گنجور

بخش ۶ - حکایت چهار - فرخی سیستانی

فرخی از سیستان بود پسر جولوغ غلام امیر خلف بانو.

طبعی بغایت نیکو داشت و شعر خوش گفتی و چنگ تر زدی

و خدمت دهقانی کردی از دهاقین سیستان

و این دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غله دادی و صد درم سیم نوحی.

او را تمام بودی.

اما زنی خواست هم از موالی خلف و خرجش بیشتر افتاد و دبه و زنبیل درافزود.

فرخی بی برگ ماند.

و در سیستان کسی دیگر نبود مگر امراء ایشان.

فرخی قصه به دهقان برداشت که مرا خرج بیشتر شده است چه شود که دهقان از آنجا که کرم اوست غلهٔ من سیصد کیل کند و سیم صد و پنجاه درم تا مگر با خرج من برابر شود.

دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست و افزون از این را روی نیست.

فرخی چون بشنید مأیوس گشت و از صادر و وارد استخبار میکرد که در اطراف و اکناف عالم نشان ممدوحی شنود تا روی بدو آرد. باشد که اصابتی یابد.

تا خبر کردند او را از امیر ابوالمظفر چغانی بچغانیان که این نوع را تربیت میکند و این جماعت را صله و جایزهٔ فاخر همی دهد و امروز از ملوک عصر و امراء وقت درین باب او را یار نیست. قصیده‌ای بگفت و عزیمت آن جانب کرد.

با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حلهٔ تنیده ز دل بافته ز جان

الحق نیکو قصیده‌ایست و در او وصف شعر کرده است در غایت نیکوئی و مدح خود بی نظیر است.

پس برگی بساخت و روی به چغانیان نهاد.

و چون به حضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر به داغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کره‌ای در دنبال و هر سال برفتی و کرگان داغ فرمودی

و عمید اسعد که کدخدای امیر بود به حضرت بود و نزلی راست میکرد تا در پی امیر برد.

فرخی به نزدیک او رفت و او را قصیده‌ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد.

خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعر دوست، شعر فرخی را شعری دید تر و عذب خوش و استادانه. فرخی را سگزیی دید بی اندام جبه‌ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی‌وار در سر و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم!

هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود.

بر سبیل امتحان گفت:

امیر به داغگاه است و من می‌روم پیش او و تو را با خود ببرم به داغگاه که داغگاه عظیم خوش جایی است، جهانی در جهانی سبزه بینی، پر خیمه و چراغ چون ستاره از هر یکی آواز رود می آید و حریفان در هم نشسته و شراب همی‌نوشند و عشرت همی‌کنند و به درگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب می بخشد. قصیده‌ای گوی لائق وقت و صفت داغگاه کن تا تو را پیش امیر برم.

فرخی آن شب برفت و قصیده‌ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است:

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بی شمار
دوش وقت صبحدم بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان جلوه دارد بر کنار
نسترن لؤلوی بیضا دارد اندر مرسله
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه‌های دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و شاخ بوقلمون نمای
آب مروارید گون و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندر او از خرمی خیره بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه چون سیمین حصار اندر حصار
هر کجا خیمه است خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار
سبزه‌ها با بانگ چنگ مطربان چرب دست
خیمه‌ها با بانگ نوش ساقیان می گسار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و خفتگان خواب و خمار
بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشید‌وار
بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار
همچو زلف نیکوان مورد گیسو تاب خورد
همچو عهد دوستان سال خورده استوار
میر عادل بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شاد خوار و کامران و کامکار
هر که را اندر کمند شست بازی در فکند
گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار
هر چه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار

چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن به گوش او فرو نشده بود.

جملهٔ کار ها فرو گذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت:

ای خداوند تو را شاعری آورده‌ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است.

و حکایت کرد آنچه رفته بود پس امیر فرخی را بار داد. چون درآمد خدمت کرد. امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری چند درگذشت فرخی برخاست و به آواز حزین و خوش این قصیده بخواند که

با کاروان حله برفتم ز سیستان

چون تمام برخواند امیر شعر شناس بود و نیز شعر گفتی از این قصیده بسیار شگفتیها نمود.

عمید اسعد گفت:

ای خداوند باش تا بهتر بینی.

پس فرخی خاموش گشت و دم در کشید تا غایت مستی امیر. پس برخاست و آن قصیدهٔ داغگاه برخواند.

امیر حیرت آورد پس در آن حیرت روی به فرخی آورد و گفت:

هزار سر کره آوردند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید ختلی راه تراست تو مردی سگزی و عیاری چندانکه بتوانی گرفت بگیر تو را باشد.

فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده بیرون آمد و زود دستار از سر فرو گرفت خویشتن را در میان فسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روی دشت برد و بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکی نتوانست گرفت. آخر الامر رباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد. کرگان در آن رباط شدند. فرخی بغایت مانده شده بود. در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالی در خواب شد از غایت مستی و ماندگی. کرگان را بشمردند چهل و دو سر بودند رفتند و احوال با امیر بگفتند.

امیر بسیار بخندید و شگفتیها نمود و گفت:

مردی مقبل است کار او بالا گیرد او را و کرگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید.

مثال پادشاه را امتثال کردند. دیگر روز بطلوع آفتاب فرخی برخاست و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده. بار داد و فرخی را بنواخت و آن کرگان را بکسان او سپردند و فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامهٔ پوشیدنی و گستردنی.

و کار فرخی در خدمت او عالی شد و تجملی تمام ساخت.

پس به خدمت سلطان یمین الدوله محمود رفت و چون سلطان محمود او را متجمل دید به همان چشم در او نگریست و کارش بدانجا رسید که تا بیست غلام سیمین کمر از پس او برنشستندی و السلام.

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کیانا زرکوب

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

فرخی از سیستان بود پسر جولوغ غلام امیر خلف بانو.
هوش مصنوعی: فرخی از منطقه سیستان بود و پسر جولوغ، غلام امیر خلف بانو بود.
طبعی بغایت نیکو داشت و شعر خوش گفتی و چنگ تر زدی
هوش مصنوعی: او دارای ویژگی‌های بسیار خوبی بود و شعر زیبایی سرود و به خوبی بر ساز چنگ نواخت.
و خدمت دهقانی کردی از دهاقین سیستان
هوش مصنوعی: و به کشاورزی در سیستان خدمت کردی.
و این دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غله دادی و صد درم سیم نوحی.
هوش مصنوعی: این کشاورز هر سال دوHundred و پنج من غله به او می‌داد و همچنین صد درم نقره نو نیز می‌داد.
او را تمام بودی.
هوش مصنوعی: او کاملاً آماده است.
اما زنی خواست هم از موالی خلف و خرجش بیشتر افتاد و دبه و زنبیل درافزود.
هوش مصنوعی: اما زنی خواسته بود که از اموال داماد خود بیشتر خرج کند و در نتیجه، بار و لوازم بیشتری را برداشت.
فرخی بی برگ ماند.
هوش مصنوعی: فرخی بدون داشتن برگ باقی ماند.
و در سیستان کسی دیگر نبود مگر امراء ایشان.
هوش مصنوعی: در سیستان هیچ‌کس دیگری جز سران و شاهزادگان آنها وجود نداشت.
فرخی قصه به دهقان برداشت که مرا خرج بیشتر شده است چه شود که دهقان از آنجا که کرم اوست غلهٔ من سیصد کیل کند و سیم صد و پنجاه درم تا مگر با خرج من برابر شود.
هوش مصنوعی: فرخی به دهقان گفت که هزینه‌های زندگی‌اش بیشتر شده و از او خواست که برای جبران این هزینه‌ها، مقداری از غله‌اش را به او بدهد. او خواست تا دهقان حدود سیصد کیل غله به او بدهد و همچنین صد و پنجاه درهم به عنوان کمک مالی، تا بلکه این هزینه‌ها با درآمدش برابر شود.
دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست و افزون از این را روی نیست.
هوش مصنوعی: کشاورز بر روی کاغذ نوشت که این مقدار از تو خواسته نشده و بیشتر از این امکان‌پذیر نیست.
فرخی چون بشنید مأیوس گشت و از صادر و وارد استخبار میکرد که در اطراف و اکناف عالم نشان ممدوحی شنود تا روی بدو آرد. باشد که اصابتی یابد.
هوش مصنوعی: فرخی، وقتی این خبر را شنید، ناامید شد و از دیگران در مورد وضعیت به جست‌وجو پرداخت تا نشانه‌ای از شخص مورد ستایش پیدا کند که بتواند به او روی آورد. شاید خوش‌شانسی نصیبش شود.
تا خبر کردند او را از امیر ابوالمظفر چغانی بچغانیان که این نوع را تربیت میکند و این جماعت را صله و جایزهٔ فاخر همی دهد و امروز از ملوک عصر و امراء وقت درین باب او را یار نیست. قصیده‌ای بگفت و عزیمت آن جانب کرد.
هوش مصنوعی: به او خبر دادند که امیر ابوالمظفر چغانی به تربیت این نوع خاص پرداخته و به این گروه پاداش و جوایز باارزشی می‌دهد و در این زمینه امروز هیچ رقیبی از میان پادشاهان و امیران زمان ندارد. او شعری سرود و عزم سفر به آنجا را کرد.
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حلهٔ تنیده ز دل بافته ز جان
هوش مصنوعی: با کاروانی به سمت حله (لباس زیبا) حرکت کردم، از سرزمین سیستان. این لباس بافته شده از دل و جان من است و نمایانگر احساسات عمیق من است.
الحق نیکو قصیده‌ایست و در او وصف شعر کرده است در غایت نیکوئی و مدح خود بی نظیر است.
هوش مصنوعی: این شعر واقعاً زیباست و در آن به توصیف شعر به بهترین شکل پرداخته شده است و ستایش خود نیز بی‌نظیر است.
پس برگی بساخت و روی به چغانیان نهاد.
هوش مصنوعی: پس او یک برگ درست کرد و آن را به سوی چغانیان قرار داد.
و چون به حضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر به داغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کره‌ای در دنبال و هر سال برفتی و کرگان داغ فرمودی
هوش مصنوعی: وقتی به چغانیان رسید، فصل بهار بود و امیر در داغگاه (محل گرمسیری) بود. شنیدم که هجده هزار مادیان (مادیان نر) داشت و هر کدام یک کره در دنباله‌شان بود. هر سال به داغگاه می‌رفت و کرگان (ایام مخصوص زایمان) را برپا می‌کرد.
و عمید اسعد که کدخدای امیر بود به حضرت بود و نزلی راست میکرد تا در پی امیر برد.
هوش مصنوعی: عمید اسعد که کدخدای امیر بود، در خدمت حضرت قرار داشت و تلاش می‌کرد تا در کارهای امیر درست و به موقع عمل کند.
فرخی به نزدیک او رفت و او را قصیده‌ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد.
هوش مصنوعی: فرخی به نزد او رفت و قصیده‌ای برایش خواند و شعر امیر را به او معرفی کرد.
خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعر دوست، شعر فرخی را شعری دید تر و عذب خوش و استادانه. فرخی را سگزیی دید بی اندام جبه‌ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی‌وار در سر و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم!
هوش مصنوعی: خواجه عمید اسعد انسانی عالم و شاعر دوست‌داشتنی بود. او شعر فرخی را با طراوت و زیبا و استادانه خواند. همچنین فرخی را دید که ظاهری نامناسب داشت؛ جبه‌ای با چاک‌های جلو و عقب پوشیده و دستاری بزرگ به سر داشت و کفش‌هایش نیز زشت بود، در حالی که شعرش در آسمان هفتم می‌درخشید!
هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود.
هوش مصنوعی: هیچ‌کس باور نمی‌کرد که این شعر ممکن است به آن سگزی مربوط باشد.
امیر به داغگاه است و من می‌روم پیش او و تو را با خود ببرم به داغگاه که داغگاه عظیم خوش جایی است، جهانی در جهانی سبزه بینی، پر خیمه و چراغ چون ستاره از هر یکی آواز رود می آید و حریفان در هم نشسته و شراب همی‌نوشند و عشرت همی‌کنند و به درگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب می بخشد. قصیده‌ای گوی لائق وقت و صفت داغگاه کن تا تو را پیش امیر برم.
هوش مصنوعی: امیر در داغگاه است و من قصد دارم به دیدارش بروم و تو را هم با خودم ببرم. داغگاه مکان بسیار زیبایی است، جایی که می‌توانی دنیایی از سبزی و خوشحالی را ببینی. در اینجا، چادرها و چراغ‌هایی مانند ستاره‌ها وجود دارد و صدای رودخانه از هر گوشه به گوش می‌رسد. مردم دور هم نشسته‌اند و شراب می‌نوشند و خوش می‌گذرانند. در داغگاه، آتش‌هایی روشن شده تا گوشت‌ها را بپزند و پادشاه با یک دست شراب می‌نوشد و با دست دیگر کمند می‌زند تا اسب‌ها را هدیه دهد. قصیده‌ای بگو که مناسب این مکان و زمان باشد تا بتوانیم به نزد امیر برویم.
فرخی آن شب برفت و قصیده‌ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است:
هوش مصنوعی: فرخی در آن شب به نگارش قصیده‌ای زیبا پرداخت و صبح روز بعد آن را پیش خواجه عمید اسعد برد.
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
هوش مصنوعی: مانند پرنده‌ای آبی که در دشت‌های زیبا پرواز می‌کند، این موجود زیبای رنگین در سر کوه‌های سرسبز می‌چرخد و جلوه‌ای دل‌انگیز به طبیعت می‌بخشد.
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بی شمار
هوش مصنوعی: خاک مانند ناف آهو، بویی خوش و باارزش تولید می‌کند، و بید مانند پر طوطی، برگ‌های فراوانی به وجود می‌آورد.
دوش وقت صبحدم بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
هوش مصنوعی: دیشب در وقت صبح، نسیم خوشی به همراه عطر بهار وزید. چه خوب است این نسیم شمال و عطر خرما که در کنار بوی بهار می‌آید!
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان جلوه دارد بر کنار
هوش مصنوعی: باد به نظر می‌رسد که عطر مشک را در آستین خود پنهان کرده و باغ نیز مانند بازیچه‌هایی زیبا و دل‌نشین بر کنار خود می‌درخشد.
نسترن لؤلوی بیضا دارد اندر مرسله
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار
هوش مصنوعی: نسترن گلی با زیبایی خاص و رنگ سفید دارد و در کنار آن، گوشواره‌ای از سنگ‌های قیمتی مانند لعل دارد که به زیبایی او می‌افزاید.
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه‌های دست مردم سر فرو کرد از چنار
هوش مصنوعی: تا وقتی که جام‌های سرخ شراب بر شاخ گل ظاهر شد، مردم با دست‌های خود از درخت چنار سرهای خود را پایین آوردند و به سمت آن‌ها رفتند.
باغ بوقلمون لباس و شاخ بوقلمون نمای
آب مروارید گون و ابر مروارید بار
هوش مصنوعی: در باغی پر از بوقلمون، شکلی شگفت‌انگیز و زیبا از لباس و شاخ بوقلمون وجود دارد، که به مانند آب و ابر درخشان و مرواریدگون به نظر می‌رسد.
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار
هوش مصنوعی: باور کن که باغ‌های زیبا و پر از رنگ و تنوع، از چهره‌ی پر زرق و برق و شکوه پادشاه، رنگ و رونق یافته‌اند.
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندر او از خرمی خیره بماند روزگار
هوش مصنوعی: باغ شهریار اکنون چنان سرسبز و شاداب بود که روزگار از زیبایی و خرمی آن حیرت‌زده مانده بود.
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه چون سیمین حصار اندر حصار
هوش مصنوعی: در این طبیعت، سبزهای بسیار را می‌بینی که همچون آسمان در آسمان دیگر قرار گرفته‌اند. چادرهایی که روی هم قرار گرفته‌اند، مانند حفاظ‌های نقره‌ای که درون یکدیگر جا گرفته‌اند.
هر کجا خیمه است خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار
هوش مصنوعی: هر جایی که عشق وجود دارد، عاشقی در کنار محبوبش در آرامش به سر می‌برد و هر جا که سرسبزی و شادابی هست، دوستی از دیدار یارش خوشحال و شاداب است.
سبزه‌ها با بانگ چنگ مطربان چرب دست
خیمه‌ها با بانگ نوش ساقیان می گسار
هوش مصنوعی: سبزه‌ها با صدای ساز و آواز نوازندگان نرم و لطیف، و چادرها با صدای نوشیدن شراب از ساقیان شاداب و سرحال پر شده است.
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و خفتگان خواب و خمار
هوش مصنوعی: عاشقان به بوسیدن و رابطه‌ای نزدیک پرداخته و زیباپسندان با ناز و مهربانی در حال بازی و سرور هستند. خوش‌نواها در حال نواختن موسیقی و خواندن ترانه‌اند و کسانی که خواب آلود و در حالت نشئگی هستند به پویایی این فضا می‌پردازند.
بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشید‌وار
هوش مصنوعی: در کنار دروازه کاخ شاه پیروزی که بختش همیشه خوب است، شعله‌ای به شدت روشن و درخشان به راه افتاده که مانند خورشید می‌درخشد.
بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
هوش مصنوعی: آتش‍ی برپا کرده که درخشش آن شبیه دیبای زرد است و داغی‌اش مانند شوق و سرزندگی جوانی و رنگش هم مانند زر طلا.
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
هوش مصنوعی: زخم‌ها و رنج‌ها مانند شاخه‌های یاقوتی هستند که هر کدام به شکل دانه‌های نارنجی درآمده‌اند و در زیر آتش به سر می‌برند.
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
هوش مصنوعی: سوارکاران در خواب به سر می‌بردند و در میدان جنگ همچنان در حال نبرد بودند، در حالی که اسب‌هایشان هنوز آماده نشده بودند و یکدیگر را دنبال می‌کردند.
خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار
هوش مصنوعی: خسرو، با شادابی و زیبایی، بر روی سطح دریا حرکت کرده است و با کمندش در دشت همانند اسفندیار، قهرمان نامدار، در حال نبرد است.
همچو زلف نیکوان مورد گیسو تاب خورد
همچو عهد دوستان سال خورده استوار
هوش مصنوعی: مانند گیسوی زیبارویان که لطافت و زیبایی دارد، دوستی‌ها نیز باید همچون عهد و پیمان‌های پایدار و محکم باقی بمانند.
میر عادل بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شاد خوار و کامران و کامکار
هوش مصنوعی: شاه عادل و بزرگوار، با همراهانش شاد و خوشحال و موفق و پیروز است.
هر که را اندر کمند شست بازی در فکند
گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار
هوش مصنوعی: هر کسی که در دام شست بازیچه‌ای باشد، نام او بر چهره و بدنش به زیبایی نقش می‌بندد.
هر چه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار
هوش مصنوعی: هر چیزی که از یک طرف سختی می‌آورد، از طرف دیگر هدیه و نعمت می‌دهد. شاعران را با هدایت و راهنمایی و زائران را با جاذبه و انگیزه می‌سازد.
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن به گوش او فرو نشده بود.
هوش مصنوعی: هنگامی که خواجه عمید اسعد این شعر را شنید، به شدت متعجب شد و در فکر فرو رفت، زیرا هرگز چیزی نظیر آن را نشنیده بود.
جملهٔ کار ها فرو گذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت:
هوش مصنوعی: کارها را رها کرد و فرخی را بر سر جایش نشاند. سپس به امیر رو کرد و آفتاب زرد نزد امیر آمد و گفت:
ای خداوند تو را شاعری آورده‌ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است.
هوش مصنوعی: ای خداوند، من شاعری را به تو معرفی می‌کنم که به‌قدری شگفت‌انگیز است که حتی یک دقیقه هم چهره‌اش را از دید پنهان کرده است و هیچ‌کس مانند او را ندیده است.
و حکایت کرد آنچه رفته بود پس امیر فرخی را بار داد. چون درآمد خدمت کرد. امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری چند درگذشت فرخی برخاست و به آواز حزین و خوش این قصیده بخواند که
هوش مصنوعی: پس از آنکه داستان را تعریف کرد، امیر فرخی را فراخواند. او که به جمع وارد شده بود، خدمت کرد و امیر به او دست داد و محلی مناسب برای نشستن او تعیین کرد. سپس از حال او پرسید و او را مورد محبت قرار داد و به او امیدواری بخشید. بعد از گذشت مدت زمانی که به نوشیدن شراب گذشت، فرخی بلند شد و با صدای دلنشین و غمگین شعری را خواند.
با کاروان حله برفتم ز سیستان
هوش مصنوعی: با کاروانی به سمت حله عازم شدم و در راه از سیستان گذشتم.
چون تمام برخواند امیر شعر شناس بود و نیز شعر گفتی از این قصیده بسیار شگفتیها نمود.
هوش مصنوعی: امیر، که به شعر بسیار آگاه بود، وقتی تمام شعر را خواند، از این قصیده شگفتی‌های بسیاری به همراه داشت.
ای خداوند باش تا بهتر بینی.
هوش مصنوعی: ای خداوند، در کنار ما باش تا بتوانیم بهتر ببینیم و درک کنیم.
پس فرخی خاموش گشت و دم در کشید تا غایت مستی امیر. پس برخاست و آن قصیدهٔ داغگاه برخواند.
هوش مصنوعی: فرخی ساکت شد و منتظر ماند تا امیر به اوج مستی خود برسد. سپس بلند شد و آن قصیدهٔ معروف را خواند.
امیر حیرت آورد پس در آن حیرت روی به فرخی آورد و گفت:
هوش مصنوعی: امیر با شگفتی به فرخی نگاه کرد و گفت:
هزار سر کره آوردند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید ختلی راه تراست تو مردی سگزی و عیاری چندانکه بتوانی گرفت بگیر تو را باشد.
هوش مصنوعی: هزار سر کرگدن آورده‌اند که همه‌گی رنگ سپید دارند و به صورت چهار دست و پا حرکت می‌کنند. این‌ها راه را برای تو باز کرده‌اند. تو یک مرد با شجاعت و دلیری هستی، هر چقدر که بتوانی، از این موقعیت استفاده کن و سرمایه‌ات را به دست بیاور.
فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده بیرون آمد و زود دستار از سر فرو گرفت خویشتن را در میان فسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روی دشت برد و بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکی نتوانست گرفت. آخر الامر رباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد. کرگان در آن رباط شدند. فرخی بغایت مانده شده بود. در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالی در خواب شد از غایت مستی و ماندگی. کرگان را بشمردند چهل و دو سر بودند رفتند و احوال با امیر بگفتند.
هوش مصنوعی: فرخی به شدت مست شده بود و بعد از مدتی بیرون آمد. سریع دستار خود را از سر برداشت و خود را در میان توده‌ای انداخت و گله‌ای را به جلو هدایت کرد و به سمت دشت برد. او به چپ و راست و از همه جهت‌ها دوید، اما هیچ‌کس نتوانست او را بگیرد. در نهایت، به ویرانه‌ای نزدیک اردوگاه رسید. کرگان در آن ویرانه پنهان شدند. فرخی به شدت گیج و مدهوش شده بود. او در راهرو آن ویرانه دستار خود را زیر سرش گذاشت و به خاطر شدت مستی و گیجی به خواب رفت. کرگان را شمردند و دیدند که چهل و دو نفر هستند و بعد به امیر دربارهٔ وضعیت فرخی گزارش دادند.
مردی مقبل است کار او بالا گیرد او را و کرگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید.
هوش مصنوعی: مردی در حال نزدیک شدن است و به نظر می‌رسد کار او به خوبی پیش خواهد رفت. شما باید مراقب او و کرگان باشید و زمانی که او بیدار شود، مرا هم بیدار کنید.
مثال پادشاه را امتثال کردند. دیگر روز بطلوع آفتاب فرخی برخاست و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده. بار داد و فرخی را بنواخت و آن کرگان را بکسان او سپردند و فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامهٔ پوشیدنی و گستردنی.
هوش مصنوعی: فرخی در روز بعد از طلوع آفتاب بیدار شد و دید امیر خود پیش از او برخاسته و نماز خوانده است. امیر به او توجه کرد و او را مورد نوازش قرار داد. سپس کارهای مربوط به کرگان را به او واگذار کرد و فرخی نیز به او دستور داد که برایش اسبی ویژه آماده کنند و دو خیمه، سه الاغ و پنج نفر را به همراه لباس‌ و وسایل مورد نیاز تامین کنند.
و کار فرخی در خدمت او عالی شد و تجملی تمام ساخت.
هوش مصنوعی: و کار فرخی در خدمت او بسیار خوب شد و به او تجمل و زیبایی زیادی بخشید.
پس به خدمت سلطان یمین الدوله محمود رفت و چون سلطان محمود او را متجمل دید به همان چشم در او نگریست و کارش بدانجا رسید که تا بیست غلام سیمین کمر از پس او برنشستندی و السلام.
هوش مصنوعی: بنابراین، او به خدمت سلطان یمین‌الدوله محمود رفت و وقتی که سلطان محمود او را با لباس‌های فاخر دید، با همان نگاه به او توجه کرد. این قضیه چنان پیش رفت که تا بیست غلام نقره‌ای به دنبال او راه افتادند.

خوانش ها

بخش ۶ - حکایت چهار - فرخی سیستانی به خوانش حمیدرضا محمدی

حاشیه ها

1403/02/16 20:05
جهن یزداد

باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان  ساده دارد بر کنار

1403/02/16 21:05
جهن یزداد

هر که را اندر کمند شصت بازی در فکند

باز چون گز و ارش و بدست  و متر است شصت بازی یعنی شصت گزی