گنجور

بخش ۳۳ - رفتن ویس از مرو شاهجان به کوهستان

چو بشنید این سخن آزاده شمشاد
شد از گفتار موبد خرم و شاد
نمازش برد و چون گلنار بشکفت
ز پیشش باز گشت و دایه را گفت
برو دایه بشارت بر به شهرو
همیدون مژده خواه از شاه ویرو
بگو آمد نیازی خواهر تو
گرامی دوستگان و دلبر تو
برآمد مر ترا تابنده خورشید
از آن سو کت نبودت هیچ امید
امیدت را پدید آمد نشانی
از آن سو کت نبد در دل گمانی
کنون کت روز تنهایی سر آمد
دو خورشید از خراسانت برآمد
همیدون مادرم را مژدگان خواه
که رسته شد ز چنگ اژدها ماه
بریده شد ز خار تیر خرما
بهار تازه شد ایمن ز سرما
درآمد دولت فرخنده از خواب
برآمد گوهر رخشنده از آب
مرا چون ایزد از موبد رهانید
چنان دانم که از هر بد رهانید
پس آنگه گفت شاها جاودان زی
به کام دوستان دور از بدان زی
ترا از من درود و خرمی باد
روانت آفتاب مردمی باد
زنی کن زن سپس بر تو سزاوار
که باشد همچو ویسه صد پرستار
ز بت رویان آن جوی بر من
که از دیدنش گردد کور دشمن
چراغ گوهر و خورشید دوده
هم از پاکی هم از خوبی ستوده
چو مه در هر زبانی گشته نامی
چو جان بر هر دلی گشته گرامی
ترا بی من بزرگی باد و رادی
مرا بی تو درستی باد و شادی
چنین بادا ازین پس هر دو را روز
که باشد بخت ما بر کام پیروز
چنان در خرمی گیتی گذاریم
که هرگز یکدگر را یاد ناریم
پس آنگه بردگان را کرد آزاد
کلید گنجها مر شاه را داد
بدو گفت این به گنجوری دگر ده
که باشد در شبستانت ز من به
ترا بی من مبادا هیچ تیمار
مرا بی تو مبادا هیچ آزار
بگفت این پس نمازش برد و برگشت
سرای شاه ازو زیر و زبر گشت
ز هر کنجی برآمد زارواری
ز هر چشمی روان شد رودباری
کسان شاه و سرپوشیدگانش
به زاری سوخته کردند جانش
ز اشک چشم خونین رود کردند
سراسر ویس را پدرود کردند
بسا چشما که بر وی گشت گریان
بسا دل کز فراقش گشت بریان
همه کس دل در آن تیمار بسپرد
تو گفتی سیل هجران دل همی برد
ز هجرش هر کسی خسته جگر بود
وزیشان شاه رامین خسته‌تر بود
نیارامید روز و شب ز تیمار
ز درد دل دگر ره گشت بیمار
ز گریه گرچه جانش را نبد سود
همی یک ساعت از گریه نیاسود
گهی بر دل گِرِست و گاه بر جفت
خروشان روز و شب با دل همی گفت
چه خواهی ای دل از جانم چه خواهی
که جان را از تو ناید جز تباهی
سیه کردی به داغ عشق روزم
دو تا کردی جوانه سرو نوزم
تو تلخی عشق را اکنون بدانی
که بی کام تو باشد زندگانی
نبد در هجر یک روزه قرارت
چگونه باشد اکنون روزگارت
بسا تلخا که تو خواهی چشیدن
بسا رنجا که تو خواهی کشیدن
کنون بپسیج تا تیمار بینی
جدایی را چو نیش مار بینی
کنون کت ناگه آمد فرقت یار
بشد خرما و آمد نوبت خار
بپیچ ای دل که ارزانی به دردی
به بار آمد تو را آن بَد که کردی
بریز ای چشم خون دل ز دیده
که از پیش تو شد یار گزیده
سرشکت را کنون باشد روایی
که بفروشی به بازار جدایی
بدین غم درخوری چندانکه یاری
بیاور خون دل چندانکه داری
نگارین روی آن دلبر تو دیدی
مرا در دام عشقش تو کشیدی
کنون هم تو ز دیده خون بپالای
به گاه فرقت از گریه میاسای
به خون مصقول کن رنگ رخانم
سیاهی را بشوی از دیدگانم
جهان را شاید ار دیگر نبینی
که همچون ویس یک دلبر نبینی
چه باید مر ترا دیدار ازین پس
که دیدار تو نپسندد جز او کس
گر از دیدار او بردارم امید
نبینم نیز هرگز ماه و خورشید
دو چشم خویش را از بن برآرم
که با هجرانش کوری دوست دارم
چو دیدار نگارینم نباشد
سزد گر خود جهان بینم نباشد
الا ای تیره گشته بخت شورم
تو شیر خشمناکی منت گورم
به پیشم بود خرم مرغزاری
درو با من به هم شایسته یاری
کمین کردی و یارم را ببردی
مرا بی مونس و بی یار کردی
کنون جانم ببر کم جان نباید
چو من بدبخت جز بی جان نشاید
ستمگارا و زُفتا روزگارا
که نتوانست با هم دید ما را
به گیتی خود یکی کامم روا کرد
پس آن کام مرا از من جدا کرد
اگر پیشه ندارد جور و بیداد
چرا بستد همان چیزی که او داد
همی گفتی چنین دلخسته رامین
تن از آرام دور و سر ز بالین
بسی اندیشه کرد اندر جدایی
که چون یابد ز اندوهش رهایی
به دست چاره دامی کرد و بنهاد
به شاهنشاه پیغامی فرستاد
که شش ماه است تا من دردمندم
منم بسته که بیماریست بندم
کنونم زور لختی در تن آمد
نشاط تندرستی در من آمد
ندیدم اسپ و ساز خویش هموار
همه مانده چو من شش ماه بیکار
سمند و رخش من با یوز و باسگ
سراسر خفته‌اند آسوده از تگ
نه یوزانم سوی غرمان دویدند
نه بازانم سوی کبگان پریدند
دلم بگرفت ازین آسوده کاری
چه آسایش بود بنیاد خواری
اگر شاهم دهد همداستانی
کنم یک چند گه نخچیرگانی
روم زینجا سوی گرگان و ساری
بپرانم درو باز شکاری
چو شش مه بگذرد روزی بیایم
ز کوهستان به سوی شه گرایم
چو شاهنشه شنید این یافه پیغام
به زشتی داد یکسر پاسخ رام
بدانست او که گفتارش دروغست
ز دستان کرده چاری بی فروغست
مرو را عشق بد نه خانه دلگیر
دلش را ویس بایستی نه نخچیر
زبان بگشاد بر دشنام و نفرین
همی گفت از جهان گم باد رامین
شدن بادش به راه و آمدن نه
که او را مرگ هست از آمدن به
بگو هر جا که خواهی رو هم اکنون
رفیقت فال شوم و بخت وارون
رهت مارین و کهسارت پلنگین
گیا و سنگش از خون تو رنگین
تو پیش ویس جان خود سپرده
همیدون ویس در چشم تو مرده
ترا این خوی بد با جان برآید
وزین خوی بدت دوزخ نماید
ترا گفتار من امروز پندست
چو می تلخست لیکن سودمندست
اگر پند مرا در گوش گیری
ازو بسیار گونه هوش گیری
به کوهستان زنی نامی بجویی
مرو را هم بزرگی هم نکویی
کنی با او به فال نیک پیوند
بدان پیوند باشی شاد و خرسند
نگردی بیش ازین پیرامن ویس
که پس کشته شوی در دامن ویس
بَراَفروزم ز روی خنجر آذر
برو هم زن بسوزم هم برادر
برادر چون مرا زو ننگ باشد
همان بهتر که زیر سنگ باشد
نگر تا این سخن بازی نداری
که بازی نیست با شیر شکاری
چو ابر آید تو با بارانش مستیز
به زودی از گذار سیل برخیز
چو بشنید این سخن آزاده رامین
بسی بر زشت کیشان کرد نفرین
به ماه و مهر تابان خورد سوگند
به جان شاه و جان خویش و پیوند
که هرگز نگذرم بر کشور ماه
نه بیرون آیم از پند شهنشاه
نه روی ویس را هرگز ببینم
نه با کسها و خویشانش نشینم
پس آنگه گفت شاها تو ندانی
که من با تو دگر دارم نهانی
تو از یک روی بر ما پادشایی
ز دیگر روی ما را چون خدایی
گر از فرمانت لختی سر بتانم
سر اندر پیش خود افگنده یابم
چنان ترسم ز تو کز پاک یزدان
یکی دارم شما را گاه فرمان
همی داد این پیام شکر آلود
و لیکن در دلش چیزی دگر بود
شتابش بود تا کی راه گیرد
به راه اندر شکار ماه گیرد

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: دانشگاه فرانکفورت

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو بشنید این سخن آزاده شمشاد
شد از گفتار موبد خرم و شاد
هوش مصنوعی: وقتی آزاده شمشاد این حرف را شنید، از صحبت‌های موبد شاد و خوشحال شد.
نمازش برد و چون گلنار بشکفت
ز پیشش باز گشت و دایه را گفت
هوش مصنوعی: نمازش را ترک کرد و مانند گلی که شکوفا می‌شود، از پیش او بازگشت و به دایه‌اش گفت.
برو دایه بشارت بر به شهرو
همیدون مژده خواه از شاه ویرو
هوش مصنوعی: به جایی برو و خبر خوش را به مردم شهر بده و از پادشاه برای آنان مژده بیاور.
بگو آمد نیازی خواهر تو
گرامی دوستگان و دلبر تو
هوش مصنوعی: بگو که نیازی به تو دارم، ای خواهر عزیز و محبوب دوستان و یارت.
برآمد مر ترا تابنده خورشید
از آن سو کت نبودت هیچ امید
هوش مصنوعی: خورشید از آن طرف طلوع کرد و امیدوارم که تو از آن طرف نیایی.
امیدت را پدید آمد نشانی
از آن سو کت نبد در دل گمانی
هوش مصنوعی: امیدت را آشکار شده، نشانه‌ای از آن طرف آمده است که در دل، گمانی وجود نداشته باشد.
کنون کت روز تنهایی سر آمد
دو خورشید از خراسانت برآمد
هوش مصنوعی: اکنون دوران تنهایی به پایان رسید و دو خورشید از سرزمین خراسان طلوع کرد.
همیدون مادرم را مژدگان خواه
که رسته شد ز چنگ اژدها ماه
هوش مصنوعی: مادرم را بشارت بده که از چنگال اژدها رهایی یافته و آزاد شده است.
بریده شد ز خار تیر خرما
بهار تازه شد ایمن ز سرما
هوش مصنوعی: خارهای تیر خرما از هم جدا شدند و بهار تازه آمد، در حالی‌که از سرما در امان هستیم.
درآمد دولت فرخنده از خواب
برآمد گوهر رخشنده از آب
هوش مصنوعی: دولت خوب و خوشایند مانند خورشید از خواب بیدار شد و گوهر درخشان و زیبایی از آب بیرون آمد.
مرا چون ایزد از موبد رهانید
چنان دانم که از هر بد رهانید
هوش مصنوعی: من می‌دانم که وقتی خداوند مرا از دست موبدی (هخامنشی) نجات داد، مانند این است که او مرا از هر نوع بدی و زشتی دور کرده است.
پس آنگه گفت شاها جاودان زی
به کام دوستان دور از بدان زی
هوش مصنوعی: سپس او گفت ای شاه، همیشه در کنار دوستان زندگی کن و از افراد بد دوری کن.
ترا از من درود و خرمی باد
روانت آفتاب مردمی باد
هوش مصنوعی: برای تو آرزو می‌کنم که همیشه سعادتمند و شاداب باشی، همچون خورشیدی که بر دل مردم می‌تابد.
زنی کن زن سپس بر تو سزاوار
که باشد همچو ویسه صد پرستار
هوش مصنوعی: اگر همسر خوبی اختیار کنی، سزاوارت خواهد بود که مانند او صد پرستار داشته باشی.
ز بت رویان آن جوی بر من
که از دیدنش گردد کور دشمن
هوش مصنوعی: از زیبایی‌های بت‌روان، چنان جوی آبی بر من می‌ریزد که دشمنان از دیدن آن نابینا می‌شوند.
چراغ گوهر و خورشید دوده
هم از پاکی هم از خوبی ستوده
هوش مصنوعی: چراغ و خورشید هر دو به خاطر پاکی و نیکی خود ستوده شده‌اند.
چو مه در هر زبانی گشته نامی
چو جان بر هر دلی گشته گرامی
هوش مصنوعی: مثل ماه که در هر زبانی شناخته شده است، مانند جان که در دل هر کسی ارزشمند و عزیز است.
ترا بی من بزرگی باد و رادی
مرا بی تو درستی باد و شادی
هوش مصنوعی: برای تو که بدون من هستی، امید دارم که بزرگی و شادی برایت فراهم باشد. و برای من که بی تو هستم، آرزو می‌کنم درستی و خوشحالی در زندگی‌ام جاری باشد.
چنین بادا ازین پس هر دو را روز
که باشد بخت ما بر کام پیروز
هوش مصنوعی: از این پس، هر روز که بگذرد، امیدواریم که بخت ما به نفع هر دو به خوشی و موفقیت بیفتد.
چنان در خرمی گیتی گذاریم
که هرگز یکدگر را یاد ناریم
هوش مصنوعی: به گونه‌ای خوش باشیم و زندگی کنیم که هیچ‌گاه یاد بدی‌ها و ناراحتی‌های یکدیگر را نکنیم.
پس آنگه بردگان را کرد آزاد
کلید گنجها مر شاه را داد
هوش مصنوعی: در اینجا به نقل از داستانی، گفته می‌شود که شاه بعد از یک رخداد مهم، بندگان را آزاد کرده و کلید گنج‌ها را به آنها می‌دهد. این اقدام نشان‌دهنده قدرت و جودریابی شاه است که برکت و ثروت را به دیگران می‌بخشد.
بدو گفت این به گنجوری دگر ده
که باشد در شبستانت ز من به
هوش مصنوعی: به او بگو که این موضوع را به کسی دیگر بگوید، کسی که در شبستان تو امانت‌دار من باشد.
ترا بی من مبادا هیچ تیمار
مرا بی تو مبادا هیچ آزار
هوش مصنوعی: بدون تو، برای من هیچ دلیلی برای نگرانی وجود ندارد و بدون تو، هیچ آزار و رنجی نمی‌توانم تحمل کنم.
بگفت این پس نمازش برد و برگشت
سرای شاه ازو زیر و زبر گشت
هوش مصنوعی: آن شخص گفت که بعد از نماز، به سوی خانه‌ی شاه رفت و همه چیز را در آنجا به هم ریخت.
ز هر کنجی برآمد زارواری
ز هر چشمی روان شد رودباری
هوش مصنوعی: از هر گوشه‌ای صدای گریه و شیون بلند شده و از هر چشمی، اشک همچون جوی روان شده است.
کسان شاه و سرپوشیدگانش
به زاری سوخته کردند جانش
هوش مصنوعی: افرادی که در دربار شاه و اطرافیان او هستند، با دلسوزی و حسرت، جان او را تحت تأثیر قرار داده و داغدار کرده‌اند.
ز اشک چشم خونین رود کردند
سراسر ویس را پدرود کردند
هوش مصنوعی: از اشک‌های خونین چشمانم، ویس را با درد و غم وداع کردند.
بسا چشما که بر وی گشت گریان
بسا دل کز فراقش گشت بریان
هوش مصنوعی: بسیاری از چشم‌ها به خاطر دوری او اشک ریخته‌اند و بسیاری از دل‌ها به خاطر این جدایی سوخته‌اند.
همه کس دل در آن تیمار بسپرد
تو گفتی سیل هجران دل همی برد
هوش مصنوعی: همه افراد عشق و دل‌خوشی خود را در آن معشوق قرار دادند، ولی تو گفتی که سیل جدایی، دل‌ها را با خود می‌برد.
ز هجرش هر کسی خسته جگر بود
وزیشان شاه رامین خسته‌تر بود
هوش مصنوعی: هر کسی از دوری او دلbroken و خسته است، اما کسی که عاشق شاه رامین است، بیش از همه خسته و دل‌تنگ است.
نیارامید روز و شب ز تیمار
ز درد دل دگر ره گشت بیمار
هوش مصنوعی: نمی‌توانم روز و شب از ناراحتی و درد دل آرامش داشته باشم، زیرا این احساسات مرا همچنان نگران و بیمار کرده‌اند.
ز گریه گرچه جانش را نبد سود
همی یک ساعت از گریه نیاسود
هوش مصنوعی: با وجود اینکه گریه‌اش به او هیچ فایده‌ای نمی‌رساند، اما او حتی برای یک لحظه هم از گریه کردن استراحت نمی‌کند.
گهی بر دل گِرِست و گاه بر جفت
خروشان روز و شب با دل همی گفت
هوش مصنوعی: گاه دلش شاد است و گاه نگران، و در طول روز و شب با دلش مداوم گفتگو می‌کند.
چه خواهی ای دل از جانم چه خواهی
که جان را از تو ناید جز تباهی
هوش مصنوعی: ای دل، چه چیزی از من می‌خواهی؟ چه چیزی می‌خواهی وقتی که از جانم جز درد و زحمت نمی‌آید؟
سیه کردی به داغ عشق روزم
دو تا کردی جوانه سرو نوزم
هوش مصنوعی: عشقت، روز من را تاریک کرده و به دو قسمت تقسیم کرده است. جوانه‌های سرو من نیز جوانه زده‌اند.
تو تلخی عشق را اکنون بدانی
که بی کام تو باشد زندگانی
هوش مصنوعی: اگر اکنون تلخی عشق را بشناسی، به این معناست که زندگی بدون شادی و آرزوها برای تو خواهد بود.
نبد در هجر یک روزه قرارت
چگونه باشد اکنون روزگارت
هوش مصنوعی: در دوران جدایی، حال و روز تو چگونه است که بخواهی یک روز را بدون من تحمل کنی؟
بسا تلخا که تو خواهی چشیدن
بسا رنجا که تو خواهی کشیدن
هوش مصنوعی: بسیاری از تلخی‌ها را تجربه خواهی کرد و در طول زندگی، رنج‌های زیادی را خواهی تحمل کرد.
کنون بپسیج تا تیمار بینی
جدایی را چو نیش مار بینی
هوش مصنوعی: اکنون کمی تامل کن تا درد جدایی را حس کنی، مانند نیش مار که تند و سوزان است.
کنون کت ناگه آمد فرقت یار
بشد خرما و آمد نوبت خار
هوش مصنوعی: اکنون ناگهان جدایی از معشوق فرا رسیده است، خرما به پایان رسیده و زمان سختی و تلخی فرارسیده است.
بپیچ ای دل که ارزانی به دردی
به بار آمد تو را آن بَد که کردی
هوش مصنوعی: ای دل، خود را بپیچ و دلت را آرام کن، چرا که به خاطر آن درد و رنجی که به خودت وارد کردی، حالا فکری به حال خود بکن.
بریز ای چشم خون دل ز دیده
که از پیش تو شد یار گزیده
هوش مصنوعی: ای چشم، اشک‌های دل را بریز، زیرا که از میان همگان، محبوب من به آسانی انتخاب شده است.
سرشکت را کنون باشد روایی
که بفروشی به بازار جدایی
هوش مصنوعی: عزیزم، اکنون اشک‌هایت داستانی دارند که می‌توانی آنها را در بازار جدایی به حراج بگذاری.
بدین غم درخوری چندانکه یاری
بیاور خون دل چندانکه داری
هوش مصنوعی: در اینجا گفته شده که به اندازه‌ی غم و نگرانی‌ات می‌توانی یاری و کمک طلب کنی و تا جایی که دلشکسته‌ای و درد داری، به همان مقدار می‌توانی به دیگران مراجعه کنی یا از آنها حمایت بگیری.
نگارین روی آن دلبر تو دیدی
مرا در دام عشقش تو کشیدی
هوش مصنوعی: در چهره زیبای آن محبوب، من را در تله عشقش به دام انداختی.
کنون هم تو ز دیده خون بپالای
به گاه فرقت از گریه میاسای
هوش مصنوعی: اکنون تو نیز از اشک‌های خود بپsen زیادی کن و در زمان جدایی، از گریه کردن خودداری نکن.
به خون مصقول کن رنگ رخانم
سیاهی را بشوی از دیدگانم
هوش مصنوعی: به صورت زیبای من رنگی شفاف بده و سیاهی را از چشمانم پاک کن.
جهان را شاید ار دیگر نبینی
که همچون ویس یک دلبر نبینی
هوش مصنوعی: شاید اگر دوباره به دنیا نگاه کنی، دیگر کسی را مانند ویس به عنوان محبوب نخواهی دید.
چه باید مر ترا دیدار ازین پس
که دیدار تو نپسندد جز او کس
هوش مصنوعی: از این پس چه کسی باید تو را ببیند وقتی که تنها اوست که دیدارت را می‌پسندد؟
گر از دیدار او بردارم امید
نبینم نیز هرگز ماه و خورشید
هوش مصنوعی: اگر امیدم را از دیدار او بگیرم، دیگر هرگز نمی‌توانم ماه و خورشید را ببینم.
دو چشم خویش را از بن برآرم
که با هجرانش کوری دوست دارم
هوش مصنوعی: دو چشمم را به‌طور کامل می‌زنم تا اینکه با دوری از او، کور شدن را برمی‌گزینم.
چو دیدار نگارینم نباشد
سزد گر خود جهان بینم نباشد
هوش مصنوعی: اگر دیدار معشوقم نباشد، چه اهمیتی دارد که به دنیا نگاه کنم یا آن را ببینم؟
الا ای تیره گشته بخت شورم
تو شیر خشمناکی منت گورم
هوش مصنوعی: به من نگاه کن که بخت و اقبال‌ام تیره و ناامید است، تو مانند شیر خشمگین و بی‌رحمی که به من رحم نمی‌کنی.
به پیشم بود خرم مرغزاری
درو با من به هم شایسته یاری
هوش مصنوعی: در جلوی من باغی سرسبز و زیبا وجود دارد که در آنجا با من کسی هست که شایسته یاری و همراهی است.
کمین کردی و یارم را ببردی
مرا بی مونس و بی یار کردی
هوش مصنوعی: تو در کمین نشستی و یارم را از من گرفتی، اکنون من بی‌دوست و تنها مانده‌ام.
کنون جانم ببر کم جان نباید
چو من بدبخت جز بی جان نشاید
هوش مصنوعی: اکنون جانم را بگیر، زیرا من مانند من بدبخت هیچ چیز جز بی‌جانی نمی‌توانم ارائه دهم.
ستمگارا و زُفتا روزگارا
که نتوانست با هم دید ما را
هوش مصنوعی: ظالم و بدبختی روزگار نتوانست ما را به هم برساند.
به گیتی خود یکی کامم روا کرد
پس آن کام مرا از من جدا کرد
هوش مصنوعی: در این دنیا، چیزی که خواسته بودم به من بخشیده شد، ولی سپس آن خواسته مرا از خودم دور کرد.
اگر پیشه ندارد جور و بیداد
چرا بستد همان چیزی که او داد
هوش مصنوعی: اگر ظلم و ستمی در کار نیست، چرا او چیزی را که به او داده‌اند، می‌گیرد؟
همی گفتی چنین دلخسته رامین
تن از آرام دور و سر ز بالین
هوش مصنوعی: تو همیشه می‌گفتی که رامین دلش خیلی بی‌تاب است و از آرامش دور است، سرش از بالین خود کنار رفته است.
بسی اندیشه کرد اندر جدایی
که چون یابد ز اندوهش رهایی
هوش مصنوعی: او به شدت درباره جدایی و دوری فکر کرده است و به این می‌اندیشد که چگونه می‌تواند از اندوه ناشی از آن آزاد شود.
به دست چاره دامی کرد و بنهاد
به شاهنشاه پیغامی فرستاد
هوش مصنوعی: او تدبیری اندیشید و پیامی برای پادشاه ارسال کرد.
که شش ماه است تا من دردمندم
منم بسته که بیماریست بندم
هوش مصنوعی: شش ماه است که من بیمار و دردمند هستم و در این حال احساس می‌کنم که مشکل و بیماری به نوعی مرا گرفتار کرده است.
کنونم زور لختی در تن آمد
نشاط تندرستی در من آمد
هوش مصنوعی: اکنون احساس قوت و انرژی در بدنم به وجود آمده و نشاط و سلامتی در وجودم جاری شده است.
ندیدم اسپ و ساز خویش هموار
همه مانده چو من شش ماه بیکار
هوش مصنوعی: من هیچگاه اسپ و ساز خود را نیافتم، تمام این مدت مانند من، شش ماه بیکار مانده‌اند.
سمند و رخش من با یوز و باسگ
سراسر خفته‌اند آسوده از تگ
هوش مصنوعی: این جمله به تصویر کشیدن آرامش و آسایش در زندگی اشاره دارد. سمند و رخش، به عنوان نمایندگان اسب‌های پر قدرت و با نژاد خوب، همراه با یوز و سگ، که نمادهای دیگری از قدرت و شجاعت هستند، در حال استراحت و خواب هستند. این تصویر نشان‌دهنده این است که همه موجودات در آرامش و بدون نگرانی زندگی می‌کنند.
نه یوزانم سوی غرمان دویدند
نه بازانم سوی کبگان پریدند
هوش مصنوعی: نه من مانند یوزها به سمت غرها دویدم و نه مانند بازها به سوی کبو ترها پرواز کردم.
دلم بگرفت ازین آسوده کاری
چه آسایش بود بنیاد خواری
هوش مصنوعی: دل من از بی‌خیالی و آرامش گرفت، پس به راستی این آرامش چه ارزشی دارد وقتی که اصولاً در برابر ذلت قرار گرفته‌ایم؟
اگر شاهم دهد همداستانی
کنم یک چند گه نخچیرگانی
هوش مصنوعی: اگر شاه به من اجازه دهد، با گروهی از شکارچیان به شکار می‌روم.
روم زینجا سوی گرگان و ساری
بپرانم درو باز شکاری
هوش مصنوعی: من از اینجا به سمت گرگان و ساری می‌روم و در آنجا پرنده‌ای را شکار می‌کنم.
چو شش مه بگذرد روزی بیایم
ز کوهستان به سوی شه گرایم
هوش مصنوعی: پس از گذشت شش ماه، روزی به سوی شهر می‌آیم و از کوه‌ها پایین می‌آیم.
چو شاهنشه شنید این یافه پیغام
به زشتی داد یکسر پاسخ رام
هوش مصنوعی: وقتی شاهنشاه این پیام را شنید، به شدت و به طور کلی به آن پاسخ منفی داد.
بدانست او که گفتارش دروغست
ز دستان کرده چاری بی فروغست
هوش مصنوعی: او متوجه شد که حرف‌هایش حقیقت ندارد، زیرا از اعمالش مشخص است که هیچ نتیجه‌ای ندارد.
مرو را عشق بد نه خانه دلگیر
دلش را ویس بایستی نه نخچیر
هوش مصنوعی: عشق را نادیده بگیر، چون روح دل را می‌آزارد. دل تو باید مانند ویس آرامش داشته باشد، نه اینکه در قفس تنگ بماند.
زبان بگشاد بر دشنام و نفرین
همی گفت از جهان گم باد رامین
هوش مصنوعی: زبانش به دشنام و نفرین باز شد و گفت: "ای کاش رامین از دنیای ما حذف شود."
شدن بادش به راه و آمدن نه
که او را مرگ هست از آمدن به
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که وقتی نسیمی به راه می‌افتد و می‌آید، نشان‌دهنده این نیست که موجودی در حال مرگ است. بلکه این حرکت و آمدن به معنای زندگی و تحرک است. وجود نسیم به طرز دیگری تعبیر از زندگی و ادامه حیات است.
بگو هر جا که خواهی رو هم اکنون
رفیقت فال شوم و بخت وارون
هوش مصنوعی: بگو هر جا که دلت می‌خواهد برو، من آماده‌ام تا در کنارت باشد و به شانس بد تو کمک کنم.
رهت مارین و کهسارت پلنگین
گیا و سنگش از خون تو رنگین
هوش مصنوعی: راهمان پر از مار است و دمنوشی به رنگ پلنگ. سنگ‌ها نیز از خون تو رنگین شده‌اند.
تو پیش ویس جان خود سپرده
همیدون ویس در چشم تو مرده
هوش مصنوعی: تو جان خودت را به ویس سپرده‌ای و در واقع، او در چشمان تو مرده است.
ترا این خوی بد با جان برآید
وزین خوی بدت دوزخ نماید
هوش مصنوعی: این شخصیت زشت تو بقدری بر روح و جانت اثر می‌گذارد که سرانجام، همین ویژگی بدت باعث می‌شود به عذابی همچون دوزخ دچار شوی.
ترا گفتار من امروز پندست
چو می تلخست لیکن سودمندست
هوش مصنوعی: امروز صحبت‌های من برای تو مانند نوشیدنی تلخی است، اما بدان که این صحبت‌ها در نهایت به نفع تو خواهد بود.
اگر پند مرا در گوش گیری
ازو بسیار گونه هوش گیری
هوش مصنوعی: اگر نصیحت مرا بشنوی، به دانایی و درک‌های مختلف دست پیدا خواهی کرد.
به کوهستان زنی نامی بجویی
مرو را هم بزرگی هم نکویی
هوش مصنوعی: به کوهستان برو و دنبال نام و شهرت بگرد. در اینجا هم بزرگی و هم خوبی وجود دارد.
کنی با او به فال نیک پیوند
بدان پیوند باشی شاد و خرسند
هوش مصنوعی: اگر با او به خوبی و به نیکوئی رفتار کنی، آن رابطه‌تان شاد و خوشبخت خواهد بود.
نگردی بیش ازین پیرامن ویس
که پس کشته شوی در دامن ویس
هوش مصنوعی: دیگر به دور و بر ویس نگرد زیرا که ممکن است به خاطر عشق او جان خود را از دست بدهی.
بَراَفروزم ز روی خنجر آذر
برو هم زن بسوزم هم برادر
هوش مصنوعی: من از روی خنجر آتشین بر افروزم و همگان را بسوزانم، هم دشمنان را و هم برادرانم را.
برادر چون مرا زو ننگ باشد
همان بهتر که زیر سنگ باشد
هوش مصنوعی: برادر، چون از من خجالت می‌کشی، بهتر است که زیر سنگ بمانی و خودت را مخفی کن.
نگر تا این سخن بازی نداری
که بازی نیست با شیر شکاری
هوش مصنوعی: به خودت زحمت نده که این موضوع شوخی نیست؛ این کار، جدی و خطرناک است مانند شکار شیر.
چو ابر آید تو با بارانش مستیز
به زودی از گذار سیل برخیز
هوش مصنوعی: وقتی ابر می‌آید، نباید در برابر باران آن مقاومت کنی؛ زیرا به زودی سیل جاری خواهد شد و تو باید راهی برای عبور پیدا کنی.
چو بشنید این سخن آزاده رامین
بسی بر زشت کیشان کرد نفرین
هوش مصنوعی: وقتی رامین این سخن را شنید، به شدت بر زشت‌خویان نفرین فرستاد.
به ماه و مهر تابان خورد سوگند
به جان شاه و جان خویش و پیوند
هوش مصنوعی: به ماه و خورشید روشن قسم می‌خورم به جان پادشاه و جان خودم و هم به پیوندی که داریم.
که هرگز نگذرم بر کشور ماه
نه بیرون آیم از پند شهنشاه
هوش مصنوعی: هرگز از سرزمین ماه دور نمی‌شوم و از نصیحت پادشاه نیز خارج نخواهم شد.
نه روی ویس را هرگز ببینم
نه با کسها و خویشانش نشینم
هوش مصنوعی: هرگز نمی‌توانم چهره او را ببینم و نه می‌خواهم با خانواده و آشنایانش وقت بگذرانم.
پس آنگه گفت شاها تو ندانی
که من با تو دگر دارم نهانی
هوش مصنوعی: سپس او گفت: ای پادشاه، نمی‌دانی که من چه چیزی پنهانی با تو دارم.
تو از یک روی بر ما پادشایی
ز دیگر روی ما را چون خدایی
هوش مصنوعی: تو از یک سو بر ما مانند یک پادشاه هستی و از سوی دیگر، به مانند خدا به ما نگاه می‌کنی.
گر از فرمانت لختی سر بتانم
سر اندر پیش خود افگنده یابم
هوش مصنوعی: اگر لحظه‌ای از فرمان تو سرپیچی کنم، سر خود را در پیش تو خاکی می‌کنم.
چنان ترسم ز تو کز پاک یزدان
یکی دارم شما را گاه فرمان
هوش مصنوعی: من از تو آن‌چنان می‌ترسم که گویی از پاکی خداوند، فقط تو را می‌شناسم و همیشه آماده‌ام تا فرمانت را اجرا کنم.
همی داد این پیام شکر آلود
و لیکن در دلش چیزی دگر بود
هوش مصنوعی: این شخص پیامی با لحن شکرآمیز و مثبت می‌فرستاد، اما در دل خود احساسی متفاوت و منفی داشت.
شتابش بود تا کی راه گیرد
به راه اندر شکار ماه گیرد
هوش مصنوعی: شتاب او برای کجا بود؟ تا چه زمانی می‌خواهد در مسیر خود پیش برود و در جستجوی هدفش موفق شود؟

حاشیه ها

1392/05/27 23:07
امین کیخا

بیت 63 ماگ همان مانگ لکی و کردی است یعنی ماه و پیشتر در پارسی کاربردش رایجتر بوده است

1392/05/27 23:07
امین کیخا

خویشتاب یعنی خودفروز و انچه خود به خود روشن باشد برای پیلوت بخاری نام خوبی است .