بخش ۴۷ - سپردن موبد ویس را به دایه و آمدن رامین در باغ
شب دوشنبه و روز بهاری
که شه باز آمد از گرگان و ساری
سرای خویش را فرمود پرچین
حصار آهنین و بند رویین
کلید رومی و قفل الانی
ز پولادی زده هندوستانی
هر آنجا کش دریچه بود و روزن
بدو بر پنجره فرمود از آهن
چنان شد ز استواری خانهٔ شاه
کجا در وی نبودی باد را راه
ببست آنگاه درها را سراسر
فراز بند مهرش بود از زر
کلید بندها مر دایه را داد
بدو گفت ای فسونگر دیو استاد
بدیدم نا جوانمردیت بسیار
بدین یک ره جوانمردی به جا آر
به زاول رفت خواهم چند گاهی
درنگ من بود کم بیش ماهی
نگه دار این سرایم تا من آیم
که بندش من ببستم من گشایم
کلید در ترا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار
تو خود دانی که در زنهارداری
نه بس فرخ بود زنهارخواری
بدین بارت بخواهم آزمودن
اگر نیکی کنی نیکی نمودن
همی دانم که رنج خود فزایم
که چیزی آزموده آزمایم
ولیکن من ترا زان برگزیدم
کجا از زیرکان ایدون شنیدم
چو چیز خویش دزدان را سپاری
ازیشان بیش یابی استواری
چو شاه اندرز دایه کرد بسیار
کلید خانه وی را داد ناچار
به روز نیک و هنگام همایون
ز دروازه به شادی رفت بیرون
به لشکرگه فرود آمد یکی روز
به دل بر، گشته یاد ویس پیروز
غم دوری و تیمار جدایی
برو بر، تلخ کرده پادشایی
به لشکرگاه رامین بود با شاه
نهان از وی به شهر آمد شبانگاه
شهنشه جست رامین را گه شام
بدان تا می خورد با او دو سه جام
چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چارهست و افسون
شبانگه رفتن رامین ز لشکر
بر آنست تا ببیند روی دلبر
به باغ شاه شد رامین هم از راه
درش چون سنگ بسته بود بر ماه
غمیده دل همی گشت اندر آن باغ
ز یاد ویس او را دل پر از داغ
خروشان و نوان با یوبهٔ جفت
ز بی صبری و دلتنگی همی گفت
نگارا تا مرا از تو بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
یکی بر طرف بام آی و مرا بین
ز غم دستی به دل دستی به بالین
شب تاریک پنداری که دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
منم غرقه درین دریای منکر
بدو در اشک من مرجان و گوهر
اگر چه در میان بوستانم
ز اشک خویش در موج دمانم
ز دیده آب دادم بوستان را
ز خون گلنار کردم گلستان را
چه سود ار من همی گریم به زاری
که از حالم تو آگاهی نداری
بر آرم زین دل سوزان یکی دم
بسوزم این سرای و بند محکم
ولیکن آن سرا را چون بسوزم
که در وی جای دارد دلفروزم
اگر آتش رسد وی را به دامن
پس آن سوزش رسد هم در دل من
ز دو چشمت همیشه دو کمانور
نشستهستند جانم را برابر
کمان ابروت بر من کشیده
به تیر غمزه جانم را خلیده
اگر بختم ز پیش تو براندهست
خیالت سال و مه با من بماندهست
گهی خوابم همی از دیده راند
گهی خونم همی بر رخ فشاند
چرا خسپم توم در بر نخفته
چرا جان دارم از پیشت برفته
چو رامین یک زمان نالید بر دل
ز دیده سیل خون بارید بر گل
میان سوسن و شمشاد و نسرین
ز ناگه بر ربودش خواب نوشین
به خواب اندر شد آن بارنده نرگس
که با او بود ابر تند مفلس
بیاسود آن دل پر درد و پر غم
که با او بود دوزخ باغ خرم
دلش زیرا یکی ساعت بیاسود
که بوی باغ بودی دلبرش بود
شه بی دل به باغ اندر غنوده
نگارش روی مه پیکر شخوده
چو دیوانه دوان گرد شبستان
ز نرگس آب ریزان بر گلستان
همی دانست کش رامین به باغست
دلش را باغ بی او تفته داغست
به زاری دایه را خواهش همی کرد
که بر گیر از دلم ای دایه این درد
هم از جانم هم از در بند بگشای
شب تیره مرا خورشید بنمای
شب تاریک و بختم نیز تاریک
ز من تا دلربایم راه نزدیک
زبس درهای بسته سخت چون سنگ
تو گویی هست راهم شصت فرسنگ
دریغا کاش بودی راه دشوار
نبودی در میان این بند بسیار
بیا ای دایه بر جانم ببخشای
کلید در بیاور بند بگشای
مرا خود از بنه بدبخت زادند
هزاران بند بر جانم نهادند
بسست این بندهای عشق خویشم
دری بسته چه باید نیز پیشم
دلی بسته چو در بر وی ببستند
تنی خسته دگر باره بخَستند
نگارم تا دو زلفش برشکستهست
به مشکین سلسله جانم ببستهست
چو از پیشم برفت آن روی زیباش
به چشمم در بماند آن تیر بالاش
ببین چشمم به سیمین تیر خسته
ببین جانم به مشکین بند بسته
جوابش داد دایه گفت زین پس
نبیند نا جوانمردی ز من کس
خداوندی چو شه زین در برفته
به من چندین نصیحتها بگفته
هم امشب بند او چون برگشایم
چو خشم آورد با او چون برآیم
اگر پیشم هزاران لشکر آیند
نپندارم که با موبد برآیند
خود این جست او ز من زنهارداری
نگویی چون کنم زنهارخواری
به رامین ار تو صد چندین شتابی
ز من این ناجوانمردی نیابی
نشسته شاه شاهان بر در شهر
نرفته نیم فرسنگ از بر شهر
چه دانی گرنه خود کرد آزمایش
دگر کرد آزمایش را نمایش
چنان دانم که او آنجا نپاید
هم امشب وقت شبگیر او بیاید
نباید کرد ما را این همه بد
که بد را بد جزا آید ز موبد
چه خوبست این مثل مر بخردان را
بدی یک روز پیش آید بدان را
چو دایه این سخنها گفت با ماه
به خشم دل ازو برگشت ناگاه
بدو گفت ای صنم تو نیز بر خیز
مکن شه را دگر اندر بدی تیز
به تیمار این یکی شب صابری کن
وزان پس تا توانی داوری کن
که من امشب همی ترسم ز موبد
که پیش آید ترا از وی یکی بد
یکی امشب مرا فرمان کن ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس
بشد دایه نشد آن ماهپیکر
همی گفت و همی زد دست بر بر
نه روزن دید و رخنه جایگاهی
نه بر بام سرایش دید راهی
چو تاب مهر جانش را همی تافت
ز دانش خویشتن را چارهای یافت
سرا پرده که بود از پیش ایوان
یکی سر بر زمین دیگر به کیوان
برو بسته طناب سخت بسیار
یکایک ویس را درمان و تیمار
فگند از پای کفش آن کوه سیمین
بدو بر رفت چون پرّنده شاهین
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل واشام
برهنه سر برهنه پای مانده
گسسته عقد و درّش برفشانده
شکسته گوشوارش پاک در گوش
ابی زیور بمانده روی نیکوش
پس آنگه شد شتابان تا لب باغ
روانش پرشتاب و دل پر از داغ
قصب چادرش را در گوشهای بست
درو زد دست و از باره فرو جست
گرفتش دامن اندر خشت پاره
قبا شد بر تنش بر، پاره پاره
اگرچه نرم و آسان بود جایش
به درد آمد ز جستن هر دو پایش
گسسته بند کستی بر میانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش
نه جامه بر تنش مانده نه زیور
دریده بود یا افتاده یکسر
برهنه پای گرد باغ گردان
به هر مرزی دوان و دوست جویان
هم از چشمش روان خون و هم از پای
همی گفتی ازین بخت نگون وای
کجا جویم نگار سعتری را
کجا جویم بهار دلبری را
همان بهتر که بیهوده نپویم
به شب خورشید تابان را نجویم
به حق دوستی ای باد شبگیر
برای من زمانی رنج برگیر
اگر با بیدلان هستی نکورای
منم بیدل یکی بر من ببخشای
که پایت گر جهانی برنوردد
چو نازک پای من خونین نگردد
نه راهی دور میبایدت رفتن
نه رنجی سخت ناخوش برگرفتن
گذر کن بر دو نسرین شکفته
یکی پیدا یکی از من نهفته
نگه کن تا کجا یابی کسی را
که رسوا کرد همچون من بسی را
هزاران پردگی را پرده برداشت
ببرد و در میان راه بگذاشت
هزاران دل بخشم از جای بر کند
به هجران داد تا بر آتش افگند
ببین حال مرا در مهرکاری
بدین سختی و رسوایی و زاری
به صد گونه بلا بی هوش و بی کام
به صد گونه جفا بی صبر و آرام
پیام من بدان روی نکو بر
که خوبی انجمن دارد بدو بر
ازو مشک آر و بر گلنارم آلای
ز من عنبر بر و بر سنبلش سای
بگو ای نوبهار بوستانی
سزای خرمی و شادمانی
بگو ای آفتاب دلربایی
به خوبی یافته فرمان روایی
مرا آتش به جان اندر فگنده
به تاری شب به بام و در فگنده
نکرده با من بیدل مواسا
نجسته با من مسکین مدارا
مرا بخت بد از گیتی برانده
جهان در خواب و من بیخواب مانده
اگر من مردمم یا زین جهانم
چرا هرگز نه همچون مردمانم
کنم از بیدلی و بخت فریاد
مگر مادر مرا بی بخت و دل زاد
مرا گفتی چرا ایدر نیایی
من اینک آمدهستم تو کجایی
چرا پیشم نیایی از که ترسی
چرا بیمار هجران را نپرسی
گر از دیدار تو نومید گردم
به جان اندر بماند تیر دردم
به جای روی تو گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
به جای زلف تو گر مشک بویم
نماید مشک سارا خاک کویم
به جای دو لبت گر نوش یابم
به جان تو که باشد زهر نابم
مرا جانان توی نه مشک و عنبر
مرا درمان توی نه نوش و شکر
دلم را مار زلفینت گزیدهست
خلیده جان من بر لب رسیدهست
بود تریاک جان من لبانت
همان خورشید بخت من رخانت
بدا بخت منا امشب کجایی
چرا ببریدی از من آشنایی
ببخشاید به من بر، دوست و دشمن
چرا هرگز نبخشایی تو بر من
کجایی ای مه تابان کجایی
چرا از باختر برمینیایی
چو سیمین آینه سر برزن از کوه
ببین بر جان من صد گونه اندوه
جهان چون آهن زنگار خورده
هوا با جان من زنهار خورده
دل من رفته و دلبر ز من دور
دو عاشق هر دو بی دل مانده مهجور
به فر خویش ما را یاوری کن
به نور خویش ما را رهبری کن
تو ماهی وان نگارم نیز ماهست
جهان بی رویتان بر من سیاهست
خدایا بر من مسکین ببخشای
مرا دیدار آن دو ماه بنمای
یکی مه را فروغ و روشنایی
یکی مه را شکوه و پادشایی
یکی را جای برج چرخ گردان
یکی را جای تخت و زین و میدان
چو یک نیمه سپاه شب درآمد
مه تابنده از خاور برآمد
چو سیمین زورقی در ژرف دریا
چو دست ابرنجنی در دست حورا
هوا را دوده از چهره فروشست
چنانچون ویس را از جان و رو شست
پدید آمد مرو را یار خفته
میان گل به سان گل شکفته
بنفشه زلف و نسرین روی رامین
ز نسرین و بنفشه کرده بالین
مه از کوه آمد و ویس از شبستان
بهاری باد مشکین از گلستان
ز بوی ویس رامین گشت بیدار
به بالین دید سروی یاسمین بار
بجست از جای و اندر بر گرفتش
پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش
به هم آمیخته شد مشک و عنبر
دو هفته ماه شد پیوسته با خور
گهی از زلف او عنبر فشان کرد
گهی از لعل او شکر فشان کرد
لب هر دو به سان میم بر میم
بر هر دو به سان سیم بر سیم
بپیچیدند بر هم دو سمن بوی
چو دو دیبا نهاده روی بر روی
تو گفتی شیر و باده در هم آمیخت
و یا گلنار و سوسن بر هم آویخت
ز روی هر دوشان شب روز گشته
ز شادی روزشان نوروز گشته
هزار آوا ز شاخ گل سرایان
همه شب عشق ایشان را ستایان
ز شادیشان همی خندید لاله
به دست اندرش یاقوتین پیاله
گرفته گل ازیشان زیب و خوشی
چنان چون تازه نرگس ناز و گشّی
چو راز دوستی با هم گشادند
به خوشی کام یکدیگر بدادند
زمانه زشت روی خویش بنمود
به تیغ رنج کشت ناز بدرود
سحرگه کار ایشان را چنان کرد
که باغش داغگاه هردوان کرد
جهان را گوهر آمد زشت کاری
چرا زو مهربانی گوش داری
به نزدش هیچ کس را نیست آزرم
که بی مهرست و بی قدرست و بی شرم
بخش ۴۶ - مویه کردن شهرو پیش موبد: چو باز آمد ز قلعه شاه شاهانبخش ۴۸ - آگاهى یافتن موبد از رامین و رفتن او در باغ: چو شاهنشاه آگه شد ز رامین
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: دانشگاه فرانکفورت
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شب دوشنبه و روز بهاری
که شه باز آمد از گرگان و ساری
هوش مصنوعی: در شب دوشنبه و در روزی بهاری، شاه از شهرهای گرگان و ساری بازگشت.
سرای خویش را فرمود پرچین
حصار آهنین و بند رویین
هوش مصنوعی: برای حفاظت از خانهاش، دیوار و حصاری از آهن و بندهایی محکم ایجاد کرد.
کلید رومی و قفل الانی
ز پولادی زده هندوستانی
هوش مصنوعی: کلید رومی و قفل الانی به نوعی از قفل و کلید اشاره دارند که از فلزات مختلف ساخته شدهاند. در اینجا به ترکیب هنر و صنعت از هندوستان اشاره شده که نشاندهنده دقت و زیبایی در طراحی ابزارها است. این بیت به نوعی نشانهای از فرهنگ و تاریخ این اقلام و قدرت هنر ساخت آنهاست.
هر آنجا کش دریچه بود و روزن
بدو بر پنجره فرمود از آهن
هوش مصنوعی: هر جا که دریچه و روزنی وجود دارد، او دستور داده است که پنجرهها از آهن ساخته شوند.
چنان شد ز استواری خانهٔ شاه
کجا در وی نبودی باد را راه
هوش مصنوعی: خانهٔ شاه به قدری مستحکم و با ثبات است که هیچ بادی نمیتواند به آن آسیب برساند و وارد آن شود.
ببست آنگاه درها را سراسر
فراز بند مهرش بود از زر
هوش مصنوعی: در آن زمان درها را به طور کامل با مهر او بستند و این مهر از طلا ساخته شده بود.
کلید بندها مر دایه را داد
بدو گفت ای فسونگر دیو استاد
هوش مصنوعی: کلیدبانان، دایه را به او دادند و گفتند: ای جادوگر و فسونگر، تو ماهر و توانا هستی.
بدیدم نا جوانمردیت بسیار
بدین یک ره جوانمردی به جا آر
هوش مصنوعی: من دیدم که تو بیش از حد بَدَکاری و نا جوانمردی کردهای، حالا باید در این یک فرصت، جوانمردی کنی.
به زاول رفت خواهم چند گاهی
درنگ من بود کم بیش ماهی
هوش مصنوعی: مدتی قصد دارم که به زاول بروم و در آنجا کمی مکث کنم، که این زمان برای من کوتاه یا بلند مثل یک ماه خواهد بود.
نگه دار این سرایم تا من آیم
که بندش من ببستم من گشایم
هوش مصنوعی: این جمله به این معنی است که خواهش میکند که کسی یا چیزی نگهدارندهی این مکان باشد تا آن شخص دوباره برگردد و میگوید که او خود میتواند در زمان مناسب، آن را آزاد کند. به نوعی بیانگر امید و انتظار است برای برقراری دوباره ارتباط یا کنترل بر چیزی که اکنون تحت تاثیر قرار گرفته است.
کلید در ترا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار
هوش مصنوعی: من کلید در را به تو سپردم تا مراقب باشی، این بار از تو میخواهم که مراقب من هم باشی.
تو خود دانی که در زنهارداری
نه بس فرخ بود زنهارخواری
هوش مصنوعی: خودت میدانی که در حفظ جانت، اینکه بخواهی زندگی را به خطر بیندازی، خوب نیست و بهتر است از خطر دوری کنی.
بدین بارت بخواهم آزمودن
اگر نیکی کنی نیکی نمودن
هوش مصنوعی: به این ترتیب میخواهم امتحان کنم، اگر کار خیری انجام دهی، خوبی را با خوبی پاسخ میدهم.
همی دانم که رنج خود فزایم
که چیزی آزموده آزمایم
هوش مصنوعی: میدانم که با تحمل درد و زحمت بیشتر، ممکن است چیزی را که امتحان کردهام، بهتر بشناسم یا تجربه کنم.
ولیکن من ترا زان برگزیدم
کجا از زیرکان ایدون شنیدم
هوش مصنوعی: اما من تو را از میان دیگران انتخاب کردم، چون از افراد دانا چنین شنیدهام.
چو چیز خویش دزدان را سپاری
ازیشان بیش یابی استواری
هوش مصنوعی: اگر چیزی که به خودت تعلق دارد را به دزدان بسپاری، از آنها به تو قابل اعتمادتر نخواهی یافت.
چو شاه اندرز دایه کرد بسیار
کلید خانه وی را داد ناچار
هوش مصنوعی: به هنگام سخنرانی شاه، دایه نصیحتهای زیادی به او کرد و در نتیجه، کلید خانهاش را به او داد بدون اینکه راهی به جز این داشته باشد.
به روز نیک و هنگام همایون
ز دروازه به شادی رفت بیرون
هوش مصنوعی: در یک روز خوب و زمان خوش، با شادی از دروازه خارج شد.
به لشکرگه فرود آمد یکی روز
به دل بر، گشته یاد ویس پیروز
هوش مصنوعی: روزی یک نفر به میدان جنگ آمد و در دلش، یاد ویس پیروز را مرور کرد.
غم دوری و تیمار جدایی
برو بر، تلخ کرده پادشایی
هوش مصنوعی: درد و اندوه ناشی از فاصله و جدایی، بر من سنگینی میکند و زندگیام را تلخ کرده است.
به لشکرگاه رامین بود با شاه
نهان از وی به شهر آمد شبانگاه
هوش مصنوعی: رامین به همراه شاه به میدان جنگ رفت، اما پنهانی از او جدا شد و در اوایل شب به شهر آمد.
شهنشه جست رامین را گه شام
بدان تا می خورد با او دو سه جام
هوش مصنوعی: پادشاه به جستجوی رامین میرفت و شامگاه به آنجا میرسید تا با او چند جام شراب بنوشد.
چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چارهست و افسون
هوش مصنوعی: وقتی گفتند او به شهر وارد شد، اکنون متوجه شد که این راهحل و ترفند است.
شبانگه رفتن رامین ز لشکر
بر آنست تا ببیند روی دلبر
هوش مصنوعی: در شب، زمانی که رامین از لشکر جدا میشود، هدفش این است که چهره معشوقش را ببیند.
به باغ شاه شد رامین هم از راه
درش چون سنگ بسته بود بر ماه
هوش مصنوعی: رامین به باغ شاه رفت، اما در ورودی آن چون سنگی بسته شده بود و نمیتوانست به داخل برود.
غمیده دل همی گشت اندر آن باغ
ز یاد ویس او را دل پر از داغ
هوش مصنوعی: دل غمزده در آن باغ در اندیشه ویس بود و یاد او باعث پر شدن دلش از درد و غم شده بود.
خروشان و نوان با یوبهٔ جفت
ز بی صبری و دلتنگی همی گفت
هوش مصنوعی: دو معشوق در حال قهر و بیتابی، با صدای بلند و پرجنبوجوش، از روی بیصبری و دلتنگی به بیان احساسات خود میپردازند.
نگارا تا مرا از تو بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
هوش مصنوعی: عزیزم، وقتی که حسودان باعث جدایی ما شدند، آنها به خواستههای خود دست یافتند.
یکی بر طرف بام آی و مرا بین
ز غم دستی به دل دستی به بالین
هوش مصنوعی: کسی بر روی بام بیاید و مرا ببیند که از غم، دستی به دل و دستی به بالین دارم.
شب تاریک پنداری که دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
هوش مصنوعی: در شب تاریک، فکر میکنی که دریا وجود دارد، اما نه سطح آن مشخص است و نه عمقش دیده میشود.
منم غرقه درین دریای منکر
بدو در اشک من مرجان و گوهر
هوش مصنوعی: من در این دریای ناپسند غرق شدهام و در اشکهایم مانند مرجان و گوهر چیزهای با ارزش نهفته است.
اگر چه در میان بوستانم
ز اشک خویش در موج دمانم
هوش مصنوعی: اگرچه در میان باغ و گلها هستم، اما به خاطر غم و اندوه خود، اشکهایم همچون موجی در زدم روان است.
ز دیده آب دادم بوستان را
ز خون گلنار کردم گلستان را
هوش مصنوعی: من با اشک دیده، به باغ زیبایی ارزانی داشتهام و از خون دل، آن را به گلستانی تبدیل کردهام.
چه سود ار من همی گریم به زاری
که از حالم تو آگاهی نداری
هوش مصنوعی: چه فایدهای دارد که من به شدت گریه کنم و ناراحتی خود را نشان دهم، در حالی که تو از حال و روز من هیچ اطلاعی نداری؟
بر آرم زین دل سوزان یکی دم
بسوزم این سرای و بند محکم
هوش مصنوعی: از دل سوزانم، وقتی نفسی بکشم، این خانه و بندهای محکم را به آتش میکشم.
ولیکن آن سرا را چون بسوزم
که در وی جای دارد دلفروزم
هوش مصنوعی: اما آن خانه را میسوزانم، زیرا در آن قلب من جای دارد.
اگر آتش رسد وی را به دامن
پس آن سوزش رسد هم در دل من
هوش مصنوعی: اگر آتش به او برسد، پس آن درد و سوزش هم به دل من خواهد رسید.
ز دو چشمت همیشه دو کمانور
نشستهستند جانم را برابر
هوش مصنوعی: دو چشمان تو مانند دو کمان هستند که همواره جان من را در برابر خود دارند.
کمان ابروت بر من کشیده
به تیر غمزه جانم را خلیده
هوش مصنوعی: چشمهای زیبایت مانند کمانی است که با یک اشاره، به قلبم تیر میزند و روح مرا به درد میآورد.
اگر بختم ز پیش تو براندهست
خیالت سال و مه با من بماندهست
هوش مصنوعی: اگر خوششانسی من از نزد تو دور شده باشد، خیالت در هر لحظه و زمان هنوز با من همراه است.
گهی خوابم همی از دیده راند
گهی خونم همی بر رخ فشاند
هوش مصنوعی: گاهی خواب از چشمانم میرانده میشود و گاهی خون بر صورتم میریزد.
چرا خسپم توم در بر نخفته
چرا جان دارم از پیشت برفته
هوش مصنوعی: چرا در آغوش تو خوابم میآید، در حالی که قلبم هنوز از پیش تو پر از زندگی است؟
چو رامین یک زمان نالید بر دل
ز دیده سیل خون بارید بر گل
هوش مصنوعی: وقتی رامین momentarily فریاد زد، اشکهایی چون سیلاب از چشمانش بر گل چکید.
میان سوسن و شمشاد و نسرین
ز ناگه بر ربودش خواب نوشین
هوش مصنوعی: در میان گلها و چمنها، ناگهان خواب دلانگیزی او را فرا گرفت.
به خواب اندر شد آن بارنده نرگس
که با او بود ابر تند مفلس
هوش مصنوعی: در دل شب، نرگسی که با او ابر بیپول و بینوا بود، به خواب فرو رفت.
بیاسود آن دل پر درد و پر غم
که با او بود دوزخ باغ خرم
هوش مصنوعی: دل پر درد و غم که در کنار او بود، به آرامش رسید و آرام گرفت؛ زیرا او تجربه دوزخ را در دستان خود داشت.
دلش زیرا یکی ساعت بیاسود
که بوی باغ بودی دلبرش بود
هوش مصنوعی: دلش برای یک ساعت آسایش و استراحت تنگ شده بود، چرا که عطر و بوی بهار مانند باغی، یادآور معشوقش بود.
شه بی دل به باغ اندر غنوده
نگارش روی مه پیکر شخوده
هوش مصنوعی: سلطان بیدل در باغی آرام دراز کشیده و تصویر زیبای او همچون ماه درخشان در حال مشاهده است.
چو دیوانه دوان گرد شبستان
ز نرگس آب ریزان بر گلستان
هوش مصنوعی: مثل دیوانهای که به دور باغ شبنشینی میچرخد، از نرگسهای آبی که بر روی گلها میریزد، به سمت گلستان میرود.
همی دانست کش رامین به باغست
دلش را باغ بی او تفته داغست
هوش مصنوعی: راستش رامین میدانست که دلش در باغی است، اما بدون معشوقش، دلش همانند باغی داغ و سرشار از آتش است.
به زاری دایه را خواهش همی کرد
که بر گیر از دلم ای دایه این درد
هوش مصنوعی: با اندوه از پرستار خواسته میشود که این درد را از دل من بگیرد.
هم از جانم هم از در بند بگشای
شب تیره مرا خورشید بنمای
هوش مصنوعی: از جانم خستهام و در بند مشکلات گرفتار، شب تاریکی که بر من سایه افکنده را بگشا و خورشید روشنیبخش را به من نشان بده.
شب تاریک و بختم نیز تاریک
ز من تا دلربایم راه نزدیک
هوش مصنوعی: شب تاریک و سرنوشت من هم ناامید است. دلیل آن، این است که زیباییام به راحتی در دسترس نیست.
زبس درهای بسته سخت چون سنگ
تو گویی هست راهم شصت فرسنگ
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر احساس میکند که با موانع زیادی روبرو است که به سختی قابل گذراندن هستند. در واقع، او حس میکند که این موانع به حدی سنگین و غیرقابل دسترسیاند که راهش به سوی مقصد بسیار دور و دشوار به نظر میرسد.
دریغا کاش بودی راه دشوار
نبودی در میان این بند بسیار
هوش مصنوعی: ای کاش که راهی که باید برویم آنقدر سخت نبود و این همه موانع در پیش ما قرار نداشت.
بیا ای دایه بر جانم ببخشای
کلید در بیاور بند بگشای
هوش مصنوعی: بیا ای پرورشدهنده، بر جانم رحم کن و کلید در را بیاور تا بندها را باز کنی.
مرا خود از بنه بدبخت زادند
هزاران بند بر جانم نهادند
هوش مصنوعی: من از آغاز در بدبختی به دنیا آمدم و هزاران زنجیر بر جان من بستهاند.
بسست این بندهای عشق خویشم
دری بسته چه باید نیز پیشم
هوش مصنوعی: این عشق من را به شدت وابسته کرده و حالا که این در بسته شده، نمیدانم باید چه کاری انجام دهم.
دلی بسته چو در بر وی ببستند
تنی خسته دگر باره بخَستند
هوش مصنوعی: وقتی در قلب کسی را بستند و او را از خود دور کردند، بدن خسته و آسیبدیدهاش دوباره زخمهایش را احساس کرد.
نگارم تا دو زلفش برشکستهست
به مشکین سلسله جانم ببستهست
هوش مصنوعی: عشقم، تا زمانی که دو زلفش به هم ریخته است، جانم به زنجیر زیباییهایش بسته شده است.
چو از پیشم برفت آن روی زیباش
به چشمم در بماند آن تیر بالاش
هوش مصنوعی: وقتی آن چهرهی زیبا از دلم دور شد، تصویری از او با دلرباییاش در خاطرم باقی ماند.
ببین چشمم به سیمین تیر خسته
ببین جانم به مشکین بند بسته
هوش مصنوعی: نگاه کن که چشمانم چقدر خسته است و به چهرهای زیبا و نازنین مینگرد. ببین چگونه جانم به عشق و زیبایی تو وابسته و گره خورده است.
جوابش داد دایه گفت زین پس
نبیند نا جوانمردی ز من کس
هوش مصنوعی: دایه به او گفت: از این پس نباید از من هیچ بینظمی یا بیرحمی را ببیند.
خداوندی چو شه زین در برفته
به من چندین نصیحتها بگفته
هوش مصنوعی: خداوندی مانند پادشاه از این دنیا رفته و به من نصیحتهای زیادی آموخته است.
هم امشب بند او چون برگشایم
چو خشم آورد با او چون برآیم
هوش مصنوعی: امشب، وقتی که از چنگ او آزاد شوم، اگر خشمگین شود، با او روبهرو خواهم شد.
اگر پیشم هزاران لشکر آیند
نپندارم که با موبد برآیند
هوش مصنوعی: اگرچه هزاران نیرو و سپاه گرد هم آیند، هرگز تصور نمیکنم که توانایی مقابله با فرد دانا و درستکار را داشته باشند.
خود این جست او ز من زنهارداری
نگویی چون کنم زنهارخواری
هوش مصنوعی: این جست و تلاش او برای دوری از من و حفاظت از خود، به من میگوید که تو چگونه میتوانی از دیگران دوری کنی و در عین حال از خودت حفاظت کنی.
به رامین ار تو صد چندین شتابی
ز من این ناجوانمردی نیابی
هوش مصنوعی: اگر تو هزار بار هم تلاش کنی و شتاب کنی، از من این بیرحمی و غیرتی نخواهی یافت.
نشسته شاه شاهان بر در شهر
نرفته نیم فرسنگ از بر شهر
هوش مصنوعی: شاه بزرگ و قدرتمند بدون اینکه از شهر دور شود، بر در ورودی آن نشسته است.
چه دانی گرنه خود کرد آزمایش
دگر کرد آزمایش را نمایش
هوش مصنوعی: نمیدانی که اگر خود را در امتحان قرار دهی، چه نتایجی ممکن است به دست بیانید و چه تجربیات تازهای دریافت کنید.
چنان دانم که او آنجا نپاید
هم امشب وقت شبگیر او بیاید
هوش مصنوعی: من میدانم که او در آنجا نمیماند و امشب، زمان سپیدهدم خواهد آمد.
نباید کرد ما را این همه بد
که بد را بد جزا آید ز موبد
هوش مصنوعی: نباید با ما اینقدر بدرفتاری شود، زیرا بدیها باید با مجازات مناسب خود مواجه شوند.
چه خوبست این مثل مر بخردان را
بدی یک روز پیش آید بدان را
هوش مصنوعی: چه خوب است که این مثل خردمندان یک روز پیش بیاید و به آن عمل شود.
چو دایه این سخنها گفت با ماه
به خشم دل ازو برگشت ناگاه
هوش مصنوعی: وقتی پرستار این حرفها را گفت، ناگهان ماه با خشم از او روی برگرداند.
بدو گفت ای صنم تو نیز بر خیز
مکن شه را دگر اندر بدی تیز
هوش مصنوعی: به او گفتند که ای معشوق، تو هم بلند شو و نگذار که شاه در کار بدی تیزتر شود.
به تیمار این یکی شب صابری کن
وزان پس تا توانی داوری کن
هوش مصنوعی: امشب را با صبوری تحمل کن و بعد از این تا جایی که میتوانی قضاوت و تصمیمگیری کن.
که من امشب همی ترسم ز موبد
که پیش آید ترا از وی یکی بد
هوش مصنوعی: من امشب نگرانم که مبادا موبد پیش تو بیاید و خبر بدی برایت بیاورد.
یکی امشب مرا فرمان کن ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس
هوش مصنوعی: امشب از تو میخواهم که مرا هدایت کنی، ای ویس، تا امشب چشمان ابلیس کور شود و نتواند ببیند.
بشد دایه نشد آن ماهپیکر
همی گفت و همی زد دست بر بر
هوش مصنوعی: او به دایه گفت و در حالی که دستش را به نشانه اشاره بالا میبرد، لبخند میزد و صحبت میکرد.
نه روزن دید و رخنه جایگاهی
نه بر بام سرایش دید راهی
هوش مصنوعی: او نه راهی برای ورود و نه شکاف و روزنی برای دیدن دارد و نه راهی برای رفتن بر بالای خانهاش پیدا میکند.
چو تاب مهر جانش را همی تافت
ز دانش خویشتن را چارهای یافت
هوش مصنوعی: زمانی که مردم با انرژی و محبت خود به او نور میبخشیدند، او به کمک دانش خود راه حلی پیدا کرد.
سرا پرده که بود از پیش ایوان
یکی سر بر زمین دیگر به کیوان
هوش مصنوعی: در پشت پرده، یکی از زمین و دیگری از آسمان وجود دارد.
برو بسته طناب سخت بسیار
یکایک ویس را درمان و تیمار
هوش مصنوعی: برو و هر کدام از مشکلها و سختیها را تنها شناسایی و حل کن، مانند آنکه ویس را به خوبی پرستاری کنی.
فگند از پای کفش آن کوه سیمین
بدو بر رفت چون پرّنده شاهین
هوش مصنوعی: کفش آن کوه نقرهای به زمین افتاد و او همانند پرندهای تندپرواز به جلو حرکت کرد.
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل واشام
هوش مصنوعی: وقتی که پرنده از پرده بیرون پرواز کرد، باد آن را از روی لعل و گلویش به سمت بام برد.
برهنه سر برهنه پای مانده
گسسته عقد و درّش برفشانده
هوش مصنوعی: مردی بیسر و پا، بدون هیچ پوششی، به حالتی رها مانده و درختی که در این وضعیت فروریخته، برف را به خود جذب کرده است.
شکسته گوشوارش پاک در گوش
ابی زیور بمانده روی نیکوش
هوش مصنوعی: گوشوارهی او در گوشش باقی مانده و زیبایی چهرهاش را به خوبی نشان میدهد، حتی با وجود اینکه آن گوشواره شکسته است.
پس آنگه شد شتابان تا لب باغ
روانش پرشتاب و دل پر از داغ
هوش مصنوعی: پس آنگاه به سرعت بهسوی باغ رفت، در حالی که احساساتی پرشور و دلش پر از آتش اشتیاق بود.
قصب چادرش را در گوشهای بست
درو زد دست و از باره فرو جست
هوش مصنوعی: در گوشهای از چادرش را بست و سپس با دستانش به آن زد و از آن خارج شد.
گرفتش دامن اندر خشت پاره
قبا شد بر تنش بر، پاره پاره
هوش مصنوعی: او دامنش را به پارههای خشت گرفت و قبا بر تنش به صورت پارهپاره درآمد.
اگرچه نرم و آسان بود جایش
به درد آمد ز جستن هر دو پایش
هوش مصنوعی: هرچند که نشستن در آنجا راحت و آسان بود، اما وقتی او تلاش کرد و دو پایش را حرکت داد، به درد آمد.
گسسته بند کستی بر میانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش
هوش مصنوعی: شلوار او مانند بند کمرش پاره شده و جدا گشته است.
نه جامه بر تنش مانده نه زیور
دریده بود یا افتاده یکسر
هوش مصنوعی: او نه لباس به تن دارد و نه زینتی بر تنش است؛ به طور کلی همه چیز را از دست داده است.
برهنه پای گرد باغ گردان
به هر مرزی دوان و دوست جویان
هوش مصنوعی: در باغ میگردی و بهدنبال دوست هستی، در حالی که برهنهپا و آزاد به سمت هر مرزی میروی.
هم از چشمش روان خون و هم از پای
همی گفتی ازین بخت نگون وای
هوش مصنوعی: چشمش پر از اشک و خون است و از پایش نیز میگفتی که از این بخت بد، در عذاب است. وای بر حالش!
کجا جویم نگار سعتری را
کجا جویم بهار دلبری را
هوش مصنوعی: کجا باید به دنبال محبوبی بگردم که زیباییاش بینظیر باشد؟ کجا باید به دنبال فصل عشق و محبت بگردم؟
همان بهتر که بیهوده نپویم
به شب خورشید تابان را نجویم
هوش مصنوعی: بهتر است که بیدلیل و بیجهت به دنبال چیزی نباشیم، زیرا نمیتوانم در تاریکی شب، نور خورشید را پیدا کنم.
به حق دوستی ای باد شبگیر
برای من زمانی رنج برگیر
هوش مصنوعی: ای باد شبانه، به خاطر دوستی، لطفاً مدتی از رنج و سختی من بکاه.
اگر با بیدلان هستی نکورای
منم بیدل یکی بر من ببخشای
هوش مصنوعی: اگر در جمع بیدلان هستی، من نیز از دلهای آگاه و مَحبّتورز هستم. یکی از این دلها را برای من ببخش.
که پایت گر جهانی برنوردد
چو نازک پای من خونین نگردد
هوش مصنوعی: اگر پای تو به جهان صدمه بزند، پای نازک من آسیب نخواهد دید.
نه راهی دور میبایدت رفتن
نه رنجی سخت ناخوش برگرفتن
هوش مصنوعی: نه نیازی به سفر طولانی داری و نه باید زحمتی سخت و طاقتفرسا متحمل شوی.
گذر کن بر دو نسرین شکفته
یکی پیدا یکی از من نهفته
هوش مصنوعی: بر سر دو گل نسرین عبور کن؛ یکی از آنها نمایان است و دیگری از دل من پنهان.
نگه کن تا کجا یابی کسی را
که رسوا کرد همچون من بسی را
هوش مصنوعی: به اطراف خود نگاهی بینداز و ببین آیا میتوانی کسی را پیدا کنی که مانند من، اینقدر دیگران را شرمسار و رسوا کرده باشد.
هزاران پردگی را پرده برداشت
ببرد و در میان راه بگذاشت
هوش مصنوعی: هزاران راز و رمز را فاش کرد و در میانه راه، آنها را رها کرد.
هزاران دل بخشم از جای بر کند
به هجران داد تا بر آتش افگند
هوش مصنوعی: اگر هزاران دل را تقسیم کنم، از جایی برمیخیزم و به خاطر دوری، فریاد میزنم تا با آن آتش ایجاد کنم.
ببین حال مرا در مهرکاری
بدین سختی و رسوایی و زاری
هوش مصنوعی: وضعیت مرا ببین چگونه است، در حالی که به خاطر عشق و وابستگی به شدت رنج میبرم و دچار رسوایی و اندوه هستم.
به صد گونه بلا بی هوش و بی کام
به صد گونه جفا بی صبر و آرام
هوش مصنوعی: در میان انواع سختیها و مشکلات، با بیحوصلگی و بدون لذت زندگی میکنم و در برابر انواع بیمهریها، بدون صبر و آرامش به سر میبرم.
پیام من بدان روی نکو بر
که خوبی انجمن دارد بدو بر
هوش مصنوعی: پیام من را به کسی برسان که چهرهای زیبا دارد، زیرا او با زیباییاش فضایی خوب و دلپذیر ایجاد میکند.
ازو مشک آر و بر گلنارم آلای
ز من عنبر بر و بر سنبلش سای
هوش مصنوعی: از او عطر مشک میسازم و بر گلهای نازک مینوازم، و از من بوی خوش عطر و سایهی گلی را میبینید.
بگو ای نوبهار بوستانی
سزای خرمی و شادمانی
هوش مصنوعی: بگو ای بهار دلانگیز، تو سزاوار زیبایی و شادی در باغ هستی.
بگو ای آفتاب دلربایی
به خوبی یافته فرمان روایی
هوش مصنوعی: ای خورشید درخشان و دلربا، بگو که چطور به زیبایی و قدرتی چون فرمانروایی دست یافتهای؟
مرا آتش به جان اندر فگنده
به تاری شب به بام و در فگنده
هوش مصنوعی: آتش در وجود من زبانه میکشد و به تاریکی شب، هم در بالای سرم و هم در اطرافم پراکنده شده است.
نکرده با من بیدل مواسا
نجسته با من مسکین مدارا
هوش مصنوعی: با من که دلی شکستهام، همدردی نکرده و با این مسکین هم مهربانی نداشتهاست.
مرا بخت بد از گیتی برانده
جهان در خواب و من بیخواب مانده
هوش مصنوعی: بخت بد من باعث شده که از دنیا دور باشم و در حالی که همه در خوابند، من بیدار و بیخواب ماندهام.
اگر من مردمم یا زین جهانم
چرا هرگز نه همچون مردمانم
هوش مصنوعی: اگر من از دنیا رفتهام یا دیگر در این جهان نیستم، پس چرا مانند دیگران احساس نمیکنم؟
کنم از بیدلی و بخت فریاد
مگر مادر مرا بی بخت و دل زاد
هوش مصنوعی: در دل ناامیدی و بدشانسی خود فریاد میزنم، کاش مادر به من بچهای با دل خوش و بخت خوب میآورد.
مرا گفتی چرا ایدر نیایی
من اینک آمدهستم تو کجایی
هوش مصنوعی: تو از من پرسیدی چرا به اینجا نمیآیی، حالا من آمدهام و تو کجایی؟
چرا پیشم نیایی از که ترسی
چرا بیمار هجران را نپرسی
هوش مصنوعی: چرا به سراغ من نمیآیی؟ از چه چیزی میترسی؟ چرا حال و روز گرفتاریم را نمیپرسیدی؟
گر از دیدار تو نومید گردم
به جان اندر بماند تیر دردم
هوش مصنوعی: اگر از ملاقات تو ناامید شوم، تیر درد در جانم باقی میماند.
به جای روی تو گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
هوش مصنوعی: اگر به جای چهرهی تو ماه را ببینم، میفهمم که در واقع در عمق تاریکی فرو رفتهام.
به جای زلف تو گر مشک بویم
نماید مشک سارا خاک کویم
هوش مصنوعی: اگر به جای موهایت، عطر مشک از من بگیرد، من خاک سارا را بوسه میزنم.
به جای دو لبت گر نوش یابم
به جان تو که باشد زهر نابم
هوش مصنوعی: اگر به جای بوسههای دو لبت، جرعهای از می ناب تو را بیابم، چقدر خوشحال میشوم که این هم جان من را میگیرد.
مرا جانان توی نه مشک و عنبر
مرا درمان توی نه نوش و شکر
هوش مصنوعی: عزیز من، تو برای من نه بوی خوش و گرانبهایی هستی، و نه درمان و دارو برای دردهایم. تو برای من، شیرینی و شادی را به ارمغان میآوری.
دلم را مار زلفینت گزیدهست
خلیده جان من بر لب رسیدهست
هوش مصنوعی: دل من به خاطر زلفهای تو مثل مار گزیده شده و جانم به شدت در حال نزدیک شدن به لبهای توست.
بود تریاک جان من لبانت
همان خورشید بخت من رخانت
هوش مصنوعی: عشق تو برای من مانند تریاک است که جانم را میگیرد، لبهایت همانند خورشید، خوشبختی من را روشن میکنند و چهرهات منبع روشنی و سعادت من است.
بدا بخت منا امشب کجایی
چرا ببریدی از من آشنایی
هوش مصنوعی: بایست بگویم که امشب روزگار من بد پیش میرود. کجایی؟ چرا ارتباط من با تو قطع شده است؟
ببخشاید به من بر، دوست و دشمن
چرا هرگز نبخشایی تو بر من
هوش مصنوعی: مرا ببخش اگر اشتباهی کردم، چرا که نه تو به من رحم میکنی و نه دوستان و دشمنان من.
کجایی ای مه تابان کجایی
چرا از باختر برمینیایی
هوش مصنوعی: کجایی ای روشنی بخش شب، چرا از سمت غروب نمیآیی؟
چو سیمین آینه سر برزن از کوه
ببین بر جان من صد گونه اندوه
هوش مصنوعی: چشمانداز زیبای کوه که مانند آینهای نقرهای است، در دل من حسهای مختلف غم و اندوه را به وجود میآورد.
جهان چون آهن زنگار خورده
هوا با جان من زنهار خورده
هوش مصنوعی: دنیا مانند آهنی است که زنگ زده و در کنار من، جان من نیز در حال رنج و عذاب است.
دل من رفته و دلبر ز من دور
دو عاشق هر دو بی دل مانده مهجور
هوش مصنوعی: دل من از دست رفته و معشوقم از من دور است، دو عاشق هر دو بدون دل مانده و به حال خود رها شدهاند.
به فر خویش ما را یاوری کن
به نور خویش ما را رهبری کن
هوش مصنوعی: به ما کمک کن تا با شکوه و جلال تو راه درست را پیدا کنیم و با روشنایی تو هدایت شویم.
تو ماهی وان نگارم نیز ماهست
جهان بی رویتان بر من سیاهست
هوش مصنوعی: تو ماه هستی و معشوق من هم مانند ماه است. بدون چهرههای شما، جهان بر من تاریک و بینور است.
خدایا بر من مسکین ببخشای
مرا دیدار آن دو ماه بنمای
هوش مصنوعی: خدایا، به من بیچاره رحم کن و اجازه بده تا آن دو ماه را ببینم.
یکی مه را فروغ و روشنایی
یکی مه را شکوه و پادشایی
هوش مصنوعی: یکی از مهها به نور و روشنایی معروف است، و دیگری به شکوه و عظمت خود شناخته میشود.
یکی را جای برج چرخ گردان
یکی را جای تخت و زین و میدان
هوش مصنوعی: یک نفر را در جایگاه برج آسمانی قرار دادهاند و نفر دیگری را در موقعیت تخت و سوارکاری و میدان نبرد.
چو یک نیمه سپاه شب درآمد
مه تابنده از خاور برآمد
هوش مصنوعی: وقتی نیمی از سپاه شب فرا رسید، ماه درخشان از سمت شرق طلوع کرد.
چو سیمین زورقی در ژرف دریا
چو دست ابرنجنی در دست حورا
هوش مصنوعی: مانند قایق نقرهای در عمق دریا، مانند دستی نرم و لطیف در دست فرشته.
هوا را دوده از چهره فروشست
چنانچون ویس را از جان و رو شست
هوش مصنوعی: هوا به شدت آلوده و تیره است، همانطور که ویس از جان و روح خود پاک شده است.
پدید آمد مرو را یار خفته
میان گل به سان گل شکفته
هوش مصنوعی: دوست من همچون گل شکفتهای در میان گلها ظاهر شده است.
بنفشه زلف و نسرین روی رامین
ز نسرین و بنفشه کرده بالین
هوش مصنوعی: رنگ و بوی زیبایی و جوانی را در زلفهایش و چهرهاش مثل گلهای بنفشه و نسرین میبینم. این زیبایی همانند بالینی است که او روی آن خوابیده است.
مه از کوه آمد و ویس از شبستان
بهاری باد مشکین از گلستان
هوش مصنوعی: ماه از سمت کوه به سمت آسمان آمد و ویس از فضای شبستان بهار بیرون آمد، بادی خوشبو و معطر از گلستان وزیدن گرفت.
ز بوی ویس رامین گشت بیدار
به بالین دید سروی یاسمین بار
هوش مصنوعی: از عطر ویس رامین بیدار شد و در کنار خود دراز کشیده، درخت سرو و گل یاسمن را دید.
بجست از جای و اندر بر گرفتش
پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش
هوش مصنوعی: دختری از جایش برخاست و پس از آن، دو زلفش را به گونهای گرفت که مانند عنبر خوشبو و دلانگیز بود.
به هم آمیخته شد مشک و عنبر
دو هفته ماه شد پیوسته با خور
هوش مصنوعی: مشک و عنبر با هم ترکیب شدند و به عنوان دو زیبایی در کنار هم، ماه کامل را در کنار خورشید به تصویر کشیدند.
گهی از زلف او عنبر فشان کرد
گهی از لعل او شکر فشان کرد
هوش مصنوعی: گاهی از زلف او عطر خوشی بیرون میریزد و گاهی از لبان او شیرینی و طعمی دلپذیر جاری میشود.
لب هر دو به سان میم بر میم
بر هر دو به سان سیم بر سیم
هوش مصنوعی: لبهای هر دو مانند حرف "میم" مشابه هم هستند و بر هر دو مانند حرف "سیم" شباهت دارند.
بپیچیدند بر هم دو سمن بوی
چو دو دیبا نهاده روی بر روی
هوش مصنوعی: دو درخت سمن با عطر خوش خود به هم پیچیدهاند، مانند دو پارچه دیبا که بر روی یکدیگر قرار گرفتهاند.
تو گفتی شیر و باده در هم آمیخت
و یا گلنار و سوسن بر هم آویخت
هوش مصنوعی: تو گفتی که شیر و شراب با هم ترکیب شدهاند یا اینکه گلنار و سوسن به هم تنیدهاند.
ز روی هر دوشان شب روز گشته
ز شادی روزشان نوروز گشته
هوش مصنوعی: به خاطر شادی و خوشحالی آن دو، شب و روز سپری شده و روزشان به نوعی جشن و سرور تبدیل شده است.
هزار آوا ز شاخ گل سرایان
همه شب عشق ایشان را ستایان
هوش مصنوعی: هر شب، هزاران صدا از باغ گلها به گوش میرسد که همه در ستایش عشق آنهاست.
ز شادیشان همی خندید لاله
به دست اندرش یاقوتین پیاله
هوش مصنوعی: لاله به دلیل خوشحالیشان میخندد و در دستش یک پیالهی یاقوتی دارد.
گرفته گل ازیشان زیب و خوشی
چنان چون تازه نرگس ناز و گشّی
هوش مصنوعی: گلی از آنها گرفته شده که زیبایی و خوشی آن همانند نرگس تازه و لطیف است.
چو راز دوستی با هم گشادند
به خوشی کام یکدیگر بدادند
هوش مصنوعی: وقتی که دوستان رازهایشان را با هم در میان گذاشتند، با شادی و خوشی به یکدیگر محبت کردند.
زمانه زشت روی خویش بنمود
به تیغ رنج کشت ناز بدرود
هوش مصنوعی: زمانه به ما چهره زشت خود را نشان داد و به وسیله درد و رنج، ما را وادار کرد که از لذتها وداع کنیم.
سحرگه کار ایشان را چنان کرد
که باغش داغگاه هردوان کرد
هوش مصنوعی: صبح زود، کار آنها به گونهای شد که باغش به پاییگاه هردوان تبدیل گردید.
جهان را گوهر آمد زشت کاری
چرا زو مهربانی گوش داری
هوش مصنوعی: چرا در دنیای پر از زشتیها، گوش به مهربانی و خوبیها دادهای؟ گویی دنیا در اصل از گوهر و ارزشها خالی شده و زشتکاریها در آن حاکماند.
به نزدش هیچ کس را نیست آزرم
که بی مهرست و بی قدرست و بی شرم
هوش مصنوعی: هیچکس در نزد او حس شرم و احترام ندارد، چرا که او نه مهر و محبت دارد، نه ارزش و اعتبار، و نه شرم و حیا.
حاشیه ها
1398/04/03 22:07
محسن
فکر کنم، در مصرع دوم بیت زیر، به جای «چای» باید «جای» نوشته شود:
یکی را جای برج چرخ گردان
یکی را چای تخت و زین و میدان