گنجور

بخش ۷ - حکایت پنج - امیرمعزی

در سنهٔ عشر و خمسمایة پادشاه اسلام سنجر بن ملکشاه اطال الله بقائه و ادام الی المعالی ارتقائه به حد طوس به دشت تروق بهار داد و دو ماه آنجا مقام کرد.

و من از هری بر سبیل انتجاع بدان حضرت پیوستم و نداشتم از برگ و تجمل هیچ.

قصیده‌ای بگفتم و به نزدیک امیر الشعراء معزی رفتم و افتتاح از او کردم و شعر من بدید و از چند نوع مرا برسخت به مراد او آمدم بزرگیها فرمود و مهتریها واجب داشت.

روزی پیش او از روزگار استزادتی همی نمودم و گله همی کردم.

مرا دل داد و گفت: تو در این علم رنج برده‌ای و تمام حاصل کرده‌ای آن را هر آینه اثری باشد و حال من هم چنین بود و هرگز هیچ شعری نیک ضایع نمانده است و تو در این صناعت حظی داری و سخت هموار و عذب است و روی در ترقی دارد. باش تا ببینی که از این علم نیکوئیها بینی و اگر روزگار در ابتدا مضایقتی نماید در ثانی الحال کار بمراد تو گردد.

و پدر من امیر الشعراء برهانی رحمه الله در اول دولت ملکشاه به شهر قزوین از عالم فنا به عالم بقا تحویل کرد و در آن قطعه که سخت معروف است مرا به سلطان ملکشاه سپرد در این بیت:

من رفتم و فرزند من آمد خلف صدق
او را به خدا و به خداوند سپردم

پس جامگی و اجراء پدر به من تحویل افتاد و شاعر ملکشاه شدم.

و سالی در خدمت پادشاه روزگار گذاشتم که جز وقتی از دور او را نتوانستم دیدن و از اجرا و جامگی یک من و یک دینار نیافتم و خرج من زیادت شد و وام به گردن من درآمد و کار در سر من پیچید. و خواجهٔ بزرگ نظام الملک رحمه الله در حق شعر اعتقادی نداشتی از آن که در معرفت او دست نداشت و از ائمه و متصوفه به هیچ کس نمی پرداخت.

روزی که فردای آن رمضان خواست بود من از جملهٔ خرج رمضانی و عیدی دانگی نداشتم.

در آن دلتنگی به نزدیک علاء الدولة امیر علی فرامرز رفتم که پادشاه زاده بود و شعر دوست و ندیم خاص سلطان بود و داماد او. حرمت تمام داشت و گستاخ بود و در آن دولت منصب بزرگ داشت و مرا تربیت کردی.

گفتم: زندگانی خداوند دراز باد. نه هر کاری که پدر بتواند کرد پسر بتواند کرد یا آنچه پدر را بیاید پسر را بیاید. پدر من مردی جلد و سهم بود و در این صناعت مرزوق و خداوند جهان سلطان شهید الب ارسلان را در حق او اعتقادی بودی. آنچه از او آمد از من همی نیاید. مرا حیائی مناع است و نازک طبعی با آن یار است. یک سال خدمت کردم و هزار دینار وام برآوردم و دانگی نیافتم. دستوری خواه بنده را تا به نشابور بازگردد و وام بگزارد و با آن باقی که بماند همی‌سازد و دولت قاهره را دعائی همی گوید.

امیر علی گفت: راست گفتی. همه تقصیر کرده‌ایم بعد از این نکنیم. سلطان نماز شام به ماه دیدن بیرون آید باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد.

حالی صد دینارم فرمود تا برگ رمضان سازم و بر فور مهری بیاوردند صد دینار نشابوری و پیش من نهادند. عظیم شادمانه بازگشتم و برگ رمضان بفرمودم و نماز دیگر به در سراپردهٔ سلطان شدم.

قضا را علاء الدوله همان ساعت در رسید. خدمت کردم.

گفت: سره کردی و به وقت آمدی پس فرود آمد و پیش سلطان شد.

آفتاب زرد سلطان از سرا پرده به در آمد. کمان گروهه‌ای در دست علاءالدوله بر راست. من بدویدم و خدمت کردم امیر علی نیکوئیها پیوست و به ماه دیدن مشغول شدند و اول کسی که ماه دید سلطان بود عظیم شادمانه شد.

علاءالدوله مرا گفت: پسر برهانی در این ماه نو چیزی بگوی!

من برفور این دو بیتی بگفتم:

ای ماه چو ابروان یاری گوئی
یا نی چو کمان شهریاری گوئی
نعلی زده از زر عیاری گوئی
در گوش سپهر گوشواری گوئی

چون عرضه کردم امیر علی بسیاری تحسین کرد.

سلطان گفت: برو از آخور هر کدام اسب که خواهی بگشای.

و در این حالت بر کنار آخور بودیم. امیر علی اسبی نامزد کرد بیاوردند و به کسان من دادند. ارزیدی سیصد دینار نشابوری.

سلطان به مصلی رفت و من در خدمت نماز شام بگزاردیم و به خوان شدیم.

بر خوان امیر علی گفت: پسر برهانی درین تشریفی که خدواند جهان فرمود هیچ نگفتی حالی دو بیتی بگوی!

من بر پای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دو بیتی بگفتم:

چون آتش خاطر مرا شاه بدید
از خاک مرا بر زبر ماه کشید
چون آب یکی ترانه از من بشنید
چون باد یکی مرکب خاصم بخشید

چون این دو بیتی ادا کردم علاءالدوله احسنتها کرد و به سبب احسنت او سلطان مرا هزار دینار فرمود.

علاءالدوله گفت: جامگی و اجراش نرسیده است فردا بر دامن خواجه خواهم نشست تا جامگیش از خزانه بفرماید و اجراش بر سپاهان نویسد.

گفت: مگر تو کنی که دیگران را این حسبت نیست و او را به لقب من بازخوانید.

و لقب سلطان معز الدنیا و الدین بود.

امیرعلی مرا خواجه معزی خواند سلطان گفت امیر معزی،

آن بزرگ بزرگ زاده چنان ساخت که دیگر روز نماز پیشین هزار دینار بخشیده و هزار و دویست دینار جامگی و برات نیز هزار من غله به من رسیده بود و چون ماه رمضان بیرون شد مرا به مجلس خواند و با سلطان ندیم کرد و اقبال من روی در ترقی نهاد و بعد از آن پیوسته تیمار من همی داشت و امروز هر چه دارم از عنایت آن پادشاه زاده دارم ایزد تبارک و تعالی خاک او را به انوار رحمت خوش گرداناد بمنه و فضله.

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کیانا زرکوب

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

بخش ۷ - حکایت پنج - امیرمعزی به خوانش حمیدرضا محمدی

حاشیه ها

1400/05/29 17:07
حمیدرضا

«سنهٔ عشر و خمس مأه» سال ۵۱۰ هجری قمری است.