت از صفاهان شاد و خرم
رکابش داشت عز جاودانی
چو چترش داشت فر آسمانی
به هامون بود لشکرگاه سلطان
زبس خرگاه و خیمه چون کهستان
پلنگ و شیر در وی مردم جنگ
بتان نغز گور و آهو و رنگ
فرود آمد شهنشه در کهستان
کهستان گشت خرم چون گلستان
روان گشت از کهستان روز دیگر
به کوهستان همدان رفت یکسر
مرا اندر صفاهان بود کاری
در آن کارم همی شد روزگاری
بماندم زین سبب اندر صفاهان
نرفتم در رکاب شاهِ شاهان
شدم زی تاج دولت خواجه بوالفتح
که بادش جاودان در کارها فتح
بپرسید از خداوندی رهی را
در آن پرسش بدیدم فرّهی را
پس آنگه گفت با من کاین زمستان
همی باش و مکن عزم کهستان
چو از نوروز گردد این جهان نو
هوا خوشتر شود آنگه همی رو
که من سازت دهم چندانکه باید
ترا زین روی تقصیری نیاید
بدو گفتم خداوندم همیشه
برین بوده‌ست و اینش بود پیشه
که مهمان داری و چاکر نوازی
به کام دوست دشمن را گدازی
ز دام رنج رهیان را رهانی
ز ماهی برکشی بر مه رسانی
که باشم من که مهمانت نباشم
نه مهمان بل که دربانت نباشم
چو زین درگه نشیند گَرد بر من
زند بختم به گِردِ ماه خرمن
تو داری به زمن بسیار کهتر
مرا چون تو نباشد هیچ مهتر
گر این رغبت تو با پروین نمایی
بیاید تا به پا او را بسایی
چو من بر خاک ایوانت نهم پای
مرا بر گنبد هفتم بود جای
مرا نوروز دیدار تو باشد
هوای خوش ز گفتار تو باشد
مباد از بخت فرّخ آفرینم
اگر گیتی نه بر روی تو بینم
به مهر اندر چنینم کت نمودم
وگر در دل جُز ین دارم جهودم
چو کردم آفرینش چند گاهی
بدین گفتار ما بگذشت ماهی
مرا یک روز گفت آن قبلهٔ دین
چه گویی در حدیث ویس و رامین
که می گویند چیزی سخت نیکوست
درین کشور همه کس داردش دوست
بگفتم کآن حدیثی سخت زیباست
ز گرد آوردهء شش مرد داناست
ندیدم زان نکوتر داستانی
نماند جز به خرّم بوستانی
ولیکن پهلوی باشد زبانش
نداند هر که برخواند بیانش
نه هر کس آن زبان نیکو بخواند
و گر خواند همی معنی نداند
فراوان وصف هر چیزی شمارد
چو بر خوانی بسی معنی ندارد
که آنگه شاعری پیشه نبوده‌ست
حکیمی چابک اندیشه نبوده‌ست
کجااند آن حکیمان تا ببینند
که اکنون چون سخن می‌آفرینند
معانی را چگونه برگشادند
برو وزن و قوافی چون نهادند
درین اقلیم آن دفتر بخوانند
بدان تا پهلوی از وی بدانند
کجا مردم درین اقلیم هموار
بوند آن لفظ شیرین را خریدار
سخن را چون بود وزن و قوافی
نکوتر زآن که پیمودن گزافی
بخاصه چون درو یابی معانی
به کار آیدت روزی چون بخوانی
فسانه گرچه باشد نغز و شیرین
به وزن و قافیه گردد نوآیین
معانی تابد از الفاظ بسیار
چو اندر زر نشانده دُرّ شهوار
نهاده جای جای اندر فسانه
فروزان چون ستاره زان میانه
مهان و زیرکان آن را بخوانند
بدان تا زان بسی معنی بدانند
همیدون مردم عام و میانه
فرو خوانند از بهرِ فسانه
سخن باید که چون از کام شاعِر
بیاید در جهان گردد مسافر
نه زان گونه که در خانه بماند
بجز قایل مرو را کس نخواند
کنون این داستان ویس و رامین
بگفتند آن سخندانان پیشین
هنر در فارسی گفتن نمودند
کجا در فارسی استاد بودند
بپیوستند ازین سان داستانی
درو لفظ غریب از هر زبانی
به معنی و مثل رنجی نبردند
برو زین هردوان زیور نکردند
اگر داننده‌ای در وی برد رنج
شود زیبا چو پر گوهر یکی گنج
کجا این داستانی نامدارست
در احوالش عجایب بیشمارست
چو بشنود این سخنها خواجه از من
مرا بر سر نهاد از فخر گرزن
زمن در خواست او کاین داستان را
بیارا همچو نیسان بوستان را
بدان طاقت که من دارم بگویم
وزان الفاظ بی معنی بشویم
کجا آن لفظها منسوخ گشته‌ست
ز دوران روزگارش در گذشته‌ست
میان بستم بدین خدمت که فرمود
که فرمانش ز بختم زنگ بزدود
نیابم دولتی هر چند پویم
ازان بهتر که خشنودیش جویم
مگر چون سر ز فرمانش نتابم
ز چرخ همتش معراج یابم
مگر مهتر شوم چون کهترانش
و یا نامی شوم چون چاکرانش
ندیدم چون رضایش کیمیایی
نه چون خشمش دمنده اژدهایی
بجویم تا توانم کیمیایش
بپرهیزم ز جان‌گز اژدهایش
چو باشد نام من در نام ایشان
برآید کام من چون کام ایشان
گیا هر چند خود روید به بستان
دهندش آب در سایه گلستان
بماناد این خداوند جهاندار
به نام نیک همواره جهان خوار
بقا بادش به کام خویش جاوید
بزرگان چون ستاره او چو خورشید
قرین جان او پاکی و شادی
ندیم طبع او نیکی و رادی
هزاران بنده چون من باد گویا
به فکرت داد خشنودیش جویا
کنون آغاز خواهم کرد ناچار
که جز پندش نخواند مرد بیدار

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: دانشگاه فرانکفورت

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1389/05/06 11:08
منصور محمدزاده

خواهشمند است این ابیات را به صورت زیر اصلاح فرمایید:
رکابش داشت عز جاودانی
چو چترش داشت فر آسمانی
بماندم زین سبب اندر صفاهان
نرفتم در رکاب شاه شاهان
به مهر اندر چنینم کت نمودم
و گر در دل جزین دارم جهودم
که می گویند چیزی صخت نیکوست
درین کشور همه کس داردش دوست
کجا مردم درین اقلیم هموار
بوند آن لفظ شیرین را خریدار
سخن را چون بود وزن و قوافی
نکوتر زانکه پیمودن گزافی
به خاصه چون درو یابی معانی
به کار آیدت روزی چون بخوانی
هنر در فارسی گفتن نمودند
کجا در فارسی استاد بودند
بدان طاقت که من دارم بگویم
وزان الفاظ بی معنی بشویم
ندیدم چون رضایش کیمیایی
نه چون خشمش دمنده اژدهایی

---
پاسخ: با تشکر از زحمت شما برای ذکر غلطهای چند بخش، متأسفانه شیوه‌ای که شما در ذکر اغلاط داشتید تصحیحش بسیار زمانبر بود و از عهدهٔ من خارج بود، چون باید شعر را کامل می‌خواندم تا محل بیتهایی را که ذکر می‌فرمودید پیدا کنم. لطفاً از این به بعد برای تصحیح غلطها، محل بیت مشکلدار (شمارهٔ بیت)، مورد غلط و درستش را ذکر کنید تا بدون نیاز به بازخوانی شعر بشود آن را تصحیح کرد.

1392/01/27 02:03
امین کیخا

بر روان فخر الین گرگان درود از اندک سخنوران است که فارسی میانه میدانسته و اینجا اشکارا ست

1394/03/13 14:06
ندا

بیت 30 که می گویند چیزی صخت نیکوست
درین کضور همه کس داردش دوست

درستش اینه:
که می گویند چیزی سخت نیکوست
درین کشور همه کس داردش دوست

1399/05/23 09:07
کمال

من خیلی کوچک تر از اساتیدی هستم که نظرات خود را اینجا بیان میکنند و تنها یک علاقهمند به ادبیات فارسی هستم و عاشق این داستان به راستی که یکی از زیبا ترین سروده های فارسی هست
یکی از هزاران نکته که در این داستان نظر من رو به خودش جلب کرد این بیت بود :
چو باشد نام من در نام ایشان
بر آید کام من چون کام ایشان
تصور میکنم در اینجا شاعر بیان میکنه نام من در کنار نام این سلطان بزرگ خواهد شد در صورتی که امروز شما هیچ نام و نشانی از اون سلطان پیدا نمی کنید درصورتی که نام این شاعر بزرگ با سرودن این ابیات زیبا تا ابد خواهد درخشید .

1401/03/16 02:06
جهن یزداد

فراوان وصف هرچیزی شمارد
 چو برخوانی بسی معنی ندارد
معنی ندارد = معنی نداند  بسی (مردم ) معنی نداند  - سخن را راست نداشتن سخن را راست ندانستن است به دهخدا بنگرید در داشتن