گنجور

بخش ۱۰۲ - رفتن موبد به شکار

چو لشکرگاه زد خرم بهاران
به دشت و کوهسار و جویباران
جهان از خرمی چون بوستان شد
زمین از نیکوی چون آسمان شد
جهان پیر برنا شد دگر بار
بنفشه زلف گشت و لاله رخسار
چو گنج خسروان شد روی کشور
ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر
هزار آوا زبان بگشاد بر گل
چو مست عاشق اندر بست غلغل
بنفشه‌ستان دو زلف خویش بشکست
چو لاله‌ستان وقایه سرخ بربست
به دشت آمد ز تنگ کوه نخچیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیر
عروس گل بیامد از عماری
ببرد از بلبلان آرامگاری
چو گل بنمود رخ را، هامواره
فلک بارید بر تاجش ستاره
ز باران آب گیتی گشت میگون
به عنبر خاک هامون گشت معجون
ز خوشی باغ همچون دلبران شد
ز خوبی شاخ همچون اختران شد
هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهر بر گل پراگند
نشاط باده خوردن کرد نرگس
چو گیتی دید چون شاهانه مجلس
گرفتش جام زرین دست سیمین
چنان چون دست خسرو دست شیرین
صبا بردی نسیم یار زی یار
چو بگذشتی به گلزار و سمن زار
هوا کردی نثار زر و گوهر
چو بگذشتی نسیم گل بَرو بر
بشستی پشت گور از دست باران
زدودی زنگ شاخ از جویباران
چنان رخشنده شد پیرامن مرو
که گفتی ششتری بد دامن مرو
ز باران خرمی چندان بیفزود
که گفتی قطر باران خرمی بود
به چونین خوش زمان و نغز هنگام
که گیتی تازه بود و روز پدرام
شهنشه کرد با دل رای نخچیر
که بود آنگاه شهر و خانه دلگیر
سبک لشکرشناسان را فرستاد
که و مه لشکرش را آگهی داد
که ما خواهیم رفتن سوی گرگان
گرفتن چند گه خوگان و گرگان
پلنگان را در آوردن ز کهسار
نهنگان را ز بیشه کردن آوار
سیه گوشان و یوزان را گشادن
از آهو هر دوان را قوت دادن
چو آگه گشت ویس از رفتن شاه
به چشمش گاه شادی گشت چون چاه
به دایه گفت ازین بتر چه دانی
کجا زنده نخواهد زندگانی
منم آن زنده کز جان سیر گشتم
به صد جا خستهٔ شمشیر گشتم
به گرگان رفت خواهد شاه موبد
که روزش نحس باد و طالعش بد
مرا چون صبر باشد در جدایی
ازین پتیاره چون یابم رهایی
اگر رامین بخواهد رفت با شاه
دلم با او بخواهد رفت همراه
چو فردا راه برگیرد مرا وای
که رخشش پاک بر چشمم نهد پای
به هر گامی ز راهش رخش رامین
مرا داغی نهد بر جان شیرین
چو گردم دور از آن شاه جوانان
مرا بینی به ره چون دیدبانان
نگه دارم رهش را چون طلایه
ز چشم خویشتن سازم سقایه
گهی از وی غریبان را دهم آب
گهی یاقوت و مروارید خوشاب
مگر دادار بنیوشد دعایی
بگرداند ز جان من بلایی
بلایی نیست ما را بدتر از شاه
که بدرایست و بدگویست و بدخواه
مگر یابم ز دست او رهایی
نیابم هر زمان درد جدایی
کنون ای دایه رو تا پیش رامین
بگو حالم که چونانست و چونین
بدان تا خود چه خواهد کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمن
اگر فردا بخواهد رفت با شاه
حدیث زندگانی گشت کوتاه
بگو با آن همه درد جدایی
که خواهد بود زنده تا تو آیی
نگر تا روی را از من نتابی
که تا آیی مرا زنده نیابی
ز بهر آنکه تا مانی به خانه
به دست آور ز گیتی یک بهانه
مرو با شاه و ایدر باش خرم
تو بی غم باش او را دار در غم
ترا باید که باشد نیک بختی
مرو را سال و مه کوری و سختی
بشد دایه همان گه پیش رامین
نمک کرد این سخن بر ریش رامین
پیام ویس یک یک گفت با رام
تو گفتی ناوَکی بود آن نه پیغام
گرفت از غم دل رامین تپیدن
سرشک خونش از مژگان چکیدن
زمانی بر جدایی زار بگریست
ز بهر آنکه در زاری همی زیست
گهی رنج و گهی درد و گهی بیم
ز دست هجر دل گشته به دو نیم
پس آنگه گفت با دایه که موبد
ازین نه نیک با من گفت و نی بد
نه خود گفت و نه آگاهی فرستاد
مگر وی را فرامش گشتم از یاد
گر ایدون کم بفرماید برفتن
بهانه آنگهی شاید گرفتن
چو او شد من به مرو اندر بپایم
بهانه سازم از درد دو پایم
مرا پوزش بود ناکردن راه
که گویم شاه بود از دردم آگاه
مرا نخچیر باشد رامش افزای
و لیکن راه نتوان کرد بی پای
گمان بردم که داند شهریارم
که من خود دردمند و زار وارم
ازین رویم نداد آگاهی راه
بماندم لاجرم بر گاه بی شاه
مرا گر راست آید این گمانی
بمانم در بهشت اینجهانی
چو دایه ویس را این آگهی داد
تو گفتی مژدهٔ شاهنشهی داد
بی انده شد روان مهرجویش
به بار آمد گل شادی ز رویش
چو گردون کوه را استام زر داد
زمین را نیز فرش پر گهر داد
خروش آمد ز دز رویینه خم را
درای و نای و کوس و گاودم را
بجوشیدند گردان و سواران
چو از شاخ درختان نوبهاران
همی آمد ز مرو انبوه لشکر
چنان کز ژرف دریا موج منکر
به پیش شاه رفت آزاده رامین
نکرده ساز ره بر رسم آیین
شهنشه پیش گردان دلاور
بدو گفت این چه نیزنگست دیگر
چرا بی ساز رفتن آمده‌ستی
دگر باره مگر نالان شده‌ستی
برو بستان ز گنجور آنچه باید
که مارا صید بی تو خوش نیاید
بشد رامین ز پیش شاه ناکام
چو ماهی کش بود صد شست در کام
چو رامین راه گرگان را کمر بست
تو گفتی گرگ میشش را جگر خست
به ناکامی به راه افتاد رامین
جگر خسته به تیر و دل به ژوپین
چو آگه گشت ویس از رفتن رام
برفت از جان او یکباره آرام
دلی خو کرده در شادی و در ناز
کنون چون کبگ شد در چنگل باز
غریوان با دل سوزان همی گفت
نوای زار بر نادیدن جفت
چرا تیمار تنهایی ندارم
چرا یاقوت بر رویم نبارم
نیابم یار چون یار نخستین
نکارم مهر همچون مهر پیشین
مرا بی دوست خامش بودن آهوست
گرستن بر جدایی سخت نیکوست
اگر باور نداری دایه دردم
ببین این اشک سرخ و روی زردم
سخن هست اشک من دیده زبانم
همی گوید همه کس را نهانم
به یک دل چون کشم این رنج و تیمار
که باشد زو همه دلها گرانبار
ز جان خویش نالم نه ز دلبر
که دلبر رفت او چون ماند ایدر
دل بی صبر چون آرام یابد
که با صبر این بلا هم برنتابد
چو رامین را بدید از گوشهٔ بام
به راه افتاده با موبد به ناکام
میانی چون کناغ پر نیانی
برو بسته کمربند کیانی
غبار راه بر زلفش نشسته
ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته
نگار خویش را ناکرده پدرود
چو گمره در کویر و غرقه در رود
دل ویسه ز دیدارش برآشفت
در آن آشفتگی با دل همی گفت
درود از من نگار سعتری را
درود از من سوار لشکری را
درود از من رفیق مهربان را
درود از من امیر نیکوان را
مرا پدرود ناکارده، برفتی
همانا دل ز مهرم برگرفتی
تو با لشکر برفتی وای جانم
که آمد لشکری از اندُهانم
ببستم دل به صد زنجیر پولاد
همه بگسست و با تو در ره افتاد
اگر جانم بماند در جدایی
بگریم در جدایی تا تو آیی
فرستم میغها از دود جانم
درو آب از سرشک دیدگانم
کنم پر آب و سبزی جایگاهت
به باران گرد بنشانم ز راهت
کجا روی تو باشد چون بهاران
بهاران را بباید ابر و باران
چو رامین رفت یک منزل از آن راه
نبود از بی دلی از راه آگاه
ز بس اندیشها کش بود در دل
نبود آگاه تا آمد به منزل
به راه اندر همی نالید بسیار
نباشد بس عجب ناله ز بیمار
در آن ناله سخنهایی همی گفت
که آن گوید که تنها ماند از جفت
شبی چون دوش دیدم در زمانه
که بوسه تیر بود و لب نشانه
کنون روزی همی بینم چو امروز
که آهو گشت جانم عشق تو یوز
کجا شد خرمی و ناز دوشین
عقیق شکرین و دُرّ نوشین
ز دل شسته جفای سال چندین
حریرین سینه و دو نار سیمین
ز روی دوست بر رویم گلستان
شب تاریک ازو چون روز رخشان
شبی چونان بدیده دیدگانم
چنین روزی بدیدن چون توانم
نه روزست این که آتشگاه جانست
بلای روزگار عاشقانست
مبادا هیچ عاشق را چنین روز
ز سختی صبر پرداز و روان سوز
همانا گر بباشد دهر کیّال
بپیماید ازین یک روز صد سال
چو شاهنشه فرود آمد به منزل
به پیش شاه شد رامین بی دل
هزاران گونه بر رویش گوا بود
که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود
نه رامش کرد با شاه و نه مِیْ خواست
بهانه کرد درد پا و برخاست
وزان پس روز تا شب همچنین بود
دلش گفتی که با جانش به کین بود
روان پر درد و رخ پر گرد بودش
همه تن دل همه دل درد بودش

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: دانشگاه فرانکفورت

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو لشکرگاه زد خرم بهاران
به دشت و کوهسار و جویباران
هوش مصنوعی: زمانی که خوشی و سرسبزی بهار به دشت‌ها، کوه‌ها و جویبارها می‌رسد و طبیعت را پر از زندگی و زیبایی می‌کند.
جهان از خرمی چون بوستان شد
زمین از نیکوی چون آسمان شد
هوش مصنوعی: دنیا به خاطر زیبایی‌اش شبیه باغی شده و زمین به خاطر نیکی‌اش شبیه آسمانی گردیده است.
جهان پیر برنا شد دگر بار
بنفشه زلف گشت و لاله رخسار
هوش مصنوعی: دنیا دوباره جوان شده و گل بنفشه مانند زلف‌ها زیبا شده و لاله، چهره‌ای خندان و دلنشین به خود گرفته است.
چو گنج خسروان شد روی کشور
ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر
هوش مصنوعی: به دلیل فراوانی پارچه‌های نرم و گرانبها، همچنین زر و مشک و عنبر، روی این سرزمین مانند گنجینه‌ای باارزش و زیبا شده است.
هزار آوا زبان بگشاد بر گل
چو مست عاشق اندر بست غلغل
هوش مصنوعی: هزار صدا به زبان آورد بر گل، مثل اینکه عاشق مستی در میان بسته‌های خود صدا می‌زند.
بنفشه‌ستان دو زلف خویش بشکست
چو لاله‌ستان وقایه سرخ بربست
هوش مصنوعی: بنفشه‌ها به خاطر زیبایی و لطافت زلف‌های خود را به دو قسمت تقسیم کردند، در حالی که لاله‌ها و گل‌های سرخ هم خود را در آغوش گرفته و محافظت می‌کنند.
به دشت آمد ز تنگ کوه نخچیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیر
هوش مصنوعی: به دشت آمد و بهار از فراز کوه‌ها بیرون آمد و رویش را به دنیا نشان داد.
عروس گل بیامد از عماری
ببرد از بلبلان آرامگاری
هوش مصنوعی: عروس گل به زیبایی و شکوه از قصر خودش آمده و بلبلان در پی او به آرامش و شادی پرداخته‌اند.
چو گل بنمود رخ را، هامواره
فلک بارید بر تاجش ستاره
هوش مصنوعی: چون گل زیبایی خود را نمایان کرد، آسمان به خاطر زیبایی‌اش بر سرش ستاره‌هایی نازل کرد.
ز باران آب گیتی گشت میگون
به عنبر خاک هامون گشت معجون
هوش مصنوعی: باران آسمانی موجب شد که رنگ و زیبایی زمین تغییر کند و خاک هامون، با عطر و تازگی، به ترکیبی دلنشین تبدیل شود.
ز خوشی باغ همچون دلبران شد
ز خوبی شاخ همچون اختران شد
هوش مصنوعی: از شادی، باغ مانند دل‌های زیبا و دلنشین شده و شاخه‌ها به خاطر زیبایی، مانند ستاره‌ها درخشان و جذاب گشته‌اند.
هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهر بر گل پراگند
هوش مصنوعی: هوا برای نوروز لباس زیبایی را به زمین پوشاند و از هزاران جواهر بر روی گل‌ها پاشید.
نشاط باده خوردن کرد نرگس
چو گیتی دید چون شاهانه مجلس
هوش مصنوعی: نرگس وقتی که جهان را دید، جشن و شادی نوشیدن شراب را برپا کرد و مانند یک شاه در مجلس نشسته بود.
گرفتش جام زرین دست سیمین
چنان چون دست خسرو دست شیرین
هوش مصنوعی: او جامی زرین را در دست سیمین گرفت، همان‌طور که خسرو دست شیرین را در دست دارد.
صبا بردی نسیم یار زی یار
چو بگذشتی به گلزار و سمن زار
هوش مصنوعی: ای نسیم صبحگاهی، تو را به یاد یار می‌افکنم؛ زمانی که از کنار باغ گل و درختان سمن عبور کردی.
هوا کردی نثار زر و گوهر
چو بگذشتی نسیم گل بَرو بر
هوش مصنوعی: وقتی که تو از کنارم عبور می‌کنی، مانند نسیم ملایمی که گل را به حرکت در می‌آورد، خود را به طلا و جواهر نثار کرده‌ای.
بشستی پشت گور از دست باران
زدودی زنگ شاخ از جویباران
هوش مصنوعی: بر اثر باران، غبار و زنگار روی شاخ و برگ درختان و جویبارها پاک شده و تو در کنار قبر نشسته‌ای.
چنان رخشنده شد پیرامن مرو
که گفتی ششتری بد دامن مرو
هوش مصنوعی: به طرز آشکاری محیط اطراف مرو درخشان و زیبا شد به گونه‌ای که انگار ششتری (نوعی پرنده) دامنش را در آن مکان پهن کرده است.
ز باران خرمی چندان بیفزود
که گفتی قطر باران خرمی بود
هوش مصنوعی: از بارش باران، شادی و سرسبزی به قدری افزون شد که انگار هر قطره باران خود نشانه‌ای از خوشحالی است.
به چونین خوش زمان و نغز هنگام
که گیتی تازه بود و روز پدرام
هوش مصنوعی: در چنین زمان زیبا و خوشایند که دنیا تازه و نو بود و روزی به نام روز پدرام به ثبت رسیده بود.
شهنشه کرد با دل رای نخچیر
که بود آنگاه شهر و خانه دلگیر
هوش مصنوعی: پادشاه با دل خوشی به شکار رفت، اما در همان حال شهر و خانه حال و هوای غمناکی داشتند.
سبک لشکرشناسان را فرستاد
که و مه لشکرش را آگهی داد
هوش مصنوعی: لشکرشناسان را به جلو فرستاد که خبر خویش را به لشکرش اعلام کند.
که ما خواهیم رفتن سوی گرگان
گرفتن چند گه خوگان و گرگان
هوش مصنوعی: ما قصد داریم به سمت گرگان برویم و چند روزی را در کنار گرگان بگذرانیم.
پلنگان را در آوردن ز کهسار
نهنگان را ز بیشه کردن آوار
هوش مصنوعی: پلنگ‌ها را از کوهستان بیرون آوردن و نهنگ‌ها را از جنگل شتابان کردن.
سیه گوشان و یوزان را گشادن
از آهو هر دوان را قوت دادن
هوش مصنوعی: در اینجا به توصیف سیاه‌گوش‌ها و یوزها پرداخته می‌شود که از آهو شکار می‌کنند و به این ترتیب توانایی و قوت خود را افزایش می‌دهند.
چو آگه گشت ویس از رفتن شاه
به چشمش گاه شادی گشت چون چاه
هوش مصنوعی: وقتی ویس متوجه رفتن شاه شد، در چشمانش گاهی شادی نمایان شد، مانند چاه که occasionally پر از آب می‌شود.
به دایه گفت ازین بتر چه دانی
کجا زنده نخواهد زندگانی
هوش مصنوعی: به دایه گفت: از این بدتر چه می‌دانی که کجا زندگی دیگر وجود نخواهد داشت؟
منم آن زنده کز جان سیر گشتم
به صد جا خستهٔ شمشیر گشتم
هوش مصنوعی: من همان فردی هستم که از زندگی دلزده شدم و در مکان‌های مختلفی خسته از نبرد سفری را تجربه کرده‌ام.
به گرگان رفت خواهد شاه موبد
که روزش نحس باد و طالعش بد
هوش مصنوعی: شاه موبد به گرگان خواهد رفت، زیرا روز او شوم و بختش نامساعد است.
مرا چون صبر باشد در جدایی
ازین پتیاره چون یابم رهایی
هوش مصنوعی: وقتی که در جدایی از این موجود رنج‌آور صبر داشته باشم، می‌توانم آزادیم را پیدا کنم.
اگر رامین بخواهد رفت با شاه
دلم با او بخواهد رفت همراه
هوش مصنوعی: اگر رامین بخواهد با شاه دلم برود، به همراه او می‌روم.
چو فردا راه برگیرد مرا وای
که رخشش پاک بر چشمم نهد پای
هوش مصنوعی: وقتی فردا حرکت کند و از کنارم برود، ای وای که زیبایی‌اش پاک بر چشمم می‌نشیند.
به هر گامی ز راهش رخش رامین
مرا داغی نهد بر جان شیرین
هوش مصنوعی: هر قدمی که در این راه برمی‌دارم، یاد رخشِ رامین بر جانم اثری عمیق و تلخ می‌گذارد.
چو گردم دور از آن شاه جوانان
مرا بینی به ره چون دیدبانان
هوش مصنوعی: وقتی از آن پادشاه جوان دور شوم، مرا خواهی دید که مانند مراقبان در راه می‌نگرم.
نگه دارم رهش را چون طلایه
ز چشم خویشتن سازم سقایه
هوش مصنوعی: من راه او را حفظ می‌کنم و مانند طلایه‌دار از چشمان خودم آن را می‌نگرم و به او خدمت می‌کنم.
گهی از وی غریبان را دهم آب
گهی یاقوت و مروارید خوشاب
هوش مصنوعی: گاهی به غریبان آب می‌دهم و گاهی به آن‌ها یاقوت و مرواریدهای خوشبو.
مگر دادار بنیوشد دعایی
بگرداند ز جان من بلایی
هوش مصنوعی: آیا ممکن است پروردگار دعایی را بشنود و از جان من مصیبت و سختی را دور کند؟
بلایی نیست ما را بدتر از شاه
که بدرایست و بدگویست و بدخواه
هوش مصنوعی: هیچ مشکلی برای ما بدتر از سلطانی نیست که خیانت کند، به ما بدی بگوید و دشمنی ورزد.
مگر یابم ز دست او رهایی
نیابم هر زمان درد جدایی
هوش مصنوعی: همیشه در درد جدایی به سر می‌برم و هرگز نمی‌توانم از دام آن رهایی پیدا کنم.
کنون ای دایه رو تا پیش رامین
بگو حالم که چونانست و چونین
هوش مصنوعی: حال مرا به رامین بگو که وضعیت من چگونه است و چه حالتی دارم.
بدان تا خود چه خواهد کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمن
هوش مصنوعی: بدان که چه تصمیمی برای من خواهد گرفت، هم از سوی دوستان و هم از سوی دشمنان.
اگر فردا بخواهد رفت با شاه
حدیث زندگانی گشت کوتاه
هوش مصنوعی: اگر فردا قرار باشد برود و با پادشاه از زندگی صحبت کند، دیگر زمان برای گفتمان کوتاه خواهد شد.
بگو با آن همه درد جدایی
که خواهد بود زنده تا تو آیی
هوش مصنوعی: بگو با تمام آن درد و آلامی که ناشی از جدایی خواهد بود، همچنان زنده می‌مانم تا زمانی که تو بیایی.
نگر تا روی را از من نتابی
که تا آیی مرا زنده نیابی
هوش مصنوعی: مراقب باش که اگر از من دور شوی، دیگر نمی‌توانی مرا زنده و شاداب ببینی وقتی برگردی.
ز بهر آنکه تا مانی به خانه
به دست آور ز گیتی یک بهانه
هوش مصنوعی: برای این که تو به خانه برسی، از دنیا یک دلیلی به دست آور.
مرو با شاه و ایدر باش خرم
تو بی غم باش او را دار در غم
هوش مصنوعی: با شاه و همراهانش مرو، چرا که تو باید شاد و بی‌غم باشی، اما او را در غم و اندوه نگاه‌دار.
ترا باید که باشد نیک بختی
مرو را سال و مه کوری و سختی
هوش مصنوعی: تو باید اینگونه زندگی کنی که شانس و خوشبختی همیشه همراهت باشد و از سختی‌ها و مشکلات دوری کنی.
بشد دایه همان گه پیش رامین
نمک کرد این سخن بر ریش رامین
هوش مصنوعی: در آن زمان که دایه نزد رامین حاضر شد، این گفتار را با طعنه و کنایه بر روی صورت رامین بیان کرد.
پیام ویس یک یک گفت با رام
تو گفتی ناوَکی بود آن نه پیغام
هوش مصنوعی: ویس پیغامش را به آرامی به هر یک از افراد رساند و تو گفتی که این همان پیام نیست.
گرفت از غم دل رامین تپیدن
سرشک خونش از مژگان چکیدن
هوش مصنوعی: رامین از غم دلش به شدت ناراحت و مضطرب است. اشک‌هایش مانند خون از چشمانش می‌ریزد و او به شدت از این حال رنج می‌برد.
زمانی بر جدایی زار بگریست
ز بهر آنکه در زاری همی زیست
هوش مصنوعی: روزی بر جدایی بسیار گریست، زیرا در غم و اندوه زندگی می‌کرد.
گهی رنج و گهی درد و گهی بیم
ز دست هجر دل گشته به دو نیم
هوش مصنوعی: گاه در رنج و گاه در درد و گاه در ترس از جدایی، دل انسان به دو نیم می‌شود.
پس آنگه گفت با دایه که موبد
ازین نه نیک با من گفت و نی بد
هوش مصنوعی: سپس او به پرستارش گفت که آن عالم از این موضوع نه به نیکی با من سخن گفت و نه به بدی.
نه خود گفت و نه آگاهی فرستاد
مگر وی را فرامش گشتم از یاد
هوش مصنوعی: او نه چیزی گفت و نه پیامی فرستاد، تا اینکه دیگر او را از یاد بردم.
گر ایدون کم بفرماید برفتن
بهانه آنگهی شاید گرفتن
هوش مصنوعی: اگر او کمی از رفته‌ها را به یاد کند، شاید بهانه‌ای پیدا شود که دوباره برگردد.
چو او شد من به مرو اندر بپایم
بهانه سازم از درد دو پایم
هوش مصنوعی: وقتی او در مرو شد، من با بهانه‌ای از درد پاهایم در پی او می‌روم.
مرا پوزش بود ناکردن راه
که گویم شاه بود از دردم آگاه
هوش مصنوعی: من از اینکه نتوانستم بگویم شاه از درد من باخبر است، عذرخواهی می‌کنم.
مرا نخچیر باشد رامش افزای
و لیکن راه نتوان کرد بی پای
هوش مصنوعی: من می‌توانم از شنیدنی‌ها و لذت‌ها بهره‌مند شوم، اما بدون تلاش و کوشش نمی‌توانم به هدف برسم.
گمان بردم که داند شهریارم
که من خود دردمند و زار وارم
هوش مصنوعی: من فکر می‌کردم پادشاه می‌داند که من چقدر دردمند و ناتوان هستم.
ازین رویم نداد آگاهی راه
بماندم لاجرم بر گاه بی شاه
هوش مصنوعی: به همین خاطر، از روی من خبری نداشتی و نتوانستی راهی پیدا کنی. بنابراین، ناچار در جایی بی‌سلطنت و بی‌پادشاه ماندم.
مرا گر راست آید این گمانی
بمانم در بهشت اینجهانی
هوش مصنوعی: اگر این فکر برایم درست باشد، در این دنیا بهشتی می‌مانم.
چو دایه ویس را این آگهی داد
تو گفتی مژدهٔ شاهنشهی داد
هوش مصنوعی: وقتی دایه به ویس خبر خوشی داد، تو فکر کردی که خبر سلطنت و قدرت برای او آورده است.
بی انده شد روان مهرجویش
به بار آمد گل شادی ز رویش
هوش مصنوعی: بی‌خیال و خوشحال، جان کسی که به دنبال مهر و محبت است، به بالندگی رسید و گل‌های شادی از چهره‌اش شکفت.
چو گردون کوه را استام زر داد
زمین را نیز فرش پر گهر داد
هوش مصنوعی: زمانی که آسمان، کوه را با زر و طلا پوشاند، زمین نیز فرشی پر از گوهر و جواهر به خود گرفت.
خروش آمد ز دز رویینه خم را
درای و نای و کوس و گاودم را
هوش مصنوعی: صدای بلندی از دز، نوازندگان و سازهای مختلف به گوش می‌رسد، از جمله نی، کوس و گاودم.
بجوشیدند گردان و سواران
چو از شاخ درختان نوبهاران
هوش مصنوعی: سواران و جنگجویان مانند شکوفه‌های درختان بهاری به شوق و شور آمدند و به حرکت درآمدند.
همی آمد ز مرو انبوه لشکر
چنان کز ژرف دریا موج منکر
هوش مصنوعی: از مرو لشکری به سوی ما می‌آمد که با جلال و شکوهی مانند موجی بزرگ از دریا به نظر می‌رسید.
به پیش شاه رفت آزاده رامین
نکرده ساز ره بر رسم آیین
هوش مصنوعی: رامین که یک فرد آزاده است، به نزد شاه می‌رود و با این حال، راه را مطابق با سنت‌ها و آداب رسمی نمی‌سازد.
شهنشه پیش گردان دلاور
بدو گفت این چه نیزنگست دیگر
هوش مصنوعی: کامران به دلیران گفت: "این چه آمادگی است که دیگر نمی‌بینم؟"
چرا بی ساز رفتن آمده‌ستی
دگر باره مگر نالان شده‌ستی
هوش مصنوعی: چرا بدون ساز و آواز به اینجا آمده‌ای؟ آیا دوباره دلتنگ شده‌ای؟
برو بستان ز گنجور آنچه باید
که مارا صید بی تو خوش نیاید
هوش مصنوعی: برو و از گنجینه چیزی بگیر که برای ما ضروری است، زیرا در نبود تو زندگی برای ما خوشایند نخواهد بود.
بشد رامین ز پیش شاه ناکام
چو ماهی کش بود صد شست در کام
هوش مصنوعی: رامین به دلیل ناکامی‌اش از پیش شاه رفت. او مانند ماهی‌ای بود که در کام یک صیاد گرفتار شده باشد.
چو رامین راه گرگان را کمر بست
تو گفتی گرگ میشش را جگر خست
هوش مصنوعی: زمانی که رامین برای سفر به گرگان آماده می‌شد، تو گویی نگران شده بودی و حس می‌کردی که او دارد به دردسر می‌افتد. این احساس تو نشان‌دهنده‌ی نگرانی‌ات برای او بود.
به ناکامی به راه افتاد رامین
جگر خسته به تیر و دل به ژوپین
هوش مصنوعی: رامین که دلش پر از درد و غم است، به سوی ناکامی حرکت می‌کند. او با دلی پر از حسرت و ناامیدی در پی عشقش می‌دود، در حالی که تیر و کمان به همراه دارد.
چو آگه گشت ویس از رفتن رام
برفت از جان او یکباره آرام
هوش مصنوعی: وقتی ویس متوجه شد که رام رفته است، ناگهان آرامش از جانش رفت.
دلی خو کرده در شادی و در ناز
کنون چون کبگ شد در چنگل باز
هوش مصنوعی: دل کسی که بر شادی و ناز عادت کرده، حالا مانند کبکی شده که در جنگلی گرفتار شده است.
غریوان با دل سوزان همی گفت
نوای زار بر نادیدن جفت
هوش مصنوعی: غریوان با دل پر از درد و سوختن، در حال گفتن آواز غم‌انگیزی است که به خاطر نادیده ماندن معشوقش می‌خواند.
چرا تیمار تنهایی ندارم
چرا یاقوت بر رویم نبارم
هوش مصنوعی: چرا به حال تنهایی‌ام رسیدگی نمی‌کنم و چرا زیبایی و ارزش وجودم را درک نمی‌کنم؟
نیابم یار چون یار نخستین
نکارم مهر همچون مهر پیشین
هوش مصنوعی: دوست نداشته‌ام مانند دوستم قبلی پیدا کنم و محبت نخواهم کرد مانند محبت گذشته‌ام.
مرا بی دوست خامش بودن آهوست
گرستن بر جدایی سخت نیکوست
هوش مصنوعی: زندگی بدون دوست برای من مانند خاموشی آهو است. تحمل جدایی از دوست، اگرچه سخت است، اما به کیفیت آن می‌افزاید.
اگر باور نداری دایه دردم
ببین این اشک سرخ و روی زردم
هوش مصنوعی: اگر به درد من باور نداری، پس ببین که این اشک‌های قرمز و چهره زرد من چه حالتی دارد.
سخن هست اشک من دیده زبانم
همی گوید همه کس را نهانم
هوش مصنوعی: من با وجود اشک‌هایم که از چشمانم می‌ریزد، به همه می‌گویم که در دل خود چه احساساتی دارم، اما این احساسات را از دیگران پنهان کرده‌ام.
به یک دل چون کشم این رنج و تیمار
که باشد زو همه دلها گرانبار
هوش مصنوعی: وقتی من این درد و رنج را در دل تحمل می‌کنم، چرا که این احساس سنگینی بر دل‌ها به وجود می‌آورد.
ز جان خویش نالم نه ز دلبر
که دلبر رفت او چون ماند ایدر
هوش مصنوعی: از خاطر من، دردی دارم که ناشی از جدایی محبوب نیست، بلکه این درد از خود من است؛ چرا که او که محبوب من بود، رفته است و حالا من تنها مانده‌ام.
دل بی صبر چون آرام یابد
که با صبر این بلا هم برنتابد
هوش مصنوعی: دل بی صبر وقتی آرام می‌شود که بداند با صبر می‌تواند از پس این سختی برآید.
چو رامین را بدید از گوشهٔ بام
به راه افتاده با موبد به ناکام
هوش مصنوعی: وقتی رامین را از گوشهٔ بام دید، متوجه شد که او به همراه موبد به راه افتاده و در شرایطی نامناسب و ناامید به سفر رفته است.
میانی چون کناغ پر نیانی
برو بسته کمربند کیانی
هوش مصنوعی: در میانسالی، مانند شتر مرغ نباش که در بیابان سرگردان باشد؛ آماده باش و در کارهایت نظم و انضباط داشته باش.
غبار راه بر زلفش نشسته
ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته
هوش مصنوعی: زلف او به خاطر غبار راه معطر شده و به خاطر عشق دوست، رنگ چهره‌اش پریده است.
نگار خویش را ناکرده پدرود
چو گمره در کویر و غرقه در رود
هوش مصنوعی: دل کندن از محبوب خود، همچون فراموشی و سرگشتگی در بیابان یا غرق شدن در رودخانه است. این نشان‌دهنده سختی و دشواری جدا شدن از کسی است که دوستش داریم.
دل ویسه ز دیدارش برآشفت
در آن آشفتگی با دل همی گفت
هوش مصنوعی: دل او از ملاقات معشوق در هم ریخته و پریشان شده است و در همین حالت ناخوشی، با دل خود سخن می‌گوید.
درود از من نگار سعتری را
درود از من سوار لشکری را
هوش مصنوعی: سلام به تو، ای محبوب من که مانند یک دشت وسیع هستی. سلام به تو، ای فرمانده‌ی سپاه که در دل‌ها حکمرانی می‌کنی.
درود از من رفیق مهربان را
درود از من امیر نیکوان را
هوش مصنوعی: سلام و درود فرستادم به دوست خوبم و به امیر نیکوکار.
مرا پدرود ناکارده، برفتی
همانا دل ز مهرم برگرفتی
هوش مصنوعی: تو بی‌آنکه کاری کنی، از من جدا شدی و به‌درستی که دل من را از محبتت جدا کردی.
تو با لشکر برفتی وای جانم
که آمد لشکری از اندُهانم
هوش مصنوعی: تو با گروهی از لشکریان رفتی و من حیران و نگران شدم، چراکه ناگهان گروهی از اندوه و غم به سراغم آمدند.
ببستم دل به صد زنجیر پولاد
همه بگسست و با تو در ره افتاد
هوش مصنوعی: دل خود را به صد زنجیر محکم بستم، اما همه آن زنجیرها شکست و با تو در مسیر زندگی همراه شدم.
اگر جانم بماند در جدایی
بگریم در جدایی تا تو آیی
هوش مصنوعی: اگر در جدایی از تو هم جانم باقی بماند، با اشک و گریه در این فاصله انتظار می‌کشم تا تو بیایی.
فرستم میغها از دود جانم
درو آب از سرشک دیدگانم
هوش مصنوعی: می‌خواهم غم‌های درونم را به آسمان بفرستم و اشک‌های چشمانم به مانند باران بر زمین بریزد.
کنم پر آب و سبزی جایگاهت
به باران گرد بنشانم ز راهت
هوش مصنوعی: من جایگاه تو را با آب و سبزی پر می‌کنم و از باران سایه‌سار بر تو می‌فراسم.
کجا روی تو باشد چون بهاران
بهاران را بباید ابر و باران
هوش مصنوعی: هر جا که روی تو باشد، مانند بهار است و برای رسیدن به بهار، باید ابر و باران وجود داشته باشد.
چو رامین رفت یک منزل از آن راه
نبود از بی دلی از راه آگاه
هوش مصنوعی: زمانی که رامین یک مرحله از آن مسیر را طی کرد، از آنجا خبری نبود. این امر ناشی از بی‌دلی او و ناآگاهی‌اش از راه بود.
ز بس اندیشها کش بود در دل
نبود آگاه تا آمد به منزل
هوش مصنوعی: از روی فکرهای زیاد، دل او پر از اندوه و بی‌خبری شده بود تا اینکه به منزل رسید.
به راه اندر همی نالید بسیار
نباشد بس عجب ناله ز بیمار
هوش مصنوعی: در مسیر، شدت ناله‌ها بسیار است و این به راستی عجیب است که ناله‌ای از درد بیمار شنیده می‌شود.
در آن ناله سخنهایی همی گفت
که آن گوید که تنها ماند از جفت
هوش مصنوعی: او در ناله‌اش سخنانی می‌گفت که گویی تنها مانده و نیاز به همدم دارد.
شبی چون دوش دیدم در زمانه
که بوسه تیر بود و لب نشانه
هوش مصنوعی: شبی را دیدم که بوسه مانند تیر و لب همچون نشانه‌ای بود که هدف گرفته شده است.
کنون روزی همی بینم چو امروز
که آهو گشت جانم عشق تو یوز
هوش مصنوعی: اکنون روزی را می‌بینم مانند امروز که عشق تو برای من مانند آهو شده است.
کجا شد خرمی و ناز دوشین
عقیق شکرین و دُرّ نوشین
هوش مصنوعی: کجا رفت آن شادی و لطافت زیبای همچون عقیق شیرین و مروارید خوشمزه؟
ز دل شسته جفای سال چندین
حریرین سینه و دو نار سیمین
هوش مصنوعی: از دل پاک شده، درد و رنجی که سال‌هاست بر سینه‌ام باقی مانده، شبیه به دو نارنجی نقره‌ای است.
ز روی دوست بر رویم گلستان
شب تاریک ازو چون روز رخشان
هوش مصنوعی: چهره محبوب مانند گلستانی است که در شب تاریکی جلوه‌گر می‌شود و روشنایی‌اش به اندازه روز زیبا و درخشان است.
شبی چونان بدیده دیدگانم
چنین روزی بدیدن چون توانم
هوش مصنوعی: یک شب، مانند شب‌هایی که در آن به خواب رفته‌ام، وقتی چشمانم را باز می‌کنم، در چنین روزی نمی‌توانم ببینم.
نه روزست این که آتشگاه جانست
بلای روزگار عاشقانست
هوش مصنوعی: این زمان، زمان آرامش و راحتی نیست، بلکه به نوعی مصیبت و سختی برای عاشقان و کسانی که دل در گرو عشق دارند، تبدیل شده است.
مبادا هیچ عاشق را چنین روز
ز سختی صبر پرداز و روان سوز
هوش مصنوعی: مبادا که هیچ عاشق از سختی‌ها و دردهای عشق، بی‌صبر و بی‌تحمل شود و در دلش آتش اندوه شعله‌ور گردد.
همانا گر بباشد دهر کیّال
بپیماید ازین یک روز صد سال
هوش مصنوعی: اگر زمانه بر وفق مراد باشد، می‌توان در یک روز به اندازه‌ی صد سال تجربه و زندگی کرد.
چو شاهنشه فرود آمد به منزل
به پیش شاه شد رامین بی دل
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه به خانه آمد، رامین که دل شکسته بود، جلوش قرار گرفت.
هزاران گونه بر رویش گوا بود
که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود
هوش مصنوعی: او هزاران حالت و چهره دارد، اما صبر و عقلش از او جدا شده است.
نه رامش کرد با شاه و نه مِیْ خواست
بهانه کرد درد پا و برخاست
هوش مصنوعی: او نه توانست با شاه خوشنود شود و نه بهانه‌ای برای نوشیدن می آورد؛ همان‌طور که درد پا را احساس کرد و از جای خود برخاست.
وزان پس روز تا شب همچنین بود
دلش گفتی که با جانش به کین بود
هوش مصنوعی: دل او تا روز و شب به همین حال بود، گویی که با جانش در کینه و دشمنی زندگی می‌کرد.
روان پر درد و رخ پر گرد بودش
همه تن دل همه دل درد بودش
هوش مصنوعی: او روحی پر از درد و چهره‌ای غمگین داشت، تمام وجودش غمگین و دلش پر از درد بود.

حاشیه ها

1396/08/14 15:11
یاسر

شبی چون دوش دیدم در زمانه....بوسه تیر بود و لب نشانه
به‌به از این هنررر