گنجور

بخش ۴۴ - آمدن رامین به دز اشکفت دیوان پیش ویس

چو رامین آمد از گرگان سوی مرو
تهی بد باغ شادی از گل و سرو
ندید آن قد ویس اندر شبستان
بهشتی سرو و بار او گلستان
نه گلگون دید طارم را ز رویش
نه مشکین یافت ایوان را ز مویش
بدان خوشی و خوبی جایگاهی
ابی دلبر به چشمش بود چاهی
تو گفتی همچو رامین باغ و ایوان
ز بهر آن صنم بودند گریان
چو رامین دید جای دوست بی دوست
چو ناری بشکفید اندر تنش پوست
فروبارید چشمش ناردانه
چو قطر باده ریزان از چمانه
بر آن باغ و بر آن ایوان بنالید
نگارین رو بر آن بومش بمالید
چنان بلبل که نالد زار بر جفت
همی نالید و در ناله همی گفت
سرایا تو همان خرم سرایی
که بودت آن صنم کبگِ سرایی
تو گردون بودی و خوبان ستاره
ولیکن مشرق ایشان را نظاره
روان بد در میان‌ْشان آفتابی
خرد را فتنه‌ای دل را عذابی
زمین از روی او بت روی گشته
هوا از بوی او خوشبوی گشته
به هر کنجی همی نالید رودی
سرایان لعبتی با او سرودی
به درگاه تو بر، شیران رزمی
بر ایوان تو بر، گوران بزمی
کنون در تو نبینم آن حصاره
کزو آمد همی ماه و ستاره
نه شیرانند بر جا و نه گوران
نه چندانی سپاه و خنگ و بوران
نه آنی آنکه من دیدم نه آنی
کزین گیتی به رامین خود تو مانی
جهان جادو و خودسازست و خودکام
ستم کرده‌ست بر تو همچو بر رام
ز تو بُرده‌ست روز شادمانی
ز رامین برده روز کامرانی
دریغا آن گذشته روزگارا
که چندان کام و شادی بود ما را
نپندارم که روزی باز بینم
ترا شادان و بر تختت نشینم
که روز کامرانی گر بدان حال
از آن بهتر که بی کامی به صد سال
چو بسیاری بگفت و گشت نومید
ز روی آن جهان آرای خورشید
برون آمد ز دروازه غریوان
نهاده روی زی اشکفت دیوان
بیابان کوه بود و راه دشوار
به چشمش بود گلزار و سمنزار
به راه اندر شب و روشن یکی بود
که جانش را صبوری اندکی بود
به نزد دز چنان آمد که شب بود
شبش دیدار دلبر را سبب بود
ندیدندی به روزش دیده بانان
ندیدندی به شب در، پاسبانان
همی دانست خود رامین گربز
که دلبندش کجا باشد در آن دز
بدان سو شد که جای دلبرش بود
به تاری شب نشان خویش بنمود
نبود اندر جهان چون او کمان‌ور
نه نیز از جنگیان چون او دلاور
خدنگ چار پر بر زه بپیوست
چو برق تیز بگشادش ازو دست
بدو گفت ای خجسته مرغ بیجان
رسول من توی نزدیک جانان
تو هر جایی بری پیغام فرقت
ببر اکنون ز من پیغام وصلت
چنان کاو خواست تیرش همچنان شد
به بام آفتاب نیکوان شد
فرود آمد ز بام اندر سرایش
نشست اندر سریر شیر پایش
سبک دایه برفت و تیر برداشت
ز شادی تیره شب را روز پنداشت
ببرد آن تیر پیش ویس دلبر
بدو گفت این همایون تیر بنگر
رسول است این ز رامین خجسته
ازان رویین کمان او بجسته
کجا فرخ نشان رام دارد
همش فرخندگی زین نام دارد
سروش آمد سوی اشکفت دیوان
ازو روش شد این تاریک ایوان
برآمد آفتاب نیکبختی
ببرد از ما شب اندوه و سختی
ازین پس با هوای دل نشینی
بجز شادی و کام دل نبینی
چو ویسه دید تیر دوستگان را
برو نامش نگاریده نشان را
هزاران بوسه زد بر نام دلبر
گهی بررخ نهاد و گه به دل بر
گهی گفت ای خجسته تیر رامین
گرامی تر مرا از دو جهان‌بین
همه کس را کند زخم تو خسته
مرا از خستگی کردی تو رسته
رسولی تو از آن دست و کف راد
که تا جاوید طوق گردنم باد
کنم پیکانت از یاقوت سوده
چو سوفارت ز درّ نابسوده
کنم از سینه‌ام سیمینه ترکش
خداوندت بدان ترکش بود گش
دل از هجران رامین ریش دارم
درو صد تیر چون تو بیش دارم
ولیکن تا تو نزد من رسیدی
همه پیکانم از دل برکشیدی
جز از تو تیر پیکان کش ندیدم
پیامی چون پیامت خوش ندیدم
چو رامین تیر پرتابش بینداخت
سپاه دیو اندیشه برو تاخت
که تیر من کنون یارب کجا شد
روا شد کام من یا ناروا شد
اگر ویسه شدی از حالم آگاه
به صد چاره بجستی مر مرا راه
پس آنگه گفت با دل کای دل من
بده جان و مترس از هیچ دشمن
به یزدان جهان و ماه و خورشید
بدان مینو کجا داریم امید
کزین دز برنگردم تا بدان گاه
که یابم سوی کام خویشتن راه
اگر دیوار او باشد از آهن
به آتش تافته همچون دل من
به گِردش کنده‌ای پر زهر جان‌گیر
سوی کنده جهانی مرد چون شیر
سر دیوار او پر مار شیبا
جهان از زخم او شد ناشکیبا
بدو در مردمش همواره جادو
یکایک برق چنگ و کوه بازو
دمان باد سموم از زهر ایشان
میان باد زهر آلوده پیکان
دل از مردی درو هم راه جستی
در و دیوار او در هم شکستی
نترسیدی دلم زان مار جادو
به فرّ کردگار و زور بازو
برون آوردمی زو دلبرم را
زمانه سجده کردی خنجرم را
ببوسیدی دلیری هر دو دستم
ز بس که گردن گردان شکستم
مرا تا جان شیرین یار باشد
وفای ویس جستن کار باشد
نترسم گرچه بینم یک جهان مرد
همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد
منم کیوان گر ایشانند سرکش
منم دریا گر ایشانند آتش
ز یک تخمیم در هنگام گوهر
بداند هر کسی به را ز بدتر
از این سو مانده در اندیشه در رام
وز آن سو ویس بانو مانده در دام
زبان از دوستداری رام گویان
روان از مهربانی رام جویان
بر آتش روی اندیشه همی شست
و صال دوست را در چاره میجست
فسونگر دایه گفت ای جان مادر
ترا بخت است جفت و چرخ یاور
ز بختت آنکه اکنون وقت سرماست
جهان همواره چون بفسرده دریاست
کنون از دست سرمای زمستان
نشیند دیدبان در خانه لرزان
نباشد پاسبان بر بام اکنون
دو بار آید به شب از خانه بیرون
چو مرد پاسبانت نیست بر بام
نکو گردد همه کارت سرانجام
کجا رامین درین نزدیکی ماست
اگرچه او ز تاریکی نه پیداست
همی داند که ما در دز کجاییم
نشسته در سرای پادشاییم
بسی بود او درین دز با شهنشاه
به هر سنگی بر او داند دو صد راه
فلان تاوانه کاو را دل گشاده است
سوی دیوار دز در برنهاده است
درش بگشا و پس آتش برافروز
به شب بنمای رامین را یکی روز
کجا چون او ببیند روشنایی
دلش یابد از اندیشه رهایی
دوان آید ز هامون سوی دیوار
بر آوردنش را آنگه کنم چار
بگفت این دایه آنگه همچنین کرد
به تنبل دیو را زیر نگین کرد
چو رامین روشنایی دید و آتش
به پیش روشنایی ماه دلکش
بدانست او که آن خانه کجای است
وز آتش مهربانش را چه رای است
چو زرین دید از آتش افسر کوه
دوان آمد ز هامون بر سر کوه
نرفتی غرم پیونده در آن جای
تو گفتی گشت پران مرغ را پای
چنین باشد دل اندر مهربانی
نه از سختی بنالد نه زیانی
ز آز وصل دیگر کیش گیرد
غم عالم به جان خویش گیرد
درازی راه را کوته شمارد
چو شیر تند را روبه شمارد
بیابانش چو کاخ و گلشن آید
سرابش همچو دشت سوسن آید
چه پر از شیر نر بیند نیستان
چه پر طاووس نر بیند گلستان
چه دریا پیش او آید چه جویی
چه کهسارش به پیش آید چه مویی
هوا او را دهد چندان دلیری
که گویی از جهان آمدش سیری
هوا را بهتر از دل مشتری نیست
ازیرا بر دل کس داوری نیست
هوا خرد به آرام دل و جان
چنان داند که چیزی یافت ارزان
هوا زشتی و نیکی را نداند
خرد زیرا هوا را کور خواند
اگر بودی هوا را نور دیدار
نبودی هیچ زشتی را خریدار
چو رامین تنگ شد در پای دیوار
بدیدش ویسه از بالای دیوار
چهل دیبای چینی بسته در هم
دو تو برهم فگنده سخت محکم
فروهشتند بر دلخسته رامین
برو بر رفت رامین همچو شاهین
چو بر دز رفت بام دز چنان بود
که ماه و زهره را با هم قران بود
به یک جام اندر آمد شیر با مل
به یک باغ اندر آمد سوسن و گل
به هم آمیخته شد زر و گوهر
چو اندر هم سرشته مشک و عنبر
جهان‌نوش و گلابی در هم آمیخت
تو گفتی عشق و خوبی بر هم آویخت
شب تیره درخشان گشت و روشن
مه دی گشت چون هنگام گلشن
دو عاشق را دل از ناله بیاسود
دو بیجاده لب از بوسه بفرسود
دو دیبا روی چون فرخار و نوشاد
بپیچیده بهم چون سرو و شمشاد
به شادی هر دو در کاشانه رفتند
به سیمین دست، جامِ زر گرفتند
بیفگندند بار فرقت از دوش
ز مِیْ دادند کشت عشق را نوش
گهی مرجان به بوسه شاد کردند
گهی حال گذشته یاد کردند
گهی رامین بگفتی زاری خویش
ز درد عشق و هم بیماری خویش
گهی ویسه بگفتی آن همه بد
که با او کرد شاهنشاه موبد
شب دی ماه و گیتی در سیاهی
چو دیوی گشته از مه تا به ماهی
سه گونه آتش از سه جای رخشان
به خانه در، گل افشان بود از ایشان
یکی آتش از آتشگاه خانه
چو سرو بسدّین او را زبانه
دگر آتش ز جام مِیْ فروزان
نشاط او چو بخت نیک‌روزان
سیم آتش ز روی ویس و رامین
نشان دود آتش زلف مشکین
سه یار پاک دل با هم نشسته
درِ کاشانه‌ها چون سنگ بسته
نه بیم آنکه دشمن گردد آگاه
نشاط و عیش را بسته شود راه
نه بیم آنکه روزی دور گردند
ز روی یکدگر مهجور گردند
شبی چونان، به از عمری نه چونان
چه خوش بود اندر آن شب وصل ایشان
چو رامین روی ویس دلستان دید
به کام خویش هنگام چنان دید
سرودی گفت خوش بر رود طنبور
به آوازی که برکندی دل حور
چه باشد عاشقا گر رنج دیدی
بلا بردی و ناکامی کشیدی
به آسانی نیابی شادکامی
به بی رنجی نیابی نیکنامی
به هجر دوست گر دریا بریدی
ز وصل دوست بر گوهر رسیدی
دلا گر در جدایی رنج بردی
ز رنج خویش اکنون بر بخوردی
ترا گفتم بجا آور صبوری
که نزدیکی بود فرجام دوری
زمستان را بود فرجام نوروز
چنان چون تیره شب را عاقبت روز
چو در دست جدایی بیش مانی
ز وصلت بیش باشد شادمانی
هر آن کاری که چارش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی
منم از آتش دوزخ برسته
بهشتی گشته با حوران نشسته
مرا خانه ز رویت بوستان است
به دی مه از رخانت گلفشان است
وفا کِشتم مرا شادی بر آورد
مه تابان به مهرم سر درآورد
وفاداری پسندیدم به هر کار
ازیرا شد جهان با من وفادار
چو بشنید این سخنها ویس دلبر
به یاد دوست پُر مِیْ کرد ساغر
چو نرگس داشت زرین جام بر دست
چو شمشاد روان از جای برجست
بگفت این باده کردم یاد رامین
وفادار و وفاجوی و وفا بین
امیدم را فزون از پادشایی
دو چشمم را فزون از روشنایی
برو دارد دلم جان بیش امید
که دارد مردم گیتی به خورشید
بود تا مرگ در مهرش گرفتار
وفاداریش را باشم پرستار
به یادش گر خورم زهر هلاهل
شود نوش روان و داروی دل
پس آنگه نوش کرد آن جام پر می
ز رامین جام را صد بوسه در پی
هر آن گاهی که جام مِیْ کشیدی
به نُقل از بوسگان شکر چشیدی
چه خوش باشد به خلوت باده خوردن
به مشکین زلف جانان لب ستردن
چو مُیْ خوردی لبش زی خود کشیدی
پسِ مِیْ شکّر میگون چشیدی
گهی مستان غنودی در بر یار
میان مشک و سیم و نار و گلنار
بدین سان بود نُه مَه پیش رامین
عقیق تلخ با یاقوت شیرین
عقیقش آوریدی گنج مستی
چو یاقوتش بریدی رنج و سستی
عقیق از جام زرین گشته رخشان
چو یاقوتش ز پروین گشته خندان
به شادی بود هر شب تا سحرگاه
کنارش پر گل و بالینش پر ماه
سحرگاهان بجستندی از آرام
به رامش دست بردندی سوی جام
چو ویسه جام باده برگرفتی
دلارامش سرودی خوش بگفتی
مِیِ خون رنگ بِزْداید ز دل زنگ
می رنگین به رخ باز آورد رنگ
هوا درد است و مِیْ درمان درد است
غمان گَرد است و مِیْ باران گَرد است
گر اندوه است، مِیْ انده‌ربای ست
وگر شادیست، مِیْ شادی فزای است
کجا انده بود اندوه سوز است
کجا شادی بود شادی فروز است
مرا امروز دولت پایدار است
نگارم پیش و کارم چون نگار است
گهی هستم میان سوسن و گل
گهی هستم میان مشک و سنبل
لبم را شکر میگون شکار است
چو باغم را گل میگون به بار است
ز دولت هست بورم سخت شاطر
به راه کام رفتن سخت قادر
من آن بازم که پروازم بلند است
شکارم آفتاب دل پسند است
تذور و کبگ نپسندم که گیرم
نباشد صید جز بدر منیرم
نشاط من چو شیر چنگ رویین
به کام دل گرفته گور سیمین
فروکردم ز سر افسار دانش
نهادم پای در بازار رامش
نباشد ساعتی بی کام جامم
نباشد ساعتی آسوده کامم
همه سال از رخ و زلف و لب یار
گل و مشک و شکر بینم به خروار
نخواهم باغ با رخشنده رویش
نخواهم مشک با خوش بوی مویش
مرا این جای فردوس برینست
که در وی حور با من همنشینست
ندیدم خور گشت و ساقیم ماه
چرا پس مِیْ نگیرم گاه و بیگاه
پس آنگه گفت با ویس سمنبر
به گفتاری بسی خوشتر ز شکر
بیار ای ماه جام نوش گلگون
چو رویت لعل و چون وصلت همایون
نه خویشتر زین بودمان روزگاری
نه نیکوتر ز رویت نوبهاری
بهانه چیست گر بی غم نباشیم
به روز خرمی خرم نباشیم
بیا تا ما کنون خرم نشینیم
که فردا هرچه باشد خود ببینیم
بیا تا بهره برداریم ازین روز
که هرگز باز ناید روز امروز
نه تو خواهی ز روی من جدایی
نه من خواهم ز عشق تو رهایی
چنین باید وفا و مهربانی
چنین باید نشاط و زندگانی
اگر بخشش چنین رانده‌ست دادار
ببینیم آنچه او رانده‌ست ناچار
ترا در بند و در زندان نشاندند
مرا بیمار در گرگان بماندند
چو یزدان بخشش من راند با تو
مرا بر آسمان بنشاند با تو
که داند کرد این جز کردگاری
که یاور نیستش در هیچ کاری
وزان پس همچنین مانند نه ماه
به شادی و به رامش گاه و بیگاه
گهی مست و گهی مخمور بودند
در آسایش همان رنجور بودند
نهاده خوردنی صد ساله افزون
نبایست هیچ چیزی‌شان ز بیرون
بدیدند از همه کامی روایی
بکندند از جگر خار جدایی
نه دل بگرفت رامین را ز رامش
نه ویسه سیر گشت از ناز و کامش
دو تن در مهربانی همچو یک تن
بجز خوردن ندانستند و خفتن
گهی مِیْ در کف و گه دوست در بر
نشاط مهر در دل باده در سر
به رامش برده گوی مهربانی
به مِیْ پرورده شاخ زندگانی
در دز با در اندوه بسته
سرِ خُم با سرِ توبه شکسته
سه کس در خرمی انباز گشته
ز گیتی کار ایشان راز گشته
ندانست هیچ دشمن راز ایشان
مگر در مرو زرین گیس خاقان
به گوهر دختر خاقان مهتر
به پیکر مهتر خوبان کشور
رخش خورشید گشته نیکوی را
دلش استاد گشته جادوی را
چنان در جادوی او بود استاد
که لاله بشکفانیدی ز فولاد
چو رامین باز مرو آمد ز ناگاه
برفت اندر سرای و گلشن شاه
غریوان از همه سو ویس را جست
به رود دجله روی خویش را شست
نه چشمش دید جان افزای رویش
نه مغزش یافت مهر انگیز بویش
به یاد ویس گریان و نوان بود
چو دیوانه به هر کُنجی دوان بود
پس آنگه زود رفت از مرو بیرون
چو راه خستگان راهش پر از خون
عنان برتافت از راه بیابان
به راه کوه بیرون شد شتابان
پلنگی بود گفتی جفت جویان
به ویرانی در آن کهسار پویان
نشیبش را کشیده بن به قارون
فرازش را کشیده سر به گردون
چنان دشتی که با وی بادیه باغ
چنان کوهی که با وی طور چون راغ
گهی رامین چو یوسف بود در چاه
گهی مانند عیسی بود بر ماه
همی دانست زرین گیس جادو
که درد رام را ویس است دارو
به یاد ویس گریان و نوانست
چو دیوانه به کوه اندر دوانست
گرفته راه صعب و دور در پیش
نیاید تا نیابد داروی خویش

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: دانشگاه فرانکفورت

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو رامین آمد از گرگان سوی مرو
تهی بد باغ شادی از گل و سرو
هوش مصنوعی: زمانی که رامین از گرگان به سوی مرو آمد، باغ شادی خالی از گل و سرو بود.
ندید آن قد ویس اندر شبستان
بهشتی سرو و بار او گلستان
هوش مصنوعی: شخصی زیبایی‌های دل‌انگیز و جذاب ویس را در یک مکان بهشتی مشاهده نمی‌کند، جایی که مانند سرو و گل‌های باغ، شکوه و زیبایی دارد.
نه گلگون دید طارم را ز رویش
نه مشکین یافت ایوان را ز مویش
هوش مصنوعی: نه طارم را به خاطر رنگ گل‌هایش دید و نه ایوان را به خاطر تارهای مویش به رنگ مشکی.
بدان خوشی و خوبی جایگاهی
ابی دلبر به چشمش بود چاهی
هوش مصنوعی: بدان که خوشی و خوبی در نظر او به اندازه یک چاه عمیق است.
تو گفتی همچو رامین باغ و ایوان
ز بهر آن صنم بودند گریان
هوش مصنوعی: تو گفتی که باغ و ایوان به خاطر آن معشوق همیشه در حال گریه و اندوه هستند.
چو رامین دید جای دوست بی دوست
چو ناری بشکفید اندر تنش پوست
هوش مصنوعی: وقتی رامین جای دوستش را بدون او دید، مانند یک میوه درخت نار که درونش شکوفه زده، احساس درونی عمیقی در وجودش ایجاد شد.
فروبارید چشمش ناردانه
چو قطر باده ریزان از چمانه
هوش مصنوعی: چشمانش همچون دانه‌های نرگس می‌بارید، شبیه ترشح شراب از برگ درخت.
بر آن باغ و بر آن ایوان بنالید
نگارین رو بر آن بومش بمالید
هوش مصنوعی: به آن باغ و ایوان بگریید و بر روی آن دیوار رنگین بمالید.
چنان بلبل که نالد زار بر جفت
همی نالید و در ناله همی گفت
هوش مصنوعی: چنان که بلبل با دلی شکسته و سوخته به ناله و زاری برای جفتش می‌پردازد و در ناامیدی‌اش می‌گوید.
سرایا تو همان خرم سرایی
که بودت آن صنم کبگِ سرایی
هوش مصنوعی: تو همان جایی هستی که همیشه پر از شادی و نشاط بوده‌ای، همان‌طور که آن مجسمه زیبا و دلربا در آن جا وجود دارد.
تو گردون بودی و خوبان ستاره
ولیکن مشرق ایشان را نظاره
هوش مصنوعی: تو همانند آسمان هستی و خوبان مانند ستاره‌ها، اما تو باید به مشرق آن‌ها نگاه کنی.
روان بد در میان‌ْشان آفتابی
خرد را فتنه‌ای دل را عذابی
هوش مصنوعی: در میان آن‌ها، کسی که دارای روحی روشن است، با درایت و حکمت خود، همچون خورشیدی می‌درخشد و برای دیگران چالش‌ها و مشکلاتی ایجاد می‌کند که دل‌ها را به رنج می‌اندازد.
زمین از روی او بت روی گشته
هوا از بوی او خوشبوی گشته
هوش مصنوعی: زمین به واسطه وجود او به زیبایی و جلوه‌ای خاص رسیده و آسمان هم به خاطر عطر و بوی او خوشبو و دلپذیر شده است.
به هر کنجی همی نالید رودی
سرایان لعبتی با او سرودی
هوش مصنوعی: در هر گوشه‌ای، نهر یا جوی آبی ناله می‌کند و با خود آواز و نغمه‌ای را به همراه دارد.
به درگاه تو بر، شیران رزمی
بر ایوان تو بر، گوران بزمی
هوش مصنوعی: در درگاه تو، رزمندگان شجاع و قوی حاضر هستند و در مقابل آن‌ها، لذت‌جویان آرام و با وقار قرار دارند.
کنون در تو نبینم آن حصاره
کزو آمد همی ماه و ستاره
هوش مصنوعی: اکنون در تو آن دیواری را نمی‌بینم که ماه و ستاره از پشت آن به سوی من می‌آمدند.
نه شیرانند بر جا و نه گوران
نه چندانی سپاه و خنگ و بوران
هوش مصنوعی: نه شیران و نه گورخرها بر روی زمین هستند، و نه سپاه زیادی وجود دارد، نه توده‌ای جنگی و نه تلاطم و آشفتگی.
نه آنی آنکه من دیدم نه آنی
کزین گیتی به رامین خود تو مانی
هوش مصنوعی: تو نه آن شخصی هستی که من دیدم و نه آنکه از این دنیا به خودت مربوط می‌شود.
جهان جادو و خودسازست و خودکام
ستم کرده‌ست بر تو همچو بر رام
هوش مصنوعی: جهان به نوعی جادو و تغییر شکل‌دهنده است و فرد خودخواه و ستمگر بر تو همچون دیگران که تحت فشار قرار دارند، ظلم می‌کند.
ز تو بُرده‌ست روز شادمانی
ز رامین برده روز کامرانی
هوش مصنوعی: روزهای شادابی و خوشی از تو دور شده و روزهای خوشبختی و لذت از رامین گرفته شده است.
دریغا آن گذشته روزگارا
که چندان کام و شادی بود ما را
هوش مصنوعی: ای کاش روزهای گذشته را داشتیم که پر از خوشی و شادی برای ما بود.
نپندارم که روزی باز بینم
ترا شادان و بر تختت نشینم
هوش مصنوعی: نمی‌دانم که روزی دوباره تو را ببینم که خوشحالی و بر فراز تخت سلطنتت نشسته‌ای.
که روز کامرانی گر بدان حال
از آن بهتر که بی کامی به صد سال
هوش مصنوعی: روزهایی که در خوشی و موفقیت سپری می‌شود، به مراتب ارزشمندتر از صد سال زندگی همراه با ناکامی و نارضایتی است.
چو بسیاری بگفت و گشت نومید
ز روی آن جهان آرای خورشید
هوش مصنوعی: پس از اینکه او بسیار سخن گفت و از آنچه درباره جهان آرامش بخش و روشنی بخش خورشید بود ناامید شد.
برون آمد ز دروازه غریوان
نهاده روی زی اشکفت دیوان
هوش مصنوعی: از دروازه غریوان خارج شد و به سمت کاخ دیوانی رفت.
بیابان کوه بود و راه دشوار
به چشمش بود گلزار و سمنزار
هوش مصنوعی: در اینجا، شخصی در شرایط سخت و بیابانی و در کوهستان قرار دارد، اما او با دید مثبت به اطرافش نگاه می‌کند و در دل خود، آن محیط دشوار را به شکل یک گلزار و باغ سبز تصور می‌کند.
به راه اندر شب و روشن یکی بود
که جانش را صبوری اندکی بود
هوش مصنوعی: در دل شب، فردی به راه می‌رفت که صبر و شکیبایی اندکی داشت.
به نزد دز چنان آمد که شب بود
شبش دیدار دلبر را سبب بود
هوش مصنوعی: در شب که تاریکی همه جا را فراگرفته بود، او به نزد محبوبش رفت و این دیدار سبب خوشحالی و دلگرمی‌اش شد.
ندیدندی به روزش دیده بانان
ندیدندی به شب در، پاسبانان
هوش مصنوعی: در روز هیچ کس او را نمی‌دید و در شب هم پاسبانان نتوانستند او را مشاهده کنند.
همی دانست خود رامین گربز
که دلبندش کجا باشد در آن دز
هوش مصنوعی: رامین به خوبی می‌دانست که محبوبش کجا در آن دژ قرار دارد.
بدان سو شد که جای دلبرش بود
به تاری شب نشان خویش بنمود
هوش مصنوعی: او به سمت آنجا رفت که محبوبش حضور داشت و در تاریکی شب نشانه‌ای از خود را به نمایش گذاشت.
نبود اندر جهان چون او کمان‌ور
نه نیز از جنگیان چون او دلاور
هوش مصنوعی: در دنیا هیچ‌کس مانند او که کمان‌دار باشد وجود ندارد و همچنین کسی به شجاعت او در میان جنگجویان نیست.
خدنگ چار پر بر زه بپیوست
چو برق تیز بگشادش ازو دست
هوش مصنوعی: تیر چهار پر به زه پیوست و مانند برق تند برانگیخته شد و از آن آزاد شد.
بدو گفت ای خجسته مرغ بیجان
رسول من توی نزدیک جانان
هوش مصنوعی: به او گفت: ای خوشبخت و بی‌جان، تو پیام‌آور من هستی نزد محبوبم.
تو هر جایی بری پیغام فرقت
ببر اکنون ز من پیغام وصلت
هوش مصنوعی: هر کجا که بروی، خبر جدایی‌ات را برای مردم ببر، حالا من از عشق و وصالت با تو سخن می‌گویم.
چنان کاو خواست تیرش همچنان شد
به بام آفتاب نیکوان شد
هوش مصنوعی: کسی که آرزو دارد، همانند تیر پرتاب شده به سوی بالای آسمان می‌داند که در نهایت به جایی نیکو و روشن خواهد رسید.
فرود آمد ز بام اندر سرایش
نشست اندر سریر شیر پایش
هوش مصنوعی: از بالای بام به پایین آمد و در خانه‌اش روی تخت شیرین نشسته است.
سبک دایه برفت و تیر برداشت
ز شادی تیره شب را روز پنداشت
هوش مصنوعی: دایه با سبک‌بارگی و شادابی از جایش برخاست و به سمت تیراندازی رفت، طوری که تاریکی شب را به روز تبدیل شده احساس کرد.
ببرد آن تیر پیش ویس دلبر
بدو گفت این همایون تیر بنگر
هوش مصنوعی: تیر زیبایی که به سمت ویس پرتاب شده، نظر او را جلب کرده و به او می‌گوید که به این تیر خوشبختی نگاه کند.
رسول است این ز رامین خجسته
ازان رویین کمان او بجسته
هوش مصنوعی: فرستاده‌ای از رامین خوشبخت، به خاطر اینکه او با کمان زرین خود به جلو آمده است.
کجا فرخ نشان رام دارد
همش فرخندگی زین نام دارد
هوش مصنوعی: کجا می‌توان کسی را پیدا کرد که چهره‌ای خوش و خوشحالی‌اش را به دنبال نام نیکو دارد؟
سروش آمد سوی اشکفت دیوان
ازو روش شد این تاریک ایوان
هوش مصنوعی: پیامبری به دیوان شگفت‌انگیز آمد و با حضورش، این ایوان تاریک و ناامید، روشن و خرم شد.
برآمد آفتاب نیکبختی
ببرد از ما شب اندوه و سختی
هوش مصنوعی: طلوع خورشید خوشبختی، شب غم و سختی را از ما می‌برد.
ازین پس با هوای دل نشینی
بجز شادی و کام دل نبینی
هوش مصنوعی: از این به بعد، در کنار احساسات قلبی‌ام، جز شادی و رضایت خاطر چیزی نخواهم دید.
چو ویسه دید تیر دوستگان را
برو نامش نگاریده نشان را
هوش مصنوعی: وقتی ویسه تیر دوستانش را دید، نامش را بر روی نشانی ثبت کرد.
هزاران بوسه زد بر نام دلبر
گهی بررخ نهاد و گه به دل بر
هوش مصنوعی: هزاران بار بوسه بر نام محبوبش زد، گاهی آن را بر چهره‌اش نهاد و گاهی در دلش جای داد.
گهی گفت ای خجسته تیر رامین
گرامی تر مرا از دو جهان‌بین
هوش مصنوعی: گاهی می‌گوید: ای تیر خجسته و خوشبخت رامین، برای من گرامی‌تر از هر دو جهان هستی.
همه کس را کند زخم تو خسته
مرا از خستگی کردی تو رسته
هوش مصنوعی: همه‌ی مردم از درد عشق تو رنج می‌برند، اما تو باعث شدی که من از خستگی نجات پیدا کنم.
رسولی تو از آن دست و کف راد
که تا جاوید طوق گردنم باد
هوش مصنوعی: تو پیامبری هستی که دست و کف تو به قدری با شرافت است که همواره همچون یک طوق در گردن من باقی خواهد ماند.
کنم پیکانت از یاقوت سوده
چو سوفارت ز درّ نابسوده
هوش مصنوعی: من پیکری از یاقوت خالص برای تو می‌سازم، همان‌طور که صورت تو از درّ خالص خلق شده است.
کنم از سینه‌ام سیمینه ترکش
خداوندت بدان ترکش بود گش
هوش مصنوعی: از دل و جان خود، زیبایی و طراوتی را برای تو به ارمغان می‌آورم، زیرا آنچه که از من به تو می‌رسد، نشانی از محبت خداوند به توست.
دل از هجران رامین ریش دارم
درو صد تیر چون تو بیش دارم
هوش مصنوعی: دل من از دوری رامین زخم خورده است و در آن به اندازه صد تیر درد دارم.
ولیکن تا تو نزد من رسیدی
همه پیکانم از دل برکشیدی
هوش مصنوعی: اما هنگامی که تو به من رسیدی، همه تیرهای زخم‌زده‌ام را از دل خارج کردی.
جز از تو تیر پیکان کش ندیدم
پیامی چون پیامت خوش ندیدم
هوش مصنوعی: غیر از تو از هیچ کس پیامی دریافت نکردم که به شیرینی و خوشی پیام تو باشد.
چو رامین تیر پرتابش بینداخت
سپاه دیو اندیشه برو تاخت
هوش مصنوعی: وقتی رامین تیرش را پرتاب کرد، اندیشه‌های شیطانی به او حمله‌ور شدند.
که تیر من کنون یارب کجا شد
روا شد کام من یا ناروا شد
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که شاعر از خداوند می‌پرسد که تیر (گناه یا آرزو) او اکنون به کجا رفته است. آیا آنچه که او خواسته برآورده شده و به او رسیده یا چیز نادرستی به وقوع پیوسته است؟ در واقع، شاعر در جستجوی حقیقت و سرنوشت آرزوهایش است.
اگر ویسه شدی از حالم آگاه
به صد چاره بجستی مر مرا راه
هوش مصنوعی: اگر از حال من باخبر شدی، به هر طریقی که لازم باشد، برای کمک به من اقدام خواهی کرد.
پس آنگه گفت با دل کای دل من
بده جان و مترس از هیچ دشمن
هوش مصنوعی: سپس به دلش گفت: ای دل من، جان خود را بده و از هیچ دشمنی نترس.
به یزدان جهان و ماه و خورشید
بدان مینو کجا داریم امید
هوش مصنوعی: در این جهان، به خدا و روشنایی‌های آسمانی همچون ماه و خورشید، امید و آرزو داریم و به زیبایی‌های عالم نظر داریم.
کزین دز برنگردم تا بدان گاه
که یابم سوی کام خویشتن راه
هوش مصنوعی: من از این راه بازنمی‌گردم تا زمانی که به خواسته‌ام دست یابم.
اگر دیوار او باشد از آهن
به آتش تافته همچون دل من
هوش مصنوعی: اگر دیوار او از آهن باشد و به آتش داغ شده باشد، مثل دل من است.
به گِردش کنده‌ای پر زهر جان‌گیر
سوی کنده جهانی مرد چون شیر
هوش مصنوعی: در اطراف او، کنده‌ای پر از زهر و خطر وجود دارد که به سمت کنده‌ای از دنیا حرکت می‌کند و این مرد به مانند شیری قوی و نیرومند است.
سر دیوار او پر مار شیبا
جهان از زخم او شد ناشکیبا
هوش مصنوعی: بر فراز دیوار او، مارهای زهرآلودی وجود دارند که باعث شده‌اند دنیا از زخم‌ها و دردهای او بی‌تاب و خسته شود.
بدو در مردمش همواره جادو
یکایک برق چنگ و کوه بازو
هوش مصنوعی: همواره در دل مردم، جادو و سحر خاصی وجود دارد که مانند برق چنگ و قدرت کوه بازو به چشم می‌آید.
دمان باد سموم از زهر ایشان
میان باد زهر آلوده پیکان
هوش مصنوعی: وزش بادهای سمی به خاطر زهر آن‌ها در میان باد، تیرهای آلوده به زهر را به همراه می‌آورد.
دل از مردی درو هم راه جستی
در و دیوار او در هم شکستی
هوش مصنوعی: دل از مردی دل‌باخته و شجاع می‌داند که او را در جستجوی عشق و راهیابی به دنیای درونی‌اش تلاش می‌کند، اما در این مسیر به دیوارهای موانع و مشکلات برمی‌خورد که او را ناامید می‌کند.
نترسیدی دلم زان مار جادو
به فرّ کردگار و زور بازو
هوش مصنوعی: نگران نبودی از آن ماری که جادو کرده بود، چون به قدرت خداوند و قدرت بدنت اعتماد داشتی.
برون آوردمی زو دلبرم را
زمانه سجده کردی خنجرم را
هوش مصنوعی: دلبرم را از چنگ زمانه رها کردم، و اینقدر بر من سخت گرفته بود که زمانه به جای من سجده کرد و به من خنجر زد.
ببوسیدی دلیری هر دو دستم
ز بس که گردن گردان شکستم
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که به دلیل شجاعت و دلیری که در مواجهه با چالش‌ها و مشکلات دارد، به خوبی توانسته است بر آن‌ها غلبه کند و به موفقیت دست یابد. احساس می‌کند که به خاطر این تلاش و توانایی، حالا می‌تواند با افتخار سر بلند کند.
مرا تا جان شیرین یار باشد
وفای ویس جستن کار باشد
هوش مصنوعی: تا زمانی که جانم به حال است، وفاداری به یار، برای من شایسته است.
نترسم گرچه بینم یک جهان مرد
همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد
هوش مصنوعی: هرچند که در اطرافم دشمنان زیادی هستند و حتی اگر آنها مثل شاهنشاه قوی و قدرتمند باشند، من از آنها نمی‌ترسم.
منم کیوان گر ایشانند سرکش
منم دریا گر ایشانند آتش
هوش مصنوعی: من همان کیوان هستم، اگر آن‌ها سرکش و لجوج باشند؛ من همان دریا هستم، اگر آن‌ها آتش باشند.
ز یک تخمیم در هنگام گوهر
بداند هر کسی به را ز بدتر
هوش مصنوعی: هر کسی با یک تخمین و نگاه اولیه می‌تواند تشخیص دهد که در میان شرایط و گزینه‌ها، کدام یک بهتر است و کدام یک بدتر.
از این سو مانده در اندیشه در رام
وز آن سو ویس بانو مانده در دام
هوش مصنوعی: در اینجا شخصی از یک سو در فکر و اندیشه‌ای عمیق دارد و در سوی دیگر، ویس بانو در شرایطی گرفتار و محدود است.
زبان از دوستداری رام گویان
روان از مهربانی رام جویان
هوش مصنوعی: زبان تحت تأثیر عشق به دوستان آرام و نرم می‌شود، و دل نیز با محبت و مهربانی به آرامش می‌رسد.
بر آتش روی اندیشه همی شست
و صال دوست را در چاره میجست
هوش مصنوعی: او در تلاش است تا با تفکر و اندیشه، مشکلات خود را حل کند و به سراغ راه حل دوستی می‌رود.
فسونگر دایه گفت ای جان مادر
ترا بخت است جفت و چرخ یاور
هوش مصنوعی: داستان از زنی است که به فرزندش می‌گوید: ای جان، خوشبختی برای تو فراهم شده و سرنوشتت با یاری ستاره‌ها همراه است.
ز بختت آنکه اکنون وقت سرماست
جهان همواره چون بفسرده دریاست
هوش مصنوعی: به خاطر خوش‌شانسی تو، اکنون که هوا سرد است، دنیا همیشه مانند دریا در حال ناامیدی و پژمردگی به نظر می‌رسد.
کنون از دست سرمای زمستان
نشیند دیدبان در خانه لرزان
هوش مصنوعی: اکنون به خاطر سرمای زمستان، مراقب در خانه‌ای لرزان می‌نشیند.
نباشد پاسبان بر بام اکنون
دو بار آید به شب از خانه بیرون
هوش مصنوعی: اگر بر بام کسی نگهبانی نباشد، در این صورت دو بار در شب ممکن است از خانه خارج شود.
چو مرد پاسبانت نیست بر بام
نکو گردد همه کارت سرانجام
هوش مصنوعی: اگر پاسبانی بر بام تو نباشد، هر کاری که انجام دهی، نهایتاً به نتیجه‌ای خوب منجر نخواهد شد.
کجا رامین درین نزدیکی ماست
اگرچه او ز تاریکی نه پیداست
هوش مصنوعی: رامین در این نزدیکی کجاست؟ اگرچه او در تاریکی به هیچ‌وجه قابل دیدن نیست.
همی داند که ما در دز کجاییم
نشسته در سرای پادشاییم
هوش مصنوعی: هر کس می‌داند که ما در چه وضعیتی هستیم، در حالی که در کاخ و فضای پادشاهی مانده‌ایم.
بسی بود او درین دز با شهنشاه
به هر سنگی بر او داند دو صد راه
هوش مصنوعی: بسیار از آن شخص در این دز با پادشاه وجود دارد و بر هر سنگی دوصد راه برای او وجود دارد.
فلان تاوانه کاو را دل گشاده است
سوی دیوار دز در برنهاده است
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که فردی که دلش همیشه باز و گشاده است، برای رفتن به دیوار و بیرون رفتن از محیط خود آماده است. به عبارتی، او از محدودیت‌ها عبور می‌کند و به دنبال فضایی جدید می‌باشد.
درش بگشا و پس آتش برافروز
به شب بنمای رامین را یکی روز
هوش مصنوعی: در این بیت، از شخصی خواسته می‌شود که در را بگشاید و آتش را شعله‌ور کند تا در طول شب، رامین را به تصویر بکشد و او را ببیند. به نوعی، این درخواست به برقراری ارتباط و روشن کردن فضا اشاره دارد.
کجا چون او ببیند روشنایی
دلش یابد از اندیشه رهایی
هوش مصنوعی: کجا می‌توان کسی را پیدا کرد که مانند او نور و روشنی ببیند و دلش از فکر و اندیشه آزاد شود؟
دوان آید ز هامون سوی دیوار
بر آوردنش را آنگه کنم چار
هوش مصنوعی: به زودی از سوی هامون به طرف دیوار می‌آید، پس از آن می‌توانم او را بردارم و به سمت چهار بروم.
بگفت این دایه آنگه همچنین کرد
به تنبل دیو را زیر نگین کرد
هوش مصنوعی: زن پرستار این را گفت و سپس کاری کرد که دیو تنبل را زیر انگشتری قرار داد.
چو رامین روشنایی دید و آتش
به پیش روشنایی ماه دلکش
هوش مصنوعی: زمانی که رامین نور ماه زیبا را دید، آتش احساسی در دلش شعله‌ور شد.
بدانست او که آن خانه کجای است
وز آتش مهربانش را چه رای است
هوش مصنوعی: او متوجه شد که آن مکان کجا قرار دارد و می‌دانست که از محبتش چه نتیجه‌ای به دست می‌آید.
چو زرین دید از آتش افسر کوه
دوان آمد ز هامون بر سر کوه
هوش مصنوعی: وقتی طلای خالص را از آتش بیرون می‌آورند، او شتابان از هامون به قله کوه می‌آید.
نرفتی غرم پیونده در آن جای
تو گفتی گشت پران مرغ را پای
هوش مصنوعی: نرفتی و در آن مکان گفتی که پرنده مانند مرغی پرواز می‌کند.
چنین باشد دل اندر مهربانی
نه از سختی بنالد نه زیانی
هوش مصنوعی: دل وقتی در مهربانی غرق است، نه از سختی شکایت می‌کند و نه از درد و زیانی می‌نالد.
ز آز وصل دیگر کیش گیرد
غم عالم به جان خویش گیرد
هوش مصنوعی: زندگی به گونه‌ای است که از درد فراق و جدایی، انسان نمی‌تواند از غم و اندوه رهایی یابد و این غم به عمق وجود او نفوذ می‌کند.
درازی راه را کوته شمارد
چو شیر تند را روبه شمارد
هوش مصنوعی: کسی که دارای قدرت و شجاعت است، در مقایسه با چالش‌ها و دشواری‌ها، مسیر را کوتاه‌تر و آسان‌تر می‌بیند، مثل شیر قوی که هیچ ترسی از روباه ندارد.
بیابانش چو کاخ و گلشن آید
سرابش همچو دشت سوسن آید
هوش مصنوعی: بیابان او به زیبایی یک کاخ است و آب‌نماهایش مانند دشت پر از سوسن به نظر می‌رسند.
چه پر از شیر نر بیند نیستان
چه پر طاووس نر بیند گلستان
هوش مصنوعی: خوشبختی و زیبایی هر چیز به خوبی و ویژگی‌های آن است. در نیستان، کوهی از قدرت و شجاعت وجود دارد که مانند شیر نر است و در گلستان، جلوه‌ای از زیبایی و جلوه‌گری مانند طاووس نر دیده می‌شود. هر محیط دارای خصوصیات خاص خود است که جذابیت آن را می‌سازد.
چه دریا پیش او آید چه جویی
چه کهسارش به پیش آید چه مویی
هوش مصنوعی: هر چیزی که در برابر او بیاید، چه دریا باشد، چه جوی، و حتی اگر کوهستان هم در مقابلش باشد، از نظر او اهمیتی ندارد.
هوا او را دهد چندان دلیری
که گویی از جهان آمدش سیری
هوش مصنوعی: هوا به او آن‌قدر شجاعت می‌بخشد که به نظر می‌رسد از دنیا سیر شده است.
هوا را بهتر از دل مشتری نیست
ازیرا بر دل کس داوری نیست
هوش مصنوعی: هوا و جو هیچ چیز را بهتر از دل مشتری نمی‌سازد، زیرا در دل هیچ‌کس داوری و قضاوتی وجود ندارد.
هوا خرد به آرام دل و جان
چنان داند که چیزی یافت ارزان
هوش مصنوعی: هوا به آرامی می‌فهمد که دل و جان چگونه باید باشند، طوری که اگر چیزی پیدا شود، خیلی راحت و ارزان به دست می‌آید.
هوا زشتی و نیکی را نداند
خرد زیرا هوا را کور خواند
هوش مصنوعی: هوا نمی‌تواند بین خوبی و بدی را تشخیص دهد، چرا که آن را بدون دید و بصیرت می‌داند.
اگر بودی هوا را نور دیدار
نبودی هیچ زشتی را خریدار
هوش مصنوعی: اگر دیدار تو به مانند نور در آسمان باشد، هیچ زشتی را کسی نمی‌خرد و به آن علاقه‌مند نمی‌شود.
چو رامین تنگ شد در پای دیوار
بدیدش ویسه از بالای دیوار
هوش مصنوعی: رامین در حالی که در کنار دیوار احساس تنگی می‌کرد، ناگهان ویسه را بر فراز دیوار دید.
چهل دیبای چینی بسته در هم
دو تو برهم فگنده سخت محکم
هوش مصنوعی: چهل پارچه دیبای چینی را جمع کرده و به طور محکم روی هم گذاشته‌اند.
فروهشتند بر دلخسته رامین
برو بر رفت رامین همچو شاهین
هوش مصنوعی: رامین که دلbroken و دلسرگشته بود، جانش را به سویی دیگر پرتاب کرد، مانند شاهینی که به پرواز درآمد.
چو بر دز رفت بام دز چنان بود
که ماه و زهره را با هم قران بود
هوش مصنوعی: وقتی بر بام دز رفت، منظره‌ای دید که مانند شب‌های ماه و ستاره‌ها بود و جلال خاصی داشت.
به یک جام اندر آمد شیر با مل
به یک باغ اندر آمد سوسن و گل
هوش مصنوعی: در یک لیوان، شیر با ملاس وارد شد و در یک باغ، سوسن و گل به نمایش درآمدند.
به هم آمیخته شد زر و گوهر
چو اندر هم سرشته مشک و عنبر
هوش مصنوعی: زر و گوهر به هم در هم تنیده شده‌اند، مانند آنکه مشک و عنبر در هم آمیخته شده‌اند.
جهان‌نوش و گلابی در هم آمیخت
تو گفتی عشق و خوبی بر هم آویخت
هوش مصنوعی: در این دنیا، نوشیدنی گوارا و گل‌های خوشبو به هم آمیخته‌اند، به‌طوری‌که گویی عشق و زیبایی در هم تنیده شده‌اند.
شب تیره درخشان گشت و روشن
مه دی گشت چون هنگام گلشن
هوش مصنوعی: شب تاریک به ناگاه روشن شد و مهتاب درخشید، گویی که به وقت بهار و شکوفه‌ها رسیده‌ایم.
دو عاشق را دل از ناله بیاسود
دو بیجاده لب از بوسه بفرسود
هوش مصنوعی: دو عاشق از درد و ناراحتی به آرامش رسیدند و در مسیر عشق خود، با بوسه‌هایشان از شدت احساسات کاسته کردند.
دو دیبا روی چون فرخار و نوشاد
بپیچیده بهم چون سرو و شمشاد
هوش مصنوعی: دو انسان زیبا و نیکو، همچون درختان سرو و شمشاد، در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند و زیبایی‌هایشان به هم آمیخته شده است.
به شادی هر دو در کاشانه رفتند
به سیمین دست، جامِ زر گرفتند
هوش مصنوعی: آنها با خوشحالی به خانه رفتند و در دستان سیمین، جامی از طلا بود که برداشتند.
بیفگندند بار فرقت از دوش
ز مِیْ دادند کشت عشق را نوش
هوش مصنوعی: بار جدایی را از دوش من برداشتند و نوشیدنی عشق را به من دادند.
گهی مرجان به بوسه شاد کردند
گهی حال گذشته یاد کردند
هوش مصنوعی: گاهی با بوسه‌ای شاداب می‌شدند و گاهی به یاد روزهای گذشته احساس nostalgia می‌کردند.
گهی رامین بگفتی زاری خویش
ز درد عشق و هم بیماری خویش
هوش مصنوعی: گاهی رامین با صدای گریه‌اش از درد عشق و بیماری‌اش صحبت می‌کند.
گهی ویسه بگفتی آن همه بد
که با او کرد شاهنشاه موبد
هوش مصنوعی: گاهی تو آن همه بدی را که شاه موبد با او کرد، با او گفتی.
شب دی ماه و گیتی در سیاهی
چو دیوی گشته از مه تا به ماهی
هوش مصنوعی: شب دی ماه فرا رسیده و زمین در ت darkness عمیق فرو رفته است، به گونه‌ای که به نظر می‌رسد مانند دیوی سنگین و ترسناک از آغاز شب تا ماه شب را فرا گرفته است.
سه گونه آتش از سه جای رخشان
به خانه در، گل افشان بود از ایشان
هوش مصنوعی: سه نوع آتش از سه نقطه روشن به در خانه می‌تابید و از هر کدام شعله‌ها به شکل گل‌های زیبا پراکنده می‌شد.
یکی آتش از آتشگاه خانه
چو سرو بسدّین او را زبانه
هوش مصنوعی: یکی از درختان سرو، به مانند آتش در آتشگاه خانه، به شدت شعله ور است.
دگر آتش ز جام مِیْ فروزان
نشاط او چو بخت نیک‌روزان
هوش مصنوعی: آتش شادی او مانند بخت خوب روزها، از جام شراب شعله‌ور است.
سیم آتش ز روی ویس و رامین
نشان دود آتش زلف مشکین
هوش مصنوعی: برخی از جاذبه‌های زیبایی و عاشقانه، مانند سیم و زلف، با هم ترکیب شده و دودی از آتش عشق برمی‌خیزد. زیبایی موهای سیاه و قدرت عشق به قدری قوی است که تجسمی از آتش را به وجود می‌آورد.
سه یار پاک دل با هم نشسته
درِ کاشانه‌ها چون سنگ بسته
هوش مصنوعی: سه دوست پاک‌دل در کنار هم نشسته‌اند، در خانه‌هایشان همچون سنگی سخت و استوار.
نه بیم آنکه دشمن گردد آگاه
نشاط و عیش را بسته شود راه
هوش مصنوعی: نگرانی از این که دشمن از شادی و خوشی ما باخبر شود وجود ندارد، زیرا خوشی و لذت ما راهی برای دسترسی به آن ندارد.
نه بیم آنکه روزی دور گردند
ز روی یکدگر مهجور گردند
هوش مصنوعی: نگران نباش که روزی از یکدیگر دور شوید و از هم جدا گردید.
شبی چونان، به از عمری نه چونان
چه خوش بود اندر آن شب وصل ایشان
هوش مصنوعی: در شبی که طعم وصال او را چشیدم، احساس کردم که آن شب به اندازه یک عمر ارزش دارد و از همه چیزهایی که قبلاً تجربه کرده‌ام بهتر بود.
چو رامین روی ویس دلستان دید
به کام خویش هنگام چنان دید
هوش مصنوعی: زمانی که رامین چهره ویس، محبوبش را دید، در دلش شعف و خوشحالی عمیقی حس کرد و در آن لحظه به خواسته خود رسید.
سرودی گفت خوش بر رود طنبور
به آوازی که برکندی دل حور
هوش مصنوعی: شادی و نواختن طنبور بر کنار رود، به شکلی دلنواز و زیباست که می‌تواند دل و روح را به وجد آورد.
چه باشد عاشقا گر رنج دیدی
بلا بردی و ناکامی کشیدی
هوش مصنوعی: عاشق چه اهمیتی دارد اگر درد و رنج بکشد، اگر درد و مشکلات را تحمل کند و شکست بخورد؟
به آسانی نیابی شادکامی
به بی رنجی نیابی نیکنامی
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن خوشبختی و موفقیت، باید تلاش و سختی کشید. بدون کار و زحمت، نمی‌توان به نام نیک و کامیابی دست یافت.
به هجر دوست گر دریا بریدی
ز وصل دوست بر گوهر رسیدی
هوش مصنوعی: اگر به خاطر جدایی از دوست حتی دریا را هم قطع کنی، به وصال او نمی‌رسی و تنها به جواهر می‌رسی.
دلا گر در جدایی رنج بردی
ز رنج خویش اکنون بر بخوردی
هوش مصنوعی: ای دل، اگر در دوران جدایی رنج برده‌ای، اکنون زمان آن است که از درد و غم خود فاصله بگیری و به آرامش برسی.
ترا گفتم بجا آور صبوری
که نزدیکی بود فرجام دوری
هوش مصنوعی: به تو گفتم که شکیبایی کن، زیرا پایان این دوری به زودی نزدیک است.
زمستان را بود فرجام نوروز
چنان چون تیره شب را عاقبت روز
هوش مصنوعی: زمستان به پایان می‌رسد و نوروز فرا می‌رسد، همانگونه که شب تیره در نهایت به روشنی روز تبدیل می‌شود.
چو در دست جدایی بیش مانی
ز وصلت بیش باشد شادمانی
هوش مصنوعی: اگر در جدایی بیشتر بمانی، از وصال بیشتر خوشحال خواهی بود.
هر آن کاری که چارش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی
هوش مصنوعی: هر کاری که به‌خوبی انجام دهی، اگر به نتیجه‌ی دلخواه برسی، شیرینی و لذت بیشتری خواهد داشت.
منم از آتش دوزخ برسته
بهشتی گشته با حوران نشسته
هوش مصنوعی: من از آتش دوزخ رهایی یافته‌ام و اکنون در بهشت با حوران زندگی می‌کنم.
مرا خانه ز رویت بوستان است
به دی مه از رخانت گلفشان است
هوش مصنوعی: من از زیبایی‌های تو چنان شگفت‌زده‌ام که خانه‌ام به مانند باغی پر از گل و عطر است و در ماه دی، چهره‌ات مانند گلی درخشان و مشعشع می‌باشد.
وفا کِشتم مرا شادی بر آورد
مه تابان به مهرم سر درآورد
هوش مصنوعی: من به عشق وفا کردم، و اکنون شادی مرا فرا می‌گیرد، چون ماه زیبایی با محبتش به من نزدیک می‌شود.
وفاداری پسندیدم به هر کار
ازیرا شد جهان با من وفادار
هوش مصنوعی: وفاداری را در هر کاری دوست داشتم، زیرا جهان نیز به من وفادار بود.
چو بشنید این سخنها ویس دلبر
به یاد دوست پُر مِیْ کرد ساغر
هوش مصنوعی: زمانی که ویس این حرف‌ها را شنید، به خاطر دوستش دلش را پر از شراب کرد و شروع به نوشیدن کرد.
چو نرگس داشت زرین جام بر دست
چو شمشاد روان از جای برجست
هوش مصنوعی: چشم‌های زیبا و جذاب نرگس مانند جامی زرین در دست دارد و به‌راستی که به‌مثل شمشادی نرم و خمیده از جایش بالا می‌آید.
بگفت این باده کردم یاد رامین
وفادار و وفاجوی و وفا بین
هوش مصنوعی: این جام شراب به یاد رامین وفادار، که همیشه به وفا و وفاداری معروف بود، نوشیدم.
امیدم را فزون از پادشایی
دو چشمم را فزون از روشنایی
هوش مصنوعی: امید من بیشتر از سلطنتی است که در دو چشمم دارم، و نور چشمم بیشتر از هر روشنی است.
برو دارد دلم جان بیش امید
که دارد مردم گیتی به خورشید
هوش مصنوعی: برو، دل من بیش از این امیدی ندارد، زیرا مردم دنیا به خورشید امید بسته‌اند.
بود تا مرگ در مهرش گرفتار
وفاداریش را باشم پرستار
هوش مصنوعی: من تا زمانی که در عشقش هستم و به او وفادارم، با تمام وجودم از آنچه که به او تعلق دارد محافظت می‌کنم و در کنار او می‌مانم.
به یادش گر خورم زهر هلاهل
شود نوش روان و داروی دل
هوش مصنوعی: اگر به یاد او زهر هلاهل هم بنوشم، بهشتی می‌شود و به عنوان دارویی برای دل عمل می‌کند.
پس آنگه نوش کرد آن جام پر می
ز رامین جام را صد بوسه در پی
هوش مصنوعی: سپس او آن جام پر از شراب را نوشید و در پی آن، صد بوسه بر جام زد.
هر آن گاهی که جام مِیْ کشیدی
به نُقل از بوسگان شکر چشیدی
هوش مصنوعی: هر بار که از جام شراب نوشیدی، طعم شیرین بوسه‌ها را احساس کردی.
چه خوش باشد به خلوت باده خوردن
به مشکین زلف جانان لب ستردن
هوش مصنوعی: در تنهایی چه لذتی دارد که شراب نوشیده شود و از لب‌های محبوب با موهای سیاهش بوسه‌ای گرفته شود.
چو مُیْ خوردی لبش زی خود کشیدی
پسِ مِیْ شکّر میگون چشیدی
هوش مصنوعی: وقتی که از می نوشیدی، لب او را به خود نزدیک کردی و سپس پس از نوشیدن، طعم شیرین می را تجربه کردی.
گهی مستان غنودی در بر یار
میان مشک و سیم و نار و گلنار
هوش مصنوعی: گاهی اوقات در کنار معشوق، در حالی که در میان عطر مشک، نقره، انار و گل سرخ غرق هستیم، حالتی خوش و مستانه پیدا می‌کنیم.
بدین سان بود نُه مَه پیش رامین
عقیق تلخ با یاقوت شیرین
هوش مصنوعی: در اینجا به مدت نه ماه، رامین در حال تجربه احساس تلخی است که ناشی از جدایی یا مشکل در ارتباطش با معشوقش است، در حالی که یادآوری لحظات خوش و شیرین به او انرژی و امید می‌بخشد.
عقیقش آوریدی گنج مستی
چو یاقوتش بریدی رنج و سستی
هوش مصنوعی: عقیقش را به عنوان گنجی از شادی و مستی به دست آوردی و وقتی یاقوتش را از او جدا کردی، رنج و سختی را به دوش کشیدی.
عقیق از جام زرین گشته رخشان
چو یاقوتش ز پروین گشته خندان
هوش مصنوعی: عقیق که به رنگ طلایی درآمده، چنان درخشان است که به زیبایی یاقوتی می‌ماند که از خوشحالی در کنار ستاره پروین می‌تابد.
به شادی بود هر شب تا سحرگاه
کنارش پر گل و بالینش پر ماه
هوش مصنوعی: هر شب تا سپیده دم، در کنار او خوشحالی بود و اطرافش پر از گل و زیر سرش پر از ماه بود.
سحرگاهان بجستندی از آرام
به رامش دست بردندی سوی جام
هوش مصنوعی: در صبح زود از آرامش خارج شدند و برای دستیابی به شادی و نشاط، به سوی جام رفتند.
چو ویسه جام باده برگرفتی
دلارامش سرودی خوش بگفتی
هوش مصنوعی: هنگامی که ویسه جام شراب را برداشت، دلنشینش را با آواز خوشی سرود گفت.
مِیِ خون رنگ بِزْداید ز دل زنگ
می رنگین به رخ باز آورد رنگ
هوش مصنوعی: شراب قرمز رنگی که پیدا می‌شود، غم و اندوه را از دل پاک می‌کند و با رنگش، نشاط و شادی را به چهره می‌آورد.
هوا درد است و مِیْ درمان درد است
غمان گَرد است و مِیْ باران گَرد است
هوش مصنوعی: هوا پر از درد و رنج است و نوشیدن شراب می‌تواند تسکین‌دهنده این درد باشد. غم‌ها مانند غباری اطراف ما را احاطه کرده‌اند و شراب می‌تواند همچون بارانی بر این غبار غم ببارد و آن را از بین ببرد.
گر اندوه است، مِیْ انده‌ربای ست
وگر شادیست، مِیْ شادی فزای است
هوش مصنوعی: اگر اندوهی وجود داشته باشد، نوشیدنی (مِی) می‌تواند آن را از بین ببرد و اگر نیز شادی باشد، آن نوشیدنی می‌تواند بر شادی افزوده و آن را بیشتر کند.
کجا انده بود اندوه سوز است
کجا شادی بود شادی فروز است
هوش مصنوعی: کجا که غم و اندوه باشد، دل را می‌سوزاند و کجا که شادی و خوشحالی باشد، دل را روشن کرده و روشنایی می‌بخشد.
مرا امروز دولت پایدار است
نگارم پیش و کارم چون نگار است
هوش مصنوعی: امروز خوشبختی و موفقیت من ثابت و پایدار است؛ چون معشوقم همیشه در کنار من است و کارهایم نیز مانند زیبایی او است.
گهی هستم میان سوسن و گل
گهی هستم میان مشک و سنبل
هوش مصنوعی: گاهی در میان گل‌ها و بوی خوش آن‌ها هستم و گاهی در میان عطر مشک و سنبل.
لبم را شکر میگون شکار است
چو باغم را گل میگون به بار است
هوش مصنوعی: لب من مانند شکری شیرین است و شگفتی‌ها را به خود جذب می‌کند، همان‌طور که باغ من در فصل گل‌دهی زیبا و پربار است.
ز دولت هست بورم سخت شاطر
به راه کام رفتن سخت قادر
هوش مصنوعی: از نعمت و ثروت برخوردارم و اکنون آماده‌ام به سمت خواسته‌هایم بروم.
من آن بازم که پروازم بلند است
شکارم آفتاب دل پسند است
هوش مصنوعی: من پرنده‌ای هستم که ارتفاع پروازم بالا است و هدف من، جاذبه‌های دل‌نشین و زیبا است.
تذور و کبگ نپسندم که گیرم
نباشد صید جز بدر منیرم
هوش مصنوعی: من به پرنده‌هایی که از شکار بودن دورند، علاقه‌ای ندارم، زیرا جز از روشنی من نمی‌توانند صید شوند.
نشاط من چو شیر چنگ رویین
به کام دل گرفته گور سیمین
هوش مصنوعی: شادی و نشاط من مانند شیر نیرومند است و به خواسته دل خود رسیده‌ام، گوری از جنس نقره را در اختیار دارم.
فروکردم ز سر افسار دانش
نهادم پای در بازار رامش
هوش مصنوعی: دانش را از سر خود کنار گذاشتم و پا به دنیای سرگرمی و خوشی گذاشتم.
نباشد ساعتی بی کام جامم
نباشد ساعتی آسوده کامم
هوش مصنوعی: هرگز نباید لحظه‌ای باشد که جامم پر نباشد و از زندگی لذت نبرم.
همه سال از رخ و زلف و لب یار
گل و مشک و شکر بینم به خروار
هوش مصنوعی: در هر سال، زیبایی و جذابیت چهره، مو و لب معشوق را به قدری زیاد می‌بینم که گویی همه آنها به وفور و انبوهی از گل، مشک و شکر تبدیل شده‌اند.
نخواهم باغ با رخشنده رویش
نخواهم مشک با خوش بوی مویش
هوش مصنوعی: من به هیچ‌وجه تمایل ندارم به خاطر زیبایی‌های ظاهری یا عطر خوش موهایش، به دنبال باغی باشم.
مرا این جای فردوس برینست
که در وی حور با من همنشینست
هوش مصنوعی: این مکان برای من بهشت برین است زیرا در آنجا حوری‌ها با من همراهی می‌کنند.
ندیدم خور گشت و ساقیم ماه
چرا پس مِیْ نگیرم گاه و بیگاه
هوش مصنوعی: من خورشید را ندیدم و ساقی‌ام چون ماه است، پس چرا در هر زمان و مکانی شراب نداشته باشم؟
پس آنگه گفت با ویس سمنبر
به گفتاری بسی خوشتر ز شکر
هوش مصنوعی: سپس با ویس، دختر سمنبر، گفتگویی داشت که بسیار شیرین‌تر از شکر بود.
بیار ای ماه جام نوش گلگون
چو رویت لعل و چون وصلت همایون
هوش مصنوعی: ای ماه، بیار به من جامی پر از نوش و سرخ‌رنگ، چون چهره‌ات که همچون لعل می‌درخشد و مانند وصالت، بزرگ و باشکوه است.
نه خویشتر زین بودمان روزگاری
نه نیکوتر ز رویت نوبهاری
هوش مصنوعی: نه در گذشته از ما کسی به شما نزدیک‌تر بود، و نه در حال حاضر کسی از زیبایی‌ات بهتر است.
بهانه چیست گر بی غم نباشیم
به روز خرمی خرم نباشیم
هوش مصنوعی: به چه دلیلی می‌توانیم خوشحال باشیم اگر بدون اینکه غمی داشته باشیم، در روزهای شادمانی نیز شاد نباشیم؟
بیا تا ما کنون خرم نشینیم
که فردا هرچه باشد خود ببینیم
هوش مصنوعی: بیا تا اکنون خوش بگذرانیم و از لحظات لذت ببریم، زیرا فردا هر چه پیش بیاید، خود آن را تجربه خواهیم کرد.
بیا تا بهره برداریم ازین روز
که هرگز باز ناید روز امروز
هوش مصنوعی: بیایید از این روز بهره‌برداری کنیم، چرا که این روز هرگز دوباره به ما نخواهد رسید.
نه تو خواهی ز روی من جدایی
نه من خواهم ز عشق تو رهایی
هوش مصنوعی: نه تو قصد جدایی از من را داری و نه من می‌خواهم از عشق تو آزاد شوم.
چنین باید وفا و مهربانی
چنین باید نشاط و زندگانی
هوش مصنوعی: وفا و مهربانی باید به این شکل باشد و زندگی باید با شادی و نشاط همراه باشد.
اگر بخشش چنین رانده‌ست دادار
ببینیم آنچه او رانده‌ست ناچار
هوش مصنوعی: اگر خداوند نعمت‌هایی را از ما گرفته است، باید متوجه شویم که قطعاً حکمت و دلیلی در پس آن وجود دارد.
ترا در بند و در زندان نشاندند
مرا بیمار در گرگان بماندند
هوش مصنوعی: تو را در قید و بند نگاه داشتند، اما من که بیمار هستم در گرگان تنها باقی ماندم.
چو یزدان بخشش من راند با تو
مرا بر آسمان بنشاند با تو
هوش مصنوعی: وقتی که خداوند بخشش مرا از خود دور کرد، مرا در آسمان با تو نشاند.
که داند کرد این جز کردگاری
که یاور نیستش در هیچ کاری
هوش مصنوعی: فقط کسی که قدرتی دارد می‌داند چگونه عمل کند؛ به ویژه کسی که در هیچ کاری یاری ندارد.
وزان پس همچنین مانند نه ماه
به شادی و به رامش گاه و بیگاه
هوش مصنوعی: و پس از آن، مانند نه ماه، در شادی و خوشحالی، در زمان‌های مختلف و گاهی به طور غیرمنتظره زندگی خواهی کرد.
گهی مست و گهی مخمور بودند
در آسایش همان رنجور بودند
هوش مصنوعی: گاهی سرمست و شاداب بودند و گاهی غمگین و ناراحت، اما در اوج آسایش هم همچنان در درون خود رنجی داشتند.
نهاده خوردنی صد ساله افزون
نبایست هیچ چیزی‌شان ز بیرون
هوش مصنوعی: باید گفت که اگر خوراکی به مدت صد سال نگهداری شود، هیچ چیز دیگری نباید به آن اضافه شود یا خارج از آن وجود داشته باشد. به عبارتی دیگر، یک خوراکی قدیمی و با ارزش باید بدون تغییر و اضافات باقی بماند.
بدیدند از همه کامی روایی
بکندند از جگر خار جدایی
هوش مصنوعی: آنها دیدند که از هر شادی و کامی، درد جدایی به دل دارند و این احساس را در وجودشان حس کردند.
نه دل بگرفت رامین را ز رامش
نه ویسه سیر گشت از ناز و کامش
هوش مصنوعی: رامین از آرامش و شادی کسی دلگیر نشد و ویسه نیز از ناز و لذت او سیر نشده است.
دو تن در مهربانی همچو یک تن
بجز خوردن ندانستند و خفتن
هوش مصنوعی: دو نفر در مهربانی و دوستی مانند یک نفر هستند و جز خوردن و خوابیدن چیز دیگری نمی‌دانند.
گهی مِیْ در کف و گه دوست در بر
نشاط مهر در دل باده در سر
هوش مصنوعی: گاه شرابی در دست دارم و گاه هم دوست در آغوشم، شادی و عشق در دل دارم و سرم پر از باده است.
به رامش برده گوی مهربانی
به مِیْ پرورده شاخ زندگانی
هوش مصنوعی: در زندگی، با شادی و محبت پیش برو و لحظات خود را با لذت و شادی پر کن.
در دز با در اندوه بسته
سرِ خُم با سرِ توبه شکسته
هوش مصنوعی: در دز، درِ اندوه بسته است و سرِ خُم نشان‌دهنده‌ی شکستِ توبه است.
سه کس در خرمی انباز گشته
ز گیتی کار ایشان راز گشته
هوش مصنوعی: سه نفر در شادی و خوشی کنار هم قرار گرفته‌اند و کارهای آن‌ها از دنیا پنهان و رازآلود شده است.
ندانست هیچ دشمن راز ایشان
مگر در مرو زرین گیس خاقان
هوش مصنوعی: هیچ دشمنی نتوانست راز آن‌ها را بفهمد مگر در مرو، جایی که گیسوان زرین خاقان وجود دارد.
به گوهر دختر خاقان مهتر
به پیکر مهتر خوبان کشور
هوش مصنوعی: دختر خاقان، زیباترین و بهترین دختران سرزمین‌هاست و همچون جواهر می‌درخشد.
رخش خورشید گشته نیکوی را
دلش استاد گشته جادوی را
هوش مصنوعی: چهره زیبا و درخشان خورشید دل را مملو از جادو و enchantment کرده است.
چنان در جادوی او بود استاد
که لاله بشکفانیدی ز فولاد
هوش مصنوعی: او به قدری در هنر و جادوگری ماهر بود که می‌توانست از فولاد، لاله‌ای زیبا و شکوفا به وجود بیاورد.
چو رامین باز مرو آمد ز ناگاه
برفت اندر سرای و گلشن شاه
هوش مصنوعی: رامین ناگهانی به سوی سرای و گلشن شاه آمد و سپس رفت.
غریوان از همه سو ویس را جست
به رود دجله روی خویش را شست
هوش مصنوعی: غریوان از هر طرف به دنبال ویس می‌گردد و رود دجله نیز روی او را می‌شوید.
نه چشمش دید جان افزای رویش
نه مغزش یافت مهر انگیز بویش
هوش مصنوعی: نه چشمش زیبایی و روح‌افزای چهره‌اش را می‌بیند و نه عقلش توانسته است بوی دلربای او را احساس کند.
به یاد ویس گریان و نوان بود
چو دیوانه به هر کُنجی دوان بود
هوش مصنوعی: به یاد ویس، او به حالتی غمگین و پریشان بود و مانند یک دیوانه، در هر گوشه‌ای در حال دویدن و بی‌تابی می‌کرد.
پس آنگه زود رفت از مرو بیرون
چو راه خستگان راهش پر از خون
هوش مصنوعی: سپس او به سرعت از مرو خارج شد، زیرا راه خستگان در آنجا پر از خون بود.
عنان برتافت از راه بیابان
به راه کوه بیرون شد شتابان
هوش مصنوعی: با شتاب و سرعت از مسیر بیابان خارج شد و به سمت کوه پیش رفت.
پلنگی بود گفتی جفت جویان
به ویرانی در آن کهسار پویان
هوش مصنوعی: پلنگی وجود داشت که گویی به دنبال شکار در ویرانی‌های آن کوهستان در حال حرکت بود.
نشیبش را کشیده بن به قارون
فرازش را کشیده سر به گردون
هوش مصنوعی: این بیت به تفاوت‌های دو حالت در زندگی انسان‌ها اشاره دارد. یکی از حالت‌ها که از ناز و تنعم و قدرت برخوردار است و به اوج‌های بالا می‌رسد، شبیه ثروتمندانی همچون قارون. و دیگری حالتی که در جهات ناز و در پایین به سر می‌برد. به طور کلی، این بیت به تداوم نوسانات زندگی و تغییر وضعیت‌های اجتماعی و اقتصادی اشاره دارد.
چنان دشتی که با وی بادیه باغ
چنان کوهی که با وی طور چون راغ
هوش مصنوعی: دشتی است وسیع که به همراه آن بافتی همچون باغ دارد و کوهی که در کنار آن شکوهمند است، مانند جنگلی زیبا و دل‌انگیز.
گهی رامین چو یوسف بود در چاه
گهی مانند عیسی بود بر ماه
هوش مصنوعی: گاه رامین به وضعیت یوسف در چاه دچار می‌شود و گاه مانند عیسی در اوج زیبایی و با درخشش بر روی ماه می‌درخشد.
همی دانست زرین گیس جادو
که درد رام را ویس است دارو
هوش مصنوعی: او می‌دانست که موهای طلایی و زیبا چقدر جادوگری می‌کند و اینکه داروی درد دل، ویس است.
به یاد ویس گریان و نوانست
چو دیوانه به کوه اندر دوانست
هوش مصنوعی: به یاد ویس، او با حالتی شبیه دیوانه به سمت کوه می‌دود و اشک می‌ریزد.
گرفته راه صعب و دور در پیش
نیاید تا نیابد داروی خویش
هوش مصنوعی: کسی که مسیر سخت و طولانی را می‌پیماید، به آرامی به هدف خود می‌رسد و درمان مشکلاتش را پیدا می‌کند.

حاشیه ها

1392/05/28 16:07
امین کیخا

بیت 3 هلگون گلگون باید بشود

1392/05/28 17:07
امین کیخا

زودسیر انکس که از کام و باده و دیگر چیزی زود سیر شود ،
خوشان قید است امروز می گوییم خوشان خوشان
سوهان از فعل سوهیدن است
لشتن همان لیسیدن و به فرانسه lecher
چمانه کدوی نگارین سیکی و باده باشد
کامش کام دل دیدن ولی به پهلوی و لری معنی وارون دارد یعنی کامیدن دست برداشتن و بهره نبردن بوده و لری امروز هنوز همچنین است
زهی شکرستان پارسی و زهی شکرخوارگان گنجور !

1402/09/07 23:12
احمد خرم‌آبادی‌زاد

خوشحالم که پس از ساعت‌ها کار، یعنی بررسی واژه‌نامه‌ها، دو نسخه‌ متفاوت داستان ویس و رامین و با توجه به اینکه واژه «سخت» به معنی «بسیار» هم هست، اکنون می‌توان برداشت روشن‌تری از بیت شماره 168 داشت.

ز دولت هست بورم سخت شاطر/به راه کام رفتن سخت قادر

«از بخت بلند، اسب سُرخم بسیار چالاک است و در راه کامیابی بسیار توانا.»

درخور یادآوری است که در فرهنگ فارسی شادروان دکتر مُعین آمده است:

بور = اسب سرخ و ....

شاطر = چالاک و....