گنجور

بخش ۴۵ - آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت دیوان نزد ویس

چو شاه اندر سفر پیروزگر گشت
به پیروزی و کام خویش برگشت
سراسر ارمن و ارّان گرفته
چو باژ از قیصر و خاقان گرفته
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهی هم از شادی شده مست
سپهرش جای تاج و جای پیکر
زمینش جای تخت و جای لشکر
ز تاجش رخنه دیده روی گردون
ز رختش کوه گشته روی هامون
ز بخت خویش دیده روشنایی
ز شاهان برده گوی پادشایی
ز هر شاهی و هر کضور خدایی
به در غاهش سپاهی یا نوایی
به بند آورده شاهان جهان را
به پیروزی که من شاهم شهان را
چو شاهنشاه شد در مرو خرم
پدید آمد به جای سور ماتم
کجا گفتار زرین گیس بشنود
دلش پر تاب گشت و مغز پر دود
ز کین دل همی جوشید بر جای
زمانی دیر و آنگه جست برپای
نقیبان را به سالاران فرستاد
یکایک را ز رفتن آگهی داد
پس آنگه کوس غران شد به درگاه
که و مه را ز رفتن کرد آگاه
تبیره بر در خسرو فغان کرد
که چندین راه شاها چون توان کرد
همیدون نای روبین شد غریوان
بران دو یار در اشکفت دیوان
همی دانست گفتی حال رامین
که او را تلخ گردد عیش شیرین
شه شاهان همی شد کین گرفته
شتاب کشتن رامین گرفته
سپاهی نیمی از ره نارسیده
به سختی راه یکساله بریده
دگر نیمه کمرها ناگشاده
کلاه راه از سر نانهاده
به ناکامی همه با وی برفتند
ره اشکفت دیوان برگرفتند
یکی گفتی که ره‌ْمان ناتمامست
کنون این ره تمامی راه رامست
یکی گفتی همیشه راهواریم
که رامین را ز ویسه بازداریم
یکی گفتی که شه را ویس بدتر
به خان اندر ز صد خاقان و قیصر
همی شد شاه با لشکر شتابان
چو ابر و باد در کوه و بیابان
به راه اندر چو دیوی گرد لشکر
کشیده از زمین بر آسمان سر
ز دیده دیدبان از دز نگه کرد
سیه ابری بدید از لشکر و گرد
سپهبد زرد را گفتند ناگاه
همی آید به پیروزی شهنشاه
خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد
چنان کاندر درختان اوفتد باد
پذیره نا شده او را سپهبد
به درگاهش در آمد شاه موبد
شتابان‌تر به راه از تیر آرش
دو چشم از کین دل کرده چو آتش
چو بر درگاه روی زرد را دید
توگفتی لاله باد سرد را دید
ز کین زرد روی اندر هم آورد
بدو گفت ای دلم را بدترین درد
مرا اندر جهان دادار داور
رهاناد از شما هر دو برادر
به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و با شما نه
شما را چون همی گوهر سرشتند
ندانم کز کدام اختر سرشتند
یکی در جادوی با دیو همبر
یکی از ابلهی با خر برابر
یو با گاوان به گه پایی سزایی
چگونه ویس را از رام پایی
سزاوارم به هر دردی که بینم
چو گاوی را به دزداری گزینم
تو از بیرون نشسته در ببسته
درون رامین به کام دل نشسته
تو پنداری که کاری نیک کردی
به کار من بسی تیمار خوردی
ز نادانی که هستی، می‌ندانی
که رامین بر تو می‌خندد نهانی
تو از بیرون نشسته بانگ داران
به خانه او نشسته شاد خواران
جهان آگاه گشته، تو، نه آگاه
به چون تو کس دریغ آید چنین گاه
سپهبد زرد گفت ای شاه فرخ
به شادی آمدی زین راه فرخ
مکن غمگین به یافه خویشتن را
مده در خویشتن راه اهرمن را
تو شاهی آنچه دانی یا ندانی
ز نیکی و بدی گفتن توانی
مثل شد در زبان هفت کشور
شهان دانند باز ماده از نر
کجا شاهان جهان را پیشگاهند
نترسند و بگویند آنچه خواهند
اگرچه آنچه تو گفتی یقین نیست
که یارد مر ترا گفتن چنین نیست
تو بر جانم همی بندی گناهی
مرا در وی نبوده هیچ راهی
تو رامین را ز پیش من ببردی
چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردی
نه مرغی بود کز پیشت بپرید
جهانی را به پروازی بدرید
نه تیری بُد بدین دز چون برآمد
بدین درهای بسته چون در آمد
ببین مهرت بدین درهای بسته
بدو بر، گَرد یکساله نشسته
دزی کش کوه سنگین باره رویین
در و بند آهنین و مهر زرین
به هر راهی نشسته دیدبانان
به هر بامی نشسته پاسبانان
اگر رامین هزاران چاره دانست
چنین درها گشادن چون توانست
کرا باور فتد هرگز که رامین
گشاید بندهای بسته چونین
گر این درهای بسته برگشادند
دگر ره مهر تو چون برنهادند
مکن شاها چنین گفتار باور
خرد را کن درین اندیشه داور
مگو چیزی که در دانش نگنجد
خرد او را به یک جو بر نسنجد
شهنشه گفت زردا چند گویی
ز بند در بهانه چند جویی
چه سود از بندسخت و استواری
چو تو با او نکردی هوشیاری
به دزها بر نگهبانان هشیار
بسی بهتر ز قفل و بند بسیار
اگر چه هست والا چرخ گردان
شهاب او را نگهبان کرد یزدان
ببستی خانه را از پیش درگاه
سپرده جای خویشت را به بدخواه
چه سود این بند اگرچه دل پسندست
که بی شلوار خود شلوار بندست
چه بندی بند شلوارت به کوشش
که بی شلوار ازو نایدت پوشش
چه سود ار در ببستم مهر کردم
که چون تو سست رایی را سپردم
هر آن نامی که من کردم به یک سال
سراسر ننگ من کردی بدین حال
سرایی بود نامم بوستان رنگ
سیه کردی در و دیوارش از ننگ
چو لختی دل گرانی کرد با زرد
کلید درگه از موزه برآورد
بدو افگند گفتا بند بگشای
که نه زین بند سود آمد نه زین جای
شده از جرس درها دایه آگاه
شنید آواز گفتار شهنشاه
به پیش ویس بانو تاخت چون باد
ز شاهنشه مرو را آگهی داد
بدو گفت اینک آمد شاه موبد
ز خاور سر برآورد اختر بد
از ابر غم جهان شد برق آزار
ز کوه کین درآمد سیل تیمار
هم اکنون اژدهایی تند بینی
که با وی جادوی را کند بینی
هم اکنون آتشی بینی جهان سوز
که با دودش جهان را شب بود روز
چو درماندند ویس و دایه از چار
فرو هشتند رامین را به دیوار
بشد رامین دوان بر کوه چون غرم
روانش پر نهیب و دل پر از گرم
خروشان بیدل و بی صبر و بی جفت
دوان در کوهها با دل همی گفت
چه خواهی ای قضا از من چه خواهی
که کارم را نیاری جز تباهی
همی خواهی که با بختم ستیزی
به تیغ هجر خون من بریزی
گهی جان مرا سختی نمایی
گهی عیش مرا تلخی فزایی
چو تیرانداز شد گشت زمانه
فراقش تیر و جان من نشانه
قرارم چون شکسته کاروانیست
روانم چون کشفته دودمانیست
بدم بر گاه دی چون شهر یاران
کنون غرمی شدم بر کوهساران
[دو چشمم ابر بارندست بر کوه
فتاده بردلم صد گونه اندوه]
بنالم تا ز پیشم بتر کد سنگ
بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ
بنالد کبگ با من گاه شبگیر
تو گویی کبگ بم گشسته‌ست و من زیر
نباشد با خروشم رعد همبر
که آن از دود خیزد این از آذر
نباشد با دو چشمم ابر همتا
که آن قطره ست و این آشفته دریا
[مرا دل بود و دلبر هر دو در بر
کنون نه دل بمانده‌ستم نه دلبر]
[چنان کاری بدین خوبی چنین گشت
تو گویی آسمان من زمین گشت]
بهاران بود آن خوش روزگارم
نیابم بیش در گیتی قرارم
چو رامین رفت لختی بر سر کوه
دو چشم از گریه چون میغ از بر کوه
غم هجران و یاد دلربایش
فروبستند گویی هر دو پایش
نبودش هیچ چاره جز نشستن
زمانی بر دل و دلبر گرستن
کجا چون دیده ریزد اشک بسیار
گشاده گردد از دل ابر تیمار
نبینی کابر پیوسته برآید
چو باران زو ببارد برگشاید
به هر جایی که بنشست آن و فاجوی
همی راند از سرشک دیدگان جوی
به تنهایی سخنهایی سرایان
که گویند آن سخن مهر آزمایان
همانا دلبرا حالم ندانی
که چون تلخست بی تو زندگانی
چنانم در فراقت ای دلارام
که بر من می‌بگرید کبگ در دام
که زیرا مستمند و دل فگارم
وز احوال تو آگاهی ندارم
ندانم چه نهیب آمد به رویت
چه سختی دید جان مهر جویت
مرا شاید که باشد درد و آزار
مبادا مر ترا خود هیچ تیمار
فدای روی خوبت باد جانم
فدای من سراسر دشمنانم
مرا با جان برابر گشت مهرت
که بر جانم نگاریده‌ست چهرت
اگر خوبیت یک یک برشمارم
سر آید زان شمردن روزگارم
اگر گریم مرا گریه سزا شد
که چونان خوب‌رو از من جدا شد
به صد لابه همی خواهم ز دادار
نمانم تا ترا بینم دگر بار
و لیکن چون ز تو تنها بمانم
نپندارم که تا فردا بمانم
چو ویس دلبر از رامین جدا ماند
تو گویی در دهان اژدها ماند
چو دیوانه دوید اندر شبستان
زنان دو دست سیمین بر گلستان
گه از روی نگارین گل همی کند
گه از زلف سیه سنبل همی کند
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش
چو از دل برکشیدی آذرین هو
روان از سر بکندی عنبرین مو
دز اشکفتش شدی مانند مجمر
درو آتش ز مشک و هم ز عنبر
همی زد مشت بر سینه بی آزرم
همی راند از مژه خونابهٔ گرم
دلش بد همچو تفته آهن و روی
که گاه کوفتن آتش جهد زوی
هم از دیده رونده سیل گوهر
هم از گردن گسسته عقد زیور
زمین چون آسمان گشته ازیشان
برو گوهر چو کوکبهای رخشان
ز تن بر کنده زربفت بهاری
سیه پوشید جامه سو کواری
دلش پر درد گشته روی پر گرد
نه از موبدش یاد آمد نه از زرد
همه تیمارش از بهر دلارام
کجا زو دور شد ناگاه و ناکام
چو آمد شاه موبد در شبستان
بدیدش کنده روی چون گلستان
چهل تا جامهٔ وشی و بیرم
به سان رشته در هم بسته محکم
به پیش ویس بانو اوفتاده
هنوز از وی گرهها ناگشاده
نهان گشته ز شاهنشاه دایه
که خود پتیاره را او بود مایه
به خاک اندر نشسته ویس بانو
دریده جامه و خاییده بازو
کمندین گیسوان از سر بکنده
پرندین جامه‌ها از بر فگنده
همه خاک زمین بر سر فشانده
ز دو نرگس دو رود خون دوانده
شهنشه گفت ویسا دیو زادا
که نفرین دو گیتی بر تو بادا
نه از مردم بترسی نه ز یزدان
نه نیز از بند بشکوهی و زندان
فسوس آید ترا اندرز و پندم
چو خوار آید ترا زندان و بندم
نگویی تا چه باید کرد با تو
بجز کشتن چه شاید کرد برگو
زبس کت هست در سر رنگ و افسون
چه کو و دز ترا چه دشت و هامون
اگر بر چرخ با این عادت گست
شوی گردد ستاره با تو همدست
ترا نه زخم دارد سود و نه بند
نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند
ترا زین پیش بسیار آزمودم
چه پاداش و چه پادافره نمودم
نه از پاداش من رامش پذیری
نه از پادافرهم پرهیز گیری
مگر گرگی همه کس را زیانکار
مگر دیوی ز نیکی گشته بیزار
ز منظر همچو گوهر با کمالی
ز مخبر همچو بشکسته سفالی
به خوبی و لطیفی چون روانی
ز غدر و بی وفایی چون جهانی
دریغ این صورت و دیدار نیکو
بیالوده به چندین گونه آهو
بسی کردم به دل با تو مدارا
بسی گفتم نهان و آشکارا
مکن ویسا مرا چندین میازار
که آزارم هلاکت آورد بار
ز نادانی بکِشتی تخم زشتی
به بار آمد کنون تخمی که کشتی
ندارم بیش ازین در مهرت امید
اگرچه تو نیی جز ماه و خورشید
نجویم بیش ازین با تو مدارا
که گشت آهوت یکسر آشکارا
به چشمم ماه بودی مار گشتی
زبس خواری که جستی خوار گشتی
نجویم نیز مهر تو نجویم
که من نه آهنم نه سنگ و رویم
چه آن روزی که من با تو گذارم
چه آن نقشی که بر آبی نگارم
چه آن پندی که من بر تو بخوانم
چه آن تخمی که در شوره فشانم
اگر هرگز ز گرگ آید شبانی
ز تو آید وفا و مهربانی
اگر تو نوشی از تو سیر گشتم
نهال صابری در دل بکشتم
چنان چون من ز تو شادی ندیدم
ز دیدارت همه تلخی چشیدم
کنم کردار با تو چون تو کردی
خورم زنهار با تو چون تو خوردی
جنان سیرت کنم از جان شیرین
کجا هرگز نیندیشی ز رامین
نه رامین هرگز از تو شاد باشد
نه هرگز دلت زو او یاد باشب
نه او پیش تو گیرد چنگ و طنبور
نه تو با او نشینی مست و مخمور
نه او با تو نماید رودسازی
نه تو او را نمایی دلنوازی
به جان چندان نهیب آرم شما را
که بر هر دو بنالد سنگ خارا
شما تا دوستی با هم نمایید
مرا دشمن‌ترین دشمن شمایید
هر آن گاهی که با هم عشق بازید
بجز تدییر جان من نسازید
من اکنون بر شما گردانم این کار
دل از دشمن بپردازم به یک بار
اگر رای دل فرزانه دارم
چرا دو دشمن اندر خانه دارم
چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه
چه آن کش خفته باشد شیر در راه
چه آن کش دشمنی باشد نگهبان
چه آن کش مار باشد در گریبان
پس آنگه رفت نزد ویس بانو
گرفتش هر دو مشک آلود گیسو
ز تخت شیر پا اندر کشیدش
میان خاک و خاکستر کشیدش
بپیچیدش بلورین بازو و دست
چو دزدان هر دو دستش باز پس بست
پس آنگه تازیانه زدش چندان
ابر پشت و سرین و سینه و ران
که اندامش چو ناری شد کفیده
وزو چون ناردانه خون چکیده
همی شد خونش از اندام سیمین
چو ریزان باده از جام بلورین
ز کافوری تنش شنگرف می‌زاد
چنان از کوه سنگین لعل و بیجاد
تنش بسیار جای از زخم چون نیل
روان از نیل خون سرچشمهٔ نیل
کبودی اندر آن سرخی چنان بود
که گفتی لاله‌زار و زعفران بود
پس آنگه دایه را زان بیشتر زد
کجا زخمش همه بر دوش و سر زد
بی آزرمش همی زد تا بمیرد
و یا از زخم چونان پند گیرد
بیفتادند ویس و دایه بیهوش
ز خون اندام ایشان ارغوان پوش
چو بیجاده به نقره برنشانده
و یا خیری به سوسن برفشانده
ندانست ایچ کس کایشان بمانند
دگر ره نامه روزی بخوانند
وزان پس هر دو را در خانه افگند
به مرگ هردوان دل کرد خرسند
در خانه بریشان سخت بسته
جهانی دل به درد هر دو خسته
پس آنگه زرد را از در بیاورد
ز گُردانش یکی او را بدل کرد
به یک هفته به مرو شایگان شد
ز غم خسته‌دل و خسته‌روان شد
پشیمان گشته بر آزردن جفت
نهانی روز و شب با دل همی گفت
چه دود است این که از جانم برآمد
ازو ناگه جهان بر من سر آمد
چه بود این خشم و این آزار چندین
به جانانی که چون جان بود شیرین
اگرچه شاه شاهان جهانم
درین شاهی به کام دشمانم
چرا با دلبری تندی نمودم
که در عشقش چنین دیوانه بودم
چرا ای دل شده‌ستی دشمن خویش
به دست خویش سوزی خرمن خویش
همانا عاشقا با جان به کینی
که با امروز فردا را نبینی
به نادانی کنی امروز کاری
که فردا زو گزد بر دلت ماری
مبادا هیچ عاشق تند و سرکش
که تندی افگنده او را در آتش
چو عاشق را نباشد بردباری
نبیند خرمی از مهرکاری
چرا تندی نماید مهربانی
که از دلدار نشکیبد زمانی
گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو درگذارد

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: دانشگاه فرانکفورت

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو شاه اندر سفر پیروزگر گشت
به پیروزی و کام خویش برگشت
هوش مصنوعی: وقتی شاه در سفر موفق و پیروز شد، با موفقیت و رضایت به خانه برگشت.
سراسر ارمن و ارّان گرفته
چو باژ از قیصر و خاقان گرفته
هوش مصنوعی: تمام سرزمین‌های ارمن و ارّان تحت سلطه و کنترل درآمده‌اند، مانند مالیاتی که از سوی قیصر و خاقان گرفته می‌شود.
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهی هم از شادی شده مست
هوش مصنوعی: پادشاه در زیر دستش افرادی هستند که او را احاطه کرده‌اند و به خاطر مقامش و شادی‌ای که دارد، به شدت خوشحال و سرمست است.
سپهرش جای تاج و جای پیکر
زمینش جای تخت و جای لشکر
هوش مصنوعی: دنیای او به مانند آسمان است که تاج بر سر دارد و زمینش همچون تختی است برای فرمانروایی و جایگاه سپاهیان.
ز تاجش رخنه دیده روی گردون
ز رختش کوه گشته روی هامون
هوش مصنوعی: از تاج او نورش به آسمان می‌تابد و همچون کوهی، زیبایی‌اش بر دشت نمایان است.
ز بخت خویش دیده روشنایی
ز شاهان برده گوی پادشایی
هوش مصنوعی: از قسمت خوشبختی خود، نوری می‌بینم که از شاهان برگزیده، نشانه‌های پادشاهی را به من داده است.
ز هر شاهی و هر کضور خدایی
به در غاهش سپاهی یا نوایی
هوش مصنوعی: هر پادشاه و هر کسی که قدرتی دارد، در کنار او همیشه جمعیتی یا صدایی وجود دارد.
به بند آورده شاهان جهان را
به پیروزی که من شاهم شهان را
هوش مصنوعی: من به وسیله‌ی پیروزی‌های خود، شاهان دنیا را تحت کنترل خود دارم، چرا که من نیز پادشاهی بزرگ هستم.
چو شاهنشاه شد در مرو خرم
پدید آمد به جای سور ماتم
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه در مرو خوشحال و شاداب شد، به جای جشن و خوشحالی، غم و اندوه برپا گردید.
کجا گفتار زرین گیس بشنود
دلش پر تاب گشت و مغز پر دود
هوش مصنوعی: در کجا می‌توان سخنان زیبا و دل‌نشین را شنید که دل شاد و سرزنده شود و فکر و ذهن را در ابرهای تیره و غمگین غرق کند؟
ز کین دل همی جوشید بر جای
زمانی دیر و آنگه جست برپای
هوش مصنوعی: به خاطر کینه‌ای که در دل داشتم، مدتی طولانی در خودم جوش و خروش می‌کردم و بعد از مدتی، نهایتاً به پا خواستم.
نقیبان را به سالاران فرستاد
یکایک را ز رفتن آگهی داد
هوش مصنوعی: نقیبان، پیام‌هایی را به سالاران فرستادند و به هر کدام از آن‌ها اطلاع دادند که به کجا بروند.
پس آنگه کوس غران شد به درگاه
که و مه را ز رفتن کرد آگاه
هوش مصنوعی: پس از آن، صدای قهری به درگاه بلند شد که ماه را از رفتن خود باخبر کرد.
تبیره بر در خسرو فغان کرد
که چندین راه شاها چون توان کرد
هوش مصنوعی: در برابر دروازه‌ی شاه، تبیری (چیزی شبیه به مترسک یا نشانه) ناله و فریاد کرد که چگونه ممکن است شاه به این همه راه‌ها دسترسی پیدا کند.
همیدون نای روبین شد غریوان
بران دو یار در اشکفت دیوان
هوش مصنوعی: در این بیت اشاره به صحنه‌ای است که دو دوست یا یار در یک مکان خاص با حالت غمگین و نگران قرار دارند. همچنین تصویر نای (ساز) و غریوان (حالت غم و اندوه) به خوبی حس و حال آنها را نشان می‌دهد. در کل، این تصویر از ارتباط عمیق و احساسی بین آنها و همچنین فضای احساسی و حزن‌انگیز حاکم بر آن فضا حکایت می‌کند.
همی دانست گفتی حال رامین
که او را تلخ گردد عیش شیرین
هوش مصنوعی: او از حال رامین باخبر بود و می‌دانست که اگر رامین متوجه شود، خوشی‌هایش تحت تأثیر قرار می‌گیرد و تلخ می‌شود.
شه شاهان همی شد کین گرفته
شتاب کشتن رامین گرفته
هوش مصنوعی: شاه بزرگ، به خاطر انتقام و کینه، به سرعت به صحنه می‌رود تا رامین را بکشد.
سپاهی نیمی از ره نارسیده
به سختی راه یکساله بریده
هوش مصنوعی: نیمه‌ای از سفر را که هنوز به مقصد نرسیده، به خاطر دشواری‌های راه، رها کرد.
دگر نیمه کمرها ناگشاده
کلاه راه از سر نانهاده
هوش مصنوعی: باز هم کمرها برهنه و عریان است و کلاه پرچم را بر زمین گذاشته‌‌اند.
به ناکامی همه با وی برفتند
ره اشکفت دیوان برگرفتند
هوش مصنوعی: همه به ناامیدی به سمت او رفتند و اشک‌ها و بی‌نظمی‌های خود را با خود بردند.
یکی گفتی که ره‌ْمان ناتمامست
کنون این ره تمامی راه رامست
هوش مصنوعی: یکی گفت که راه ما هنوز به پایان نرسیده است، ولی اکنون این راه به تمام مسیر خوشبختی تبدیل شده است.
یکی گفتی همیشه راهواریم
که رامین را ز ویسه بازداریم
هوش مصنوعی: یکی گفت که ما همیشه در مسیر درست هستیم تا رامین را از ویسه دور کنیم.
یکی گفتی که شه را ویس بدتر
به خان اندر ز صد خاقان و قیصر
هوش مصنوعی: یکی از افراد گفت که در خانه، ویس (اینجا به عنوان محبوب یا معشوق) برای شاه بهتر است، حتی اگر آن شاه بیشتر از صد خاقان و قیصر باشد.
همی شد شاه با لشکر شتابان
چو ابر و باد در کوه و بیابان
هوش مصنوعی: شاه و لشکرش با سرعت و شتابی بسیار در کوه و دشت در حال حرکت بودند، مانند ابر و باد که به سرعت در حال گذرند.
به راه اندر چو دیوی گرد لشکر
کشیده از زمین بر آسمان سر
هوش مصنوعی: وقتی به راه بیفتی، مانند دیوی که لشکری را گرد آورده، از زمین به آسمان قد می‌کشی.
ز دیده دیدبان از دز نگه کرد
سیه ابری بدید از لشکر و گرد
هوش مصنوعی: نگهبان از دور به دز نگاه کرد و ابر سیاهی را از سمت لشکر و ابرها مشاهده کرد.
سپهبد زرد را گفتند ناگاه
همی آید به پیروزی شهنشاه
هوش مصنوعی: به سپهبد زرد خبر دادند که ناگهان شهنشاه به سوی پیروزی در حال آمدن است.
خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد
چنان کاندر درختان اوفتد باد
هوش مصنوعی: صدای بلند و غرش در دز طوری شنیده می‌شود که گویی باد در میان درختان می‌وزد و آنها را به صدا درمی‌آورد.
پذیره نا شده او را سپهبد
به درگاهش در آمد شاه موبد
هوش مصنوعی: سپهبد هنوز از او استقبال نکرده است، ولی شاه موبد به درگاه او وارد شد.
شتابان‌تر به راه از تیر آرش
دو چشم از کین دل کرده چو آتش
هوش مصنوعی: با سرعت بیشتری به سوی هدف می‌رود، همچون تیر آرش، چشمانش از کینه همچون آتش می‌سوزد.
چو بر درگاه روی زرد را دید
توگفتی لاله باد سرد را دید
هوش مصنوعی: وقتی که چهره‌ی زرد او را در درگاه دیدی، به یاد لاله‌ای افتادی که باد سرد را حس کرده است.
ز کین زرد روی اندر هم آورد
بدو گفت ای دلم را بدترین درد
هوش مصنوعی: به خاطر کینه، چهره‌ای زرد و غمگین دارد و به او می‌گوید: ای دل، بدترین دردها را دارم.
مرا اندر جهان دادار داور
رهاناد از شما هر دو برادر
هوش مصنوعی: در این دنیا، من از خدا می‌خواهم که مرا از شما دو برادر نجات دهد.
به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و با شما نه
هوش مصنوعی: در زمان وفا و صداقت، وفاداری یک سگ ممکن است از وفاداری انسان‌ها بیشتر باشد. یعنی ممکن است در شرایطی، یک سگ به قول و وفایش پایبندتر باشد تا انسان‌هایی که چنین نیستند.
شما را چون همی گوهر سرشتند
ندانم کز کدام اختر سرشتند
هوش مصنوعی: شما را چون الماس ساخته‌اند، نمی‌دانم از کدام ستاره آفریده شده‌اید.
یکی در جادوی با دیو همبر
یکی از ابلهی با خر برابر
هوش مصنوعی: یک نفر در منازعه‌ای با دیو می‌جنگد، در حالی که دیگری با یک احمق در حال رقابت است.
یو با گاوان به گه پایی سزایی
چگونه ویس را از رام پایی
هوش مصنوعی: تو چگونه می‌توانی این واقعیت را که گاوان به شاخ‌پایی می‌روند، نادیده بگیری و در عین حال دل‌باختهٔ ویس باشی؟
سزاوارم به هر دردی که بینم
چو گاوی را به دزداری گزینم
هوش مصنوعی: من به هر دردی که دچار شوم سزاوارم، زیرا مانند گاوی هستم که در حین دزدیده شدن، خود را انتخاب کرده‌ام.
تو از بیرون نشسته در ببسته
درون رامین به کام دل نشسته
هوش مصنوعی: تو از بیرون نشسته‌ای و در دنیای درون رامین، به آرامش دل رسیده‌ای.
تو پنداری که کاری نیک کردی
به کار من بسی تیمار خوردی
هوش مصنوعی: تو فکر می‌کنی که با کارهایت خوبی کرده‌ای، ولی در واقع خیلی برای من زحمت و دردسر درست کرده‌ای.
ز نادانی که هستی، می‌ندانی
که رامین بر تو می‌خندد نهانی
هوش مصنوعی: از ندانستن خود، نمی‌دانی که رامین به صورت نهانی به تو می‌خندد.
تو از بیرون نشسته بانگ داران
به خانه او نشسته شاد خواران
هوش مصنوعی: تو از بیرون نشسته‌ای و صدای خوش و شادی کسانی را که در خانه او هستند، می‌شنوی.
جهان آگاه گشته، تو، نه آگاه
به چون تو کس دریغ آید چنین گاه
هوش مصنوعی: دنیا به آگاهی رسیده است، اما تو همچنان از درک این موضوع عاجز هستی. چنین لحظه‌ای برای کسی که در این وضعیت قرار دارد، جای تأسف است.
سپهبد زرد گفت ای شاه فرخ
به شادی آمدی زین راه فرخ
هوش مصنوعی: سپهبد زرد به شاه خوشامد گفت و از او به خاطر ورودش به این سرزمین خوشحال بود.
مکن غمگین به یافه خویشتن را
مده در خویشتن راه اهرمن را
هوش مصنوعی: برای خودت غمگین نباش و اجازه نده تاریکی و بدی‌ها در دل و وجودت راه پیدا کنند.
تو شاهی آنچه دانی یا ندانی
ز نیکی و بدی گفتن توانی
هوش مصنوعی: تو در جایگاه والایی هستی و می‌توانی درباره هر چیزی که می‌دانی یا نمی‌دانی، چه خوب و چه بد، صحبت کنی.
مثل شد در زبان هفت کشور
شهان دانند باز ماده از نر
هوش مصنوعی: در زبان هفت کشور، حکمت و رازهای بزرگ شناخته شده است، اما می‌دانند که در اصل، ماده و نر یکی هستند و از یکدیگر جدا نمی‌شوند.
کجا شاهان جهان را پیشگاهند
نترسند و بگویند آنچه خواهند
هوش مصنوعی: کجا می‌توان یافت مکانی که شاهان جهان در آن‌جا بدون ترس حضور داشته باشند و بتوانند آزادانه هر آنچه در دل دارند بگویند؟
اگرچه آنچه تو گفتی یقین نیست
که یارد مر ترا گفتن چنین نیست
هوش مصنوعی: به رغم این که آنچه تو بیان کردی ممکن است درست نباشد، اما نمی‌توانم بگویم که این حرف، نادرست است.
تو بر جانم همی بندی گناهی
مرا در وی نبوده هیچ راهی
هوش مصنوعی: تو در دل من جا داری و هیچ گناهی در این عشق نمی‌بینم؛ نه راهی برای رهایی از این عشق وجود دارد و نه می‌خواهم که از آن دور شوم.
تو رامین را ز پیش من ببردی
چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردی
هوش مصنوعی: تو رامین را از نزد من بردی و من نمی‌دانم او چه بر سرش آمد و تو چه بر سر او آوردی.
نه مرغی بود کز پیشت بپرید
جهانی را به پروازی بدرید
هوش مصنوعی: هیچ پرنده‌ای وجود نداشت که از پیش تو بپرد و بتواند جهانی را با پرواز خود از هم بگسلد.
نه تیری بُد بدین دز چون برآمد
بدین درهای بسته چون در آمد
هوش مصنوعی: نه تیر و کمان وجود ندارد که در این دز (دزدان یا مکان دزدی) بزند، چرا که وقتی تیر رها شود، درهای بسته بر او گشوده نخواهد شد.
ببین مهرت بدین درهای بسته
بدو بر، گَرد یکساله نشسته
هوش مصنوعی: نگاه کن که عشق تو چگونه بر درهای بسته تأثیر گذاشته و گرد و غبار یک ساله بر آن نشسته است.
دزی کش کوه سنگین باره رویین
در و بند آهنین و مهر زرین
هوش مصنوعی: دزدی که دارای قدرت و توانایی فوق‌العاده‌ای است، مانند کوهی سنگین و تحمل ناپذیر، در حالی که در زندگی‌اش با موانع سختی مانند دروازه‌های محکم و بندهای آهنی و مهرهای زرین روبه‌روست.
به هر راهی نشسته دیدبانان
به هر بامی نشسته پاسبانان
هوش مصنوعی: در هر مسیر، نگهبانانی قرار دارند و بر روی هر بام، محافظانی نشسته‌اند.
اگر رامین هزاران چاره دانست
چنین درها گشادن چون توانست
هوش مصنوعی: اگر رامین هر چقدر هم که تدبیر و چاره اندیشی داشته باشد، باز هم نمی‌تواند درهایی را که بسته‌اند، به آسانی باز کند.
کرا باور فتد هرگز که رامین
گشاید بندهای بسته چونین
هوش مصنوعی: کسی که به راستی باور کند، هرگز نمی‌تواند تصور کند که رامین توانسته باشد بندهای محکم و بسته را این‌گونه باز کند.
گر این درهای بسته برگشادند
دگر ره مهر تو چون برنهادند
هوش مصنوعی: اگر این درهای بسته باز شوند، دیگر راه محبت تو مانند گذشته نخواهد بود.
مکن شاها چنین گفتار باور
خرد را کن درین اندیشه داور
هوش مصنوعی: ای شاه، چنین سخنانی را نپذیر و به خرد و اندیشه‌ی درست اعتماد کن.
مگو چیزی که در دانش نگنجد
خرد او را به یک جو بر نسنجد
هوش مصنوعی: چیزی را که در دانش و علم نمی‌گنجد، به زبان نیاورید، زیرا عقل و فهم انسان نمی‌توانند ارزش او را با یک مقدار ناچیز سنجش کنند.
شهنشه گفت زردا چند گویی
ز بند در بهانه چند جویی
هوش مصنوعی: شاه می‌گوید: ای زرد! چرا مدام از بند و محدودیت‌ها صحبت می‌کنی و بهانه‌تراشی می‌کنی؟
چه سود از بندسخت و استواری
چو تو با او نکردی هوشیاری
هوش مصنوعی: چه فایده‌ای دارد که تو در بند و زنجیر محکم هستی، در حالی که نتوانسته‌ای با او به درستی رفتار کنی و حواست را جمع نکرده‌ای؟
به دزها بر نگهبانان هشیار
بسی بهتر ز قفل و بند بسیار
هوش مصنوعی: نگهبانان آگاه و باهوش در محافظت از دزها بسیار مؤثرتر از قفل و زنجیرهای زیاد هستند.
اگر چه هست والا چرخ گردان
شهاب او را نگهبان کرد یزدان
هوش مصنوعی: با وجود اینکه او مقام والایی دارد، خداوند او را به عنوان نگهبان قرار داده است.
ببستی خانه را از پیش درگاه
سپرده جای خویشت را به بدخواه
هوش مصنوعی: در این بیت بیان شده که فردی درِ خانه‌اش را بسته و به بدخواهی که در آن سوی در قرار دارد، اجازه ورود به حریم خود را نمی‌دهد. بدین معنا که او جای خود را به کسی نمی‌دهد که ممکن است نسبت به او نیت خوب نداشته باشد.
چه سود این بند اگرچه دل پسندست
که بی شلوار خود شلوار بندست
هوش مصنوعی: این بند، هرچند که زیبا و دل‌پسند است، اما به تنهایی فایده‌ای ندارد؛ زیرا زندگی بدون داشتن ضرورت‌ها و لوازم اساسی مانند لباس، معنایی ندارد.
چه بندی بند شلوارت به کوشش
که بی شلوار ازو نایدت پوشش
هوش مصنوعی: باید تلاش کنی که بند شلوارت را محکم کنی، زیرا بدون شلوار از او هیچ‌گونه پوششی به تو نخواهد رسید.
چه سود ار در ببستم مهر کردم
که چون تو سست رایی را سپردم
هوش مصنوعی: چه فایده‌ای دارد که درها را ببندم و نگاهی به عشق تو بیفتم، وقتی که تو اراده و رأی محکمی نداری و به سادگی تغییر می‌کنی؟
هر آن نامی که من کردم به یک سال
سراسر ننگ من کردی بدین حال
هوش مصنوعی: هر نامی که من در طول یک سال به آن پرداختم، به خاطر آن، تو باعث شدی که در این وضعیت ننگین قرار بگیرم.
سرایی بود نامم بوستان رنگ
سیه کردی در و دیوارش از ننگ
هوش مصنوعی: خانه‌ای بود که نام آن بوستان بود، اما به خاطر ننگ و عیب‌هایی که داشت، دیوارها و درهای آن را به رنگ سیاه درآوردم.
چو لختی دل گرانی کرد با زرد
کلید درگه از موزه برآورد
هوش مصنوعی: زمانی که دل سنگین و غمگینی را احساس کرد، با کلید زردی به درگاه موزه نزدیک شد و آنجا را ترک کرد.
بدو افگند گفتا بند بگشای
که نه زین بند سود آمد نه زین جای
هوش مصنوعی: او به او گفت: "زود این بند را باز کن، چون نه از این بند فایده‌ای حاصل شد و نه از این مکان."
شده از جرس درها دایه آگاه
شنید آواز گفتار شهنشاه
هوش مصنوعی: از طریق صدای زنگ درها، دایه متوجه شد که صدای گفتار شاه به گوش می‌رسد.
به پیش ویس بانو تاخت چون باد
ز شاهنشه مرو را آگهی داد
هوش مصنوعی: به سمت ویس بانو با سرعت مانند باد حرکت کرد و به او خبر داد که شاهنشاه مرو را خبر کرده است.
بدو گفت اینک آمد شاه موبد
ز خاور سر برآورد اختر بد
هوش مصنوعی: به او گفتند که اکنون شاه موبد از سمت شرق ظهور کرده و ستاره شوم نمایان شده است.
از ابر غم جهان شد برق آزار
ز کوه کین درآمد سیل تیمار
هوش مصنوعی: اندوه و ناراحتی در جهان مانند بارانی بی‌پایان است که از ابرهای تیره می‌بارد و به‌طور ناگهانی، مشکلات و دردسرها مانند سیلابی از کوه‌ها سرازیر می‌شوند.
هم اکنون اژدهایی تند بینی
که با وی جادوی را کند بینی
هوش مصنوعی: هم اکنون موجودی سریع و تند وجود دارد که با او می‌توانی جادو و سحر را مشاهده کنی.
هم اکنون آتشی بینی جهان سوز
که با دودش جهان را شب بود روز
هوش مصنوعی: همین الان آتش سوزانی را می‌بینی که دنیا را می‌سوزاند و دود آن چنان زیاد است که با وجودش، روز به شب تبدیل شده است.
چو درماندند ویس و دایه از چار
فرو هشتند رامین را به دیوار
هوش مصنوعی: وقتی ویس و دایه از کارشان ناتوان شدند و نتوانستند رامین را از چهار دیواری نجات دهند، او را به دیوار سپردند.
بشد رامین دوان بر کوه چون غرم
روانش پر نهیب و دل پر از گرم
هوش مصنوعی: رامین با شتاب و سرعت به سمت کوه می‌دوید، مانند ادراری که با نیروی زیادی حرکت می‌کند و دلش از هیجان پر شده بود.
خروشان بیدل و بی صبر و بی جفت
دوان در کوهها با دل همی گفت
هوش مصنوعی: بیدل با شور و شوق و بی‌تابی و بدون همراه در کوه‌ها به سرعت می‌دود و با دلش سخن می‌گوید.
چه خواهی ای قضا از من چه خواهی
که کارم را نیاری جز تباهی
هوش مصنوعی: ای سرنوشت، از من چه می‌خواهی؟ چه خواسته‌ای داری که جز ویرانی چیزی برایم نمی‌گذارد؟
همی خواهی که با بختم ستیزی
به تیغ هجر خون من بریزی
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی با سرنوشت من مبارزه کنی، پس با استفاده از دوری و جدایی، مرا بی‌نهایت غمگین و رنجور می‌کنی.
گهی جان مرا سختی نمایی
گهی عیش مرا تلخی فزایی
هوش مصنوعی: گاه به من سختی می‌دهی و درد سر می‌آوری و گاه لذتم را زهرآگین می‌کنی.
چو تیرانداز شد گشت زمانه
فراقش تیر و جان من نشانه
هوش مصنوعی: زمانه مانند تیراندازی شده است و جدایی او مانند تیرهایی است که به قلب من اصابت کرده‌اند.
قرارم چون شکسته کاروانیست
روانم چون کشفته دودمانیست
هوش مصنوعی: حال من مانند کاروانی است که از آرامش و قرار خود خارج شده و در حال حرکت و آشفته‌حالی به سر می‌برد. روح و زندگی‌ام نیز مانند دودی است که بی‌سرپرستی در فضای آزاد گم شده است.
بدم بر گاه دی چون شهر یاران
کنون غرمی شدم بر کوهساران
هوش مصنوعی: در روزهای گذشته، در کنار دوستانم حضور داشتم، اما اکنون به تنهایی و با صدایی بلند در کوه‌ها در حال ناله و فریاد هستم.
[دو چشمم ابر بارندست بر کوه
فتاده بردلم صد گونه اندوه]
هوش مصنوعی: دو چشمانم همچون ابرهایی هستند که گریه کرده‌اند و به کوه‌ها افتاده‌اند. در دل من نیز انبوهی از اندوه وجود دارد.
بنالم تا ز پیشم بتر کد سنگ
بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ
هوش مصنوعی: من از غم و درد خود ناله می‌کنم تا شاید سنگی که در پیشم قرار دارد، تحت تاثیر این اشک‌ها رنگی زیبا و دلنشین به خود بگیرد.
بنالد کبگ با من گاه شبگیر
تو گویی کبگ بم گشسته‌ست و من زیر
هوش مصنوعی: کبک در شب به من شکایت می‌کند و گویی که کبک در زمین نشسته و من زیر آن هستم.
نباشد با خروشم رعد همبر
که آن از دود خیزد این از آذر
هوش مصنوعی: هیچ کس نمی‌تواند صدای رعد را با خروش من مقایسه کند، زیرا رعد از دود ناشی می‌شود و خروش من از آتش.
نباشد با دو چشمم ابر همتا
که آن قطره ست و این آشفته دریا
هوش مصنوعی: چشم من نمی‌تواند همتایی برای ابر بیابد، زیرا آن یک قطره است و این دریا به هم ریخته.
[مرا دل بود و دلبر هر دو در بر
کنون نه دل بمانده‌ستم نه دلبر]
هوش مصنوعی: دل من و محبوب من هر دو کنار هم بودند، اما اکنون نه قلبی برای من مانده و نه محبوبی.
[چنان کاری بدین خوبی چنین گشت
تو گویی آسمان من زمین گشت]
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که کار شایسته‌ای انجام شده که به طرز شگفت‌انگیزی خوب است؛ به‌گونه‌ای که گویی دنیای من برعکس شده و وضعیتی غیرمنتظره و فوق‌العاده به وجود آمده است.
بهاران بود آن خوش روزگارم
نیابم بیش در گیتی قرارم
هوش مصنوعی: به یاد روزهای خوش بہار می‌افتم که دیگر چنین روزهایی در زندگی‌ام نخواهم یافت و نمی‌توانم در این دنیا آرامش داشته باشم.
چو رامین رفت لختی بر سر کوه
دو چشم از گریه چون میغ از بر کوه
هوش مصنوعی: وقتی رامین به بالای کوه رفت، چشمانش از شدت گریه مانند ابرهایی که باران می‌بارند، پر از اشک شد.
غم هجران و یاد دلربایش
فروبستند گویی هر دو پایش
هوش مصنوعی: غم دوری و یاد محبوبش چنان او را درگیر کرده‌اند که گویی هر دو پا را از او گرفته و نمی‌گذارد حرکت کند.
نبودش هیچ چاره جز نشستن
زمانی بر دل و دلبر گرستن
هوش مصنوعی: هیچ راه دیگری جز اینکه مدتی را بر دل و دلبر بگذارم و صبر کنم نیست.
کجا چون دیده ریزد اشک بسیار
گشاده گردد از دل ابر تیمار
هوش مصنوعی: وقتی اشک فراوانی از چشم بریزد، دل مانند ابر گریه می‌کند و گشاده می‌شود.
نبینی کابر پیوسته برآید
چو باران زو ببارد برگشاید
هوش مصنوعی: گاهی اوقات، حوادث یا اتفاقات به‌طور مداوم و به‌صورت زنجیروار به وقوع می‌پیوندند، مانند باران که به زمین می‌بارد و باعث رویش گیاهان می‌شود. این نشان‌دهنده تأثیر متقابل طبیعت و زندگی است که همواره در حال تحول و تغییری است.
به هر جایی که بنشست آن و فاجوی
همی راند از سرشک دیدگان جوی
هوش مصنوعی: هر جا که نشیند، گویی جوی آب از اشک چشمانش جاری می‌شود.
به تنهایی سخنهایی سرایان
که گویند آن سخن مهر آزمایان
هوش مصنوعی: تنهایی، سخنانی از شاعران را به یاد می‌آورد که آن سخنان محبت‌آمیز هستند.
همانا دلبرا حالم ندانی
که چون تلخست بی تو زندگانی
هوش مصنوعی: ای معشوق من، نمی‌دانی که چقدر زندگی بدون تو تلخ و ناگوار است.
چنانم در فراقت ای دلارام
که بر من می‌بگرید کبگ در دام
هوش مصنوعی: من به قدری در دوری تو غمگین و ناراحت هستم که مثل کبکی که در دام گرفتار شده، در حال بی‌تابی و ناراحتی‌ام.
که زیرا مستمند و دل فگارم
وز احوال تو آگاهی ندارم
هوش مصنوعی: من به خاطر نیاز و دلشکستگی‌ام از حال تو بی‌خبرم.
ندانم چه نهیب آمد به رویت
چه سختی دید جان مهر جویت
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چه فریادی بر چهره‌ات نقش بسته، که جانم به خاطر محبت به موی تو، سختی را تحمل کرده است.
مرا شاید که باشد درد و آزار
مبادا مر ترا خود هیچ تیمار
هوش مصنوعی: شاید من دچار درد و رنج باشم، اما امیدوارم تو هرگز نگرانی نداشته باشی.
فدای روی خوبت باد جانم
فدای من سراسر دشمنانم
هوش مصنوعی: فدای زیبایی چهره‌ات می‌شوم، جانم فدای همه‌ی دشمنانم که دور و برم هستند.
مرا با جان برابر گشت مهرت
که بر جانم نگاریده‌ست چهرت
هوش مصنوعی: عشق تو برای من به اندازه جانم اهمیت دارد، زیرا چهره‌ات در عمق وجودم نقش بسته است.
اگر خوبیت یک یک برشمارم
سر آید زان شمردن روزگارم
هوش مصنوعی: اگر بخواهم تمامی خوبی‌های تو را یکی یکی بشمارم، عمر من به پایان می‌رسد و نمی‌توانم همه آن‌ها را بیان کنم.
اگر گریم مرا گریه سزا شد
که چونان خوب‌رو از من جدا شد
هوش مصنوعی: اگر بابت جدایی‌ام اشک بریزم، این اشک‌ها به من می‌آید چون آن محبوب زیبا از من دور شده است.
به صد لابه همی خواهم ز دادار
نمانم تا ترا بینم دگر بار
هوش مصنوعی: من به شدت و با تلاش بسیار می‌خواهم تا زمانی که دوباره تو را ببینم، از خالق خود دور نمانم.
و لیکن چون ز تو تنها بمانم
نپندارم که تا فردا بمانم
هوش مصنوعی: اما اگر از تو دور شوم، فکر نکن که تا فردا زنده می‌مانم.
چو ویس دلبر از رامین جدا ماند
تو گویی در دهان اژدها ماند
هوش مصنوعی: وقتی ویس از رامین جدا شد، گویی در کام اژدهایی گرفتار شده است.
چو دیوانه دوید اندر شبستان
زنان دو دست سیمین بر گلستان
هوش مصنوعی: مثل یک دیوانه به سمت حرمسرا دوید و دست‌های نقره‌ایش را بر روی گل‌ها گذاشت.
گه از روی نگارین گل همی کند
گه از زلف سیه سنبل همی کند
هوش مصنوعی: گاهی به زیبایی‌های چهره‌اش نگاهی می‌کند و گاهی با زلف‌های سیاه و دلربایش بازی می‌کند.
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش
هوش مصنوعی: جهان به خاطر زیبایی و جذابیت او پر از عطر و خوشبو شد، و هوای اطرافش به برکت عشق او پر از دود و آتش گشت.
چو از دل برکشیدی آذرین هو
روان از سر بکندی عنبرین مو
هوش مصنوعی: وقتی که آتشین عشق را از دل بیرون کردی، موی خوشبو و نرم به راحتی از سرت جدا شد.
دز اشکفتش شدی مانند مجمر
درو آتش ز مشک و هم ز عنبر
هوش مصنوعی: در دل غار او، مانند مشعلی درونش، آتش از عطر مشک و عنبر روشن شده است.
همی زد مشت بر سینه بی آزرم
همی راند از مژه خونابهٔ گرم
هوش مصنوعی: او با خشم بر سینه‌اش ضربه می‌زد و از چشمانش اشک‌های داغ و سوزان می‌ریخت.
دلش بد همچو تفته آهن و روی
که گاه کوفتن آتش جهد زوی
هوش مصنوعی: دلش بیمار و ناراحت است، مثل آهنی که در آتش داغ شده و هر لحظه ممکن است شعله‌های آتش آن را بیشتر بسوزاند.
هم از دیده رونده سیل گوهر
هم از گردن گسسته عقد زیور
هوش مصنوعی: براساس این بیت، می‌توان گفت که هم کمبود زیبایی و ثروت، هم از بین رفتن و ناپایداری ارتباطات را نشان می‌دهد. وقتی زیبایی و ثروت از دست می‌روند، ارتباطات نیز دچار مشکل می‌شوند.
زمین چون آسمان گشته ازیشان
برو گوهر چو کوکبهای رخشان
هوش مصنوعی: زمین به زیبایی آسمان شده و از آن‌ها جواهراتی چون ستاره‌های درخشان به‌وجود آمده است.
ز تن بر کنده زربفت بهاری
سیه پوشید جامه سو کواری
هوش مصنوعی: از لباس زربفت و زیبای خود دست کشید و جامه‌ای سیاه به تن کرد تا نشان دهد که در سوگواری به سر می‌برد.
دلش پر درد گشته روی پر گرد
نه از موبدش یاد آمد نه از زرد
هوش مصنوعی: دلش پر از درد و غم شده، اما به یاد نه خدای خود افتاده و نه به یاد چهره زرد و بیمار.
همه تیمارش از بهر دلارام
کجا زو دور شد ناگاه و ناکام
هوش مصنوعی: تمام دل‌نگرانی‌ها و مراقبت‌ها به خاطر دلبر و محبوب است، اما ناگهان و به طور غیرمنتظره، همه‌چیز از دست رفته و به نتیجه نرسیده است.
چو آمد شاه موبد در شبستان
بدیدش کنده روی چون گلستان
هوش مصنوعی: وقتی شاه موبد وارد اتاق خواب شد، دید که چهره‌اش مانند گلستان زیبا و درخشان است.
چهل تا جامهٔ وشی و بیرم
به سان رشته در هم بسته محکم
هوش مصنوعی: چهل دختری با لباس‌های زیبا و خوش‌رنگ به‌طور محکم و به هم پیچیده در کنار هم ایستاده‌اند.
به پیش ویس بانو اوفتاده
هنوز از وی گرهها ناگشاده
هوش مصنوعی: او هنوز در برابر ویس بانو به زمین افتاده و نتوانسته است گره‌های درون خود را باز کند.
نهان گشته ز شاهنشاه دایه
که خود پتیاره را او بود مایه
هوش مصنوعی: دایه که خود مایه‌ی پتیاره است، از شاهنشاه پنهان شده است.
به خاک اندر نشسته ویس بانو
دریده جامه و خاییده بازو
هوش مصنوعی: ویس بانو در خاک نشسته و جامه‌هایش را پاره کرده و بازوهایش را نیز نشانده است.
کمندین گیسوان از سر بکنده
پرندین جامه‌ها از بر فگنده
هوش مصنوعی: گوشه‌ی زیبای گیسوان خود را رها کرده و لباس‌های رنگارنگ را از روی خود کنار زده است.
همه خاک زمین بر سر فشانده
ز دو نرگس دو رود خون دوانده
هوش مصنوعی: تمام خاک زمین بر اثر اشک‌های دو نرگس به هم ریخته و مانند دو رود، خون جاری شده است.
شهنشه گفت ویسا دیو زادا
که نفرین دو گیتی بر تو بادا
هوش مصنوعی: پادشاه گفت: ای فرزند دیو، نفرین دو جهان بر تو باد.
نه از مردم بترسی نه ز یزدان
نه نیز از بند بشکوهی و زندان
هوش مصنوعی: نه از مردم بترس و نه از خدا، و نه از بند و زندانی که در آن هستی.
فسوس آید ترا اندرز و پندم
چو خوار آید ترا زندان و بندم
هوش مصنوعی: اگر نصیحت و پند و اندرز برای تو بی‌ارزش باشد، همین‌طور زندان و محدودیت‌ها هم برای تو خوار و بی‌اعتبار خواهند بود.
نگویی تا چه باید کرد با تو
بجز کشتن چه شاید کرد برگو
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که به حالت ناامیدی و جدایی اشاره دارد. گوینده از طرف مقابل می‌خواهد بداند که چه کار دیگری می‌تواند انجام دهد، زیرا به جز از بین بردن احساسات یا خود شخص، چاره‌ای برای درمان این وضعیت نمی‌بیند. او از طرف مقابل می‌خواهد که پاسخ دهد.
زبس کت هست در سر رنگ و افسون
چه کو و دز ترا چه دشت و هامون
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به زیبایی و جاذبه‌های ظاهری اشاره می‌کند و به این موضوع می‌پردازد که این زیبایی‌ها چقدر بر روح و ذهن انسان تأثیر می‌گذارند. او در سر خود با رنگ‌ها و افسون‌های زندگی پر شده و می‌پرسد که آیا این زیبایی به دل و روح او هم نفوذ کرده است یا خیر. در نهایت، به نوعی از احساسات عمیق و تجربه‌های درونی او اشاره می‌شود که فراتر از زیبایی‌های ظاهری است.
اگر بر چرخ با این عادت گست
شوی گردد ستاره با تو همدست
هوش مصنوعی: اگر با این خُلق و عادت خود بر گردونه زمان بگردی، ستاره‌ها نیز به یاری تو خواهند آمد.
ترا نه زخم دارد سود و نه بند
نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند
هوش مصنوعی: تو نه به زخمی نیاز داری که تو را فایده برساند، نه به هیچ محدودیتی، نه به وعده و نه به قسمی.
ترا زین پیش بسیار آزمودم
چه پاداش و چه پادافره نمودم
هوش مصنوعی: من قبلاً بارها تو را امتحان کرده‌ام و می‌خواهم بدانم که چه پاداش و چه تنبیهی به من می‌دهی.
نه از پاداش من رامش پذیری
نه از پادافرهم پرهیز گیری
هوش مصنوعی: نه به خاطر پاداش من خوشحال می‌شوی، و نه از عذاب و مجازات من دوری می‌کنی.
مگر گرگی همه کس را زیانکار
مگر دیوی ز نیکی گشته بیزار
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که گرگی همه را به خطر بیندازد یا اینکه دیوی از کارهای نیک بیزار باشد؟
ز منظر همچو گوهر با کمالی
ز مخبر همچو بشکسته سفالی
هوش مصنوعی: از دیدگاه ظاهر، مانند جواهری با کیفیت و صفا، و از نظر خبر و اطلاعات، همچون ظرف شکسته و بی‌ارزش هستم.
به خوبی و لطیفی چون روانی
ز غدر و بی وفایی چون جهانی
هوش مصنوعی: خوبی و لطافت تو به مانند روحی است که از بی‌وفایی و خیانت به دور است، همان‌طور که دنیا از مشکلات و ناخوشی‌ها دور می‌ماند.
دریغ این صورت و دیدار نیکو
بیالوده به چندین گونه آهو
هوش مصنوعی: حیف است که این چهره زیبا و دیدار دل‌انگیز، با انواع و اقسام مشکلات و نگرانی‌ها تلخ شده است.
بسی کردم به دل با تو مدارا
بسی گفتم نهان و آشکارا
هوش مصنوعی: من بارها و بارها با دل خودم با تو مدارا کردم و هم در خفا و هم به روشنی صحبت کردم.
مکن ویسا مرا چندین میازار
که آزارم هلاکت آورد بار
هوش مصنوعی: لطفاً مرا بیش از این آزار نده، چون آزار تو برای من خطرناک و مهلک است.
ز نادانی بکِشتی تخم زشتی
به بار آمد کنون تخمی که کشتی
هوش مصنوعی: به خاطر نادانی‌ات، بذر زشتی را کاشتی و حالا نتیجه‌اش زشتی است که حاصل شده.
ندارم بیش ازین در مهرت امید
اگرچه تو نیی جز ماه و خورشید
هوش مصنوعی: دیگر نسبت به محبت تو امیدی ندارم، هرچند تو چیزی جز ماه و خورشید نیستی.
نجویم بیش ازین با تو مدارا
که گشت آهوت یکسر آشکارا
هوش مصنوعی: دیگر بیش از این با تو مدارا نمی‌کنم، زیرا درد و رنج تو به طور کامل نمایان شده است.
به چشمم ماه بودی مار گشتی
زبس خواری که جستی خوار گشتی
هوش مصنوعی: در نظر من تو همچون ماه می‌درخشیدی، اما به خاطر ذلت و خفتی که به خود راه دادی، تبدیل به موجودی حقیر و بی‌قدر شدی.
نجویم نیز مهر تو نجویم
که من نه آهنم نه سنگ و رویم
هوش مصنوعی: من به دنبال محبت تو نمی‌گردم، زیرا نه آهنم و نه سنگ، که بتوانم بی‌احساس و بی‌محبت باشم.
چه آن روزی که من با تو گذارم
چه آن نقشی که بر آبی نگارم
هوش مصنوعی: چه روزی که من با تو باشم و چه تصویری که بر روی آب می‌کشم.
چه آن پندی که من بر تو بخوانم
چه آن تخمی که در شوره فشانم
هوش مصنوعی: هرگاه که نصیحت یا حرفی را به تو بگویم، در واقع همانند کاشتن دانه‌ای در خاک شور و بی‌ثمر است.
اگر هرگز ز گرگ آید شبانی
ز تو آید وفا و مهربانی
هوش مصنوعی: اگر هیچ وقت از گرگ، شبانی پذیرفته نشود، وفا و محبت از تو به وجود نمی‌آید.
اگر تو نوشی از تو سیر گشتم
نهال صابری در دل بکشتم
هوش مصنوعی: اگر تو به من محبت کنی و معشوقه من باشی، من ناراحتی‌ها و مشکلات را فراموش می‌کنم و احساس آرامش و صبوری در دل خود پرورش می‌دهم.
چنان چون من ز تو شادی ندیدم
ز دیدارت همه تلخی چشیدم
هوش مصنوعی: هیچ کس به اندازه من از تو شادی ندید و با دیدن تو فقط طعم تلخی را تجربه کردم.
کنم کردار با تو چون تو کردی
خورم زنهار با تو چون تو خوردی
هوش مصنوعی: من هم مانند تو رفتار می‌کنم، و اگر با تو به خوبی رفتار کنم، می‌خواهم که تو هم مانند گذشته با من رفتار کنی.
جنان سیرت کنم از جان شیرین
کجا هرگز نیندیشی ز رامین
هوش مصنوعی: می‌خواهم بهشتی بسازم و جان شیرینم را در آن بکارم، جایی که هرگز به رامین فکر نکنی.
نه رامین هرگز از تو شاد باشد
نه هرگز دلت زو او یاد باشب
هوش مصنوعی: رامین هرگز نمی‌تواند از تو خوشحال باشد و تو هم هرگز به خاطر او به یاد ما نباشی.
نه او پیش تو گیرد چنگ و طنبور
نه تو با او نشینی مست و مخمور
هوش مصنوعی: نه او به نزد تو ساز می‌نوازد و نه تو با او در حال مستی و نوشیدن به سر می‌بری.
نه او با تو نماید رودسازی
نه تو او را نمایی دلنوازی
هوش مصنوعی: نه او به تو توجهی می‌کند که تو را به خوبی و زیبایی معرفی کند، و نه تو می‌توانی او را به گونه‌ای نمایش دهی که دلنشین و محبت‌آمیز باشد.
به جان چندان نهیب آرم شما را
که بر هر دو بنالد سنگ خارا
هوش مصنوعی: به جانم چنان به شما تذکر می‌دهم و از شما می‌خواهم که حتی سنگ سخت هم از این وضعیت ناراحت و نالان شود.
شما تا دوستی با هم نمایید
مرا دشمن‌ترین دشمن شمایید
هوش مصنوعی: اگر با هم دوست شوید، من دشمان‌ترین دشمن شما خواهم بود.
هر آن گاهی که با هم عشق بازید
بجز تدییر جان من نسازید
هوش مصنوعی: هر بار که با هم عشق ورزید، جز به یاد من نیفتید.
من اکنون بر شما گردانم این کار
دل از دشمن بپردازم به یک بار
هوش مصنوعی: من اکنون تصمیم دارم که کار دل را بر گردانم و به یکباره از دست دشمن رها شوم.
اگر رای دل فرزانه دارم
چرا دو دشمن اندر خانه دارم
هوش مصنوعی: اگر من عقل و دوراندیشی دارم، پس چرا در خانه‌ام دو دشمن دارم؟
چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه
چه آن کش خفته باشد شیر در راه
هوش مصنوعی: در هر حالتی که باشی، چه در خانه‌ای که دشمنان در آن حضور دارند و چه در زمانی که در راهی خطرناک به خواب رفته‌ای، باید همیشه مراقب و آگاه باشی.
چه آن کش دشمنی باشد نگهبان
چه آن کش مار باشد در گریبان
هوش مصنوعی: اگر دشمنی در کنار ما باشد و محافظ ما باشد یا اینکه مار خطرناکی در لباس خود داشته باشیم، در هر دو حالت باید مراقب باشیم.
پس آنگه رفت نزد ویس بانو
گرفتش هر دو مشک آلود گیسو
هوش مصنوعی: سپس پیش ویس بانو رفت و هر دو موهایشان به مشک عطرآگین شده بود.
ز تخت شیر پا اندر کشیدش
میان خاک و خاکستر کشیدش
هوش مصنوعی: او را از تخت و مقام بلندش به زمین و خاک و خاکستر کشیدند.
بپیچیدش بلورین بازو و دست
چو دزدان هر دو دستش باز پس بست
هوش مصنوعی: دست‌ها و بازوهای او مانند بلورین پیچیده شدند و مانند دزدان، هر دو دستش را به عقب بستند.
پس آنگه تازیانه زدش چندان
ابر پشت و سرین و سینه و ران
هوش مصنوعی: سپس او را به قدری زد که بر پشت، سینه و رانش ابرهای کبودی ایجاد شد.
که اندامش چو ناری شد کفیده
وزو چون ناردانه خون چکیده
هوش مصنوعی: تن او مانند میوه نارنگی تیره و صاف شده و از او مانند دانه‌های انار خون می‌چکد.
همی شد خونش از اندام سیمین
چو ریزان باده از جام بلورین
هوش مصنوعی: خونش به طور پیوسته از جسم زیبا و نقره‌ای‌اش جاری می‌شد، مانند اینکه شرابی از یک جام شفاف و شیشه‌ای بریزد.
ز کافوری تنش شنگرف می‌زاد
چنان از کوه سنگین لعل و بیجاد
هوش مصنوعی: بدن او مانند کافور خوشبو و خنک است و از او رنگ سرخ و زیبایی چون لعل سنگین و باارزش به وجود آمده است.
تنش بسیار جای از زخم چون نیل
روان از نیل خون سرچشمهٔ نیل
هوش مصنوعی: بدن او به شدت آسیب‌دیده است و زخم‌هایی دارد؛ مانند جریان نیل که از خون نیل نشأت می‌گیرد.
کبودی اندر آن سرخی چنان بود
که گفتی لاله‌زار و زعفران بود
هوش مصنوعی: رنگ آبی در آن سرخی به‌حدی زیبا بود که انگار گل‌های لاله و زعفران در کنار هم شکوفه زده‌اند.
پس آنگه دایه را زان بیشتر زد
کجا زخمش همه بر دوش و سر زد
هوش مصنوعی: در اینجا بیان می‌شود که آن شخص به دایه‌اش بیشتر آسیب رساند و این آسیب‌ها به قدری زیاد بود که تمام بدن و سر او را در بر گرفت.
بی آزرمش همی زد تا بمیرد
و یا از زخم چونان پند گیرد
هوش مصنوعی: او بی‌پروا به زدن ادامه می‌داد تا اینکه یا طرف مقابل را به مرگ برساند یا اینکه از زخم‌ها و آسیب‌ها درس عبرت بگیرد و پند آموزد.
بیفتادند ویس و دایه بیهوش
ز خون اندام ایشان ارغوان پوش
هوش مصنوعی: ویس و دایه بر اثر زخمی که دیده‌اند، بی‌هوش روی زمین افتاده‌اند و خون بدنشان به رنگ ارغوانی درآمده است.
چو بیجاده به نقره برنشانده
و یا خیری به سوسن برفشانده
هوش مصنوعی: وقتی که زینت و زیبایی به نقره اضافه شده یا خوبی و خوشی در برفی بر روی گل‌ها پراکنده شده باشد، نشان از ظرافت و لطافت در آن وجود دارد.
ندانست ایچ کس کایشان بمانند
دگر ره نامه روزی بخوانند
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌دانست که آن‌ها مانند دیگران نمی‌توانند نامه روزی را بخوانند.
وزان پس هر دو را در خانه افگند
به مرگ هردوان دل کرد خرسند
هوش مصنوعی: بعد از آن، هر دو را در خانه انداختند و از مرگ هر دوی آنها دلشان شاد شد.
در خانه بریشان سخت بسته
جهانی دل به درد هر دو خسته
هوش مصنوعی: در خانه آن‌ها به شدت بسته است و قلب جهانی به خاطر درد هر دو، بی‌حوصله و خسته شده است.
پس آنگه زرد را از در بیاورد
ز گُردانش یکی او را بدل کرد
هوش مصنوعی: سپس زرد را از محل خارج کرد و از میان جمع، یکی را به جای او قرار داد.
به یک هفته به مرو شایگان شد
ز غم خسته‌دل و خسته‌روان شد
هوش مصنوعی: در یک هفته، به مرو رسید و از غم دل شکسته و روان خسته‌ای به حالتی نگران و ناامید تبدیل شد.
پشیمان گشته بر آزردن جفت
نهانی روز و شب با دل همی گفت
هوش مصنوعی: شخصی از آزار دادن عشق پنهانی‌اش پشیمان شده و در دل شب و روز به فکر اوست و با دلش راز و نیاز می‌کند.
چه دود است این که از جانم برآمد
ازو ناگه جهان بر من سر آمد
هوش مصنوعی: چه غمی است این که از دل من برخاسته، ناگهان تمام جهان بر من سنگینی می‌کند.
چه بود این خشم و این آزار چندین
به جانانی که چون جان بود شیرین
هوش مصنوعی: این چه خشم و آزار غیرقابل تحملی است که به کسی وارد می‌شود که مانند جانش شیرین و محبوب است؟
اگرچه شاه شاهان جهانم
درین شاهی به کام دشمانم
هوش مصنوعی: هرچند من در دنیا مقام و سلطنت بلندی دارم، اما در این موقعیت، به خواسته‌های دشمنانم دست یافته‌ام.
چرا با دلبری تندی نمودم
که در عشقش چنین دیوانه بودم
هوش مصنوعی: چرا با کسی که عاشقش بودم این‌طور تند رفتار کردم و به او بی‌احترامی کردم؟
چرا ای دل شده‌ستی دشمن خویش
به دست خویش سوزی خرمن خویش
هوش مصنوعی: چرا ای دل، دشمن خودت شده‌ای؟ با دست خودت، خوشی‌های خود را می‌سوزانی.
همانا عاشقا با جان به کینی
که با امروز فردا را نبینی
هوش مصنوعی: عاشقان با تمام وجود به عشق و کینه می‌نگرند، زیرا در شرایط کنونی، هیچ‌گاه نمی‌توانند فردا را پیش‌بینی کنند.
به نادانی کنی امروز کاری
که فردا زو گزد بر دلت ماری
هوش مصنوعی: اگر امروز به خاطر نادانی‌ات کاری انجام دهی، فردا ممکن است از عواقب آن درد و رنج ببینی.
مبادا هیچ عاشق تند و سرکش
که تندی افگنده او را در آتش
هوش مصنوعی: مبادا هیچ عاشق پرشور و بی‌تابی که شتابش او را در آتش عشق می‌سوزاند، به چنگ آید.
چو عاشق را نباشد بردباری
نبیند خرمی از مهرکاری
هوش مصنوعی: اگر عاشق صبر و تحمل نداشته باشد، از عشق و محبت هیچ لذتی نخواهد برد.
چرا تندی نماید مهربانی
که از دلدار نشکیبد زمانی
هوش مصنوعی: چرا باید کسی که مهربان است، تند و تیز عمل کند در حالی که از معشوقش هیچ دلخوری ندارد؟
گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو درگذارد
هوش مصنوعی: عشق و محبت به دوست، باعث می‌شود که انسان گناهان او را ببخشد و از آن‌ها چشم‌پوشی کند.

حاشیه ها

1390/08/08 16:11
زهرا درّی

با تشکر از زحمات شما بزرگواران ،در این بخش یک مصرع تایپ نشده در نتیجه مصرع ها به صورت دو به دو هم قافیه نیست لطفا اصلاح فرمایید.

1390/12/04 11:03
حسین آقاجانی

همانگونه که خانم زهرا درّی نیز قبلا پینوشت نمودند از بیت 33 به بعد یک مصراع از قلم افتاده و موجب جابجاییه قافیه ها گردیده است.
ضمن سپاس از زحمات مسئولین سایت گنجور لطفا اصلاح فرمائید.
باناشاه حسین آقاجانی

1401/12/06 14:03
خانم الف

لطفاً چینش مصرع ها و بیتها رو اصلاح کنید. حذف یک مصراع تا ثریا دیوار ابیات را کج کرده و خوانش اشعار سخت شده