گنجور

بخش ۴۸ - آگاهى یافتن موبد از رامین و رفتن او در باغ

چو شاهنشاه آگه شد ز رامین
دگر ره تازه گشت اندر دلش کین
همه شب با دل او را بود پیگار
که تا کی زین فرومایه کشم بار
همی تا در جهان یک تن بماند
به نام زشت یاد من بماند
سپردم نام نیکو اهرمن را
علم کردم به زشتی خویشتن را
اگر ویسه نه ویسست آفتابست
چو مینو نیک بختان را ثوابست
نیرزد جور او چندین کشیدن
ز مهرش این همه تیمار دیدن
چه سود ار تنش خوشبو چون گلابست
که چون آتش روانم را عذابست
چه سودست ار لبش نوش جهانست
که جانم را شرنگ جاودانست
چه سودست ار بخوبی حور عینست
که با من مثل دیو بد به کینست
مرا بی بر بود زو مهر جستن
چنان کز بهر پاکی خشت شستن
چه دل بردن به مهر او سپردن
چه آن کز بهر خوشی زهر خوردن
چرا من آزموده آزمایم
چرا من رنج بیهوده فزایم
چرا از دیو جستم مهربانی
چرا از کور جستم دیدبانی
چرا از خرس جُستم دلگشایی
چرا از غول جستم رهنمایی
چرا از ویس جستم مهرکاری
چرا از دایه جستم استواری
هزاران در به بند و مهر کردم
پس آنگه بند و مهر او را سپردم
چه آشفته دلم چه سست رایم
که چندین آزموده آزمایم
سپردم مشک خود باد بزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را
گزیدم آنکه نادانان گزینند
نشستم همچنان کایشان نشینند
گزیند کارها را مرد نادان
نشیند زان سپس کور و پشیمان
سزایم گر نشینم هر چه بدتر
که هم کورم به کار خویش هم کر
ببینم دیده را باور ندارم
که جان را از خرد یاور ندارم
دلم را گر خرد استاد بودی
همیشه نه چنین ناشاد بودی
گر اکنون باز پس گردم ازین راه
همه لشکر شوند از رازم آگاه
ندانم تا چه خوانندم ازین پس
که تا اکنون همی خوانند ناکس
سپاهم گر کهان و گر مهانند
همه یکسر مرا نامرد خوانند
اگر نامرد خوانندم سزایم
چه مردم من که با زن برنیایم
همه شب شاه شاهان تا سحرگاه
از اندیشه همی پیمود صد راه
گهی گفتی که این زشتی بپوشم
به بدنامی و رسوایی نکوشم
گهی گفتی هم اکنون بازگردم
بهل تا در جهان آواز گردم
گهی او را خرد خشنود کردی
گه او را دیو خشم آلود کردی
گهی چون آب گشتی روشن و خوش
گهی چون دود گشتی تند و سرکش
چو اندیشه به کار اندر فزون شد
خرد در دست خشم و کین زبون شد
چو از خاور بر آمد ماه تابان
شهنشه سوی مرو آمد شتابان
نبودش در سرای خویشتن راه
کجا با بند و مهرش بود درگاه
بیامد دایه بند و مهر بنمود
بدان چاره دلش را کرد خشنود
سراسر بندها چونانکه او بست
یکایک دید نابرده بدو دست
قفس را دید در چون سنگ بسته
سرایی کبگ او از بند جسته
سر رشته به مهر و ناگشاده
ولیکن گوهر از عقد اوفتاده
به دایه گفت ویسم را چه کردی
بدین درهای بسته چون ببردی
چو آهرمن شما را ره نماید
در بسته شما را کی بپاید
درم با بند و ویس از بند رفته‌ست
مگر امشب به دنباوند رفته‌ست
چرا رفته‌ست کاو خود نامدارست
چو ضحاکش هزاران پیشکارست
پس آنگه تازیانه زدش چندان
که بیهش گشت دایه همچو بیجان
سرای و گلشن و ایوان سراسر
نهفت و نانهفتش زیر و از بر
بگشت و ویس را جست از همه جای
ندید آن روی دلبند و دلارای
قبایش دید جایی اوفتاده
چو جایی کفش زرینش نهاده
کرا هرگز گمان بودی که آن ماه
از اطناب سراپرده کند راه
چو اندر باغ شد شاه جهاندار
به پیش اندر چراغ و شمع بسیار
خجسته ویس چون آن شمعها دید
کبوتروار دلش از تن بپرید
به رامین گفت خیز ای یار و بگریز
کجا از دشمنان نیکوست پرهیز
نگر تا پیش من دیگر نپایی
که تاریکیست با این روشنایی
به جنگ ما همی آید شهنشاه
چو شیر تند جسته از کمینگاه
ترا باید که باشد رستگاری
مرا شاید که باشد زخم‌خواری
هر آن دردی که تو خواهی کشیدن
هر آن تلخی که تو خواهی چشیدن
چه آن درد و چه آن تلخی مرا باد
همه شادی و پیروزی ترا باد
کنون رو در پنداه پاک یزدان
مرا بگذار با این سیل و طوفان
که من گشتم ز بخت بد فسانه
ز تو بوسی وزو صد تازیانه
نخواهم خورد یک خرمای بی خار
نه دیدن خرمی بی درد و تیمار
دل رامین بیچاره چنان گشت
که گفتی همچو مرده بی روان گشت
به سان صورتی بد مانده بر جای
شده زورش هم از دست و هم از پای
ز بهر ویس بودش درد بر دل
تو گفتی تیر ناوک خورد بر دل
پس آنگاه از برش برخاست ناکام
به چاه افتاد جانش جسته از دام
کجا چون دام بود او را شهنشاه
هم از درد جدایی پیش او چاه
گر از دامِ گزندآور برون جست
به چاه ژرف و جان‌گیر اندرون جست
کجا پیوند گیرد آشنایی
نباشد هیچ دشمن چون جدایی
همه محنت بود بر عاشق آسان
چو باشد جان او از هجر ترسان
دلش را هر بلایی خوار باشد
هر آنگه کان بلا با یار باشد
مبادا هیچ کس را عشق چونان
و گر باشد مبادا هجر ایشان
چو رامین از کنار ویس برجست
چو تیری از کمان‌خانه به در جست
چنان برشد به روی ساده دیوار
که غرم تیز تگ بر شخ کهسار
چو بر سر شد ز دیگر سو فروجست
نکو آمد به دام و بس نکو جست
سمن‌بر ویس هم بر جای بغنود
به یک زاری که از کشتن بتر بود
به یاد رفته رامین کرده بالین
به زیر زلف مشکین دست سیمین
به زیر زلف تاب شست بر شست
ده انگشتش چو ماهی بود در شست
دلش ساقی و دو دیده پیاله
رخش مِیْ خوار بر خیری و لاله
نگار دست آن روی نگارین
چو زلفینش سیاه و نغز و شیرین
نگارین روی آن ماه حصارین
چو باغ شاه شاهان بُد به آیین
به بالینش فراز آمد شهنشاه
به باغ افتاده دید از آسمان ماه
بپا او را بجنبانید بسیار
نگشت از خواب ماه خفته بیدار
چنان بیهوش بود از درد هجران
که با جانانش گفتی زو بشد جان
شه شاهان فرستاد استواران
به هر سو هم پیاده هم سواران
به هر راهی و بی راهی برفتند
سراسر باغ را جستن گرفتند
به باغ اندر ندیدند ایچ جانور
مگر بر شاخ مرغان نواگر
دگر باره درختان را بجستند
میان هر درختی بنگرستند
همی جستند رامین را به صد دست
ندانستند کز دیوار چون جست
شهنشه گفت با ویس سمن‌بر
نگویی تا چه کارت بود ایدر
ببستم بر تو پنجه در به مسمار
گرفتم روزن صد بام و دیوار
چو من رفتم یکی شب نارمیدی
چو مرغی از سرایم برپریدی
چو دیوی کت نبندد هیچ استاد
به افسون و به نیرنگ و به فولاد
خرد دور از تو مثل آسمانت
هوا نزدیک تو همچون روانست
ز بهر آنکه بخت شور داری
دو گوش و چشم کر و کور داری
بود بی سود با تو پند چون در
چو دیگ سفله و چون کفش گازر
اگر من بر زبان پند تو رانم
خرد بیزار گردد از روانم
چو گویم با تو چندین پند بی‌مر
زبانم بر سخن باشد ستمگر
زبس کز تو پدید آمد مرا بد
نه یک یک بینمت آهو که صدصد
همانا یادگار بیمشی تو
که از نیکی همیشه سر کشی تو
اگر در پیش تو صورت شود داد
بخواند جانت از دیدنش فریاد
سر نیکی اگر بینی ببری
دل پاکی اگر یابی بدری
همیشه راستی را دشمنی تو
دو چشمی گر ببینی برکنی تو
تو یک دیوی و لیکن آشکاری
تو یک غولی و لیکن چون نگاری
سرای پارسایی را تو سوزی
دو چشم نیکنامی را تو دوزی
ز تو بی‌شرم‌تر کس را ندانم
و یا خود من که بر تو مهربانم
مگر گفته‌ست با تو دیو زشتی
که گر زشتی کنی باشی بهشتی
نه تو بادی نه آن کت دوستدارست
نه آنکت دایه و نه آنکه یارست
به جان من که خون تو حلالست
که جانت بر بسی جانها وبالست
ترا درمان بجز تیغم ندانم
که مرگت بخشد و چانت ستانم
هم اکنون جان تو بستانم از تو
به خنجر من ترا برهانم از تو
گرفت آنگه کمندین گیسوانش
کشید آن اژدهای جان ستانش
به یک دستش پرند آب داده
به دیگر دست مشکین تاب داده
که دید از آب و از آهن پرندی
که دید از مشک و از عنبر کمندی
مهش را خواست از سروش بریدن
گلش را باز با گل گستریدن
سمن‌بر ویس را شمشیر بر سر
ز درد هجر دلبر بود کمتر
سپهبد زرد گفت ای شاه شاهان
بزی خرم به کام نیک خواهان
مکش گر خون این بانو بریزی
تو درد خویش را دارو بریزی
بریده سر دگر باره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید
بسا روزا که در گیتی برآید
چنین زیبا رخی دیگر نزاید
چو یاد آید ترا زین ماه رویش
بپیچی بیشتر زین مار مویش
به مینو در چنین حورا نیابی
به گیتی در ازین زیبا نیابی
پشیمان گردی و سودی ندارد
بسی خون مر ترا از دیده بارد
یکی بار آزمودی زو جدایی
نپندارم که دیگر آزمایی
اگر خوب آمدت آن رنگ منکر
فروزن هم بدو این دست دیگر
چو او از تو ببرد این خوب چهرش
ترا دیدم که چون بودی ز مهرش
گهی با آهوان بودی به صحرا
گهی با ماهیان بودی به دریا
گهی با گور بودی در بیابان
گهی با شیر بودی در نیستان
فرامش کردی آن درد و بلا را
که از مهرش ترا بوده‌ست و ما را
ترا زو بود و ما را از تو آزار
چه مایه ما و تو خوردیم تیمار
از آن پیمان وزان سوگند یاد آر
کجا کردی و خوردی پیش دادار
مخور زنهار شاها کت نباید
یکی روز این خورش جان را گزاید
به یاد آور ز حرمتهای شهرو
به یاد آور ز خدمتهای ویرو
اگر دیدی گناهی زو یکی روز
تو دانی کش گناهی نیست امروز
اگر تنها به باغی در بخفته‌ست
ز مردم این نه کاری بس شگفتست
چرا بر وی همی بندی گناهی
که در وی آن گنه را نیست راهی
چنین باغی به پروین برده دیوار
درش را برزده پولاد مسمار
اگر با وی بدی در باغ جفتی
بدین هنگام ازیدر چون برفتی
نه زین در مرغ بتواند پریدن
نه دیو این بند بتواند دریدن
مگر دلتنگ بود آمد درین باغ
تو خود اکنون نهادی داغ بر داغ
بپرس از وی که چون بوده‌ست حالش
پس آنگه هم به گفتاری بمالش
گر این خنجر زنی بر ویس دلبر
شود زان زخم درد تو فزونتر
ز بس گفتار زرد و لابهٔ زرد
شهنشه دل بدان بت روی خوش کرد
برید از گیسوانش حلقه ای چند
بدان گیسو بریدن گشت خرسند
گرفتش دست و برد اندر شبستان
شبستان گشت از رویش گلستان
به یزدان جهانش داد سوگند
که امشب چون بجستی زین همه بند
نه مرغی و نه تیری و نه بادی
درین باغ از شبستان چون فتادی
مرا در دل چنان آمد گمانی
که تو نیرنگ و جادو نیک دانی
کسی باید که افسون نیک داند
وگرنه کار چونین کی تواند
سمن‌بر ویس گفتش کردگارم
همی نیکو کند همواره کارم
چه باشد گر توم زشتی نمایی
چو یزدانم نماید نیک رایی
گهی جان من از تیغت رهاند
گهی داد من از جانت ستاند
توم کاهی و یزدانم فزاید
توم بندی و دادارم گشاید
چرا خوانی مرا بدخواه و دشمن
تو با یزدان همی کوشی نه با من
کجا او هرچه تو دوزی بدرد
همیدون هر چه تو کاری ببرد
گهم در دز کنی گه در شبستان
گهم تندی نمایی گاه دستان
خدایم در بلای تو نماند
ز چندین بند و زندانت رهاند
اگر تو دشمنی او جان من بس
و گر تو خسروی او خان من بس
بس است او چارهٔ بیچارگان را
همو یاور بود بی یاوران را
چو من دلتنگ بودم در سرایت
بدو نالیدم از جور و جفایت
ستمهای تو با یزدان بگفتم
در آن زاری و دل تنگی بخفتم
به خواب اندر فراز آمد سروشی
جوانی خوب‌رویی سبزپوشی
مرا برداشت از کاخ شبستان
بخوابانید در باغ و گلستان
مرا امشب ز بند تو رها کرد
چنان کاندر تنم مویی نیازرد
ز نسرین بود و سوسن بستر من
جهان افروز رامین در بر من
همی بودیم هر دو شاد و خرم
همی گفتیم راز خویش با هم
بدان خوشی به کام خویش خفته
بگرد ما گل و نسرین شکفته
چو چشم از خواب نوشین برگشادم
از آن خوشی به ناخوشی فتادم
ترا دیدم به سان شیر غران
چو آتش بر کشیده تیغ بران
اگر باور کنی ورنه چنین بود
به خواب اندر سروشم همنشین بود
اگر کردار تو بر من ستم نیست
تو خود دانی که بر خفته قلم نیست
شهنشه این سخن زو کرد باور
کجا گفتش دروغی ماه پیکر
گناه خویش را پوزش بسی کرد
بر آن حال گذشته غم همی خورد
به ویس و دایه چیزی بیکران داد
گزیده جامها و گوهران داد
گذشتی رنج نابوده گرفتند
می لعلین آسوده گرفتند
چنین باشد دل فرزند آدم
نیارد یاد رفته شادی و غم
بدان روزی که از تو شد چه نالی
وزآن روزی که نامد چه سگالی
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
نه زاندوه تو دی با تو بیاید
نه از تیمار تو فردا بپاید
اگر صد سال باشی شاد و پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز
اگر سختی بری گر کام جویی
ترا آن روز باشد کاندر اویی
بس آن بهتر که با رامش نشینی
ز عمر خویش روز خوش گزینی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: دانشگاه فرانکفورت

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو شاهنشاه آگه شد ز رامین
دگر ره تازه گشت اندر دلش کین
هوش مصنوعی: وقتی شاهنشاه از ماجرای رامین آگاه شد، در دلش احساس خشم و انتقام جدیدی شکل گرفت.
همه شب با دل او را بود پیگار
که تا کی زین فرومایه کشم بار
هوش مصنوعی: هر شب دل من به یاد او مشغول است و نمی‌دانم تا کی باید این بار سنگین را از وجود بی‌ارزش او بکشیم.
همی تا در جهان یک تن بماند
به نام زشت یاد من بماند
هوش مصنوعی: هر زمان که کسی در این دنیا باقی بماند، یاد من به عنوان یک نام ناپسند در ذهن‌ها خواهد ماند.
سپردم نام نیکو اهرمن را
علم کردم به زشتی خویشتن را
هوش مصنوعی: من نام خوب را به شیطان واگذار کردم و عیب‌های خود را به خوبی نمایان ساختم.
اگر ویسه نه ویسست آفتابست
چو مینو نیک بختان را ثوابست
هوش مصنوعی: اگر ویسه وجود نداشته باشد، به مانند آفتاب است که بر نیک بختان، پاداش و ثواب می‌دهد.
نیرزد جور او چندین کشیدن
ز مهرش این همه تیمار دیدن
هوش مصنوعی: ارزش ندارد که برای جور و آزار او این همه درد و رنج متحمل شویم، در برابر محبتش این همه سختی کشیدیم.
چه سود ار تنش خوشبو چون گلابست
که چون آتش روانم را عذابست
هوش مصنوعی: چه فایده دارد که بدنش خوشبو و مثل گلاب باشد، در حالی که آتش عشق او روح و جانم را عذاب می‌دهد؟
چه سودست ار لبش نوش جهانست
که جانم را شرنگ جاودانست
هوش مصنوعی: چه فایده‌ای دارد که لب‌هایش شیرین و زیباست، در حالی که درد و رنجی که برای جانم به ارمغان می‌آورد، همیشگی و بی‌پایان است؟
چه سودست ار بخوبی حور عینست
که با من مثل دیو بد به کینست
هوش مصنوعی: چه فایده‌ای دارد که زیبایی مانند حوری داشته باشد، در حالی که رفتار او با من مانند دیو و پر از کینه است؟
مرا بی بر بود زو مهر جستن
چنان کز بهر پاکی خشت شستن
هوش مصنوعی: من برای محبت او به دنبال چیزی می‌گردم، مانند کسی که به خاطر پاکیزگی، خشت را می‌شوید.
چه دل بردن به مهر او سپردن
چه آن کز بهر خوشی زهر خوردن
هوش مصنوعی: به چه دلیل دل را به عشق او بسپارم وقتی که می‌دانم برای خوشحالی‌ام باید زهر نوشیده شود؟
چرا من آزموده آزمایم
چرا من رنج بیهوده فزایم
هوش مصنوعی: چرا باید خودم را در آزمون‌های دشوار قرار دهم؟ چرا باید بدون دلیل رنج و سختی بکشم؟
چرا از دیو جستم مهربانی
چرا از کور جستم دیدبانی
هوش مصنوعی: چرا از دیو که نماد بدی و شرارت است، به دنبال محبت و مهربانی بودم؟ چرا از فرد نابینا که نمی‌تواند ببیند، به دنبال راهنمایی و دیداری شایسته بودم؟
چرا از خرس جُستم دلگشایی
چرا از غول جستم رهنمایی
هوش مصنوعی: چرا به دنبال آرامش و دلگرمی از خرس می‌روم؟ چرا برای راهنمایی به سراغ غول می‌روم؟
چرا از ویس جستم مهرکاری
چرا از دایه جستم استواری
هوش مصنوعی: چرا از عشق ویس دور شدم و چرا از دایه که به من امنیت و ثبات می‌داد، فاصله گرفتم؟
هزاران در به بند و مهر کردم
پس آنگه بند و مهر او را سپردم
هوش مصنوعی: چندین بار در دلم مهر و محبت به کسی را گنجاندم و بعد از آن، محبت او را به خودم تسلیم کردم.
چه آشفته دلم چه سست رایم
که چندین آزموده آزمایم
هوش مصنوعی: دل من در حالتی آشفته و بی‌ثبات است، به گونه‌ای که بارها و بارها درس‌های زندگی را امتحان کرده‌ام ولی هنوز نتوانسته‌ام راهی پیدا کنم.
سپردم مشک خود باد بزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را
هوش مصنوعی: من مشک خود را به باد سپردم و گوسفند خود را به دست گرگ‌های روزگار واگذار کردم.
گزیدم آنکه نادانان گزینند
نشستم همچنان کایشان نشینند
هوش مصنوعی: من کسی را انتخاب کردم که دیگران به سادگی انتخاب می‌کنند و خودم هم همینطور مانند آن‌ها نشسته‌ام.
گزیند کارها را مرد نادان
نشیند زان سپس کور و پشیمان
هوش مصنوعی: مرد نادان کارهای خود را انتخاب می‌کند و بعد از آن ناچاراً حسرت می‌خورد و کلافه می‌شود.
سزایم گر نشینم هر چه بدتر
که هم کورم به کار خویش هم کر
هوش مصنوعی: من سزاوار هر عذابی هستم، زیرا هم در کار خود نادانم و هم چیزی نمی‌شنوم.
ببینم دیده را باور ندارم
که جان را از خرد یاور ندارم
هوش مصنوعی: من به دیده‌ام اعتماد ندارم، چون هیچ یاری برای جانم جز خرد ندارم.
دلم را گر خرد استاد بودی
همیشه نه چنین ناشاد بودی
هوش مصنوعی: اگر دل من همیشه به دست خرد و دانش هدایت می‌شد، هرگز این‌قدر غمگین و ناامید نمی‌شدم.
گر اکنون باز پس گردم ازین راه
همه لشکر شوند از رازم آگاه
هوش مصنوعی: اگر اکنون از این مسیر برگردم، همه‌ی نیروها به راز من پی خواهند برد.
ندانم تا چه خوانندم ازین پس
که تا اکنون همی خوانند ناکس
هوش مصنوعی: نمی‌دانم در آینده چه نامی بر من خواهند گذاشت، زیرا تا به حال هم من را بی‌اهمیت و بی‌عرضه خوانده‌اند.
سپاهم گر کهان و گر مهانند
همه یکسر مرا نامرد خوانند
هوش مصنوعی: اگر سپاه من از کهن‌سالان و بزرگ‌ترها باشد، همه آنها به یکباره مرا بی‌مرد می‌خوانند.
اگر نامرد خوانندم سزایم
چه مردم من که با زن برنیایم
هوش مصنوعی: اگر مرا بی‌رحم و نامرد در نظر بگیرند، چه اشکالی دارد؟ من که هرگز به کسی که با من است، آسیب نمی‌زنم.
همه شب شاه شاهان تا سحرگاه
از اندیشه همی پیمود صد راه
هوش مصنوعی: شاه بزرگ در طول شب تا سپیده‌دم با تفکر به سفر در مسیرهای مختلف مشغول بود.
گهی گفتی که این زشتی بپوشم
به بدنامی و رسوایی نکوشم
هوش مصنوعی: گاهی می‌گفتی که زشتی‌های خود را پنهان کنم و به دنبال بدنامی و رسوایی نروم.
گهی گفتی هم اکنون بازگردم
بهل تا در جهان آواز گردم
هوش مصنوعی: گاهی گفتی که هم‌اکنون برمی‌گردم تا در دنیا سر و صدایی به پا کنم.
گهی او را خرد خشنود کردی
گه او را دیو خشم آلود کردی
هوش مصنوعی: گاهی او را با حکمت و خرد خوشحال کردی، و گاهی نیز او را به حالت خشم و دیوانگی سوق دادی.
گهی چون آب گشتی روشن و خوش
گهی چون دود گشتی تند و سرکش
هوش مصنوعی: گاهی به آرامی و روشنی مانند آب می‌باشی و شادابی، و گاهی به تندی و بی‌قراری مانند دود می‌شوی.
چو اندیشه به کار اندر فزون شد
خرد در دست خشم و کین زبون شد
هوش مصنوعی: زمانی که فکر و اندیشه در سر تا حدی زیاد شود که به کار نیفتد، خرد و هوش انسان زیر بار خشم و انتقام ضایع می‌شود و از بین می‌رود.
چو از خاور بر آمد ماه تابان
شهنشه سوی مرو آمد شتابان
هوش مصنوعی: وقتی ماه درخشان از سمت شرق طلوع کرد، شاه به سرعت به سوی مرو آمد.
نبودش در سرای خویشتن راه
کجا با بند و مهرش بود درگاه
هوش مصنوعی: وقتی او در خانه من نیست، راه ورودش کجاست؟ در حالی که با محبت و وابستگی‌اش، در دلم برایش جایی دارم.
بیامد دایه بند و مهر بنمود
بدان چاره دلش را کرد خشنود
هوش مصنوعی: دایه آمد و محبتش را نشان داد و به این ترتیب دل او را شاد کرد.
سراسر بندها چونانکه او بست
یکایک دید نابرده بدو دست
هوش مصنوعی: تمامی زنجیرها را مانند آنچه او بسته است، یکی یکی بدون اینکه به او دست برسانم، مشاهده کردم.
قفس را دید در چون سنگ بسته
سرایی کبگ او از بند جسته
هوش مصنوعی: کبک که در قفس سنگی حبس شده بود، وقتی به آزادی خود پی برد، سر خود را از بند رها کرد و به دنیای آزاد نگاه کرد.
سر رشته به مهر و ناگشاده
ولیکن گوهر از عقد اوفتاده
هوش مصنوعی: علی‌رغم اینکه پیوند محبت به طور کامل برقرار نشده است، اما ارزش و زیبایی ارتباط از آن جدا نیست.
به دایه گفت ویسم را چه کردی
بدین درهای بسته چون ببردی
هوش مصنوعی: به پرستار گفت: ویسم (نوزاد) را چه کردی که او را به این درهای بسته بردی؟
چو آهرمن شما را ره نماید
در بسته شما را کی بپاید
هوش مصنوعی: زمانی که اهریمن شما را به راه گمراهی هدایت کند، دیگر چه چیزی از شما محافظت خواهد کرد؟
درم با بند و ویس از بند رفته‌ست
مگر امشب به دنباوند رفته‌ست
هوش مصنوعی: امشب دلم از قید و بند آزاد شده است، اما نمی‌دانم آیا به پیش کسی دیگر رفته یا نه.
چرا رفته‌ست کاو خود نامدارست
چو ضحاکش هزاران پیشکارست
هوش مصنوعی: چرا او که خود شخصیت برجسته‌ای است رفته است، در حالی که مانند ضحاک هزاران خدمتکار دارد؟
پس آنگه تازیانه زدش چندان
که بیهش گشت دایه همچو بیجان
هوش مصنوعی: سپس به او ضربه‌هایی زد که به شدت آسیب دید و مثل کسی که از حال رفته باشد، بی‌حالش شد.
سرای و گلشن و ایوان سراسر
نهفت و نانهفتش زیر و از بر
هوش مصنوعی: خانه و باغ و ایوان کاملاً پنهان و رازآلود است و هیچ چیز از آن بیرون نیست.
بگشت و ویس را جست از همه جای
ندید آن روی دلبند و دلارای
هوش مصنوعی: او به جستجوی ویس پرداخت، اما در هیچ کجای دنیا نتوانست چهره محبوب و دلربایش را پیدا کند.
قبایش دید جایی اوفتاده
چو جایی کفش زرینش نهاده
هوش مصنوعی: او دید که عبایش در جایی افتاده، مانند جایی که کفش طلایی‌اش را گذاشته است.
کرا هرگز گمان بودی که آن ماه
از اطناب سراپرده کند راه
هوش مصنوعی: هرگز فکر نمی‌کردی که آن ماه زیبای معشوق، به طرز دلربایی از داخل پرده بیرون بیاید و خود را نشان دهد.
چو اندر باغ شد شاه جهاندار
به پیش اندر چراغ و شمع بسیار
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه بزرگ در باغی حضور پیدا کرد، در جلو او چراغ‌ها و شمع‌های زیادی روشن شد.
خجسته ویس چون آن شمعها دید
کبوتروار دلش از تن بپرید
هوش مصنوعی: ویس با دیدن شمع‌ها، خوشحال شد و مثل کبوتران، دلش از جسدش جدا شد.
به رامین گفت خیز ای یار و بگریز
کجا از دشمنان نیکوست پرهیز
هوش مصنوعی: ای رامین، به پا خیز و فرار کن، زیرا پرهیز از دشمنان بهترین راه است.
نگر تا پیش من دیگر نپایی
که تاریکیست با این روشنایی
هوش مصنوعی: مراقب باش که دیگر پیش من نیا، زیرا اینجا با وجود روشنایی، فضایی تاریک حکمفرماست.
به جنگ ما همی آید شهنشاه
چو شیر تند جسته از کمینگاه
هوش مصنوعی: سلطان به میدان می‌آید مانند شیری که ناگهان از پناه خود بیرون می‌جهد.
ترا باید که باشد رستگاری
مرا شاید که باشد زخم‌خواری
هوش مصنوعی: تو باید به من کمک کنی تا به رستگاری برسم، شاید این راه علاج دردهایم باشد.
هر آن دردی که تو خواهی کشیدن
هر آن تلخی که تو خواهی چشیدن
هوش مصنوعی: هر دردی که بخواهی تحمل کنی و هر تلخی که بخواهی تجربه کنی، به خودت بستگی دارد.
چه آن درد و چه آن تلخی مرا باد
همه شادی و پیروزی ترا باد
هوش مصنوعی: چه درد و تلخی که من تجربه می‌کنم، اما امیدوارم همواره شادی و کامیابی نصیب تو شود.
کنون رو در پنداه پاک یزدان
مرا بگذار با این سیل و طوفان
هوش مصنوعی: اکنون مرا در پناه خدای پاک قرار بده، تا از این طوفان و سیل که در پیش است در امان باشم.
که من گشتم ز بخت بد فسانه
ز تو بوسی وزو صد تازیانه
هوش مصنوعی: من به خاطر بدبیاری‌ام، قصه‌ای از تو دارم که پر از ضربات سنگین و رنج‌هاست.
نخواهم خورد یک خرمای بی خار
نه دیدن خرمی بی درد و تیمار
هوش مصنوعی: من هرگز یک خرما بدون خار نخواهم خورد و نمی‌خواهم خوشی‌ای را تجربه کنم که بدون درد و زحمت باشد.
دل رامین بیچاره چنان گشت
که گفتی همچو مرده بی روان گشت
هوش مصنوعی: دل رامین به قدری دچار苦یار شده که گویی روحش را از دست داده و حالتی مانند مرده پیدا کرده است.
به سان صورتی بد مانده بر جای
شده زورش هم از دست و هم از پای
هوش مصنوعی: مانند چهره‌ای که در مکانی باقی مانده و توانش چه از دست و چه از پا به پایان رسیده است.
ز بهر ویس بودش درد بر دل
تو گفتی تیر ناوک خورد بر دل
هوش مصنوعی: به خاطر ویس، زخم‌هایی بر دلش نشسته است، تو می‌گویی که گویی تیرکمان بر دلش رنجی وارد کرده است.
پس آنگاه از برش برخاست ناکام
به چاه افتاد جانش جسته از دام
هوش مصنوعی: پس از آن، او از سمت دوستش بلند شد و نتوانست به هدف خود برسد. در نتیجه، به چاه افتاد و جانش از دام نجات یافت.
کجا چون دام بود او را شهنشاه
هم از درد جدایی پیش او چاه
هوش مصنوعی: چگونه ممکن است که شاهی مثل او، که به مانند یک دام است، از درد جدایی در چاهی عمیق باشد؟
گر از دامِ گزندآور برون جست
به چاه ژرف و جان‌گیر اندرون جست
هوش مصنوعی: اگر از خطرات و مشکلات رهایی یابیم، ممکن است به جایی عمیق و خطرناک دیگر بیفتیم.
کجا پیوند گیرد آشنایی
نباشد هیچ دشمن چون جدایی
هوش مصنوعی: دوستی و ارتباط وقتی شکل می‌گیرد که هیچ‌گونه دشمنی یا جدایی وجود نداشته باشد.
همه محنت بود بر عاشق آسان
چو باشد جان او از هجر ترسان
هوش مصنوعی: تمامی مشکلات و سختی‌ها برای عاشق ساده است، چون اگر او از جدایی بترسد، جانش در خطر است.
دلش را هر بلایی خوار باشد
هر آنگه کان بلا با یار باشد
هوش مصنوعی: هر نوع درد و رنجی که دل را آزار دهد، در صورتیکه آن بلا با یار و محبوب همراه باشد، برای او قابل تحمل و حتی خوار محسوب می‌شود.
مبادا هیچ کس را عشق چونان
و گر باشد مبادا هجر ایشان
هوش مصنوعی: مبادا کسی را عشق و محبت عمیقی دچارش کند، زیرا اگر این اتفاق بیفتد، ممکن است دوران جدایی و فراق نیز در پی داشته باشد.
چو رامین از کنار ویس برجست
چو تیری از کمان‌خانه به در جست
هوش مصنوعی: زمانی که رامین از کنار ویس دور شد، مانند تیری که از کمان پرتاب می‌شود، با سرعت و شتاب خارج شد.
چنان برشد به روی ساده دیوار
که غرم تیز تگ بر شخ کهسار
هوش مصنوعی: بر روی دیوار ساده‌ای به قدری بلند شده که مانند صدای تیز تبر بر کوهستان است.
چو بر سر شد ز دیگر سو فروجست
نکو آمد به دام و بس نکو جست
هوش مصنوعی: هنگامی که خوشی و نیکی از سوی دیگر ظاهر شد، به خوبی به دام افتاد و بسیار خوب جستجو کرد.
سمن‌بر ویس هم بر جای بغنود
به یک زاری که از کشتن بتر بود
هوش مصنوعی: سمن بر ویس نشسته است و با یک زاری به او نگاه می‌کند که این حالت، از کشتن به مراتب بدتر است.
به یاد رفته رامین کرده بالین
به زیر زلف مشکین دست سیمین
هوش مصنوعی: رامین به یاد محبوبش در زیر زلف‌های سیاهش سر گذاشته و به آرامش رسیده است. دست نقره‌ای او نیز به همراهش است.
به زیر زلف تاب شست بر شست
ده انگشتش چو ماهی بود در شست
هوش مصنوعی: موهای پرپیچ و تاب او بر انگشتانش مانند یک ماهی می‌چرخند و این زیبایی دستش را آرام و دلربا نشان می‌دهد.
دلش ساقی و دو دیده پیاله
رخش مِیْ خوار بر خیری و لاله
هوش مصنوعی: دل او برای ساقی می‌تپد و چشمانش مانند پیاله‌ای است که مشتی از شراب خوشگوار را می‌نوشد و در عین حال به زیبایی و گل‌های لاله توجه دارد.
نگار دست آن روی نگارین
چو زلفینش سیاه و نغز و شیرین
هوش مصنوعی: دوستی با ظاهری زیبا و دلربا همچون زلف‌های مشکی‌اش، دل‌نشین و جذاب است.
نگارین روی آن ماه حصارین
چو باغ شاه شاهان بُد به آیین
هوش مصنوعی: چهره زیبا و دلربای او مانند ماهی است که در حصاری قرار دارد، مانند باغی که در آن پادشاهان به خوبی زندگی می‌کنند.
به بالینش فراز آمد شهنشاه
به باغ افتاده دید از آسمان ماه
هوش مصنوعی: پادشاه به نزدیکی بستر آن فرد آمد و در حالی که به او نگاه می‌کرد، در باغی که در آن قرار داشت، ماهی را دید که به زمین افتاده از آسمان.
بپا او را بجنبانید بسیار
نگشت از خواب ماه خفته بیدار
هوش مصنوعی: او را بیدار کنید، چرا که مدت زمان زیادی از خوابش گذشته و اکنون باید بیدار شود.
چنان بیهوش بود از درد هجران
که با جانانش گفتی زو بشد جان
هوش مصنوعی: او چنان از درد جدایی بی‌خبر و غمگین بود که انگار جانش به خاطر معشوقش از دست رفته است.
شه شاهان فرستاد استواران
به هر سو هم پیاده هم سواران
هوش مصنوعی: سلطان قدرتمند، سربازان و نگهبانان خود را به همه سمت‌ها فرستاده است، هم به صورت پیاده و هم سواره.
به هر راهی و بی راهی برفتند
سراسر باغ را جستن گرفتند
هوش مصنوعی: آنها به هر سمتی رفته و حتی در راه‌های بی‌روح، تمام باغ را جستجو کردند.
به باغ اندر ندیدند ایچ جانور
مگر بر شاخ مرغان نواگر
هوش مصنوعی: در باغ هیچ جانوری دیده نشد، جز روی شاخه‌های درختان، پرندگانی که آواز می‌خواندند.
دگر باره درختان را بجستند
میان هر درختی بنگرستند
هوش مصنوعی: درختان بار دیگر مورد بررسی قرار گرفتند و در میان هر یک از درختان نگاهی انداختند.
همی جستند رامین را به صد دست
ندانستند کز دیوار چون جست
هوش مصنوعی: آنها به شدت در جستجوی رامین بودند و در این تلاش از هر طریقی استفاده کردند، ولی نمی‌دانستند که او چگونه و از کجا می‌تواند از دیوار عبور کند.
شهنشه گفت با ویس سمن‌بر
نگویی تا چه کارت بود ایدر
هوش مصنوعی: پادشاه با ویس گفت که از گل سرخ چیزی نگو، تا ببینیم وضعیت تو چه خواهد بود.
ببستم بر تو پنجه در به مسمار
گرفتم روزن صد بام و دیوار
هوش مصنوعی: من در دلم بر تو قفل کرده‌ام و با میخِ محکم، روزنه‌های همه‌ی سقف‌ها و دیوارها را بسته‌ام.
چو من رفتم یکی شب نارمیدی
چو مرغی از سرایم برپریدی
هوش مصنوعی: وقتی من رفتم، تو در شب بیداری مانند پرنده‌ای از خانه‌ام پرواز کردی.
چو دیوی کت نبندد هیچ استاد
به افسون و به نیرنگ و به فولاد
هوش مصنوعی: هیچ استاد یا ماهری نمی‌تواند به وسیله جادو، نیرنگ یا قدرت بر فردی که مانند دیو است، تسلط پیدا کند و او را به تسلیم وادارد.
خرد دور از تو مثل آسمانت
هوا نزدیک تو همچون روانست
هوش مصنوعی: عبارت به این معناست که عقل و خرد وقتی از تو دور باشد، مانند آسمانی است که از تو دور است، اما وقتی که به تو نزدیک می‌شود، به مانند جانی است که در درونت وجود دارد.
ز بهر آنکه بخت شور داری
دو گوش و چشم کر و کور داری
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه بخت تو بد است، دو گوش و چشم ناتوان داری و نمی‌توانی خوب بشنوی و ببینی.
بود بی سود با تو پند چون در
چو دیگ سفله و چون کفش گازر
هوش مصنوعی: نشستن و صحبت کردن با تو، بی‌فایده و بی‌ثمری است، مثل اینکه در دیگی پر از آشغال بخواهم چیزی بگویم یا همچون پایی که در گل گیر کرده، هیچ ارزشی ندارد.
اگر من بر زبان پند تو رانم
خرد بیزار گردد از روانم
هوش مصنوعی: اگر من نصیحت تو را بپذیرم، عقل و خرد من از وجودم فاصله می‌گیرد و بیزار می‌شود.
چو گویم با تو چندین پند بی‌مر
زبانم بر سخن باشد ستمگر
هوش مصنوعی: وقتی که با تو سخن می‌گویم و نصیحتی را مطرح می‌کنم، زبانم بر کلامی که میزنم ظلم و ستم می‌کند.
زبس کز تو پدید آمد مرا بد
نه یک یک بینمت آهو که صدصد
هوش مصنوعی: از شدت عشق تو، بدی‌ها و دردها برای من به وجود آمده است. نه اینکه فقط یکی دو بار تو را ببینم، بلکه هر بار که تو را می‌بینم، مانند آهوها در دل من هزاران احساس زنده می‌شود.
همانا یادگار بیمشی تو
که از نیکی همیشه سر کشی تو
هوش مصنوعی: به حقیقت، یادگاری از نیکی و فضیلت تو که همواره از خود نشان می‌دهی.
اگر در پیش تو صورت شود داد
بخواند جانت از دیدنش فریاد
هوش مصنوعی: اگر کسی در حضور تو به زیبایی خود بپردازد، جانت از دیدن او به شدت ناله می‌کند.
سر نیکی اگر بینی ببری
دل پاکی اگر یابی بدری
هوش مصنوعی: اگر خوبی را مشاهده کنی، دل پاکی را هم پیدا خواهی کرد.
همیشه راستی را دشمنی تو
دو چشمی گر ببینی برکنی تو
هوش مصنوعی: اگر با دقت به حقیقت نگاه کنی، دشمنی‌های تو را از بین می‌برد.
تو یک دیوی و لیکن آشکاری
تو یک غولی و لیکن چون نگاری
هوش مصنوعی: تو موجودی ترسناک و خطرناک هستی، اما در عین حال به وضوح قابل مشاهده‌ای. تو همچون یک غول به نظر می‌رسی، اما مثل یک نقش زیبا و دلنشین هم هستی.
سرای پارسایی را تو سوزی
دو چشم نیکنامی را تو دوزی
هوش مصنوعی: خانه دینداری را تو با نیکی و محبت آتش می‌زنی و چشمان کسی که نام نیک دارد را تو با رفتار خوب خود می‌پوشانی.
ز تو بی‌شرم‌تر کس را ندانم
و یا خود من که بر تو مهربانم
هوش مصنوعی: هیچ‌کس را بی‌شرم‌تر از تو نمی‌شناسم، یا شاید خودم که نسبت به تو مهربانم.
مگر گفته‌ست با تو دیو زشتی
که گر زشتی کنی باشی بهشتی
هوش مصنوعی: آیا دیو زشتی به تو گفته است که اگر زشت باشی، می‌توانی بهشتی شوی؟
نه تو بادی نه آن کت دوستدارست
نه آنکت دایه و نه آنکه یارست
هوش مصنوعی: نه تو مانند باد هستی، نه مانند دوستی که به تو محبت ورزد، نه مانند مادری دلسوز، و نه مانند کسی که یار و همراه تو باشد.
به جان من که خون تو حلالست
که جانت بر بسی جانها وبالست
هوش مصنوعی: من به جان خودم قسم می‌خورم که اگر خون تو بریزد، هیچ عذابی برای من نخواهد داشت، چون عمر تو بر دوش بسیاری دیگر سنگینی می‌کند.
ترا درمان بجز تیغم ندانم
که مرگت بخشد و چانت ستانم
هوش مصنوعی: من جز با شمشیرم نمی‌توانم به تو کمک کنم، زیرا مرگ تو را برطرف می‌سازد و من می‌توانم تو را به این حال درآورم.
هم اکنون جان تو بستانم از تو
به خنجر من ترا برهانم از تو
هوش مصنوعی: همین حالا جان تو را با خنجر می‌ستانم، ولی از تو نمی‌گذرم و تو را نجات می‌دهم.
گرفت آنگه کمندین گیسوانش
کشید آن اژدهای جان ستانش
هوش مصنوعی: پس از آنکه اژدهای جان‌سوز او، با دقت و نیرومندی، رشته گیسوانش را به چنگ آورد.
به یک دستش پرند آب داده
به دیگر دست مشکین تاب داده
هوش مصنوعی: در یک دستش آب پرندگان را داده و در دست دیگرش مشک سیاهی را نگه داشته است.
که دید از آب و از آهن پرندی
که دید از مشک و از عنبر کمندی
هوش مصنوعی: پرنده‌ای را مشاهده کرد که از آب و آهن فرار می‌کرد و همچنین کمند و دامش را از عطر مشک و عنبر می‌دید.
مهش را خواست از سروش بریدن
گلش را باز با گل گستریدن
هوش مصنوعی: ماه را خواست که از پیامبری جدا شود و گلش را دوباره با گل زینت بخشد.
سمن‌بر ویس را شمشیر بر سر
ز درد هجر دلبر بود کمتر
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به تصویرکشی از احساسی عمیق و پر از درد اشاره می‌کند. او می‌گوید که عشق و دلتنگی برای معشوق به قدری شدید است که مانند شمشیری بر سر او فرود می‌آید. در این حالت، از تاثیر دلتنگی و جدایی معشوق بر روح و دل، احساس درد و رنج به وجود می‌آید. به عبارتی، او متوجه می‌شود که وقتی عشق واقعی در میان باشد، درد جدایی به مراتب کمتر از زمانی است که بخواهد به هجران معشوق فکر کند.
سپهبد زرد گفت ای شاه شاهان
بزی خرم به کام نیک خواهان
هوش مصنوعی: سردار زرد به پادشاه بزرگان گفت: ای پادشاه، با خوشی و رضایت زندگی کن و از آرزوهای خوب و خوبخواهان بهره‌مند باش.
مکش گر خون این بانو بریزی
تو درد خویش را دارو بریزی
هوش مصنوعی: اگر خون این خانم را بریزی، به درد خودت هم درمان نمی‌کنی.
بریده سر دگر باره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید
هوش مصنوعی: اگر سر بریده شود، دیگر رشد نمی‌کند، چون هیچ دانشمندی از خون نخواهد نوشید. درواقع، وقتی چیزی از بین برود، دیگر نمی‌تواند زندگی جدیدی داشته باشد.
بسا روزا که در گیتی برآید
چنین زیبا رخی دیگر نزاید
هوش مصنوعی: بسیاری از روزها در دنیا وجود دارد که صورت زیبایی مانند این دیگر به دنیا نخواهد آمد.
چو یاد آید ترا زین ماه رویش
بپیچی بیشتر زین مار مویش
هوش مصنوعی: وقتی یاد چهره‌ی زیبا و دلربایش به ذهنت می‌آید، بیشتر از این موهای افسونگرش به دور خود می‌پیچی.
به مینو در چنین حورا نیابی
به گیتی در ازین زیبا نیابی
هوش مصنوعی: در بهشت، چنین زیبایی را نخواهی یافت و در این دنیا نیز به همین شکل، نمی‌توانی زیبایی‌های او را تجربه کنی.
پشیمان گردی و سودی ندارد
بسی خون مر ترا از دیده بارد
هوش مصنوعی: اگر پشیمان شوی، فایده‌ای ندارد و هر چه اشک بریزی، باز هم تأثیری نخواهد داشت.
یکی بار آزمودی زو جدایی
نپندارم که دیگر آزمایی
هوش مصنوعی: من یک بار از جدایی‌اش آزادموندم و دیگر فکر نمی‌کنم که دوباره به این تجربه نیاز داشته باشم.
اگر خوب آمدت آن رنگ منکر
فروزن هم بدو این دست دیگر
هوش مصنوعی: اگر رنگ منکر برایت خوشایند است، به حاضرم دست دیگرم را هم به تو بدهم.
چو او از تو ببرد این خوب چهرش
ترا دیدم که چون بودی ز مهرش
هوش مصنوعی: وقتی او از تو دور شد، آن چهره زیبا و دلنشینش را دیدم و متوجه شدم که چگونه به خاطر عشقش به تو بود.
گهی با آهوان بودی به صحرا
گهی با ماهیان بودی به دریا
هوش مصنوعی: گاهی در کنار آهوان در دشت و صحرا بودی و گاهی در کنار ماهیان در دریا.
گهی با گور بودی در بیابان
گهی با شیر بودی در نیستان
هوش مصنوعی: گاهی در دل بیابان با طبعی بی‌خبر و دور از زندگی بوده‌ای و گاهی هم در میان طبیعت و زیبایی‌ها با وجودی شجاع و قوی.
فرامش کردی آن درد و بلا را
که از مهرش ترا بوده‌ست و ما را
هوش مصنوعی: تو آن درد و رنجی را که به خاطر عشقش بر تو گذشته فراموش کرده‌ای و ما را هم فراموش کرده‌ای.
ترا زو بود و ما را از تو آزار
چه مایه ما و تو خوردیم تیمار
هوش مصنوعی: ما از آزار تو رنج می‌کشیم در حالی که تو هم به خاطر ما در زحمت و ناراحتی هستی. این تبادل رنج و مرارت میان ما و تو چه اندازه عذاب‌آور است!
از آن پیمان وزان سوگند یاد آر
کجا کردی و خوردی پیش دادار
هوش مصنوعی: به یاد بیاور که کجا آن پیمان و سوگند را که بر عهده گرفتی، فراموش کردی و به آن پشت کردی در برابر خداوند.
مخور زنهار شاها کت نباید
یکی روز این خورش جان را گزاید
هوش مصنوعی: از خوردن مایخود در دربار مراقب باش، زیرا ممکن است روزی این خورشید، عمر تو را دچار مشکل کند.
به یاد آور ز حرمتهای شهرو
به یاد آور ز خدمتهای ویرو
هوش مصنوعی: به یاد داشته باش حرمت‌ها و احترام‌هایی که شهر برای تو دارد و همچنین خدمات و زحماتی که ویرو برای تو انجام داده است.
اگر دیدی گناهی زو یکی روز
تو دانی کش گناهی نیست امروز
هوش مصنوعی: اگر روزی یکی از گناه‌ها را در کسی看到، بدان که ممکن است خود او امروز گناهی مرتکب نشده باشد. این به بیان این نکته اشاره دارد که نباید به سرعت قضاوت کرد، زیرا شرایط و زمان همه چیز را تغییر می‌دهد.
اگر تنها به باغی در بخفته‌ست
ز مردم این نه کاری بس شگفتست
هوش مصنوعی: اگر در باغی که در خواب به سر می‌برد، تنها بمانیم، این نشانه عجیبی نیست که در میان مردم وجود داشته باشد.
چرا بر وی همی بندی گناهی
که در وی آن گنه را نیست راهی
هوش مصنوعی: چرا بر کسی که خود گناهی نمی‌کند، بار گناهی را می‌نهیم؟
چنین باغی به پروین برده دیوار
درش را برزده پولاد مسمار
هوش مصنوعی: این باغ زیبا به پروین منتقل شده و دیوار آن با میخ‌های فولادی تقویت شده است.
اگر با وی بدی در باغ جفتی
بدین هنگام ازیدر چون برفتی
هوش مصنوعی: اگر در باغ تماشایی با کسی بدی کردی، در این لحظه بهتر است که برگردی و از آنجا بروی.
نه زین در مرغ بتواند پریدن
نه دیو این بند بتواند دریدن
هوش مصنوعی: نه اسب می‌تواند از این زین بپرد و نه دیو می‌تواند این بند را پاره کند.
مگر دلتنگ بود آمد درین باغ
تو خود اکنون نهادی داغ بر داغ
هوش مصنوعی: شاید به خاطر دلتنگی به این باغ آمده‌ای و حالا خودت بر دل داغی که داری، داغ دیگری گذاشتی.
بپرس از وی که چون بوده‌ست حالش
پس آنگه هم به گفتاری بمالش
هوش مصنوعی: از او بپرس که حالش چطور بوده است، سپس با حرفی ملایم او را آرام کن.
گر این خنجر زنی بر ویس دلبر
شود زان زخم درد تو فزونتر
هوش مصنوعی: اگر این خنجر بر دل محبوب ویس فرود آید، از آن زخم، درد تو بیشتر خواهد شد.
ز بس گفتار زرد و لابهٔ زرد
شهنشه دل بدان بت روی خوش کرد
هوش مصنوعی: به خاطر سخنان ناپسند و ناله‌های بی‌پایه، دل شاه به آن بت زیبا گرایش پیدا کرد.
برید از گیسوانش حلقه ای چند
بدان گیسو بریدن گشت خرسند
هوش مصنوعی: چند حلقه از موهای او جدا کرد و با بریدن این موها خوشحال شد.
گرفتش دست و برد اندر شبستان
شبستان گشت از رویش گلستان
هوش مصنوعی: او دستش را گرفت و به درون اتاقی برد که در آنجا، به خاطر زیبایی‌اش، همچون گلستانی سرسبز به نظر می‌رسید.
به یزدان جهانش داد سوگند
که امشب چون بجستی زین همه بند
هوش مصنوعی: به خداوند جهان سوگند که امشب، وقتی که از این همه قید و بند رها شوم.
نه مرغی و نه تیری و نه بادی
درین باغ از شبستان چون فتادی
هوش مصنوعی: در این باغ نه پرنده‌ای وجود دارد، نه تیری و نه بادی که از روی شبستان به آنجا بیفتد.
مرا در دل چنان آمد گمانی
که تو نیرنگ و جادو نیک دانی
هوش مصنوعی: در دلم هوای شک و تردید به وجود آمد؛ گویی تو به خوبی می‌دانی که در کارهایت نیرنگ و فریب به کار می‌بری.
کسی باید که افسون نیک داند
وگرنه کار چونین کی تواند
هوش مصنوعی: کسی باید باشد که بتواند جادو و افسون خوبی را یاد بگیرد، وگرنه هیچ‌کس نمی‌تواند چنین کاری را انجام دهد.
سمن‌بر ویس گفتش کردگارم
همی نیکو کند همواره کارم
هوش مصنوعی: انسانی به نام سمن به ویس می‌گوید که خداوند همواره کارهای من را به خوبی انجام می‌دهد.
چه باشد گر توم زشتی نمایی
چو یزدانم نماید نیک رایی
هوش مصنوعی: اگر تو زشتی نشان بدهی، خداوند با سلیقه نیکو و زیبا می‌نماید.
گهی جان من از تیغت رهاند
گهی داد من از جانت ستاند
هوش مصنوعی: گاهی جان من را از آسیب تو نجات می‌دهی و گاهی به خاطر تو از جانم می‌گذرم.
توم کاهی و یزدانم فزاید
توم بندی و دادارم گشاید
هوش مصنوعی: تو همچون کاهی (چیزی ناچیز) هستی و خداوند (یزدان) بر ارزش تو می‌افزاید. تو در زنجیر هستی و خداوند (دادار) تو را آزاد می‌کند.
چرا خوانی مرا بدخواه و دشمن
تو با یزدان همی کوشی نه با من
هوش مصنوعی: چرا مرا دشمن و بدخواه خود می‌دانی؟ تو در واقع با خداوند می‌جنگی، نه با من.
کجا او هرچه تو دوزی بدرد
همیدون هر چه تو کاری ببرد
هوش مصنوعی: هر کجا که او باشد، هر کاری که تو انجام می‌دهی، به دردش می‌خورد.
گهم در دز کنی گه در شبستان
گهم تندی نمایی گاه دستان
هوش مصنوعی: گاهی در مکان‌هایی نامناسب ظاهر می‌شوی و گاهی در جاهای مقدس. sometimes you show your boldness و sometimes you reveal your worth.
خدایم در بلای تو نماند
ز چندین بند و زندانت رهاند
هوش مصنوعی: خدایا، در سختی و مشکلاتی که برایت ایجاد شده، مرا از این همه محدودیت و اسارت نجات بده.
اگر تو دشمنی او جان من بس
و گر تو خسروی او خان من بس
هوش مصنوعی: اگر تو با من دشمنی کنی، جان من برای تو کافی است و اگر تو پادشاهی باشی، خانه من برای تو کافی است.
بس است او چارهٔ بیچارگان را
همو یاور بود بی یاوران را
هوش مصنوعی: این فرد به اندازه‌ای مهربان و قوی است که نه تنها به داد و helping افراد نیازمند می‌رسد، بلکه حتی به تنهایی هم می‌تواند حمایت و یاری ارائه دهد.
چو من دلتنگ بودم در سرایت
بدو نالیدم از جور و جفایت
هوش مصنوعی: وقتی من دلتنگ و غمگین بودم، در خانه‌ات به تو شکایت کردم از ظلم و ستم‌هایت.
ستمهای تو با یزدان بگفتم
در آن زاری و دل تنگی بخفتم
هوش مصنوعی: من در دل گرفته و در حال ناله، از ستم‌های تو به خداوند شکایت کردم و از درد و غم خود صحبت کردم.
به خواب اندر فراز آمد سروشی
جوانی خوب‌رویی سبزپوشی
هوش مصنوعی: در خواب، صدایی از جوانی زیبا که لباس سبز بر تن دارد به گوش می‌رسد.
مرا برداشت از کاخ شبستان
بخوابانید در باغ و گلستان
هوش مصنوعی: مرا از کاخ تاریکی به آرامش و راحتی در باغ و گلستان منتقل کردند تا استراحت کنم.
مرا امشب ز بند تو رها کرد
چنان کاندر تنم مویی نیازرد
هوش مصنوعی: امشب از قید و بند تو آزاد شدم به‌گونه‌ای که انگار در بدنم مویی هم احساس ناراحتی نمی‌کند.
ز نسرین بود و سوسن بستر من
جهان افروز رامین در بر من
هوش مصنوعی: بستر من از گل نسرین و سوسن ساخته شده و رامین، که جهان را روشن می‌کند، در کنار من است.
همی بودیم هر دو شاد و خرم
همی گفتیم راز خویش با هم
هوش مصنوعی: ما هر دو همیشه خوشحال و شاد بودیم و با یکدیگر رازهای خود را می‌گفتیم.
بدان خوشی به کام خویش خفته
بگرد ما گل و نسرین شکفته
هوش مصنوعی: بدان که خوشی در دل خود چرت می‌زند، ولی ما همچنان در گل و نسرین شکوفا هستیم.
چو چشم از خواب نوشین برگشادم
از آن خوشی به ناخوشی فتادم
هوش مصنوعی: وقتی از خواب شیرین بیدار شدم، از آن شادی به حالتی ناخوشایند افتادم.
ترا دیدم به سان شیر غران
چو آتش بر کشیده تیغ بران
هوش مصنوعی: تو را دیدم مانند شیری خروشان که همچون آتش شمشیر تیزی را بالا برده‌ای.
اگر باور کنی ورنه چنین بود
به خواب اندر سروشم همنشین بود
هوش مصنوعی: اگر به چیزی ایمان داشته باشی، به گونه‌ای دیگر خواهد بود؛ وگرنه اگر باور نداشته باشی، حتی در خواب هم نمی‌توانی با آن روح همراه شوی.
اگر کردار تو بر من ستم نیست
تو خود دانی که بر خفته قلم نیست
هوش مصنوعی: اگر تو به من ظلم نکرده‌ای، خودت می‌دانی که نمی‌توان بر کسی که خواب است، به وسیله قلم نوشت.
شهنشه این سخن زو کرد باور
کجا گفتش دروغی ماه پیکر
هوش مصنوعی: شاه این سخن را از او پذیرفت که او هرگز دروغ نگفته و با چهره‌ای زیبا سخن می‌گوید.
گناه خویش را پوزش بسی کرد
بر آن حال گذشته غم همی خورد
هوش مصنوعی: او به خاطر اشتباهاتش بسیار عذرخواهی کرده و همچنان بر گذشته و مشکلاتی که داشته، غمگین است.
به ویس و دایه چیزی بیکران داد
گزیده جامها و گوهران داد
هوش مصنوعی: به ویس و دایه چیزی بی‌نهایت و بی‌پایان عطا کرد و به آن‌ها جام‌های باارزش و جواهرات گرانبها بخشید.
گذشتی رنج نابوده گرفتند
می لعلین آسوده گرفتند
هوش مصنوعی: شما به سادگی از مشکلات و سختی‌ها عبور کردید و در عوض، آرامش و خوشبختی را به دست آوردید.
چنین باشد دل فرزند آدم
نیارد یاد رفته شادی و غم
هوش مصنوعی: دل انسان به گونه‌ای است که نمی‌تواند شادی‌ها و غم‌های فراموش‌شده را به خاطر بیاورد.
بدان روزی که از تو شد چه نالی
وزآن روزی که نامد چه سگالی
هوش مصنوعی: روزی خواهد آمد که از تو به خاطر حال و روزت شکایت خواهند کرد و روزی نیز خواهد بود که از نبودنت غصه خواهند خورد.
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
هوش مصنوعی: نباید به گذشته و آنچه از دست رفته، افسوس خورد یا ناراحتی کرد. این کار تنها به درد و رنج بیشتر منجر می‌شود.
نه زاندوه تو دی با تو بیاید
نه از تیمار تو فردا بپاید
هوش مصنوعی: نه اندوه تو در دی به تو می‌رسد، نه غم و ناراحتی‌ات در فردا ادامه پیدا می‌کند.
اگر صد سال باشی شاد و پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز
هوش مصنوعی: اگر بخواهی زندگی‌ات را با شادی و موفقیت سپری کنی، بدان که در نهایت عمر تو فقط به یک روز خلاصه می‌شود.
اگر سختی بری گر کام جویی
ترا آن روز باشد کاندر اویی
هوش مصنوعی: اگر در زندگی با مشکلاتی روبرو شدی و دنبال نتیجه‌ای خوب هستی، بدان که روزی فرا می‌رسد که آنچه می‌خواهی به دست می‌آوری.
بس آن بهتر که با رامش نشینی
ز عمر خویش روز خوش گزینی
هوش مصنوعی: بهتر است که با لذت و شادی زندگی کنی و روزهای خوش را از عمر خود برگزینی.

حاشیه ها

1392/01/08 00:04
علی

چرا از خرس جستم دل‌گشایی؟
در متن خعس و دلگشئی آمده که ناردستی‌ی مطبعی است.

1392/05/29 00:07
امین کیخا

گویا با بریدن گیس های همین ویس کامباره ( شهوانی ) بود که لغت گیس بریده ساخته شد .